دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۵ آذر‌ماه ۱۳۸۴

کثيف

۱- گرگ و ميش دم غروب است. سايه‌اي نيست و اجسام سايه‌اند و محو. راه خوابگاه را در پيش مي‌گيرم و از پله‌هاي پشت دانشکده بالا مي‌روم. هنوز به بالاي پله‌ها نرسيده‌ام که مي‌بينم يک پژو آردي، بالاي پله‌ها و پشت به خيابان پارک کرده است. پسر و دختري روي صندلي‌هاي جلو نشسته‌اند. دختر بالا آمدن مرا که مي‌بيند، به سرعت خودش را قايم مي‌کند. مطمئنم که در اين نور و از آن فاصله، امکان نداشت که بفهمد کيستم. فقط ترسيده بود. تمام راه سرم را براي ديدن مجدد خودرو و سوارانش باز نگرداندم. ياد باد آن روزگاران که مي‌گفتند: «گر ما ز سر بريده مي‌ترسيديم ...»

۲- مجيد تعريف مي‌کند که:

سوار قطار بودم. يک نيروي لباس شخصي از گارد ويژه نشسته بود و با يک پدر و پسر حرف مي‌زد. من و يک نفر ديگر هم آن بالا، مثلاْ خواب بوديم. مرد بيرون رفت و برگشت. رو به پدر و پسر کرد و گفت: «اين دانشجوهاي سمنان، چقدر سر و صدا مي‌کنند؟» و اضافه کرد: «من برم اين‌ها رو ساکتشون کنم و برگردم»
اين بار بازگشت مَرد، بيشتر به طول مي‌انجامد. هنگامي که بازمي‌گرددُ ماجرا را اين گونه تعريف مي‌کند: «مي‌بينم پسره، دست دختره رو گرفته، داره مي‌بردش تو دستشويي. دستشون رو گرفتم بردم تو يک کوپه. پسره برگشته مي‌گه «دختر دايي‌ام هست» مي‌گم: «حتي اگه دختر دايي‌ات هم باشه، بايد ببري‌اش دستشويي!؟» دختره مي‌گه: «اون رو کاري نداشته باش. هر کار بخواي من برات انجام مي‌دم»
مرد سينه‌اش رو صاف کرد و ادامه داد: «دختره که مي‌خواست. حالا چه من، چه اون پسره. مي‌دونم، گناه کبيره انجام دادم. قطار داره وا مي‌ايسته. برم نمازم رو بخونم»

۳- دلم براي خودم تنگ شده است. نمي‌دانم کيستم و کجا هستم و چه مي‌کنم و چه بايد بکنم و ... دلم تنگ شده است براي آن بهرنگي که از نوشتن سير نمي‌شد و در صورت پيدا کردن کوچک‌ترين فرصتي، مي‌نشست و مي‌نوشت و انگار که ايده‌ها و نوشته‌هايش را پاياني نبود. مي‌داني؟ مدت‌هاست که فرصتي پيش مي‌آيد تا بنشينم و بنويسم. اما انگار که در همين سراي غرايب نيز، امنيت و اعتماد از دست رفته است. انگار که دارند نگاهم مي‌کنند...

۴- يک هفته پيش، سر کلاس «حقوق اجاتماعي و سياسي در اسلام» نشسته بودم. رابطه‌ام با استاد بد نيست. به نظرش چهار کلام از چهار نفر بيشتر سرم مي‌شود. (ببخشيدش ديگر! آدم است. اشتباه مي‌کند) اما من حالم اصلاْ خوب نيست. به جاي رديف اول و جلوي چشم استاد، رفته‌ام آن اواخر و سعي کرده‌ام خودم را ميان جمعيت گم کنم. سرم پايين است و مي‌نويسم. استاد مي‌پرسد: «کجايي؟ تو باغ هستي!؟» و پاسخ مي‌شنود: «نه»
حال اين متن را پس از يک هفته بخوانيد.

۵- بغض امانم را بريده است. يادش به خير آن روزگاري که از خوشي، به دنبال دکمه pause زندگي مي‌گشتم تا مدت زمان آن رؤياي شيرين را فزوني بخشم و لذتم دوچندان شود. امروز هم دارم به دنبال همان دکمه مي‌گردم تا اين سيل دمادم بايستد و بگذارد لحظه‌اي، تنها لحظه‌اي نفس تازه کنم يا که زخم‌ها را التيام بخشم. اما چه سود که آن موقع نبود و اکنون نيست و هيچ گاه نخواهد بود. نمي‌دانم که اين چه عدالتي است که بر من و پرومتئوس، اهداگر آتش به نوع آدم، يک سرنوشت را تحميل مي‌کند. باز خوشا به حال او که روزي يک بار جگرش دريده مي‌شد و يک شبانه‌روز براي پذيرش اين درد، زمان داشت و هراکلسي (هرکولي) بود که بيايد و بال‌هاي آن عقاب جان‌شِکَر را به تيري، به هم بدوزد و رنج را پاياني بخشد و تنها نژاد بشر را به حلقه‌اي اسير کند که رنجي است بس کوچک. آري؛ آن نشاني بود که هراکلس از براي يادآوري آدميان کم‌حافظه باقي گذارد تا هميشه به خاطر داشته باشند، رنجي را که دلسوزي از براي آسايش و سعادتشان بر خود تحمل کرده است.
آري؛ تقدير پرومتئوس را نيز هراکلسي بود که بداند و بفهمد و سکوت نکند. اما يک آدمي کم‌ارزش و تنها را کيست؟ کيست آن نجات‌بخشي که ناجي ديروز را نجات دهد، از گرداب امروز؟ کجاست آن بياباني که ايزد در آن، نيکي به حجله انداخته را بازپس مي‌دهد؟ به کدامين گناه بايد اين چنين تُرد و خُرد شوم؟ پس کو آن رحمان رحيمي که ۱۱۴ بار مي‌گويد رحمان و رحيم است؟ آي آدم‌ها که بر ساحل نشسته‌ايد؛ اگر کسي غرق شد، خُرد شد، مجنون شد، مُرد، آيا باز هم به «آمادگي‌اش را نداشتم» اکتفا مي‌کنيد؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک