دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۲۴ مرداد‌ماه ۱۳۸۴

شهامت تحمل درد

1- تمام شد. نه، بهتر است بگويم تمامش كردم

2- از علتش نپرس. چرا كه مي‌دانم هر چه هم بگويم، قانع نمي‌شوي. اما همين‌ها نه تنها براي اقناع خودم كافي بود، كه رضايتم را نيز جلب كرد. نه، بهتر بود نمي‌گفتم نپرس؛ كه بايد مي‌گفتم بپرس، اما اميدي نداشته باش كه كاملاً درك كني. باشد، برايت مي‌گويم

3- ناتواني، ناتواني من، تمام دليلش همين بود. ناتواني من در اين كه هم بمانم و هم بروم. نتوانستم و نمي‌توانم اين تعادل را برقرار كنم كه هم بمانم و هم بروم. متأسفانه هر چه كردم، راهي جز اين نيافتم كه بودن را قرباني رفتن كنم. باور كن كه اگر مي‌ماندم، مي‌گنديدم و تو چاره‌اي جز فرار نمي‌يافتي

4- مي‌داني؟ سال‌هاست كه دارم درد مي‌كِشم. رنج، زخم ... مي‌داني دارم از چه سخن مي‌گويم. سال‌هاست كه اين آرامش از وجودم رخت بربسته و به ناكجا رحل اقامت برگزيده است و من به دنبال اين ناكجا به دستگيره هر دري چنگ مي‌زنم و پس از هر گشودني، به ياد مي‌آورم كه آن ناكجا را دري نيست؛ كه در براي «كجا» است و بس. اما باز هم به اين باور دروني پشت پا مي‌زنم و دگر بار به سراغ دري دگر مي‌روم و هر بار خسته‌تر، زخمي‌تر و خون‌آلوده‌تر باز مي‌گردم.

5- بارها و بارها برايت گفتم كه رفتن مهم‌تر از رسيدن است. مقصد، مقصود نيست، كه مقصود، قصد است. اگر قصد هميشه در بَرَت باشد، مي‌تواني به مقصود برسي. حتي اگر راه آمده، عكس آن باشد كه بايد مي‌رفتي. هر چه قدر هم دور بزني و سر بگرداني، بالاخره اطمينان داري كه كشتي‌ات آماده است كه اگر اين بندرگاه، خانه‌اش نباشد، مي‌تواند باز هم لنگر را جمع كند و به دنبال منزل، سَبُك‌سَر قدم زند و براي يافتنش، اميد داشته باشد. راه رفتن و تصحيح مسير اشتباه درست‌تر است از نشستن و به انتظار وحي شدن سوي سعادت؛ كه اين انتظار بيهوده را پاياني نيست و اگر هم باشد، اميدي به رفتن نيست.

6- مي‌داني؟ اين بازه، كوتاه يا بلند، تنها دوران خوش و آرامي است كه به ياد مي‌آورم. دوراني كه انگار دردي نبودن براي رنج دادن و زخمي نبود براي سوختن. اما ... اما درد را دو گونه خاموشي است: تسكين و التيام. نمي‌دانم. مي‌پنداشتم كه شايد التيامش باشي، اما تسكين بود. چرا كه التيام فقط آن زخم را درمان است و اما تسكين، رخوت، سستي و هيچ‌انگاري براي همه بدن. التيام پايانش مي‌بخشد و تسكين تنها به تعويقش مي‌اندازد. التيام عوارض جانبي ندارد؛ اما به خود كه بيايي، مي‌بيني كه به اين تسكين و مُسَكّن معتاد شده‌اي ... و تو مسكّن بودي. قوي‌ترين مسكّن هستي و بهترين آن. اما به التيام نياز داشتم، نه تخدير كه عاقبتش اعتياد است. مي‌داني؟ اولّش لذت است و بعدتر آرامش، اما خواهد رسيد روزي كه تنها براي درد نكشيدن بايد تن در دهي

7- مي‌داني مانند چيست؟ مانند غريقي در ميانه دريا. مي‌تواند قايقي بيابد و مي‌تواند كپسول هوايي. كپسول هوا خوب است. نفس كشيدن را براي مدتي برايش آسان مي‌كند. اما سنگيني وزن آن، شنا را برايش ناممكن يا حداقل سخت مي‌گرداند. مي‌داني؟ نمي‌توان اين بار را نگه داشت و به ساحل رسيد. پس بايد رهايش كني، شايد كه برسي. بعيد هم نيست كه غرق شوي. اما اگر هدفت نه بودن، كه رسيدن باشد، جز اين رها كردن و دل كندن چاره‌اي نيست

8- مي‌داني؟ اصلاً گريه نكردم. واقعاً متأسفم و اما حقيقت همين است. حتي بغض هم گلويم را نفشرد. حس رهايي، آزادي از قيد تعلق، حس پرواز و حركت، شاد بودم. نه، تو به بندم نكشيده بودم، من از زندان خودساخته‌ام رها شدم. از زنداني كه به خاطر تو، خودم را اسيرش كرده بودم و تو هم بي‌تقصير بودي. ياد آن صحنه «دشمن عزيز» افتادم كه سالي، با گوردون به هم مي‌زند و به جودي مي‌نويسد: «به جاي اين كه مثل يك عاشق شكست‌خورده، شكسته‌بال و غمگين باشم، مانند پرنده‌اي كه آزادش كرده‌اند، شاد و خندان به خانه بازگشتم. واقعاً كه شرم‌آور است» («دشمن عزيز» نوشته «جِين وبستر» ادامه‌اي است براي «بابا لنگ‌دراز») آري، شرم‌آور است. اما حقيقت همين است

9- مي‌داني؟ خودخواهم. خودم هم به اين اعتراف مي‌كنم. آن قدر خودخواه بودم كه شادي تو را مي‌خواستم و آن قدر خودخواهم كه صلاحت را مي‌خواهم. اما اين نخوت، غرور و خودپسندي آن چنان در من رخنه كرده كه اين صلاح را تنها خودم تشخيص مي‌دهم و تو نمي‌تواني بر تشخيصم تأثير بگذاري.

10- اگر كسي پرسيد، بگو قصور و تقصير، همه از من بود. مي‌پذيرم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک