پنجشنبه ۲۸ مهرماه ۱۳۸۴
Light for the Way
God hath1 not promissed
Skies always blue
God hath not promissed
Sun without rain
Joy without sorrow
But god hath promissed
Light for the way
Help from above
Undying love
«چند روايت معتبر»
مصطفي مستور
1- the old type of "has"
سه شنبه ۲۶ مهرماه ۱۳۸۴
ميان دو پله
گم شدهام. بهتر بگويم. خودم را گم كردهام. هر چه ميگردم، نمييابم. دچار حيرت و سرگرداني شدهام. نميدانم «از كجا آمدهام؟ آمدنم بَهر ِ چه بود؟ به كجا ميروم؟ از بهر چيست رفتنم؟»
بيشتر از يك ماه است كه با خودم درگيرم.همين طور، هاج و واج، ميروم و ميآيم؛ ميخورم و ميآشامم؛ ميخوابم و برميخيزيم؛ و ميخوانم و (گهگاه) مينويسم؛ اما هر چه ميجويم، نمييابم. احساس غربت ميكنم.
همه چيز همان گونه است كه بود. آدمها همانهايي هستند كه بودند. همان ميكنند كه پيش از اين انجام ميدادند. اما انگاري كه من در اين جورچين، ناجورم. انگار كه ميخواهم خودم را به زور به همه اين آدمها و محيط تحميل كنم. اما انگار كه من از آنِ اينها نيستم. ماندهام در ميان ماندن و رفتن...
خستهام. خستهتر از آن كه بتوانم براي ماندن بجنگم. اما جايي ندارم كه بروم. چارهاي ندارم جز ماندن. رفتن پاك كردن صورت مسألهاي است كه هر چه بغرنج، پيچيده و غير قابل حل به نظر برسد، باز هم گزينهاي جز حل نميتوان برايش متصور بود.
ميداني؟ بايد تا حالا تمام ميشد. بايد كه رفته بودم. چنان كه همه رفتهاند يا كه به زودي ميروند. آنها هم كه هنوز اينجا هستند، يا بدان بازگشتهاند يا كه براي نرفتن دليل و بهانهاي فراهم كردهاند. اما من چه؟ براي رفتن دست و پا ميزنم. اما انگار كه نتيجهاي ندارد. مردابي است كه هر لحظه عميقتر مرا به درون خويش ميبلعد و من هم به پايين ميروم و نميدانم چرا، اما از دور چنين به نظر ميرسد كه لبخند رضايتي نيز بر لبانم نقش بسته است.
ميداني؟ مدتها بود كه اين چنين بر سر دوراهي نايستاده بودم. نميگويم سختترين دوراهي زندگيام است. نه، اصلاً اين گونه نيست. اما عادت نداشتهام كه اين همه زمان را بر سر يك انتخاب تلف كنم. هميشه، در مسائلي خيلي مهمتر و مخاطرهآميزتر، بسيار سريع راهي را برميگزيدم و درنگ را براي تأمل چندباره جايز نميدانستم. چرا كه به آن حد از خودشناسي رسيدهام كه ميدانم بسيار شكاك و وسواسي هستم و اگر بخواهم براي انتخاب صبر پيشه كنم، به هيچ كجا نخواهم رفت. اما اين بار، همين طور، بهتزده و حيران، ايستادهام و همين يك جا ماندن، قوايم را تحليل برده و خستهام كرده است. خودم هم از چنين نمايش ضعيفي در شگفتم.
بالا يا پايين؟ حرف اين نيست، درد اين است. نميدانم در چه جايگاهي بايد بايستم. نميدانم كه بايد به پله پاييني بازگردم يا كه بالا بروم و پايين را كنار بگذارم.
ميداني؟ پايينيها مرا نميپذيرند. ميگويند كه سعي نكن اداي تعلق به اين پايين را در آوري. تو ديگر به اينجا تعلق نداري. اما نه خودم، نه ديگران، بالاتر ايستادنم را نيز باور ندارند. نه توان رفتن به بالا و گذشتن از پايين را دارم و نه باور تعلق به پايين و گذشتن از بالا
ميدانم. ميدانم كه سخت است درك آن چه ميگويم. مگر آن كه به سادهترين و احمقانهترين روش در صدد تأويل واگفتههايم بر آيي كه در آن صورت بايد نااميدت كنم كه راه را اشتباه رفتهاي. اينها متأسفانه صورت پيچيده يك مسأله ساده نيستند؛ كه سادهترين صورت يك مسأله پيچيدهاند كه حلّش براي خودم هم تقريباً ناممكن به نظر ميرسد و تلاشهايم، چنين رنجور و بيمارم كرده كه هر چه ميكنم از ركود رهايي نمييابم. توقع ندارم كه دركم كني يا به كمكم بشتابي. تنها دارم خودم را تخليه ميكنم. همين و بس
پينوشت اول: آهنگ رو عوض كردم. «Somewhere I Belong» باز هم از گروه محبوبم: «لينكين پارك» پيشنهاد ميكنم حتماً متن ترانه رو هم بخونيد. من كه شديداً باهاش همذاتپنداري ميكنم
پينوشت دوم: بياينترنتي بد دَرديه آقا، بد دَرديه. هفتهاي يك ساعت اينترنت، من يكي رو كه سير! نميكنه.
چهارشنبه ۲۰ مهرماه ۱۳۸۴
بنزين کارتي و اثبات مجدد
۱- به قول سعيد ليلاز، مهم اين است که گربه موش، رو بگيره. سياه و سفيد بودنش مهم نيست. از بعد از سر کار اومدن حاجي الفنون، اين بهترين خبريه که خوندم: «بنزين کارتي ميشود. بنزين وارداتي به قيمت واقعي (۴۵۰ تومن) فروخته ميشود» اين يعني کاري رو که خاتمي (به نسبت) طرفدار آزادي، نتونست انجام بده، حاجي الفنون طرفدار عدالت، داره انجام ميده. يعني اين که خودشون اعتراف کردن که اون طرح لعنتي تثبيت قيمتهاُ فقط براي جلب رأي و مردمفريبي بوده و اون شعارهاي خوشگل، همه توخالي بوده.
شخصاْ خيلي خوشحالم. قبلاْ به طور کامل در مورد يارانههاي احمقانهاي که داريم براي فرآوردههاي نفتي ميديم، توضيح داده بودم و اين که چه بلاهايي داره سرمون مياد. من به عنوان کسي که حداقل تا حدود زيادي به اقتصاد آزاد معتقدم، با اين وضعيت سوبسيد بنزين مشکل داشتم. حتي اگه از منظر عدالت هم نگاه کنيم، دهک بالاي درآمدي کشور، ۷۰ برابر دهک پايين داره سوبسيد ميخوره. تازه به نظر منُ بايد مثل اروپا، بودجه مملکت رو از ماليات (به خصوص ماليات بنزين) تأمين کنيم. حالا اين طرح، قدم اوله. ايشالا حاجي تا اون جا هم بره (حاضرم براش دعا کنم!)
۲- «گِرِهي را که با دندان، کور کردهاي، با دست باز کن»
اين شعار جديد منه. ۱۰ دقيقه صحبت کردن کافي بود تا استاد محترم من رو در آغوش بگيره و حتي ببوسه!
۳- روزها و ماههاي اولي که پا به «واحه» گذاشتم، کلي زور زدم تا بتونم خودم رو اثبات کنم. حتي مجوز يک نشريه گرفتم و يک شمارهاش رو در آوردم و همون يک شماره، تو جشنواره منطقهاي نشريات دانشجويي ۳ تا جايزه برد. تو اين دو سه سال، هيچ احتياجي پيدا نکرده بودم که دوباره دنبال مجوز برم و ... ديگه اصولاْ احتياجي نبود که خودم رو اثبات کنم. چون قديميترها و بالاسريهام قبولم کرده بودن و کساني که بعد از من اومده بودن، کم و بيش قبولم داشتن.
۴- بد روزگاري شده. نشريهاي که بيشتر از هر چيزي براش زحمت کشيدهام (نميگم بزرگش کردم. ولي از کوچک شدنش هم جلوگيري کردم) و فراتر از بچه نداشتهام، دوستش داشتهام و دارم، دست کساني سپرده شده که نميفهمن چيه. متوجه نيستن که چه زحمتي براش کشيده شده. کساني که تا حالا يک دونه، فقط يک دونه يادداشت هم ازشون جايي منتشر نشده؛ کساني که حتي نصف من هم تجربه جمع نکردن؛ به جاي اين که سعي کنن چيزي از من ياد بگيرن، يک جنگ تمام عيار رو باهام شروع کردن. به جاي اين که خودشون رو بالا بکشن و اثبات کنن، سعي ميکنن من رو نفي کنن. به جاي اين که ياد بگيرن، ياد گرفتني و ياد دهنده رو انکار ميکنن. واقعاْ جلوي اين همه اعتماد به نفس (بخونيد غرور) و روي اين ها کم آوردهام. از بعضي پرتجربهترها تعجب ميکنم که همداستان يک عده تازه به دورانرسيده شدن و دارن خودشون رو به اون راه ميزنن.
۵- جماعت! بيدار شيد. من دشمنتون که نيستم. هيچ دليلي هم ندارم که به شما حسادت کنم. فقط ميخوام که شما رو بِکِشم/هل بدم بالا. ميخوام چيزهايي رو که بلدم، يادتون بدم. حالا هر چقدر که هست. کم يا زياد، به هر حال شما بلد نيستين و ندانستن هم عيب نيست.
۶- هميشه ترجيح ميدم که با آدمهايي کار کنم که از من بهتر و قويترن. تا بتونم تلاش کنم، چيز ياد بگيرم و خودم رو بالا بکشم. به همين خاطر از بودن در رأس مجموعهها بيزارم. اين هم نتيجهاش. حالا بعد از ۴ سال کار کردن، بايد دوباره خودم رو اثبات کنم. اون هم به کساني که ميدونن از من کمتر بلدن. اصلاْ دلم نميخواد اين کار رو انجام بدم. ولي برام هيچ کاري نداره که مجوز يک نشريه ديگه بگيرم. حتي اگه يک نفره هم همه کارش رو انجام بدم، مطالبش عميقتر، درستتر و متنوعتر از کل کار آقايون پرمدعا خواهد بود
شنبه ۱۶ مهرماه ۱۳۸۴
مگه كافر نبودي!؟
۱- ساعت يازده و ربع بود كه از بلندگوي خوابگاه اعلام كردن كه فردا روز اول ماه رمضونه. بدو بدو رفتم فروشگاه كه يه چيزي بگيرم، زهرمار كنم. اما نون نداشت. تريا هم كه از اول سال تعطيله. اون يكي فروشگاه خوابگاه هم همين طور. يعني سه چهار هزار نفر بدون نون، بدون سحري! زنگ ميزنم رئيس اداره امور خوابگاهها. خودم رو معرفي ميكنم و ميگم كه قضيه چيه. ميگه داشته زنگ ميزده به مدير خدمات دانشجويي كه هر جور شده سحري رو رديف كنه (در صورتي كه قرار بوده در صورت جلو افتادن ماه، سحري روز اول دودر شه) دو ساعت بعد اعلام ميكنن كه بياين سرپرستي، سحري بگيرين. با خودم ميگم خدا بيامرزه پدر مادر اين آقاي حيدريپور رو. حالا نه فقط به خاطر اين قضيه. كلاً آدم دلسوز و زحمتكشيه. حتي با وجود اين كه از تيپ فكري انصاره، هر كسي به هر دليلي بيفته بازداشتگاه، ميره آزادش ميكنه. حالا مشكل سياسي باشه، اخلاقي باشه يا هر چيز ديگهاي
هر چي خود حاجي حيدريپور آدم زحمتكش، كاردان، مؤدب و كاريايه، خيلي از پرسنل اداره خوابگاهها خلافش هستن. دودرهباز، بيادب و ... اول سال، ده روز طول كشيد تا تونستم مسؤول انبار خوابگاه رو گير بيارم و وسايلم رو ازش پس بگيرم. اون هم با چه مكافاتي! تو دلم ميگفتم كه اگه به جاي اين پنجاه نفر، پنج تا مثل خود حيدريپور تو خوابگاه داشتيم، اوضاع خيلي بهتر و مرتبتر از ايني بود كه هست. اصلاً سيستمهاي ايراني مشكل دارن.
۲- ستارهشناسان ميگن كه از هر هفت سال، شش سال ماه رمضان ۳۰ روزه است و يك سال ۲۹ روزه. اما نميدونم چه حكمتيه كه در ايران ما در اين ده دوازده سالي كه يادم مياد، فقط پارسال بود كه ماه رمضان سي روزه شد و اون هم حكايت خاص خودش رو داشت. امسال هم كه طبق تقويم، رمضان ۲۹ بود، يك روز جلو افتاد و باز هم سي روزه ميشه. ديگر حالم به هم ميخوره، بس كه در مورد اين قضيه مسخره استهلال نوشتم. («فطر ايراني» و «سوار بر شتر، در عصر موتور»)
۳- هماتاقي امسالم، دانشجوي ارشد نجومه و در زمينه نجوم و ستارهشناسي براي خودش مُخيه. داشتم باهاش در مورد همين قضايا صحبت ميكردم. ميگفت كه تا ماه ۷ درجه بالاي افق نباشه، به هيچ وجه قابل ديدن نيست. تازه براي رؤيت با چشم مسلح، بايد سن ماه حداقل ۱۲-۱۱ ساعت باشه و چشم غيرمسلح هم نتونسته ماه جوونتر از ۲۰ ساعته رو تا حالا ببينه. تازه تمام شرايطش اين نيست. بايد از نظر افقي هم يه حداقل فاصلهاي با خورشيد داشته باشه. وگرنه هر ماه بيست ساعتهاي كه هفت درجه بالاي افق باشه، قابل مشاهده نيست.
ازش پرسيدم كه «خيلي خب، با دونستن اين مسائل، وقتي كه اينها اول ماه و عيد رو جابهجا ميكنن، چي كار ميكني؟» خيلي خونسرد جواب داد: «امسال كه روز اولي رو كه همه روزه گرفتن، روزه نبودم» داشتم با دهن باز نگاهش ميكردم كه اضافه كرد: «سالهاي قبل هم عيد رو زود اعلام ميكردن، فكر كنم تنها كسي بودم كه روز عيد رو روزه گرفته بودم» و همين جور شاخ بود كه از كله من بالا ميرفت.
۴- با خودم كه فكر ميكنم، ميبينم كه اون كاملاً كار درستي كرده كه روزي رو كه به عنوان عيد اعلام شده بود، روزه گرفته. تعارف كه نداريم. موقعي كه ميدوني كه عقلاً اين ماه قابل ديدن هست يا نيست، احمقانه است كه به خاطر حرف ديگران، خلاف اون چه بايد عمل كني، عمل كني. فكر ميكنم من هم از اين به بعد همين كار رو بكنم. ماه رمضون همون موقعي شروع ميشه كه تو تقويم اعلام شده و همون موقعي تموم ميشه كه تقويم ميگه. حالا هر جور دلشون ميخواد به جنگ علم و عقل برن. اصلاً امسال عيد رو يه روز زودتر اعلام كنن و براي نخستين بار در طول تاريخ، يه ماه قمري ۲۸ روزه خلق كنن.
۵- يك نفر تو دفتر، شروع ميكنه به پرسيدن از ملت كه كي روزه است و كي نه. از همه ميپرسه، الا از من! دفتر كه خلوت ميشه، ميپرسم: «چرا از من نپرسيدين؟» ميگه: «مگه شما هم روزه ميگيرين!؟» ميگم: «با اجازهتون، از سيزده سالگي به اين طرف، هميشه كل ماه رو روزه گرفتهام» با تعجب ميگه: «فكر ميكردم شما هم كافِرين!» ميگم: «خيلي ممنون!»
با خودم ميگم «وقتي اين بنده خدا كه چهار ساله داريم با هم كار ميكنيم، در موردم اين طور فكر ميكنه، بقيه ديگه چه فكري در موردم ميكنن!؟» و به جز يك نفر، بقيه هم دقيقاً همين فكر رو ميكردن!
خدايا شُكرت! خدايياش ترجيح ميدم كه بهتر از اون چيزي باشم كه بقيه در موردم فكر ميكنن. ضررش كمتره و لازم هم نيست كه آدم نقش بازي كنه. البته خودم هنوز فكر ميكنم در مجموع، خيلي بدتر از اوني هستم كه بقيه فكر ميكنن
سه شنبه ۱۲ مهرماه ۱۳۸۴
پنجه در پنجه سيستم
۱- جلسه اول كلاس زبان، با استاد دعوام شد. به همين سادگي، به همين خوشمزگي
۲- فكر ميكنم خودم هم آدم مغروري باشم. خيلي مغرور. با اين وجود موقعي كه سر كلاسي ميرم كه چند نفر نشستن چيزي ازم ياد بگيرن، سعي ميكنم يه خرده تواضع به خرج بدم. هيچ وقت سر كلاس نميگم كه من چنينم و چنانم. بلكه معتقدم بايد در طول درس و در عمل شاگردهام متوجه بشن كه من چقدر بارَمه. ديگه دستمالي شدهتر از اين نميشه كه «مُشك، آن است كه خود ببويد. نه آن كه عطار بگويد»
۳- استاد محترم از لحظهاي كه وارد كلاس شدن، دارن از خودشون تعريف ميكنن. خب طبيعيه. به هر حال استاد دانشگاه هستن و بين اساتيد اين كار طبيعيه. به خصوص كه ايشون كشاورزي خوندن. كلي احساس مهم بودن، معروف بودن و باسواد بودن بهشون دست داده. اما نميدونم چرا هي در مورد شاگردان قبليشون هم سوتي ميدن و يكي از همين شاگردان قبلي بايد حرفهاشون رو تصحيح كنه. استاد ميفرمايند منشي. تو گوش بغلدستيام ميگم «Mobile Memory»
۴- ايشون كه سوپروايزر بخش انگليسي هم تشريف دارن و به دير و زود رسيدن بقيه استادها و رعايت زمان صد دقيقهاي كلاس اهميت (گير!؟) ميدن، خودشون ميفرمايند كه من كلاسم به جاي ساعت شش، شش و بيست دقيقه شروع ميشه. نه اجازهاي، نه عذر خواستني، نه خواهش كردني، نه نظر خواستني؛ كاملاً از موضع بالا، ديكتاتورمنشانه و يكطرفه ميفرمايند كه چنين است و همين است كه هست. ميگم كه مشكل دارم و بهشون قوانين و مقررات رو هم يادآوري ميكنم. دعوا شروع ميشه. استاد به زبون به بنده ميفرمايند «The Angry Man» و رفتارشون به صورت زنندهاي ادامه پيدا ميكنه. قهرمان يگانه كلاس، ميتونه با BadMan بجنگه و پيروز بشه. استاد به آرزوشون دارن نزديك ميشن
۵- اول ساعت از يخ بين آدمهاي ناآشنا صحبت ميشه و آب كردن اين يخها. ميگن كه با معرفي كردن، اين يخها رو آب كنيم. آخر از همه، نوبت به من ميرسه. ميگم:
I'm student of mechanical engineering. I do teaching IT courses, in this college. I'm a journalist and a web designer too and finally I am the first one in my university, who started writing a weblogبغلدستيام اضافه ميكنه:
He does everything, except learning his own lessonsكه من هم جواب ميدم:
I disagree with youو كمي از كارم تو كارآموزي رو شرح ميدم.
استاد در حضور همگان برميگردن ميگن تو به اندازه كافي فروتن نيستي
۶- عجيب نيست. حكايت تلخيه، ولي سالهاست كه همين جوره. سيستم آموزشي كشور ما، از اول دبستان تا آخر دكترا بر پايه تحقير و ارتباط عمودي معلم و شاگرد بنا شده. حتي يكي از استادهامون، به اين جرم كه دانشجوي دكتراي يكي ديگه از اساتيده، به هر نحو ممكن توسط استاد تحقير ميشه و به بيگاري كشيده ميشه. عضو رسمي هيأت علمي دانشگاه، بايد كلاس حل تمرين درس استاد محترم رو درس بده.
تو اين سيستم، از روز اول سعي ميشه كه شاگرد، چنان خوار و ذليل بشه كه هيچ وقت فكر جلو افتادن از استاد رو هم به ذهن خودش راه نده. هميشه و همه وقت، خودش رو پايينتر ببينه تا نكنه يك وقت «Authority» استاد خدشهدار نشه و تسلطش رو از دست نده. به همين خاطره كه خيلي وقتها ميگم كه دانشگاه هم فرق خاصي با دبيرستان نداره. تفكر همچنان تفكر بالا و پايين، قدر و مقدور، مسلط و حقيره. سيستم اين جور ميخواد كه ارادهها بشكنه و اوضاع هميشه خوب و يكنواخت باشه. تحول بيمعنيه
۷- بعد از كلاس پيش استاد ميرم كه مشكل نخوندن وقتمون رو حل كنيم. از ادبيات سخيف و خلاف شأنش صحبت ميكنم. بهش يادآوري ميكنم كه شاخ غول رو نشكسته كه رفته تو محيط آمريكا، آرام و بدون مشكل زندگي كرده و تافل رو ۶۰۰ گرفته. چون كه مادر من هم در دوران دانشآموزي و دانشجويياش، با هزار و يك مشكلي كه داشته، در همين ايران تافل ۶۵۰ گرفته. سيل دشنامهاي استاد شروع ميشه. بيادب، بيتربيت، حرمتشكن... به سن خودش اشاره ميكنه و ميگه كه در جايگاهي نيستم كه نصيحتش كنم. ادبياتي به كار ميبرم كه نتونه جواب بده. ميگم كه شاگردش هستم. ولي ديني هست و اصول و فروعي داره كه به من اجازه ميده امر به معروف و نهي از منكر كنم. بهم ميگه كه ميتوني پولت رو پس بگيري
۸- تصميم گرفته بودم كه فردا صبحش برم و پولم رو پس بگيرم. آخه با خودم ميگفتم: «تا مرا دُم، تو را پسر ياد است؛ دوستي من و تو بر باد است» اما نه، درسته اون و رفتارش من رو اذيت ميكنه، اما ترجيح ميدم با مشكل مبارزه كنم. پاك كردن صورت مسأله راه خوبي نيست. معلمي فقط يه شغل نيست. يه هنر هم هست. اگه سالهاست كه داره درس ميده، بايد بتونه از پس من بر بياد. تا موقعي كه خودش بگه «برو» ميايستم. شايد حتي بنشينم و Workbook رو هم براي اولين بار انجام بدم. اگه من يك مشكلم، بسمالله، حلّم كن. اگه هم نميتوني، اعتراف كن كه نميتوني. پنجشنبه ميرم سر كلاس. بچرخ تا بچرخيم