دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۵ آذر‌ماه ۱۳۸۴

کثيف

۱- گرگ و ميش دم غروب است. سايه‌اي نيست و اجسام سايه‌اند و محو. راه خوابگاه را در پيش مي‌گيرم و از پله‌هاي پشت دانشکده بالا مي‌روم. هنوز به بالاي پله‌ها نرسيده‌ام که مي‌بينم يک پژو آردي، بالاي پله‌ها و پشت به خيابان پارک کرده است. پسر و دختري روي صندلي‌هاي جلو نشسته‌اند. دختر بالا آمدن مرا که مي‌بيند، به سرعت خودش را قايم مي‌کند. مطمئنم که در اين نور و از آن فاصله، امکان نداشت که بفهمد کيستم. فقط ترسيده بود. تمام راه سرم را براي ديدن مجدد خودرو و سوارانش باز نگرداندم. ياد باد آن روزگاران که مي‌گفتند: «گر ما ز سر بريده مي‌ترسيديم ...»

۲- مجيد تعريف مي‌کند که:

سوار قطار بودم. يک نيروي لباس شخصي از گارد ويژه نشسته بود و با يک پدر و پسر حرف مي‌زد. من و يک نفر ديگر هم آن بالا، مثلاْ خواب بوديم. مرد بيرون رفت و برگشت. رو به پدر و پسر کرد و گفت: «اين دانشجوهاي سمنان، چقدر سر و صدا مي‌کنند؟» و اضافه کرد: «من برم اين‌ها رو ساکتشون کنم و برگردم»
اين بار بازگشت مَرد، بيشتر به طول مي‌انجامد. هنگامي که بازمي‌گرددُ ماجرا را اين گونه تعريف مي‌کند: «مي‌بينم پسره، دست دختره رو گرفته، داره مي‌بردش تو دستشويي. دستشون رو گرفتم بردم تو يک کوپه. پسره برگشته مي‌گه «دختر دايي‌ام هست» مي‌گم: «حتي اگه دختر دايي‌ات هم باشه، بايد ببري‌اش دستشويي!؟» دختره مي‌گه: «اون رو کاري نداشته باش. هر کار بخواي من برات انجام مي‌دم»
مرد سينه‌اش رو صاف کرد و ادامه داد: «دختره که مي‌خواست. حالا چه من، چه اون پسره. مي‌دونم، گناه کبيره انجام دادم. قطار داره وا مي‌ايسته. برم نمازم رو بخونم»

۳- دلم براي خودم تنگ شده است. نمي‌دانم کيستم و کجا هستم و چه مي‌کنم و چه بايد بکنم و ... دلم تنگ شده است براي آن بهرنگي که از نوشتن سير نمي‌شد و در صورت پيدا کردن کوچک‌ترين فرصتي، مي‌نشست و مي‌نوشت و انگار که ايده‌ها و نوشته‌هايش را پاياني نبود. مي‌داني؟ مدت‌هاست که فرصتي پيش مي‌آيد تا بنشينم و بنويسم. اما انگار که در همين سراي غرايب نيز، امنيت و اعتماد از دست رفته است. انگار که دارند نگاهم مي‌کنند...

۴- يک هفته پيش، سر کلاس «حقوق اجاتماعي و سياسي در اسلام» نشسته بودم. رابطه‌ام با استاد بد نيست. به نظرش چهار کلام از چهار نفر بيشتر سرم مي‌شود. (ببخشيدش ديگر! آدم است. اشتباه مي‌کند) اما من حالم اصلاْ خوب نيست. به جاي رديف اول و جلوي چشم استاد، رفته‌ام آن اواخر و سعي کرده‌ام خودم را ميان جمعيت گم کنم. سرم پايين است و مي‌نويسم. استاد مي‌پرسد: «کجايي؟ تو باغ هستي!؟» و پاسخ مي‌شنود: «نه»
حال اين متن را پس از يک هفته بخوانيد.

۵- بغض امانم را بريده است. يادش به خير آن روزگاري که از خوشي، به دنبال دکمه pause زندگي مي‌گشتم تا مدت زمان آن رؤياي شيرين را فزوني بخشم و لذتم دوچندان شود. امروز هم دارم به دنبال همان دکمه مي‌گردم تا اين سيل دمادم بايستد و بگذارد لحظه‌اي، تنها لحظه‌اي نفس تازه کنم يا که زخم‌ها را التيام بخشم. اما چه سود که آن موقع نبود و اکنون نيست و هيچ گاه نخواهد بود. نمي‌دانم که اين چه عدالتي است که بر من و پرومتئوس، اهداگر آتش به نوع آدم، يک سرنوشت را تحميل مي‌کند. باز خوشا به حال او که روزي يک بار جگرش دريده مي‌شد و يک شبانه‌روز براي پذيرش اين درد، زمان داشت و هراکلسي (هرکولي) بود که بيايد و بال‌هاي آن عقاب جان‌شِکَر را به تيري، به هم بدوزد و رنج را پاياني بخشد و تنها نژاد بشر را به حلقه‌اي اسير کند که رنجي است بس کوچک. آري؛ آن نشاني بود که هراکلس از براي يادآوري آدميان کم‌حافظه باقي گذارد تا هميشه به خاطر داشته باشند، رنجي را که دلسوزي از براي آسايش و سعادتشان بر خود تحمل کرده است.
آري؛ تقدير پرومتئوس را نيز هراکلسي بود که بداند و بفهمد و سکوت نکند. اما يک آدمي کم‌ارزش و تنها را کيست؟ کيست آن نجات‌بخشي که ناجي ديروز را نجات دهد، از گرداب امروز؟ کجاست آن بياباني که ايزد در آن، نيکي به حجله انداخته را بازپس مي‌دهد؟ به کدامين گناه بايد اين چنين تُرد و خُرد شوم؟ پس کو آن رحمان رحيمي که ۱۱۴ بار مي‌گويد رحمان و رحيم است؟ آي آدم‌ها که بر ساحل نشسته‌ايد؛ اگر کسي غرق شد، خُرد شد، مجنون شد، مُرد، آيا باز هم به «آمادگي‌اش را نداشتم» اکتفا مي‌کنيد؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۴ آبان‌ماه ۱۳۸۴

رانده شده - قسمت سوم

۱- مي‌خواستم اين مطلب را با عنوان «خوانده شده» بنويسم. اما مي‌بينم که بيش و پيش از هر چيز، هنوز همان «رانده شده» هستم. رانده شده‌اي که اگر چه اين روزها بازگشته است، اما هستند کساني که او را همچنان به چشم رانده شده مي‌بينند و منتظرند که بار ديگر مرا برانند و بر تخت سلطنتشان! بي‌دغدغه، تکيه زنند. کساني که تاب تحمل حضورم، تأثيرم، زبان منتقد و وجدان آگاهم را ندارند.

۲- خوانده شدم، براي بازگشت. خوانده شدم تا فرزندي که سالي چند را به مراقبتش گذرانده بودم، تنها نگذارم. خوانده شدم. نه يک بار و دو بار، که بارها و بارها و به خود مي‌بالم که چنين براي بازگشتم آستين همت بالا زدند. براي باز پس دادن اماناتي که از واحه نزدم مانده بود، آمده بودم. اما نشانده شدم و خواستند که بمانم؛ پس ماندم. اما اين آمدن و ماندن را، اين بار رفتني نيست. چرا که وظيفه‌اي دارم که بايد بدان عمل کنم و اين بار نه به خواست خودم، که به اراده ديگراني آمده‌ام و به سادگي به اين اراده پشت پا نخواهم زد. شايد ماندن، ارزش جنگيدن را نيز داشته باشد. اين بار نوبت ديگران است که اگر نمي‌توانند، بروند.

۳- مي‌داني؟ آن‌ها که خواستند و تلاش کردند که بروم، چون تلاش ديگران براي بازگشتم را ديدند، به اين فکر افتادند که شايد در رفتن، گنج و پاداشي نهفته است. با خود انديشيدند که خدا (و مردم) با روندگانند و آن سو، حلوا پخش مي‌کنند. پس به جاي آن که بايستند و از کرده‌شان دفاع کنند يا به اشتباهشان اقرار، راه رفتن در پيش گرفتند و پرده ديگري به اين نمايشنامه کمدي تراژيک افزودند و بر خود غرّه‌اند که موفق به چه عمل بزرگي شده‌اند و بزرگي‌شان را چگونه به بقيه نمايانده و ثابت کرده‌اند. شايد نمي‌دانند که «بهشت را به بها دهند، نه بهانه» شايد در اين توهم غرق شده‌اند که بزرگي به سياست‌ورزي، دغل‌بازي و کلاهبرداري است و خود را به ندانستن مي‌زنند که بزرگي به جهد و تلاش و مرارت است. که بزرگي يک روزه و يک شبه به دست نمي‌آيد؛ که بزرگي اکتسابي است و نه انتصابي

۴- با اين پيش‌زمينه است که پرده آخر اين نمايشنامه، بيش از تمامي صحنه‌هاي قبل، دهان بيننده، داناي کل و نويسنده را از شگفتي باز نگاه مي‌دارد که چگونه مي‌توان سعي بر آن داشت که حقيقت را قلب کرده و واقعيت را پشت پرده دروغ و تظاهر پنهان نمود و بي‌اعتنا به دُم آشکار خروس، قسم حضرت ابوالفضل خورد. مي‌شود که خود اگر طراح نبود، لااقل مشوق بود و بعد از در رياست و حق به جانب بودن در آمد و به جاي قرباني، مجرم را تکريم کرد و از او اعاده حيثيت کرد که «ببخشيد اگر فلاني را بيرون انداختيد» بي‌اختيار به ياد صحنه‌اي مي‌افتم که مشروطه‌خواهان مي‌خواستند عکس يادگاري بگيرند و عين‌الدوله، صدراعظم ضدمشروطه و قاتل مشروطه‌خواهان، عصازنان آمد و در عكس ايستاد. انگار که همه فراموش کرده‌اند که او که بود و چه کرد.

اين‌ها همه به کنار، چرا که چيزي نيستند جز غرغرهاي تنهايي‌هاي يک ذهن مشوش. امسال آمده بودم که کار کنم، تلاش کنم، بياموزم و ياد بدهم. اما آن چه پذيرفتنش مشکل است، توهمي است که گريبان‌گير بعضي‌ها شده است. توهم مديرمسئولي و مديريت، توهم سردبيري و توقع آن که يکي بکارد و ديگري برداشت کند. انگار که يکي فراموش کرده است که بسيار پيش از او، من گزينه مديريت بودم و به اراده و تشخيص خودم، اين مسئوليت را نپذيرفتم تا جا براي امثال او باز شود. يا آن يکي که در طول تمام اين دو سال، نهايتاْ پنج شش بار نامش در پاي مطلبي آمده و هيچ گاه هم نتوانسته از زبان محاوره و پراحساس، فاصله بگيرد و هميشه در همان محدوده باقي مانده استُ به ناگاه به ياد پُست سازماني‌اش افتاده است و تصميم دارد خط مشي تعيين کند و به ديگران فرمان دهد که چگونه باشند، چه بنويسند و چگونه بنويسند. پستي که هيچ وقت کوچکترين کاري براي انجام نداده و فقط نام «شوراي سردبيري» را بر خود دارد. سردبيري که تا کنون افتخار آگاهي از وظايف انجام شده و فعاليت‌هاي چشمگيرشان نصيب کسي نشده و امروز مي‌خواهند جوابيه بنويسند.

۵- آري؛ در دو حال است که مجموعه‌ها به جنگ داخلي مي‌پردازند. يکي آن وقت که کاري براي انجام دادن نداشته باشند و دوم آن زمان که وقت برداشت محصول باشد. کار براي انجام دادن هست، اما اولاْ بعضي‌ها تنبلي‌شان مي‌آيد که کار کنند و در ثاني، مي‌پندارند شأنشان بالاتر از آن رفته که به کارهايي چنين پَست و بي‌ارزش دست بزنند و دوران مديريتشان فرا رسيده است. وقت برداشت محصول و افتخار شده و همه آماده‌اند که افتخار کنند. من هم آماده‌ام که کار کنم، عرق بريزم و پوستر بچسبانم. از کار کردن و تلاش نيز هيچ ناراحت نمي‌شوم و افتخار مي‌کنم که نان استعداد و تلاشم را مي‌خورم، نه جذابيت، خوش‌صحبتي يا سياستمداري‌ام را

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۸ آبان‌ماه ۱۳۸۴

رانده شده - قسمت دوم

۱- حكايت؛ حكايت جمع چند جوان دانشجو در گوشه‌اي از كشور، همان حكايتي است كه چند سالي است در عرصه جهاني به وضوح قابل ديدن است. داستان «سورش حاشيه عليه مركز»
ترور حجاريان؛ انتخاب هايدگر در اتريش، صعود ژان‌ماري لوپن در فرانسه به دور دوم انتخابات و شكست هاشمي از احمدي‌نژاد؛ حمله القاعده به نمادهاي فرهنگ غرب و شورش‌هاي اخير جوانان حاشيه‌نشين فرانسه؛ همه و همه مصاديق بارز اين شورش هستند. بحران تحقير و خودكم‌بيني حاشيه و تلاش‌هاي انتحاري‌اش براي به حاشيه راندن مركز و مركز شدن حاشيه. حاشيه‌اي كه اگر چه از لحاظ تعداد و نفرات بر مركز برتري دارد، اما پارادايم (گفتمان) مسلط هيچ گونه تناسب يا شباهتي با گفتمانش ندارد و به نوعي سيستم او را به سكوت و تحمل وادار كرده است. اما اين سكوت و تحمل، به ابزار زور و برتري‌جويي و گفتمان مركز-محور است؛ نه به روش استدلال و احتجاج. او توجيهي براي آن چه اتفاق مي‌افتد نديده و تنها شاهد بي‌توجهي به خواست‌ها، خواسته‌ها و اميالش بوده است. انگار كه هر بار حرفش را شنيده‌اند و به چيز ديگري عمل كرده‌اند. حق با اوست. چرا كه واقعيتي كه با آن روبروست، همين است. اما حقيقت، چند جنبه دارد كه هر جنبه‌اش نيز واقعيتي است. حقيقت اين است كه او داشته‌ها و مطلوباتش، با لوازم و نيازهاي ماندن در عرصه تفاوت سطحي قابل توجه دارد. اما او مي‌خواهد كه باشد و به مركز توجه بيايد. چه مي‌تواند بكند!؟
راه انتخابي حاشيه براي فرار از اين وضع و تغيير آن چيزي نيست جز بر هم زدن قواعد بازي. اگر با قوانين موجود، او را جايي در صحنه و در ميان برندگان نيست، قواعد را بر هم مي‌زند، قوانين را از نو مي‌نويسد و بدتر را به بهتر معنا مي‌كند. و اين چنين است كه او مي‌تواند به سكوي نخست برسد.
هر قانوني، پاس‌دار و نگهباني دارد. آيا به جز خدشه‌دار كردن شأن اين مدافع و بيرون راندنش از صحنه، راهي بهتر، ساده‌تر و كم‌دردسرتر براي لوث كردن قاعده و مصادره به مطلوب قوانين مي‌شناسيد؟
آري؛ بايد به حاشيه حق داد كه طاقتش طاق شود و قوانين نوشته و نانوشته را لگدمال كند تا نيل به مقصود حاصل شود.

۲- «من با لوس بازي، سوسول‌بازي و كار لوث مخالفم»
اين جمله، تمام حرف دلم بود. در تمام اين سال‌ها حاضر بودم هر چيزي را فدا كنم، جز كيفيت. اين كيفيت و ارزش‌مندي مجرد و فارغ از زمان و مكان و شرايط و حجم، تمام خط قرمزي بوده و هست كه در تمام اين سال‌ها به آن اعتقاد داشتم و سعي مي‌كردم جلوي عبور خودم و ديگران را از آن بگيرم. اما شايد ديگراني آمده بودند كه مطلوبشان در آن سوي اين خط بود. ديگراني كه (شايد از سر تنبلي) به دنبال سهولت بودند. اين طرز تفكرشان بود. آساني دسترسي به كتاب را با گذاشتن ميزي در كنار ورودي دانشكده فراهم كردند. آن هم هنگامي كه تنها چند قدم آن طرف‌تر كتابخانه‌اي غني و متنوع آماده است كه مي‌تواند حداقل چند ماهي هر كتابخواني را سرگرم كند. ساده‌مداري كار را بدان جا رساند كه كارگاه كتابي كه سابقاً دو ساعت و بعضاً بيشتر را به بررسي و مباحثه در مورد كتاب كم‌حجم نويسنده‌اي گمنام مي‌پرداخت، محمود دولت‌آبادي و كل آثارش را در ده دقيقه مرور كرد و تمام! اگر تصنيف نوشته‌اي پربار و عميق سخت بود، خب به نوشته‌اي كم‌بار و سطحي مي‌شد كفايت كرد. اگر تحرير يادداشتي ژرف‌نگرانه در باب اجتماع، فرهنگ، سياست يا دانشگاه زمان مي‌برد و نوشتن، خط زدن، بازخواني، بازنويسي و كسب اطلاع مي‌خواست، در عوض به راحتي هر چه تمام‌تر مي‌شد نوشته‌اي شخصي، سرشار از احساسات، بي‌خطر و بي‌فايده نوشت كه خواننده پس از به پايان بردنش، دستانش را روي گونه‌هايش بگذارد و بگويد: «الهي!»
اصلاً مي‌شد كل واحه‌اي را كه «ديده‌بان»، «فقط دانشجويي» و گزارش‌هايش تن رئيس دانشگاه را در صندلي‌اش به لرزه در مي‌آورد، به خودنويس‌هايي اختصاص داد كه احساسات يك عده جوان (بخوانيد دختر) رُمانتيك را به غليان بكشاند. آن هم هنگامي كه مي‌شد چشمان او را باز كرد و از آن چه گفت كه در اطرافش مي‌گذرد و انذارش داد نسبت به ظلمي كه بر او مي‌گذرد.
مي‌دانم. شايد كاري سخت‌تر از گردآوري اطلاعات جامع و تدوين گزارشي توصيفي-تحليلي وجود نداشته باشد كه نكته‌اي ناگفته در مورد يك مشكل خاص باقي نگذارد. مي‌دانم. چرا كه خودم نيز يك سالي است كه چنين زحمتي نكشيده‌ام و به يادداشت بسنده كرده‌ام؛ اما هميشه مي‌دانستم كه حقيقت چيز ديگري است و رسالتم را گفتن حقايقي مي‌دانم كه محرمانه نيست، اما در معرض عموم نيز قرار ندارد و من تنها بايد جمعشان كنم و به ديگران بگويم كه چنين است. اما رفاه‌طلبان رفاه‌گراي ساده‌پسند، در تمام اين ساعت‌ها را به دنبال قلنبه كردن احساسات و عواطفشان براي جمع محدود بي‌صداي تخيلي خودشان باشند. واي بر آن‌ها كه روزي نوشته‌هايشان اجتماعي بود و وجدان يك عده جوان را از خواب مي‌پراند و تلنگري بود به چشم از هم فرو بستگان؛ اما امروز به گوشه‌نشيني، عاشقانه‌نويسي و عزلت روي آورده‌اند و بودنشان را به خنده، شوخي و روابط اجتماعي «صد تا، يك غاز» مي‌گذرانند. كساني كه بخش بزرگي از عمرشان را به خواندن گذرانده‌اند و در مقابل ايراد گرفتن من به تيشه زدن به ريشه زبان فارسي، موضع مي‌گيرند و به حمايت براندازان زبان مي‌پردازند. آري! به اين هم سخت نگيريم تا روز ديگر نفهميم چه مي‌گوييم و اصلاً جز شخصيات چيزي براي گفتن نماند. شخصياتي كه جز نويسنده، هيچ كس ديگر از آن‌ها سر در نياورد. «من كه مي‌فهمم چي نوشتم»

۳- آري! اگر آن روزهاي بي‌كسي، واحه، اين آبادي آباد در ميان بيابان را زنده نگاه داشتم و تأثيرگذارش كردم، بوديد و مي‌ديديد زندگي‌اي را كه به پايش گذاشتم، زحمتي را كه برايش كشيدم و بابتش هم هيچ دستمزد مادي و معنوي‌اي طلب نكردم، شايد هرگز از اين در، در نمي‌آمديد كه براي آرامش خودتان، مرا از واحه اخراج كنيد. مني كه اگر نبودم، واحه‌اي نبود كه به آن بتوان حكومت كرد و در زير نامش، نامتان را درج كنيد. نامي كه براي من مقدس است و مقدس باقي خواهد ماند.
مي‌دانم. يك سال از خستگي نتوانستم واحه را همراهي كنم و كار خاصي انجام ندادم. تنها به مانند بيماري ملول، غر زدم و فرياد كشيدم. اما شما چه كرديد؟ خودتان يادتان هست؟ جز گزارش ستودني محمد و طنزنوشته بهروز حسني، كسي در بيرون آن در، قسمت ديگري از آن دو واحه را به خاطر مي‌آورد!؟ باز هم معتقديد كه من بيهوده حساسيت به خرج مي‌داده و مي‌دهم؟
مي‌دانيد هنگامي كه با يك تازه‌وارد كم‌توان روبرو مي‌شويم، چه مي‌كنيم؟ شما استاندارد را آن قدر پايين مي‌آوريد كه او هم استاندارد باشد. من تلاش مي‌كنم كه او خود را ارتقا دهد و به استاندارد برسد. كاري كه روزي، ديگري نيز در حق من انجام داد و موفق نيز بود.

۴- شايد هيچ چيز برايم در اين مدت آن قدر تلخ نبود كه دوست و همكار قديمي‌اي كه توقع حمايتش را داشتم، بگويد: «عمر دانشجويي‌ات به پايان رسيده. برو» و هيچ كلامي به آن اندازه تلخي آن چه را كه بر من گذشت، نمي‌نماياند كه اين حكايت. محمد تعريف مي‌كرد كه آرمان حكايت را اين گونه تعريف كرده كه «يه عده كه نمي‌تونن يه كامنت بذارن، بهرنگ رو از واحه انداختن بيرون»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۵ آبان‌ماه ۱۳۸۴

رانده شده - قسمت اول

۱- هشت روز گذشته است، اما هر چه مي‌کوشم، انگار که دست و دلم به نوشتن آن چه گذشت نمي‌رود. اصلاْ در بهت و حيرت نيستم. چه، مي‌دانم چه شد و چرا و آن شناختي هم که از آدم‌ها داشتم، براي تحليل و پي بردن به چرايي رفتارشان کافي بود. تقريباْ همه، کاري را انجام دادند که از ايشان انتظار مي‌رفت. اما شرم نمي‌گذارد که بازگويش کنم. شرم، حجب و احترامي که شکسته شد.

۲- مادرش نبودم، پدرش نيز؛ اين کودک هفت ساله، در تمام اين سال‌ها دايه داشته است. دايِِگاني که بعضي ديرتر و بعضي زودتر، به هر حال جبر تاريخ و پايان زمان، ناگزير، رفتن و سپردن را به ايشان تحميل مي‌کرد. من نيز دايه‌اش بودم. اما در طول تمام اين سه سال گذشته، اگر بيش از يک مادر برايش مايه نگذاشته بودم، کمتر از او نيز کمر همت بهر خدمتش نبسته بودم.
قبلي‌ها که رفتند، ناگهان من ماندم و آن کودک. شايد در طول اين سال‌ها رشد نکرد، اما از بيماري و کوچک شدنش نيز جلوگيري کردم. بايد زنده مي‌ماند تا ديگراني از راه برسند و دايه‌اش شوند. دايه‌هايي که مادرانه دوستش بدارند و برايش کار کنند.
اما هر چه هست، نامادري بود. نامادري‌هايي که يک دستش را به من دادند و دست ديگر اين کودک نحيف را گرفتند و فرياد زدند: «بکش تا برنده باشي» و من آن قدر دوستش داشتم که حاضر نشدم براي خودخواهي‌ام، کودک را فدا کنم و رهايش کردم. باشد که گلادياتورهاي پيروز اين ميدان، از پيروزي‌شان سرمست باشند و لبانشان با لبخند تبختر آذين گردد.

۳- در اين مدت، بيش از هر موقع و هر چيز گريستم. مني که گريه ۵ دقيقه‌اي‌ام هم به يادم نمي‌آيد، دو ساعت راه مي‌رفتم و مي‌گريستم و اشک پيراهنم را نيز خيس کرده بود. هيچ کس شايد نمي‌دانست که درد جدا شدن از فرزند دُردانه چيست

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم