دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۱۸ آبان‌ماه ۱۳۸۴

رانده شده - قسمت دوم

۱- حكايت؛ حكايت جمع چند جوان دانشجو در گوشه‌اي از كشور، همان حكايتي است كه چند سالي است در عرصه جهاني به وضوح قابل ديدن است. داستان «سورش حاشيه عليه مركز»
ترور حجاريان؛ انتخاب هايدگر در اتريش، صعود ژان‌ماري لوپن در فرانسه به دور دوم انتخابات و شكست هاشمي از احمدي‌نژاد؛ حمله القاعده به نمادهاي فرهنگ غرب و شورش‌هاي اخير جوانان حاشيه‌نشين فرانسه؛ همه و همه مصاديق بارز اين شورش هستند. بحران تحقير و خودكم‌بيني حاشيه و تلاش‌هاي انتحاري‌اش براي به حاشيه راندن مركز و مركز شدن حاشيه. حاشيه‌اي كه اگر چه از لحاظ تعداد و نفرات بر مركز برتري دارد، اما پارادايم (گفتمان) مسلط هيچ گونه تناسب يا شباهتي با گفتمانش ندارد و به نوعي سيستم او را به سكوت و تحمل وادار كرده است. اما اين سكوت و تحمل، به ابزار زور و برتري‌جويي و گفتمان مركز-محور است؛ نه به روش استدلال و احتجاج. او توجيهي براي آن چه اتفاق مي‌افتد نديده و تنها شاهد بي‌توجهي به خواست‌ها، خواسته‌ها و اميالش بوده است. انگار كه هر بار حرفش را شنيده‌اند و به چيز ديگري عمل كرده‌اند. حق با اوست. چرا كه واقعيتي كه با آن روبروست، همين است. اما حقيقت، چند جنبه دارد كه هر جنبه‌اش نيز واقعيتي است. حقيقت اين است كه او داشته‌ها و مطلوباتش، با لوازم و نيازهاي ماندن در عرصه تفاوت سطحي قابل توجه دارد. اما او مي‌خواهد كه باشد و به مركز توجه بيايد. چه مي‌تواند بكند!؟
راه انتخابي حاشيه براي فرار از اين وضع و تغيير آن چيزي نيست جز بر هم زدن قواعد بازي. اگر با قوانين موجود، او را جايي در صحنه و در ميان برندگان نيست، قواعد را بر هم مي‌زند، قوانين را از نو مي‌نويسد و بدتر را به بهتر معنا مي‌كند. و اين چنين است كه او مي‌تواند به سكوي نخست برسد.
هر قانوني، پاس‌دار و نگهباني دارد. آيا به جز خدشه‌دار كردن شأن اين مدافع و بيرون راندنش از صحنه، راهي بهتر، ساده‌تر و كم‌دردسرتر براي لوث كردن قاعده و مصادره به مطلوب قوانين مي‌شناسيد؟
آري؛ بايد به حاشيه حق داد كه طاقتش طاق شود و قوانين نوشته و نانوشته را لگدمال كند تا نيل به مقصود حاصل شود.

۲- «من با لوس بازي، سوسول‌بازي و كار لوث مخالفم»
اين جمله، تمام حرف دلم بود. در تمام اين سال‌ها حاضر بودم هر چيزي را فدا كنم، جز كيفيت. اين كيفيت و ارزش‌مندي مجرد و فارغ از زمان و مكان و شرايط و حجم، تمام خط قرمزي بوده و هست كه در تمام اين سال‌ها به آن اعتقاد داشتم و سعي مي‌كردم جلوي عبور خودم و ديگران را از آن بگيرم. اما شايد ديگراني آمده بودند كه مطلوبشان در آن سوي اين خط بود. ديگراني كه (شايد از سر تنبلي) به دنبال سهولت بودند. اين طرز تفكرشان بود. آساني دسترسي به كتاب را با گذاشتن ميزي در كنار ورودي دانشكده فراهم كردند. آن هم هنگامي كه تنها چند قدم آن طرف‌تر كتابخانه‌اي غني و متنوع آماده است كه مي‌تواند حداقل چند ماهي هر كتابخواني را سرگرم كند. ساده‌مداري كار را بدان جا رساند كه كارگاه كتابي كه سابقاً دو ساعت و بعضاً بيشتر را به بررسي و مباحثه در مورد كتاب كم‌حجم نويسنده‌اي گمنام مي‌پرداخت، محمود دولت‌آبادي و كل آثارش را در ده دقيقه مرور كرد و تمام! اگر تصنيف نوشته‌اي پربار و عميق سخت بود، خب به نوشته‌اي كم‌بار و سطحي مي‌شد كفايت كرد. اگر تحرير يادداشتي ژرف‌نگرانه در باب اجتماع، فرهنگ، سياست يا دانشگاه زمان مي‌برد و نوشتن، خط زدن، بازخواني، بازنويسي و كسب اطلاع مي‌خواست، در عوض به راحتي هر چه تمام‌تر مي‌شد نوشته‌اي شخصي، سرشار از احساسات، بي‌خطر و بي‌فايده نوشت كه خواننده پس از به پايان بردنش، دستانش را روي گونه‌هايش بگذارد و بگويد: «الهي!»
اصلاً مي‌شد كل واحه‌اي را كه «ديده‌بان»، «فقط دانشجويي» و گزارش‌هايش تن رئيس دانشگاه را در صندلي‌اش به لرزه در مي‌آورد، به خودنويس‌هايي اختصاص داد كه احساسات يك عده جوان (بخوانيد دختر) رُمانتيك را به غليان بكشاند. آن هم هنگامي كه مي‌شد چشمان او را باز كرد و از آن چه گفت كه در اطرافش مي‌گذرد و انذارش داد نسبت به ظلمي كه بر او مي‌گذرد.
مي‌دانم. شايد كاري سخت‌تر از گردآوري اطلاعات جامع و تدوين گزارشي توصيفي-تحليلي وجود نداشته باشد كه نكته‌اي ناگفته در مورد يك مشكل خاص باقي نگذارد. مي‌دانم. چرا كه خودم نيز يك سالي است كه چنين زحمتي نكشيده‌ام و به يادداشت بسنده كرده‌ام؛ اما هميشه مي‌دانستم كه حقيقت چيز ديگري است و رسالتم را گفتن حقايقي مي‌دانم كه محرمانه نيست، اما در معرض عموم نيز قرار ندارد و من تنها بايد جمعشان كنم و به ديگران بگويم كه چنين است. اما رفاه‌طلبان رفاه‌گراي ساده‌پسند، در تمام اين ساعت‌ها را به دنبال قلنبه كردن احساسات و عواطفشان براي جمع محدود بي‌صداي تخيلي خودشان باشند. واي بر آن‌ها كه روزي نوشته‌هايشان اجتماعي بود و وجدان يك عده جوان را از خواب مي‌پراند و تلنگري بود به چشم از هم فرو بستگان؛ اما امروز به گوشه‌نشيني، عاشقانه‌نويسي و عزلت روي آورده‌اند و بودنشان را به خنده، شوخي و روابط اجتماعي «صد تا، يك غاز» مي‌گذرانند. كساني كه بخش بزرگي از عمرشان را به خواندن گذرانده‌اند و در مقابل ايراد گرفتن من به تيشه زدن به ريشه زبان فارسي، موضع مي‌گيرند و به حمايت براندازان زبان مي‌پردازند. آري! به اين هم سخت نگيريم تا روز ديگر نفهميم چه مي‌گوييم و اصلاً جز شخصيات چيزي براي گفتن نماند. شخصياتي كه جز نويسنده، هيچ كس ديگر از آن‌ها سر در نياورد. «من كه مي‌فهمم چي نوشتم»

۳- آري! اگر آن روزهاي بي‌كسي، واحه، اين آبادي آباد در ميان بيابان را زنده نگاه داشتم و تأثيرگذارش كردم، بوديد و مي‌ديديد زندگي‌اي را كه به پايش گذاشتم، زحمتي را كه برايش كشيدم و بابتش هم هيچ دستمزد مادي و معنوي‌اي طلب نكردم، شايد هرگز از اين در، در نمي‌آمديد كه براي آرامش خودتان، مرا از واحه اخراج كنيد. مني كه اگر نبودم، واحه‌اي نبود كه به آن بتوان حكومت كرد و در زير نامش، نامتان را درج كنيد. نامي كه براي من مقدس است و مقدس باقي خواهد ماند.
مي‌دانم. يك سال از خستگي نتوانستم واحه را همراهي كنم و كار خاصي انجام ندادم. تنها به مانند بيماري ملول، غر زدم و فرياد كشيدم. اما شما چه كرديد؟ خودتان يادتان هست؟ جز گزارش ستودني محمد و طنزنوشته بهروز حسني، كسي در بيرون آن در، قسمت ديگري از آن دو واحه را به خاطر مي‌آورد!؟ باز هم معتقديد كه من بيهوده حساسيت به خرج مي‌داده و مي‌دهم؟
مي‌دانيد هنگامي كه با يك تازه‌وارد كم‌توان روبرو مي‌شويم، چه مي‌كنيم؟ شما استاندارد را آن قدر پايين مي‌آوريد كه او هم استاندارد باشد. من تلاش مي‌كنم كه او خود را ارتقا دهد و به استاندارد برسد. كاري كه روزي، ديگري نيز در حق من انجام داد و موفق نيز بود.

۴- شايد هيچ چيز برايم در اين مدت آن قدر تلخ نبود كه دوست و همكار قديمي‌اي كه توقع حمايتش را داشتم، بگويد: «عمر دانشجويي‌ات به پايان رسيده. برو» و هيچ كلامي به آن اندازه تلخي آن چه را كه بر من گذشت، نمي‌نماياند كه اين حكايت. محمد تعريف مي‌كرد كه آرمان حكايت را اين گونه تعريف كرده كه «يه عده كه نمي‌تونن يه كامنت بذارن، بهرنگ رو از واحه انداختن بيرون»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک