دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۷ شهریور‌ماه ۱۳۸۴

يكي داستان است، پُر آبِ چَشم

1- قاعدتاً كارتون دوست‌داشتني «Coyote و RoadRunner» رو ديده‌ايد. اگه اسمش براتون آشنا نيست، بايد بگم همون كارتوني هست كه يه گرگ بدبخت بيچاره دنبال خوردن يه پرنده لاغر و استخونيه و هر كاري مي‌كنه و هر نقشه‌اي مي‌كشه، با بدشانسي مواجه مي‌شه و هر بار RoadRunner بهش مي‌گه «ميگ ميگ» و Coyote بيچاره هم معمولاً تو هر قسمت يه دو سه باري از بالاي كوه پرت مي‌شه پايين و منفجر مي‌شه. اين قدر بدشنانسه كه مي‌شه ادعا كرد: «حتي اگه خدا هم بخواد، نمي‌تونه كاري براش بكنه» با وجود تمام احترامي كه براي مجيد قائلم، بايد اعلام كنم كه اين جانب به خودشناسي رسيده‌ام و فهميده‌ام كه Coyote كسي نيست جز خود من!

2- ما، خانوادگي، خيلي بخوايم به خودمون حال بديم، سالي يك بار مي‌ريم مسافرت (البته خب، من كه 9 ماه از سال رو مسافرتم. گفتم كه، خانوادگي) معمولاً هم اداره مادرم، تو شمال ويلا مي‌ده (البته فقط يك بار درسال و اون هم براي سه روز) البته گرفتنش به اين سادگي‌ها هم نيست و كلّي دردسر و صف و ... داره. ولي خب، خدا رو شكر، امسال هم جور شد.

3- مهندس ابراهيمي، مدير محترم امور فرهنگي و فوق‌برنامه دانشگاه، بعد از (به قول بهروز) يك عمر استعفا، بالاخره بعد از 5 سال موفق شد كه موافقت رؤسا با استعفاش رو جلب كنه و قراره كه به زودي براي گرفتن دكترا به چين بره. در طول تمام اين پنج سال، همه فعالان دانشگاه، اعم از سياسي (همه جورش: چپ، راست، سكولار، مذهبي، انجمن، بسيج، جامعه اسلامي و غيره) فرهنگي، هنري، ورزشي، علمي، صنفي، نشرياتي و ... با مهندس مشكل داشتن و همگي فحشش مي‌دادن. با توجه به اين نكته و عادت عجيبمون در شنا در خلاف جهت جريان، تصميم گرفتيم كه قبل از رفتن، يه برنامه خودموني خداحافظي (Goodbye Party سابق) براي مهندس بگذاريم...

4- به گرافيست اعتماد نكنيد. به خصوص اگه تنش به تن بر و بچه‌هاي واحد فرهنگي مهندسي خورده باشه. چه برسه به اين كه يكي از اونا باشه و اسمش به جاي وحيد، وهيد! باشه.

5- قرار مي‌شه كه وهيد برنامه‌ريزي و هماهنگي قضيه رو به عهده بگيره. براي تمامي كانديداهاي حضور، يه ايميل فرستاده مي‌شه. قرار، عصر جمعه، 4 شهريور 1384

6- از 10 روز قبل خبر مي‌دم كه من دارم فلان موقع مي‌رم مشهد. مشكلي نيست؟ «نه، برو»

7- شانس كه نداريم. براي همون موقع، پنجشنبه سوم تا يكشنبه ششم، ويلا مي‌دن.

8- پنجشنبه صبح از تهران راه مي‌افتيم. ظهر مي‌رسيم درياكنار. ناهار خورده و نخورده، 4 بعدازظهر راه مي‌افتم كه برم مشهد. با خودم مي‌گم كه شنبه صبح دوباره شمالم. يه روز رو از دست مي‌دم كه اون هم ارزشش رو داره. هر چي باشه پيشنهاد برنامه از من بوده و ... زشته ديگه. مگه نه؟

9- از بابلسر تا مشهد 11 ساعت راهه. با احتساب بسته بودن جنگل گلستان، 14-13 ساعت. اتوبوس چهار و نيم عصر راه مي‌افته و هِلِك و لِلِك، ده و نيم صبح جمعه مي‌رسه مشهد. يعني دقيقاً 18 ساعت! با خودم مي‌گم: «اشكال نداره. تا عصر، وقت زياده»

10- به همه گفته‌ام كه نمي‌تونم بيام. فقط محمد خبر داره كه دارم خودم رو مي‌رسونم. مي‌خوام يه خرده غافلگيركننده باشه. قراره اون هم شب از طبس راه بيفته و صبح مشهد باشه و تا عصر تو سر و كله هم بزنيم. اما از شانس من، دايي‌اش، جمعه صبح داره مياد مشهد و محمد هم مجبوره كه با اون بياد. تا عصر، تو شهر گَريب ... دست به دامن سيامك مي‌شم. بقيه يا اشغالن يا خواب تشريف دارن

11- شش بعدازظهر شده و هنوز خبري نشده. محمد زنگ مي‌زنه به وهيد. اول كه خوابه. بعدش هم معلوم مي‌شه كه نتونسته با مهندس هماهنگ كنه. خط مهندس مال دانشگاه بوده و كسي هم شماره‌اي ازش نداره. تقريباً مطمئنم كه از بخت بد منه

12- تنها خوش‌شانسي طول تاريخ: براي پيدا كردن ردي از مهندس، اول زنگ مي‌زنم به پسر رئيس دانشگاه. «در دسترس نمي‌باشد» «در دسترس نمي‌باشد» «در دسترس نمي‌باشد» نه، فايده نداره. كاملاً نااميد شده‌ام. وهيد قبلاً به معاون فرهنگي دانشگاه زنگ زده و اون هم شماره‌اي از مهندس نداشته. در كمال نااميدي شماره‌اش رو مي‌گيرم. بار اول گوشي‌اش رو برنمي‌داره. اما من از رو نمي‌رم. بالاخره بعد از نيم ساعت موفق مي‌شم. بعد از معرفي و سلام و احوال‌پرسي تعارفات معمول، ازش مي‌پرسم كه «مي‌دونيد چه شكلي مي‌شه مهندس رو پيدا كرد؟» مي‌گه: «اين هفته مياد دانشگاه» مي‌گم: «هفته رو چي كار دارم؟ الان بايد پيداشون كنم» مي‌گه: «صبح با من تماس گرفت. 5 دقيقه ديگه به من زنگ بزن، شماره‌اش رو بهت بدم»
5 دقيقه بعد ... اشغاله. دوباره و سه‌باره مي‌گيرم. بالاخره دكتر برمي‌داره و مي‌گه: «صبح از 6-5 تا شماره به من زنگ زدن. دارم دونه دونه‌شون رو مي‌گيرم تا ببينم كدوم بوده. الان يكي‌شون مونده. شما دو دقيقه ديگه زنگ بزن» قطع مي‌كنم و 10 دقيقه بعد بالاخره شماره جديد مهندس را پيدا كرده‌ام. زنگ مي‌زنم و قضيه رو مي‌گم. مي‌گه: «قرار بود به من زنگ بزنن كه خبري نشد و من هم تو اين مدت خط دانشگاه رو پس دادم» براي ساعت 8 شب قرار مي‌ذاريم

13- جلسه كه تموم مي‌شه، بدو بدو مي‌رم دنبال يه ماشين كه برم ترمينال. اولين و دومين و سومين آژانس، ماشين ندارن. بالاخره ماشين هم گير مياد. اما ... اما تقدير اينه كه نتونم از مشهد خارج بشم. يعني مي‌رم و مجبور مي‌شم برگردم.

14- شهر غريب (يا بهتره بگم گريب) ساعت 12 شب ... شانس ميارم كه علي بهم جا مي‌ده. وگرنه بايد مي‌رفتم حرم! احساس مي‌كنم كاملاً فهميده‌ام كه «ابن‌السبيل» يعني چي

15- پول‌هام داره ته مي‌كشه. حداقل ده تا ATM مي‌رم و هر كدوم يه فحشي مي‌دن. صد بار گفتم عجله كار شيطونه! حالا هي بياين سيستم «شتاب» درست كنيد. معلومه كه كار نمي‌كنه ديگه ...

16- صبح، شش صبح، ترمينالم. ماشين بابلسر كنسل شده. مجبورم برم گرگان و از اون جا برم بابلسر. باز هم بهتر از ديشبه. راننده مي‌گه: «چهار، چهار و نيم گرگانيم» و براي وفاي به عهد، هفت و ربع مي‌رسه گرگان!

17- يك ربع منتظر اتوبوسم. بعد از دادن كرايه اين اتوبوس، فقط 800 تومن برام مونده. انگار تكنولوژي ATM هنوز به گرگان نرسيده. راننده مي‌گه: «دو ساعت ديگه مي‌رسيم.» نيم ساعت گرگان مي‌ايسته، نيم ساعت ساري و نيم ساعت هم احتياط مي‌كنه و آروم مي‌ره. تازه اصلاً بابلسر نمي‌ره و بابل پياده مي‌شم. تا بابلسر 10 دقيقه راهه. احتمالاً به همين خاطره كه بايد 20 دقيقه منتظر تاكسي بمونم. از بالسر تا درياكنار هم فقط 5 دقيقه راهه و ده دقيقه هم انتظار براي تاكسي... ساعت داره به 12 شب مي‌رسه و هنوز نرسيده‌ام. براي اين كه خوشبختي‌ام تكميل بشه، راننده يك كيلومتر هم دورتر از جايي كه بايد پياده شم، نگه مي‌داره. خدا رو كشر كه تهران نيست. وگرنه نه تنها اين 250 تومن برام نمونده بود، كه كلّي هم بدهكار بودم. از بي‌پولي، 34 ساعته كه چيزي نخورده‌ام. 56 ساعت براي دو ساعت، كاملاً منصفانه است. مگه نه!؟

18- از 72 ساعت تعطيلي ممكن، فقط 16 ساعت سهم من شده كه اون هم در كمال خستگي نمي‌شه چيز خاصضي ازش فهميد.

19- حتي تو برگشت هم بدشانسي دست از سرم برنمي‌داره. اتوبوس اسكانيايي كه قرار بود ما رو به تهران برسونه، خراب شده و بايد به يه ولوو اون هم از نوع B7 قناعت كنيم. مسير سه ساعت و نيمه رو اتوبوس محترم در شش ساعت و نيم طي مي‌كنه. در راه، نه تنها سواري‌ها و وانت‌ها، نه فقط اتوبوس‌هاي مدرن ديگه، نه تنها اتوبوس‌هاي 30 سال پيش، كه حتي ميني‌بوس‌هاي عهد دقيانوس و كاميون‌هاي عهد بوق يا يك خروار بار هم از ما سبقت مي‌گيرن. خدا رو شكر كه تو جاده، خبري از كلاغ‌هاي كور بيابون نيست. وگرنه اون‌ها هم حالمون رو مي‌گرفتن.

20- 48 ساعت اتوبوس‌سواري در يك مسافرت تفريحي 86 ساعته، ركورديه كه مگه علي دايي‌اي، رضازاده‌اي، فاليزوانياني، كسي پيدا بشه كه بتونه جابه‌جاش كنه.

پ.ن: خبر بد اين كه به لطف برادران ارزشي جامعه اسلامي، بورسيه دكتراي مهندس لغو شده و حتي ممكنه دانشگاه هم مأمور به تحصيلش نكنه. يعني يا بايد با پول خودش بره يا دكترا ماليده! برادرا دلشون واسه مهندس تنگ مي‌شده، دلشون نيومده كه بذارن بره. مطمئنم اين هم از اثرات شانس منه

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

آي‌کيو. به من تلفن مي زدي که بيام دنبالت. مطمئن باش بهت شام ميداديم. ضمن اينکه خدا رو شکر کن شانس آوردي که مسافرتت زود تموم شد وگرنه آخر داستان ميرفتي زير کاميون. تا تو باشي که دنبال ارمان خواهي و مرام و معرفت باشي. راستي بعيد نمي‌دونم که دل کسي رو شکسته باشي و تمام اين بدبختي‌ها از ناحيه اون دل مشمول حال تو شده باشه

[ سیامک ] | [سه شنبه، ۸ شهریور‌ماه ۱۳۸۴، ۱۰:۵۵ صبح ]