دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۲۷ آذر‌ماه ۱۳۸۴

كوري

۱- دو روزي عينكم را گم كرده بودم. بدون عينك، هر چيزي را كه فاصله‌اي بيشتر از نيم متر از چشمانم داشت، به صورت سايه‌اي محو مي‌ديدم. شايد بهتر باشد كه بگويم ساختمان‌ها، آدم‌ها، تابلوها و ... را نمي‌ديدم. از روي تجربيات قبلي‌ام و شنيده‌هايم بايد حدس مي‌زدم كه اين كه دارد مي‌آيد كيست يا اينجا كجاست. به ناچار، هر فرصتي كه به دست مي‌آوردم، گوشه‌اي مي‌نشستم و مي‌خواندم. اين تنها كاري بود كه با اين حد بينايي مي‌توانستم به خوبي انجام دهم. و آن دو روز، بسيار خواندم و به خوبي هم خواندم.

۲- تجربه جديدي نبود. كودكي‌هايم را هم به دليل آب‌مرواريد، در تاريكي و پشت پرده‌اي محو از بينايي سپري كرده بودم. با اين تفاوت كه آن زمان نمي‌دانستم و امروز مي‌دانم. يكي از به ياد ماندني‌ترين لحظات زندگي‌ام، آن زمان بود كه پس از عمل چشم راستم و بازگشت بينايي‌اش، توانستم چشم بگشايم و واقعيت را ببينم. شايد باورتان نشود كه از ديدن رنگ نارنجي تاكسي‌ها و قرمز فرش‌ها چه شوقي به من دست داد. از خوشحالي و زيبايي بالا و پايين مي‌پريدم.

۳- اما نقص بينايي‌ام در كودكي، جذابيت دنياي پيرامون را برايم كاسته بود. اين گونه بود كه گوشه‌نشين بودم و در فكر و خيال روزگار مي‌گذراندم. براي كودكي به آن سن، آن همه فكر كردن شايد عجيب مي‌نمود. اما هنگامي كه از مادرم مي‌پرسيدم: «چرا لامپ روشن است؟» و از الكترون‌ها و جهش‌هايشان پاسخ مي‌شنيدم، كناري مي‌نشستم و با خودم تجسم مي‌كردم و سعي مي‌كردم معنايي بيابم. آن دوران را بيشتر دوست دارم. چرا كه زماني بود براي انديشيدن

۴- اگر مغز را لامپي تصور كنيم كه ۱۰۰ وات، توان مصرف مي‌كند، ۴۰ وات از اين ۱۰۰ وات صرف بينايي مي‌شود. به عبارت ديگر، دو پنجم منابع مغز، تنها صرف ديدن مي‌شود. چنين است كه آن‌ها كه نمي‌بينند، بهتر مي‌شنوند، بهتر مي‌فهمند و بهتر تصنيف مي‌كنند. (تصنيف به معناي خلق اثر است در برابر تأليف، كه گردآوري و تدوين را شامل مي‌شود) اما آيا به راستي آن چه مي‌بينيم و اين ديدنمان، آن قدر ارزش دارد كه چهل درصد توانايي مغزمان را برايش به هدر دهيم؟ بگذار به گونه‌اي ديگر بپرسم. آيا قدر توانايي فوق‌العاده ديدن و پردازش تصويرمان را مي‌دانيم و بيهوده هدرش نمي‌دهيم؟
نه، معلم اخلاق نشده‌ام. به خوبي هم مي‌دانم كه خودم بيش از هر كس ديگري، استعدادها و توانايي‌هايم را به هدر داده‌ام. اما باز هم باز پرسيدن اين پرسش‌ها به جا و ارزش‌مند است.

۵- عطش نوشتنم فروكش كرده است. باور نمي‌كني، اما اين‌ها و بسياري ديگر هست كه مي‌خواسته‌ام بنويسم و ننوشته‌ام. هنوز جريان انديشه‌ها هستند كه مي‌آيند و مي‌روند. اما انگار كه اراده‌اي براي نگارش و ضبطشان نيست. فراتر از اين؛ اصلاً انگار كه اراده‌اي در من رسوخ كرده كه مي‌خواهد نابود و فراموش شوند. همين الان هم خودم را مجبور كرده‌ام كه بنشينم و بنويسم و در طول اين مدت نوشتن، مدام از اين شاخه به آن شاخه پريده‌ام و به كارهايي بيهوده دست زده‌ام. انگار كه مي‌خواهم خود را از نوشتن دور كنم. نمي‌داني چقدر نوشتن اين واژگان سخت شده‌اند.

۶- تشنه خواندنم. چند روزي، شب‌ها كه به اتاق مي‌رسيدم، زمين و زمان را مي‌گشتم و خودم را به در و ديوار مي‌كوبيدم، شايد كه چيزي براي خواندن بيابم. هر چه را كه داشتم، نخواندم؛ كه بلعيدم. اما به زودي تمام شد و باز هم چيزي نبود براي خواندن. خودآگاهي در وجودم بيدار شده و فهميده‌ام كه نخوانده، بسيار دارم. خيلي دير فهميدم؛ اما بالاخره فهميدم. مي‌خواهم بخوانم، هر آن چه را كه در دسترس داشته باشم. زمان بسيار اندك است. مي‌خواهم به آسان‌ها اكتفا كنم و خود را درگير حل مسائلي نكنم كه زمان پايان پذيرد، اما حل نشوند. اي كاش كتابدار بخش رمان و داستان كتابخانه ملي بودم و مي‌نشستم و مي‌خواندم و مي‌خواندم و مي‌خواندم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

منم دقيقا تجربه تو رو داشتم. اون لحظه اي که بعد از عمل دوباره تونستم ببينم رو هيچ وقت فراموش نميکنم.

[ Ali ] | [یکشنبه، ۲۷ آذر‌ماه ۱۳۸۴، ۷:۳۲ بعدازظهر ]


سلام...مرسي که به ما سر زديد..با تبدل لينک موافقم..ولينک شما را هم اضافه کردم...

[ mansour ] | [چهارشنبه، ۳۰ آذر‌ماه ۱۳۸۴، ۱۱:۴۸ صبح ]


خيلي جالب انگيزناک مي نويسي .....

[ آذرباد ] | [پنجشنبه، ۱ دی‌ماه ۱۳۸۴، ۹:۵۱ صبح ]


تارنگار جذابي داري. براي شما آرزوي شادکامي مي کنم. بطور تصادفي به تارنگار شما آمدم ولي از اين پس بيشتر به تارنگار شما سر خواهم زد.

[ آنتی پورپیرار ] | [پنجشنبه، ۱ دی‌ماه ۱۳۸۴، ۰:۱۴ بعدازظهر ]