دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۱۰ شهریور‌ماه ۱۳۸۴

ملامت

1- ساعت از 3 صبح گذشته و آدمي‌زاد كه هيچ، حتي پرنده‌اي هم در خيابان پر نمي‌زند. البته به اين شرط كه از خودروي «ستاد فصلي مبارزه با مفاسد اجتماعي» پليس چشم‌پوشي كنيم. شانس آورده‌ام كه اين قدر خلوت است. چرا كه اگر كسي رد شود و من را در اين حالت ببيند، بي‌گمان به 115 زنگ مي‌زند و مي‌گويد: «بياييد و اين رواني را از وسط خيابان جمع كنيد»

2- صحنه مانند فيلم باشگاه مشت‌زني (Fight Club) است. زد و خورد هست، اما انگار كه يك نفر كم است. نشسته‌ام و دارم با او صحبت مي‌كنم. اما انگار نه انگار؛ به روي خودش هم نمي‌آورد. نمي‌دانم. شايد راست مي‌گويد. شايد واقعاً سنگ شده است. دوستانه صدايش مي‌كنم: «بهرنگ ... بهرنگ ... بهرنگ» جوابي نمي‌شنوم. صدايم را بلندتر مي‌كنم: «بهرنگ ... بهرنگ ... بهرنگ» باز هم واكنشي از خود نشان نمي‌دهد. بارها و بارها تكرار مي‌كنم. مي‌دانم كه شنيده، اما مي‌خواهم بگويد؛ اعتراف كند كه شنيده است. نمي‌خواهم بعدها شنيدن آن چه را كه گفته‌ام، انكار كند. عصباني مي‌شوم و براي آخرين بار، با تحكّم و كمي خشم صدايش مي‌كنم: «بهرنگ» باز هم واكنشش همان است. نه، هنوز كه هنوز است سخت است و بي‌انعطاف. خودش مي‌گويد كه تقصيري ندارد. مي‌گويد كه مانند سنگ شده است. سخت و انعطاف‌ناپذير. مي‌گويد تغييري نمي‌كند مگر اين كه بشكند. دارم مطمئن مي‌شوم كه راست مي‌گويد و همين است. ولي به بي‌تقصير بودنش باور ندارم.

3- يادت مي‌آيد كه در كتاب‌هاي ديني‌مان از نفس اَمّاره و لَوّامه صحبت مي‌كردند؟ از يكي كه امر مي‌كند، دستور مي‌دهد و وسوسه مي‌كند و امّار است. و ديگري كه ملامت مي‌كند، نهيب مي‌زند، هشدار مي‌دهد، نذير است و لوامه! مي‌داني؟ فكر مي‌كنم اوّلي غريزه است و دوّمي وجدان

4- من وجدان اويم. مي‌خواهم رهايش كنم از آن چه به بندش كشيده است. چرا كه دوستش دارم و به او احترام مي‌گذارم. نمي‌خواهم كه همه‌اش را از دست بدهد. نشان داده كه ارزش علاقه و احترام را دارد. اما سويي كه در آن گام مي‌نهد، سوي نادرست است و بايد به كلي تغيير جهت دهد. برايش زمزمه مي‌كنم:

I can't feel
the way I did before
don't turn your back on me
I won't be ignored
time won't heal
this damage any more
don't turn your back on me
I won't be ignored

مطمئن نيستم كه مي‌شنود يا نه. امّا بايد كه بشنود.
no
hear me out now
you're gonna listen to me
like it or not
right now

هميشه، هنگامي كه حرف جدي مي‌زند يا مي‌شنود، نگاهش خيره به زمين يا جايي دورتر مي‌شود. لحظه‌اي سايه نگاهش را روي درختان آن سوي خيابان مي‌بينم. مطمئن مي‌شوم كه حداقل مي‌شنود. پس ادامه مي‌دهم

5- برايش ابتدا از گذشته مي‌گويم. از دوراني كه بيشتر دوستش داشتم. دوراني كه هر چند آن زمان هم تنبلي مي‌كرد، اما اين چنين اسير وسوسه‌ها و كاهلي‌ها نبود. برايش از چيزهايي مي‌گويم كه مي‌توانست به آن‌ها دست يابد و باز ماند. از فرصت‌ها و زمان از دست رفته مي‌گويم. حس مي‌كنم ناله‌اي غمگينانه را مي‌شنوم. آرام‌تر مي‌شوم. حداقل مي‌فهمد كه چيزهايي از كَفَش رفته‌اند. دلداري‌اش مي‌دهم. مي‌گويم كه هنوز دير نشده است. مي‌گويم به اين خاطر دارم مي‌گويم كه هشدارت دهم كه بيش از اين را از دست ندهي. خنده تلخي مي‌كند. برايش از همت مي‌گويم، از تلاش، پشتكار و توانايي. حس مي‌كنم باز هم آن نخوت و غرور لعنتي باز مي‌گردد. دوباره عصباني مي‌شوم. مي‌گويم كه احمق! استعداد ده درصد توانايي است. نود درصدش تلاش است. كوشش است. پشتكار است. از خود گذشتگي است. مي‌گويم ناراحت نشو، براي خودت ايثار كن. براي خودت از اين وسوسه‌ها بگذر. فقط به خاطر خودت. برايش از گرداب مي‌گويم. از باتلاقي كه هر روز بيشتر در آن فرو مي‌رود. باتلاق خوش‌خيالي، بي‌اراده نمايي، باتلاق تسليم بي قيد و شرط در برابر وسوسه هر لذت كوچكي. «اين قدر تنبلي كرده‌اي كه خودت هم ايمانت به خودت را از دست داده‌اي. نگو كه اين طور نيست. كيست كه ديگر به گرفتن حتي يك نمره خوب هم ايمان ندارد. اين فقط يك مثال است» احساس مي‌كنم لحظه‌اي صداي فرو خوردن بغضي را شنيدم. هنوز كاملاً اسير نشده است.

6- مي‌گويم: «آمده‌ام براي شش ماه با تو حرف بزنم و ازت قول بگيرم. بيا و به آن چه مي‌گويم به دقت گوش بده ( كه اين بخش ساده‌اش است) تصميم بگير، اراده كن (كه اين‌ها نيز برايت سخت نيست) و پس از آن پايمردي كن. مقاومت كن. براي آن چه مي‌خواهي، بها بپرداز. زود پايت را پس نكش. بي‌شعور! مي‌داني كه ارزشش را ندارد كه چنين خود را فداي هيچ كني. كه خود را، توان و استعداد بالقوه‌ات را، هر چند كه كوچكش بشماري، اما به آساني از دست بدهي. مي‌خواهم به تو افتخار كنم. من تو را بهتر مي‌شناسم.»
لازم بود كه دوباره برايش مرور كنم. دوباره از بدي‌هايش بگويم. از آن‌ها كه خودش مي‌داند و جز ما كسي نمي‌داند. از آن زواياي پنهان از ديگران كه اين گونه پيش چشمم تاريكش كرده است. برايش از ظلم‌هايي كه به خودش و به خصوص ديگران كرده است، مي‌گويم. آن قدر مي‌گويم و مي‌گويم كه فكر مي‌كنم هر كه بود، راضي شده و اثر پذيرفته بود. اما چه سود؟ احساس مي‌كنم آن قدر در به آن وسوسه‌ها و آن نفس امّاره ميدان داده كه ديگر ملك را تصاحب كرده و به اين سادگي‌ها برون رفتني نيست. بغض گلويم را مي‌فشارد. تمامي آن خوبي‌ها جلوي چشمم دارند مانند شمع مي‌سوزند و از بين مي‌روند. اين آتش دارد او را مي‌سوزاند و نيست و نابود مي‌كند. كنترلم را از دست مي‌دهم. شروع مي‌كنم به فرياد كشيدن. از او مي‌خواهم كه خودش را رها كند، نجات بخشد، نگاه بدارد. فرار مي‌كند. به دنبالش مي‌دوم و همين طور بر سرش فرياد مي‌كشم. نمي‌خواهم اين بار بگذارم كه فرار كند. شايد كه آخرين فرصت باشد. بايد درد بكشد، رنج بكشد و سختي تحمل كند تا رها شود. كاش زورم مي‌رسيد و مجبورش مي‌كردم. تلاشم را مي‌كنم تا وادارش كنم تلاش كند

7- هواي شرجي شمال با آن لمس چربش، مي‌خواهد كه نفس را بِرُبايد. اما هنوز توان مبارزه را دارم. خدا را شكر مي‌كنم كه خيابان‌ها خلوت و خالي و مردمان در خوابند. شايد هيچ وقت و هيچ جا اين فرصت را نمي‌يافتم كه با او اتمام حجت كنم. بايد بفهمد و از آن مهمتر بكوشد. فعلاً كه اين جنگ را پاياني نمي‌بينم. اما ارزشش را دارد. خدا را شكر كه كسي ما را نمي‌ديد. وگرنه مانند هميشه تاريخ، به جرم زدن حرف حق و گفتني، ديوانه‌ام مي‌ناميدند. اما هنوز زنده‌ام. من وجدان ناظر و ملامت‌گر تو هستم. به من اعتماد كن

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک