دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۲۳ شهریور‌ماه ۱۳۸۴

شهر خسته

۱- «كردستان بيا، كردستان» يك نفر ديگر هم نشسته است كه من هم سوار مي‌شوم. ماشين پليس هم پشت سر مي‌ايستد و به همه مي‌گويد كه كنار بايستند. راننده تقريباً وسط خيابان ايستاده است. سوار مي‌شود. دشنام مي‌دهد. ترمز دستي را مي‌خواباند. دشنام مي‌دهد. استارت مي‌زند. دشنام مي‌دهد. ماشين را در دنده مي‌گذارد. دشنام مي‌دهد. راه مي‌افتد. دشنام مي‌دهد. مي‌ايستد. دشنام مي‌دهد. ترمز دستي را مي‌كشد. دشنام مي‌دهد. پياده مي‌شود. دشنام مي‌دهد. «كردستان بيا، كردستان»

۲- شب از نيمه گذشته است. يكي از همان شب‌گردي‌هاي هميشگي‌ام است. روي نيمكت پارك يك وجبي نزديك خانه نشسته‌ام. رفتگري مي‌آيد كنارم مي‌نشيند و ميوه تعارف مي‌كند. مي‌گويم نمي‌خورم. مي‌گويد دستم تميز است. درست نمي‌تواند حرف بزند. حدوداً سي ساله به نظر مي‌رسد و اهل غرب. شب است و هوا مناسب درد دل. از پليس مي‌گويد كه او را چند شب پيش گرفته است و از بي‌چيزي خودش. از تحقير مي‌گويد و مي‌گويد. تنها حرف دلگرم كننده‌اي كه از گلويم خارج مي‌شود، بزرگي و مهرباني خدا است. خودم هم خوشم نمي‌آيد.

۳- «كردستان بيا، كردستان» ۱۰ دقيقه است كه راننده متر به متر جلو آمده و دوباره پليس از او خواسته كه حركت كند. هر بار هم نمايش‌نامه قبلي را تكرار كرده و هر دفعه دشنام‌هايش بي‌ادبانه‌تر و تُركي‌تر. آن قدر عصباني است كه جرأت نمي‌كنم پياده شوم و سوار ماشين جلويي بشوم كه براي حركت يك نفر مي‌خواهد. مي‌ترسم راننده‌اش را از دم تيغ بگذراند. مسافر ديگر مي‌گويد «اون قدر طمع مي‌كنه تا جريمه بشه» از شنيدن اين همه دشنام، شرمنده شده‌ام. كو آن مهد فرهنگ ادب و شعر و شاعري؟

۴- بازي استقلال-پاس است. پاس يك به هيچ از استقلال جلو افتاده و تيم محبوب تماشاگران حاضر در استاديوم، درمانده و مستأصل به در بسته مي‌زند. سي هزار نفر همزمان شعاري را تكرار مي‌كنند كه هر كسي را شرمنده مي‌كند. صدا و سيما نمي‌خواهد به اخلاق كمترين اهميتي بدهد. صداي تلويزيون را مي‌بندم.

۵- بالاخره در آخرين لحظه‌اي كه ديگر خويشاوندي سالمي براي پليس نمانده و راننده تصميم گرفته كه راه بيفتد، چهارمين و پنجمين مسافر سوار مي‌شوند. راننده ديوانه‌وار رانندگي مي‌كند و وحشيانه دشنام مي‌دهد. بار هر تعويض دنده‌اش، منتظرم كه جعبه دنده مرحوم شود. چنان محكم بر روي فرمان مي‌كوبد كه همه ساكت و بهت‌زده، در در و ديوار به دنبال آويزي براي زنده ماندن مي‌گردند. لحظه‌اي كه موفق مي‌شوم از سد بغل‌دستي بگذرم و چند صد متر بالاتر از جايي كه بايد، پياده شوم، نفسي به آسودگي مي‌كشم.

۶- شهر خسته است. از فشار، از دوندگي، از شكاف، از طمع، از درد و از درماندگي. شهري كه فكر مي‌كردم آرامشي در آن يافت مي‌شود، خسته است و خستگي‌اش دامان اهالي‌اش را نيز گرفته است. با خودم زمزمه مي‌كنم:

I want to heal
I want to feel
What I thought was never real
I want to let go of the pain I've held so long
Erase all the pain 'til it's gone
It's gone
I want to heal
I want to feel
Like I'm close to something real
I want to find something I've wanted all along
Somewhere I Belong

آري، به دنبال همين مي‌گردم. جايي که به آن تعلق داشته باشم. «جايي براي زندگي»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک