دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۸ دی‌ماه ۱۳۸۴

اشک و شرم

۱- مجيد هم رفت. اين بار پروژه‌اش رو هم تحويل داد، بيشتر كارهاي تسويه حسابش رو كرد و براي هميشه مشهد و دانشگاه فردوسي رو ترك كرد و رفت. داشت بدون خداحافظي مي‌رفت. خودم رو در آخرين لحظات بهش رسوندم. مادرش ادويه هفت‌رنگ سفارش داده بود. كلّي گشتيم تا بالاخره پيدا كرديم. ديگه كار انجام نداده‌اي نداشت. دست داديم. بغلش كردم. بغض گلوم رو گرفته بود. سوار تاكسي شد كه بره ترمينال. نتونستم روم رو برگرودنم و تا آخرين لحظه چشم به راهش نباشم. سعيم رو كردم، ولي نشد. بغضم شكست. اشك، تمام صورتم رو خيس كرد. خاطره چهار سال و خرده‌اي دوستي و سه سال با هم زندگي كردن، سه سال خوب و بدم رو تحمل كردن، سه سال خاطرات تلخ و شيرين، سه سال زندگي ... نمي‌دونم. تا تجربه‌اش نكني، شايد متوجه نشي كه دارم چي مي‌گم ... حالا كه دارم اين‌ها رو مي‌نويسم هم، باز اشك تو چشمام جمع شده. نمي‌تونم و نمي‌خوام جلوي خودم رو بگيرم. چون اين اشك‌ها، اشك حسرت فرصت‌هاي از دست رفته است. حسرت، حسرت و باز هم حسرت ... حسرت از دست دادن يك دوست؛ يك دوست واقعي؛ دوستي كه مي‌شد روش حساب كرد. دوستي كه مي‌شد از صميم قلب دوستش داشت. دوستي كه به خاطر بودن اون بود كه غم رفتن محمد قابل تحمل بود. نه فقط محمد، كه كسري، آرمان و خيلي‌هاي ديگه. يك تكيه‌گاه، يك نقطه اتكا، يك سنگ صبور، يك دلخوشي ... يك دوست
اولين باري بود كه از رفتن، از جدا شدن از يك نفر، اين طور خودم را باختم. تو اين چند ماه، خودم رو خيلي تنها احساس كرده بودم. ولي هيچ وقت اين قدر احساس تنهايي نكردم. مجيد كه رفت، جبهه من شد من و فقط من. كاملاً تنها. «تنها» شايد نتونه همه اين احساس رو منتقل كنه. تنها، بي‌كس، معلق ... نمي‌دونم. واژه‌ها با تمام عظمتشون، هنوز ضعيف‌تر و كوچك‌تر از احساسات بشري، حتي احساسات يك انسان بي‌احساس مثل من، هستن. مجيد رفت تا من بمونم و يك دنيا. يك دنيا رقيب، حريف، دشمن، مشكل، درد، زخم، نااميدي، تنهايي ...
مجيد رفت. خوشا به حالش که رفتارش طوري بود که رفتنش، ناراحتي آورد. حداقل براي بعضي‌ها. بَدا به حال من و امثال من که کسي از رفتنمون ناراحت نمي‌شه. شايد اصلاْ کسي نفهمه که بود و رفت.
مجيد رفت و همه‌اش ترانه «مسافر» نيلوفر لاري‌پور رو با خودم زمزمه مي‌کنم که مي‌گفت:
«دل که به جاده مي‌سپرد، کسي اون رو صدا نکرد
نگاه عاشقونه‌اي، براي اون دعا نکرد»
انگار اين سرنوشت منه و ...
مجيد رفت و اين آخرين کلمات، انگار آخرين يادگار تمام اين سال‌هاست:

چند خط از يک خاطره
به اندازه يک لحظه، به اندازه يک دنيا، به اندازه يک خشم، به اندازه يک خنده، به اندازه يک فکر!؟، به اندازه يک کرگدن، به اندازه يک دوست، به اندازه يک هم‌اتاقي ...

خيلي کم طول مي‌کشه که يک نفر رو مي‌بيني
خيلي طول مي‌کشه که با يک نفر دوست بشي

خيلي کم طول مي‌کشه که در مورد کارهاي يک نفر نتيجه‌گيري کني
خيلي طول مي‌کشه که يک نفر رو واقعاْ بشناسي

خيلي کم طول مي‌کشه که از يک دوست جدا بشي
خيلي طول مي‌کشه که با يک نفر دوست بشي


... به اندازه بهرنگ
به اميد ديدار
coyote

۲- بعضي وقت‌ها، آدم خيلي دير مي‌فهمه که هميشه، همه چيز همون جوري نيست که فکرش رو مي‌کردي و بعضي وقت‌ها، سرک‌انگبين، صفرا مي‌افزايد. عادت بدي داشتم که ديگه کنارش گذاشتم. قضيه اينجا بود که وقتي بين دوستان و آشنايان، اين زوج‌هاي جوون رو مي‌ديدم که عشق و علاقه نسبت به همديگه ابراز مي‌کنن (از خودشون، عشق در مي‌کنن) براي اين که حرصشون رو در بيارم، برمي‌گشتم و مي‌گفتم: «نمي‌خواين از دستش خلاص شين؟ من يک وکيل خوب سراغ دارم. با زوج‌هاي جوون هم ارزون حساب مي‌کنه» و اون‌ها هم در جواب شروع مي‌کردن به تعريف کردن و عشق و علاقه ابراز کردن نسبت به همديگه. و من هم قاه‌قاه به اين کارشون مي‌خنديدم. (آخه بد تو پَرشون مي‌خورد)
حالا از شانس من، برگشتم اين شوخي رو با يک بنده‌خدايي کردم که داشت طلاق مي‌گرفت. البته خب، مشخصه که وکيل مزبور، وجود خارجي نداره. ولي جواب و نگاه، همه چيز رو رسوند. بعضي وقت‌ها مي‌خواي از شرم، بري يک دنياي ديگه که طرف مقابلت نباشه. ولي چه مي‌شه کرد؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

جيزي که مهمه اينه که همه مجيدو دوست دارند.
تلفن تهران مجيدو داري بهرنگ ؟ لطفا باسم بفرست به ايميلم. ممنون.

[ PoOYaN ] | [جمعه، ۹ دی‌ماه ۱۳۸۴، ۷:۳۳ بعدازظهر ]


وبلاگ خوشگلی داری. با سلیقه هستی. خب اوون که خدا پشتو پناهش، ولی تو چرا حالا جزع فزع میکنی ؟ قوی باش بابا، این روزگار هنوز خیلی بازیها داره واست !

[ تمام ناتمام ] | [چهارشنبه، ۲۱ دی‌ماه ۱۳۸۴، ۰:۲۱ صبح ]


اين نيز بگذرد..
مغز هم.. مال من کم مصرف هست.. بازدهي هم که بدتر!

[ Hoda ] | [پنجشنبه، ۲۹ دی‌ماه ۱۳۸۴، ۱۱:۴۱ بعدازظهر ]