دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
دوشنبه ۱۴ آذر‌ماه ۱۳۸۴

خانه‌نشيني شهروندان الکترونيک

۱- اينجا مشهد، نمايشگاه «فناوري اطلاعات، نرم‌افزار و شهر الکترونيکي» (Elecit 2005) است. صداي مرا از سالن فردوسي، غرفه «انجمن وبلاگ‌نويسان خراسان» مي‌شنويد. بعد از چهار سال تلاش براي «مشهدي» ناميده نشدن، ديگر از «مشهدي» خوانده شدن اِبايي ندارم. آخر يک سالي مي‌شود که به طور کاملاْ طبيعي، منتظرم که تنها چند ثانيه پس از رسيدن به تهران و تاکسي سوار شدن، راننده بپرسد: «مشهدي هستي؟» و هر چقدر هم که به زمين و زمان قسم بخورم که هفده سال، با عزت و احترام در تهران زندگي کرده‌ام، فايده ندارد. به قولي «مشهدي شديم، رفته» چه اشکالي دارد؟ همه جاي اين مملکت، همين وضع است. اصلاْ تجربه اين چهار سال و دو ماه به من نشان داده که ما تهراني‌ها، دماغمان را کمي بيش از حد سربالا کرده‌ايم و «بچه شهرستاني» نه تنها فحش بدي نيست، که خيلي هم خوب است. حداقل راننده تاکسي‌ها کمتر آدم را مي‌تيغند.
البته خيلي هم آش دهن‌سوزي نيست. مثلاْ همين الساعه، «مسعود» و «محمد رضا» بالاي سرم ايستاده‌اند و بر آن چه مي‌نويسم، نظارت استصوابي مي‌کنند.

۲- خود من، هنوز براي اين سئوال که «آيا بايد وبلاگ‌نويسان را به دنياي حقيقي هم وارد کنيم يا نه؟» جواب محکمي پيدا نکرده‌ام. اما فکر مي‌کنم بي‌جوابي به معناي انفعال نيست. شايد به قول سعيد، ما وبلاگ‌نويسان، شهروندان الکترونيک نمونه هستيم و به همين خاطر بايد در دنياي حقيقي هم حضور پيدا کنيم و پذيرفته شويم. درست يا غلط، فعلاْ که نيمي از يک سالن نمايشگاه را يک عده وبلاگ‌نويس، به اشغال خود در آورده‌اند.

۳- قبل از شروع نمايشگاه، هزار و يک ايده داشتيم و ده برابرش اميدواري. اما نوبت کار که رسيد، همه کنج عزلت اختيار کردند و «علي ماند و حوضش» اين آرين بيچاره، اين چند روز، آن قدر حرص خورد که فکر مي‌کنم در تمام عمرش به اين اندازه حرص نخورده بود. خدا بيامرزد پدر مسعود، محمدرضا، صادق و يکي دو نفر ديگر را که نگذاشتند ليسانس نگرفته، حلوايش را بخوريم.
خيلي از ايده‌ها و برنامه‌هايي که بود، به خاطر نبود آدم (نفر، نيرو، وبلاگ‌نويس) اجرا نشد. وگرنه قرار نبود اين قدر غرفه‌ها خلوت و سوت و کور بمانند. اما موقعي که سه نفر هستند و ۱۰ غرفه، خداوکيلي چه مي‌شود کرد؟
مثلاْ قبل از شروع نمايشگاه، برنامه ۶-۵ کارگاه آموزشي را ريخته بوديم؛ قرار بود يک کافه‌بلاگ راه بيندازيم و ... اما موقعي که ديديم کسي نيست، به ناچار به همان چه ديديد، اکتفا کرديم. (اگر نديديد، يک نمايشگاه «به روايت دوربين»، يک محل ثبت‌نام وبلاگ‌نويسان، يک نمايشگاه از صفحات اول بعضي وبلاگ‌ها و يک دفتر يادبود بر پايه MT و کلي هم فضاي خالي) اگر کسي فکر مي‌کند که مي‌شد کار بيشتري کرد، بداند و آگاه باشد که خودش نخواسته بود.

۴- شايد بهترين برنامه‌اي که در طول نمايشگاه برگزار کرديم، همايش «وبلاگ و جايگاه آن به عنوان رسانه» بود. شنبه عصر، قرار بود برنامه ساعت ۵ تا ۷ باشد. چهارشنبه که آرين داشت برنامه همايش را مي‌ريخت، از من پرسيد که «مي‌توني صحبت کني؟» که طبيعتاً من فرصت سخن‌راني را از دست نمي‌دهم! پرسيد: «چقدر!؟» گفتم: «چقدر مي‌خواي؟» و قرار شد من يک ربع تا بيست دقيقه گوش ملت را به کار بگيرم.
اما طبق معمول ما ايراني‌ها، همايش با نيم ساعت تأخير شروع شد. همايش شامل سه کليپ از وبلاگ، تاريخچه انجمن وبلاگ‌نويسان مشهد و جشنواره بود. به علاوه سعيد هم در مورد وبلاگ و شهروندان الکترونيک صحبت کرد. اواسط مراسم بود که آرين آمد و گفت: «تو ده دقيقه، جمع و جورش کن» من هم که خودم را براي ۲۰ تا ۲۵ دقيقه آماده کرده بودم، استدلال‌ها و مثال‌ها را حذف کردم و تيتروار، مطلب را در ۱۰ دقيقه تمام کردم. موضوع صحبتم «وبلاگ به مثابه ابررسانه» بود که فکر مي‌کنم خيلي هم افتضاح صحبت نکردم. هر چند که خيلي هم جالب نشد. دست آخر مراسم هم عکس يادگاري و ...

۵- جشنواره مي‌توانست خيلي بهتر از اين باشد که نشد. تمام امکانات سخت‌افزاري (من‌جمله نصف يک سالن) فراهم بود. مي‌شد نگاه همه نمايشگاه و حداقل مسئولين فناوري اطلاعات خراسان را جلب کرد. مي‌شد نمونه‌اي از شهروندان الکترونيک باشيم. اما همچنان مي‌نشينيم و غر مي‌زنيم که همه چيز و همه کس بد است و چرا هيچ چيز درست نمي‌شود. واجب کفايي که نيست. بايد تک‌تک آدم‌ها بخواهند تا بشود. شايد هم اصلاً وبلاگ جايي است براي گوشه‌گيري و گمنامي. شايد هم نه

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

آخــــــــــــــي...

[ تیگلاط ] | [دوشنبه، ۱۴ آذر‌ماه ۱۳۸۴، ۵:۳۵ بعدازظهر ]


سلام خوبی دلم واست تنگ شده بود گفتم یه سر به این دورو برا بزنم.
امیدوارم شاد و شاداب و تندرست باشی.

[ رودولف کریستین کارل دیزل ] | [سه شنبه، ۱۵ آذر‌ماه ۱۳۸۴، ۹:۲۲ صبح ]


دیده بان سخن از زبان ما می گویی!!!!

[ دخترخوابگاهی ] | [سه شنبه، ۱۵ آذر‌ماه ۱۳۸۴، ۶:۱۲ بعدازظهر ]


شما قصد شهردار دن نداري؟اخرش هم به رياست جمهوري ختم ميشه ها.بيا بشو اولين شهردار الکترونيک...

[ khamol ] | [سه شنبه، ۱۵ آذر‌ماه ۱۳۸۴، ۱۱:۲۰ بعدازظهر ]


نه آقا! شهرداري آخر و عاقبت نداره. يک دفعه ميان آدم رو رئيس‌جمهور مي‌کنن، درسش نصفه کاره مي‌مونه. من که فعلاْ قصد دارم به تحصيلم ادامه بدم.

[ بهرنگ ] | [چهارشنبه، ۱۶ آذر‌ماه ۱۳۸۴، ۱۱:۰۰ صبح ]