سه شنبه ۲۴ آبانماه ۱۳۸۴
رانده شده - قسمت سوم
۱- ميخواستم اين مطلب را با عنوان «خوانده شده» بنويسم. اما ميبينم که بيش و پيش از هر چيز، هنوز همان «رانده شده» هستم. رانده شدهاي که اگر چه اين روزها بازگشته است، اما هستند کساني که او را همچنان به چشم رانده شده ميبينند و منتظرند که بار ديگر مرا برانند و بر تخت سلطنتشان! بيدغدغه، تکيه زنند. کساني که تاب تحمل حضورم، تأثيرم، زبان منتقد و وجدان آگاهم را ندارند.
۲- خوانده شدم، براي بازگشت. خوانده شدم تا فرزندي که سالي چند را به مراقبتش گذرانده بودم، تنها نگذارم. خوانده شدم. نه يک بار و دو بار، که بارها و بارها و به خود ميبالم که چنين براي بازگشتم آستين همت بالا زدند. براي باز پس دادن اماناتي که از واحه نزدم مانده بود، آمده بودم. اما نشانده شدم و خواستند که بمانم؛ پس ماندم. اما اين آمدن و ماندن را، اين بار رفتني نيست. چرا که وظيفهاي دارم که بايد بدان عمل کنم و اين بار نه به خواست خودم، که به اراده ديگراني آمدهام و به سادگي به اين اراده پشت پا نخواهم زد. شايد ماندن، ارزش جنگيدن را نيز داشته باشد. اين بار نوبت ديگران است که اگر نميتوانند، بروند.
۳- ميداني؟ آنها که خواستند و تلاش کردند که بروم، چون تلاش ديگران براي بازگشتم را ديدند، به اين فکر افتادند که شايد در رفتن، گنج و پاداشي نهفته است. با خود انديشيدند که خدا (و مردم) با روندگانند و آن سو، حلوا پخش ميکنند. پس به جاي آن که بايستند و از کردهشان دفاع کنند يا به اشتباهشان اقرار، راه رفتن در پيش گرفتند و پرده ديگري به اين نمايشنامه کمدي تراژيک افزودند و بر خود غرّهاند که موفق به چه عمل بزرگي شدهاند و بزرگيشان را چگونه به بقيه نمايانده و ثابت کردهاند. شايد نميدانند که «بهشت را به بها دهند، نه بهانه» شايد در اين توهم غرق شدهاند که بزرگي به سياستورزي، دغلبازي و کلاهبرداري است و خود را به ندانستن ميزنند که بزرگي به جهد و تلاش و مرارت است. که بزرگي يک روزه و يک شبه به دست نميآيد؛ که بزرگي اکتسابي است و نه انتصابي
۴- با اين پيشزمينه است که پرده آخر اين نمايشنامه، بيش از تمامي صحنههاي قبل، دهان بيننده، داناي کل و نويسنده را از شگفتي باز نگاه ميدارد که چگونه ميتوان سعي بر آن داشت که حقيقت را قلب کرده و واقعيت را پشت پرده دروغ و تظاهر پنهان نمود و بياعتنا به دُم آشکار خروس، قسم حضرت ابوالفضل خورد. ميشود که خود اگر طراح نبود، لااقل مشوق بود و بعد از در رياست و حق به جانب بودن در آمد و به جاي قرباني، مجرم را تکريم کرد و از او اعاده حيثيت کرد که «ببخشيد اگر فلاني را بيرون انداختيد» بياختيار به ياد صحنهاي ميافتم که مشروطهخواهان ميخواستند عکس يادگاري بگيرند و عينالدوله، صدراعظم ضدمشروطه و قاتل مشروطهخواهان، عصازنان آمد و در عكس ايستاد. انگار که همه فراموش کردهاند که او که بود و چه کرد.
اينها همه به کنار، چرا که چيزي نيستند جز غرغرهاي تنهاييهاي يک ذهن مشوش. امسال آمده بودم که کار کنم، تلاش کنم، بياموزم و ياد بدهم. اما آن چه پذيرفتنش مشکل است، توهمي است که گريبانگير بعضيها شده است. توهم مديرمسئولي و مديريت، توهم سردبيري و توقع آن که يکي بکارد و ديگري برداشت کند. انگار که يکي فراموش کرده است که بسيار پيش از او، من گزينه مديريت بودم و به اراده و تشخيص خودم، اين مسئوليت را نپذيرفتم تا جا براي امثال او باز شود. يا آن يکي که در طول تمام اين دو سال، نهايتاْ پنج شش بار نامش در پاي مطلبي آمده و هيچ گاه هم نتوانسته از زبان محاوره و پراحساس، فاصله بگيرد و هميشه در همان محدوده باقي مانده استُ به ناگاه به ياد پُست سازمانياش افتاده است و تصميم دارد خط مشي تعيين کند و به ديگران فرمان دهد که چگونه باشند، چه بنويسند و چگونه بنويسند. پستي که هيچ وقت کوچکترين کاري براي انجام نداده و فقط نام «شوراي سردبيري» را بر خود دارد. سردبيري که تا کنون افتخار آگاهي از وظايف انجام شده و فعاليتهاي چشمگيرشان نصيب کسي نشده و امروز ميخواهند جوابيه بنويسند.
۵- آري؛ در دو حال است که مجموعهها به جنگ داخلي ميپردازند. يکي آن وقت که کاري براي انجام دادن نداشته باشند و دوم آن زمان که وقت برداشت محصول باشد. کار براي انجام دادن هست، اما اولاْ بعضيها تنبليشان ميآيد که کار کنند و در ثاني، ميپندارند شأنشان بالاتر از آن رفته که به کارهايي چنين پَست و بيارزش دست بزنند و دوران مديريتشان فرا رسيده است. وقت برداشت محصول و افتخار شده و همه آمادهاند که افتخار کنند. من هم آمادهام که کار کنم، عرق بريزم و پوستر بچسبانم. از کار کردن و تلاش نيز هيچ ناراحت نميشوم و افتخار ميکنم که نان استعداد و تلاشم را ميخورم، نه جذابيت، خوشصحبتي يا سياستمداريام را