دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۹ اسفند‌ماه ۱۳۸۴

در جستجوي امنيت از دست رفته

۱- سعي مي‌كنم چشمم به آينه نيفتد. چرا كه از ديدن قيافه‌ام دچار حالت تهوع مي‌شوم. نه، پيش‌تر هم نه نرگس بودم و نه عاشق چشم و ابروي خويشتن. حتي رابطه‌ام با آينه بسيار بد بود و مگر از سر اجبار (اجتماعي) كه تن به خودبيني! دهم و شانه‌اي به مو بكِشم. راستش را بخواهي، اصلاً وقتي موهاي به هم ريخته و شكسته‌ام را مي‌ديدم، غرق در لذت مي‌شدم.

۲- ريش گذاشته‌ام. نه منظم و مرتب، نه كوتاه و روي خط، كه بلند و ژوليده و زشت. دقت كرده‌ام كه به گونه‌اي باشد كه اندك نشاني از زيبايي در آن نتوان پيدا كرد. شده‌ام احمدي‌نژاد. البته سعي نمي‌كنم مثل او لبخند بزنم. ولي فرقم با برادران بسيجي در ظاهر هيچ است. البته آن هم از بدترين و شلخته‌ترين نوعشان

۳- مي‌گويند كه انسان (به ويژه اگر جوان باشد) زيبايي را دوست دارد و به دنبال اين است كه زيبا باشد. اما حداقل در اين چند سال تز متفاوتي داشتم. مي‌گفتم كه اصلاً دوست ندارم كه كسي به خاطر ظاهر من، سراغم بيايد و دوستي‌اي كه بخواهد به سبب ظاهر شكل بگيرد، همان بهتر كه هيچ وقت شكل نگيرد. به همين خاطر سعي مي‌كردم كه اكثر اوقات اندكي نامرتب باشم و سال به سال لباس‌هايم را عوض نكنم.

۴- چرا ريش گذاشته‌ام؟
تا حالا نقش بال پروانه‌ها را ديده‌اي؟ طرح بال بسياري از پروانه‌ها به گونه‌اي است كه شبيه به چشم‌هايي بزرگ به نظر مي‌آيند و اين از آن روست كه شكارچي فكر كند كه اين حيواني است بزرگ و قوي و از شكارش منصرف شود. گاهي فكر مي‌كنم كه اگر ظاهرت مثل سگ باشد و روي پيشاني‌ات نوشته باشد: «من گاز مي‌گيرم» بهتر است. چرا كه برايت امنيت فكري به ارمغان مي‌آورد. همگان فكر مي‌كنند كه پاچه مي‌گيري و فاصله مطمئنه را رعايت مي‌كنند. ديگر كسي مزاحم حريم فكري و شخصي‌ات نمي‌شود و مي‌تواني نفسي تازه كني.

۵- جلسه سوم يا چهارم كلاسم بود. يك بنده خدايي مطلب را متوجه نشده بود. پاي كامپيوترش رفتم و به او پيشنهاد كردم كه كُد مربوطه را برايش بنويسم تا موضوع را كاملاً بفهمد. اما دادن اين پيشنهاد همان و جمع شدن و فاصله گرفتن او هم همان. آدم بي‌تجربه‌اي نبودم و به هر حال نزديك به ۱۰ سري شاگرد درس داده بودم و در يك كلاس عملي، اين كاملاً طبيعي و عادي بود. اما با برخوردي كه با من كرد، يك لحظه با خودم فكر كردم نكند پيشنهاد بي‌شرمانه‌اي به او داده‌ام كه اين برخورد را موجب شده است. نه، همه چيز سر جاي خودش بود. من معلم بودم، او شاگرد و آن محيط، كلاس. امّا ... شايد اين زشت‌ترين و تحقيرآميزترين برخوردي بود كه با من در تمام دوران تدريسم شده بود. حتي بي‌ادبانه‌تر از آن كسي كه چنان به من دستور داد كه «فلان روز امتحان نمي‌گيري و بهمان روز كلاس تشكيل نمي‌دهي»‌ كه يك لحظه فكر كردم من مرئوسم و او رئيس

۶- چند ماهي مي‌شود كه همديگر را نديده‌ام. جلوي در دانشگاه ايستاده‌ايم و صحبت مي‌كنيم. مي‌پرسد «جريان ريش‌ها چيست؟ احمدي‌نژاد آمده، رنگ عوض كرده‌اي؟» داستان سگ و گاز گرفتن و رعايت فاصله مطمئنه را تعريف مي‌كنم. رهگذري مي‌شنود، رو بر مي‌گرداند و نگاهي پرمعنا به من مي‌اندازد. حالم از همه چيز اين زندگي به هم مي‌خورد. از اين دنيا، عرفش، آدم‌هايش و بيشتر از همه از خودم

۷- عمو شكارچي مي‌گويد: «مطمئن باش يك روزي مي‌رسد كه تمام دار و ندارم را مي‌فروشم؛ يك تفنگ و يك جيپ بر مي‌دارم و به خانه‌اي در وسط بيابان مي‌روم و خودم را از شر اين دنياي كثيف رها مي‌كنم» فقط حسرت مي‌خورم. فقط حسرت ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
یکشنبه ۳۰ بهمن‌ماه ۱۳۸۴

دردسرهاي ديجيتال

۱- موبايل، دوربين ديجيتال و Flash Memory، يكي داخل جيب، آن يكي به كمر، سومي وبال گردن. حالا با اين چهارمي، با اين MP3 Player ديگر چه مي‌توان كرد؟
به جيب پيراهن كه اميدي نيست. چرا كه هم امكان افتادنش وجود دارد و هم شديداً توي چشم مي‌زند. توي جيب موبايل هم كه ديگر جايي نيست و جيب ديگر را هم كه دسته كليد و پول خرد به اشغال خود آورده‌اند.
كمر!؟ اكيداً صحبتش را نكنيد. كنار دوربين كه جا نيست. طرف ديگر هم (گلاب به رويتان) بعضي مواقع لازم مي‌شود باز شود و دردسر است.
گردن هم كه تكليفش از مدت‌ها قبل مشخص است. همان Cool Disk كذايي، علاوه بر جلو آوردن شكم و ممانعت از حركت با سرعتي بيش از لاك‌پشت، از روز بنا را بر جنگ و مشاجره با بند عينك گذاشته است و دعوا و مناقشه ارضي‌شان حل‌ناشدني به نظر مي‌رسد. [مي‌فرمايد كه متذكر شويد اين نكته را كه ارضي، با ارزي و عرضي، تومني هفت صنار توفير دارد]
جاي ديگري يا به قول فرنگي‌ها، پوزيشن ديگري جهت استقرار اين مهمان تازه‌وارد سراغ نداريد؟

۲- ده پانزده سال پيش بود كه موبايل وارد ايران شد و فقط مديران و متمولان و كلاً از ما بهتران صاحب آن بودند. اما مانند هر وسيله لوكس ديگري كم‌كم تبديل به يك وسيله (و نه مايه افتخار) شد. اين درست از همان روزي بود كه حقير، صاحب (يا بهتر بگويم امانت‌دار) يك رأس از اين موجود شدم. ديگر امروز هر ننه‌قمري دچار! يك دستگاه از اين وسيله است و موبايل همان قدر مايه افتخار است كه پرايد. [مجدداً مي‌فرمايد كه متذكر شويد كه اين سرنوشت هر مدرنيسمي است كه دست آخر، بدل به سنت مي‌شود]

۳- باز هم حدود پنج شش سال قبل بود كه دوربين‌ها و عكاسي ديجيتال به كشور عزيزمان متعرّض شدند ... و امروز ديگر حتي كلاغ‌هاي كور بيابان هم با موبايل دوربين‌دار يا دوربين ديجيتالشان، لحظه‌اي نيست كه تَنِ بزرگان هنر فوتوغرافي را در قبر نلرزانند. طبيعتاً از همان لحظه‌اي كه بنده سراپا تقصير مجهز به يك فروند از اين مخلوق محيرالعقول شدم، ديگر لوكسي از آن زدوده شد و الخ

۴- حكايت فلش‌مموري يا كول‌ديسك را هم كه شما بهتر از بنده مي‌دانيد. عزيزي كه موجب شد از دست فلاپي‌هاي مكسل و غيره اصل چيني بنجل و فلاپي‌درايوهاي معلوم‌الحال كمتر حرص بخوريم و جور سي‌دي‌هاي «قابل بازنويسي مجدد» (Rewritable سابق) را هم نكشيم. امروزه هم كه ديگر اگر در جيب يك دانشجويي، پيدايش نكرديد، به اين معني است كه به گردنش متصل است

۵- هستند گوشي‌هايي كه MP3 پخش مي‌كنند، راديو دارند و صدا هم ضبط مي‌كنند؛ اما هيچ كدام را نه در حدي قابل قبول. پس قبول بفرماييد كه چاره‌اي جز ابتياع يك دستگاه MP3 Player نيست. [مي‌فرمايد كه جوگيري هم به هكذا]

۶- بچه كه بودم، از مادرم مي‌پرسيدم كه چرا يكي از اين ۲۱ كاره يا ۲۸ كاره‌ها را نمي‌خرد. مي‌گفت كه يك چيز بايد يك كار را انجام بدهد و آن را هم خوب انجام بدهد. پس تلفيق موارد فوق، تقريباً ناممكن است. هر چند كه مدت‌ها از دوربين، به عنوان Flash Memory استفاده مي‌كردم؛ اما قبول بفرماييد كه دوربين هيچ موبايلي، دوربين نمي‌شود و در حد اسباب‌بازي مي‌ماند. از ديگر سو، گوشي‌ها اصطلاحاً User Interface مناسبي هم ندارند و اتصالشان به كامپيوتر سخت است، پس وحدت قوا ناممكن است (قابل توجه فيزيكدانان گرانقدر)
مگر اين كه بشود اين وسط سر كول‌ديسك را بُريد. اما باز هم مشكل حل نمي‌شود. چرا كه خود ايشان با آن هيكل ظريفشان، يك‌پا اسرائيل بوده‌اند و اِشغال‌چي (بر وزن روزنامه‌چي) بعيد است بعداً بشود تازه‌وارد را جايگزينشان كرد. حالا چه كنيم!؟

۷- مقصود تويي، كعبه و بت‌خانه بهانه. اين همه هزليات، حشويات و مزخرفات تنها مقدمه‌اي بودند بر اين مطلب كه MP3 Player خريدم. دقيقاً به مانند داستان خريدن دوربين كه همه Canon A60 را پيشنهاد مي‌كردند و من Nikon 2100 را انتخاب كردم، اينجا هم همه Creative TX FM را پيشنهاد مي‌دادند و من چيز ديگري خريدم: «Zoltrix Z-Cyber Zling Slot FX»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۸۴

اصل داستان هسته‌اي

۱- اين قدر رگ غيرت ملّي و ميهن‌پرستي‌تان را قلمبه نكنيد. تمام مسأله هسته‌اي ما اين است كه هر چند به سختي، اما باز هم از تأسيسات نطنز مي‌شود براي توليد اورانيوم با كاربرد نظامي هم استفاده كرد. ببينيد، براي يك نيروگاه هسته‌اي، درصد ايزوتوپ ۲۳۵ را (كه در اورانيوم طبيعي حدود ۰.۷۱ درصد است) به حداكثر ۵ درصد مي‌رسانند. (و به اين عمل مي‌گويند غني‌سازي براي مقاصد صلح‌آميز) اما براي بمب هسته‌اي معمولاً اورانيوم با ۹۰ درصد ايزوتوپ ۲۳۵ لازم است. به نظر شما، اگر مقاصدمان كاملاً صلح‌آميز است، واقعاً نمي‌شد تجهيزاتي طراحي و توليد مي‌كرديم كه به درد همان حد چند درصدي بخورد!؟ خب، دنيا دارد همين سؤال را از آقايان مي‌پرسد.

۲- البته داستان فقط به همين جا ختم نمي‌شود. بلكه براي مثال، بعدتر در بازرسي‌ها مداركي در مورد نحوه ساخت نيم‌كره‌هاي اورانيومي پيدا مي‌شود و شكل دادن اورانيوم به صورت نيم‌كره، يكي از روش‌هاي ساخت بمب هسته‌اي است و به درد ديگري هم نمي‌خورد. (استفاده صلح‌آميز ندارد. چرا كه در راكتور، سوخت را به صورت ميله يا گرين در مي‌آورند كه راكتورهاي ايران از نوع ميله‌اي هستند) خب طبيعتاً هر چه هم قسم بخوريم، دليل بياوريم و تعهد بدهيم كه به دنبال استفاده غير صلح‌آميز نيستيم، كسي باور نمي‌كند. دم خروس را باور كنند يا قسم حضرت ابوالفضل را!؟

۳- شخصاً چندان مطمئن نيستم كه كل مجموعه نظام به دنبال ساخت بمب هسته‌اي باشد و به نظرم تنها بخشي از كل حاكميت به دنبال ماجراجويي و تأمين امنيت سخت‌افزاري است. وگرنه اين نظريه، فراموش شده است.
از طرف ديگر، حقيقتاً متوجه نمي‌شوم هنگامي كه رهبر كشور صراحتاً بمب هسته‌اي را رد مي‌كند و خريد، نگهداري، ساخت و استفاده از آن را خلاف دين مي‌داند، به چه دليل بايد به گونه‌اي رفتار كنيم كه انگار مي‌خواهيم به آن دست يابيم. سؤال اين است كه چرا خلط مبحث مي‌كنيم. دنيا و آژانس مي‌خواهند مطمئن شوند كه ما به پلوتونيم يا اورانيوم با غناي بالا دسترسي نخواهيم داشت. ما بخشي از اين تعهد را در قبال توافقنامه پادمان داده‌ايم و از سوخت مصرفي نيروگاه، پلوتونيم استخراج نخواهيم كرد. حال در بحث غني‌سازي هم امكان ايجاد اين اطمينان بود و با تجهيزات و روش فعلي، اين امكان وجود ندارد. به نظرم مي‌آيد اين سوءاستفاده از احساسات مردمي است كه مردم را وادار كنيم فرياد «انرژي صلح‌آميز هسته‌اي» بزنند و آن را به تجهيزات با كاربري دوگانه (صلح‌آميز-نظامي) معنا كنيم.

۴- اگر مقصود، تنها استفاده صلح‌آميز از انرژي هسته‌اي است، هنوز هم براي اندكي تجديد نظر در رفتار خودمان و ايجاد ذهنيت مثبت در تمامي دنيا دير نشده است. كافي است اين ذهنيت پارانوييدي را كنار بگذاريم كه «همه دنيا دشمن ما هستند و صبح تا شب دارند عليه ما توطئه مي‌كنند»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم
 
شنبه ۲۲ بهمن‌ماه ۱۳۸۴

مَرد، دريا و يك كاسه ماست

۱- مَرد، لب ساحل نشسته بود. در يك دستش قاشق و در دست ديگر كاسه‌اي ماست داشت. قاشق را از ماست پر مي‌كرد و به دريا مي‌ريخت و به هم مي‌‌زد.
پرسيدند «چه مي‌كني؟» گفت «دوغ درست مي‌كنم.» گفتند «اين كه نمي‌شود!» گفت: «ولي اگر بشود، چه مي‌شود!»

۲- ما اصلاً به چيزي به نام تيم و برنامه و ... اعتقاد نداريم و برايمان ملاك نيست. قبل‌تر كه اصلاً خبري از اين سوسول‌بازي‌ها نبود و به نوعي خاتمي آن را مُد كرد. جالب است كه در همين انتخابات اخير، احمدي‌نژاد تنها كانديدايي بود كه برنامه‌اي ارائه نكرد و فقط شعار داد. از طرف ديگر، محسن رضايي كه دو روز مانده به روز رأي‌گيري، انصراف داد، تنها كانديدايي بود كه برنامه اقتصادي مشخص و داراي انسجام و استحكامي داشت. چنين مي‌شود كه اولي را انتخاب مي‌كنيم و دومي از فرط محبوبيت! كنار مي‌كشد.

۳- البته اين گفته كاملاً درستي است كه برنامه‌هايي هم كه ارائه شد، هنوز بيشتر به شعار نزديك بودند تا برنامه. اما به هر حال مثلاً طرح ماهانه ۵۰ هزار تومان كروبي، خيلي روشن‌تر از «بُردن پول نفت سر سفره‌هاي مردم» بود. روشن‌تر بودن، يعني قابليت نقد بيشتر. اما آقاي رئيس‌جمهور! به زيركي از زير دادن برنامه (و حتي مصاحبه با شرق) فرار كرد و تنها شعار داد: «پول نفت را سر سفره‌هاي مردم مي‌بريم» «ريشه مافياي نفتي را مي‌خشكانيم» «سهام عدالت توزيع مي‌كنيم» و ...
در صورتي كه از همان روز نخست مشخص بود كه بردن پول نفت سر سفره‌ها يعني افزايش نقدينگي، يعني تورم. مافياي نفتي‌اي هم وجود نداشت كه بخواهد برچيده شود. بورس هم خودش آن قدر سقوط كرده كه جرأت نكنيم با افزايش عرضه، شاخص‌ها را به صفر برسانيم. اصولاً همين امروز هم عرضه از تقاضا پيش است. چه برسد با اضافه شدن فروشندگان تهيدستي كه مانند دولت خود، تنها به فكر امروز و امشبند و فردا برايشان كمترين اهميتي ندارد.

۴- خدا بيامرزد پدر خاتمي را كه اولين بودجه‌اش را با نفت ۸ دلاري بست و تورم را به نزديك ۱۰ درصد رساند.
خدا رحمت كند پدر خاتمي را كه دلش نيامد همه درآمد نفت بشكه‌اي ۲۰ دلار را خرج كند و حساب ذخيره ارزي راه انداخت.
درود خدا بر شرف خاتمي كه به جاي چوب برداشتن و به جنگ تانك و آسياب‌بادي رفتن، عزت و احترام براي كشور آورد.

۵- از همه جالب‌تر تضاد در شعارهاست.
سهم افراد جامعه از يارانه غيرمستقيم با درآمدشان نسبت مستقيم دارد. يعني هر چه درآمدشان بيشتر باشد، سهم بيشتري هم مي‌برند. به اين مي‌گويند عدالت!
افزايش بودجه جاري يعني افزايش نقدينگي؛ يعني افزايش واردات؛ يعني افزايش تورم؛ يعني افزايش وابستگي اقتصادي؛ يعني افزايش ضريب جيني؛ يعني عميق‌تر شدن شكاف فقير و غني؛ يعني عدالت!
افزايش سهم بودجه جاري يعني كاهش سهم بودجه عمراني؛ يعني كاهش سرمايه‌گذاري؛ يعني كاهش اشتغال‌زايي؛ يعني افزايش بيكاري؛ يعني عدالت!
كم كردن موجودي حساب ذخيره ارزي يعني رفاه زودگذر؛ يعني كاهش قابليت اطمينان جهاني اقتصاد كشور؛ يعني كاهش فرصت‌هاي جذب سرمايه‌گذاري؛ يعني فروختن ثروت ملي به ثمن بخس براي خريدن hobby؛ يعني عدالت!
آقايان شعار عدالت مي‌دهند، اما دارند راه را ۱۸۰ درجه برعكس مي‌روند. ريا و مردم‌فريبي از اين بالاتر!؟

۶- به قول ابراهيم نبوي: «من نمي‌فهمم ما چرا اين قدر ساده هستيم که وقتي يک آدم ۱۵۰ سانتي پيدا مي‌شود و ادعا مي‌کند که مي‌تواند کاپيتان تيم ملي بسکتبال کشور بشود، ما بازهم قبول مي‌کنيم؟ و يک بار ديگر هم احتمال مي‌دهيم که شايد اين دفعه يارو قهرمان بسکتبال باشد؟»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۰ بهمن‌ماه ۱۳۸۴

انسداد اسلامي

۱- بخش خبر ساعت ۱۹:۳۰ امروز شبكه خبر، خبر زير را اعلام كرد:

در پي اهانت روزنامه‌هاي دانماركي به ساحت مقدس پيامبر اسلام، گروهي از مسلمانان با اتصال به هزاران سايت دانماركي در شبكه‌هاي اينترنتي، آن‌ها را مسدود كرده و به انتشار مطالب اسلامي در آن‌ها پرداختند.

اصل ماجرا: «عده‌اي از هكرهاي مسلمان، با حمله به چند سايت دانماركي، ظاهر صفحه اول آن‌ها را تغيير دادند.»
اما خب، در واقع مطابق اصول هرمنوتيكي! برداشت پايين از نص بالا به طور كلي غلط است. ولي راهي جز كنار گزاردن اصول نداريد. البته رسيدن به برداشت پايين كاري ندارد. به شرطي كه تغييرات زير در متن خبر اعمال شود:
  • حمله به جاي اتصال
  • سرور به جاي شبكه (اصولاً اينترنت يك شبكه واحد است و شبكه‌هاي اينترنتي، عبارتي احمقانه است)
  • هك به جاي مسدود

البته برداشت ديگري هم مي‌شود كرد. شايد قاضي مرتضوي به مخابرات دستور داده كه سايت‌هاي دانماركي را فيلتر كند و به جاي صفحه «Access Denied» كاربران را به «حوزه علميه دات كام» Redirect كند.
به نظرم كسي كه خبر را نوشته، بالاترين مدل كامپيوتري كه ديده، ۲۸۶ بوده و هنوز دقيقاً متوجه فرق اينترنت با گوشت‌كوبيده نشده است.

۲- دسته‌هاي عزاداري:
هر سال خلوت‌تر از پارسال
هر سال ژيگول‌تر از پارسال
هر سال پرخرج‌تر از پارسال
ديگر كار به جايي رسيده كه: «عجب رسميه، رسم زمونه. قصه برگ و باد خزونه» نوحه شده است و ملت با آن زنجير مي‌زنند!


۳- چقدر حرصم گرفت وقتي احمدي‌نژاد از مردم خواسته است كه در حمايت از او، روز عاشورا به عزاداري بپردازند. ولي اميد معماريان، با نوشتن اين متن، تقريباً حق مطلب را ادا كرده است.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۹ بهمن‌ماه ۱۳۸۴

احمدي‌نژاد توانا، بوش ناتوان

۱- هر چه مي‌خواهم سياست را كنار بگذارم، نمي‌شود كه نمي‌شود. البته اين طرف و آن طرف، آن قدر مي‌خوانم كه بي‌خبر نباشم. ولي نمي‌خواستم وارد جمع‌ها و بحث‌هاي سياسي بشوم. اما انگار من هم نخواهم، خود به خود اين اتفاق مي‌افتد. اين است كه وقتي بعد از دو سه سال (شايد هم بيشتر) مي‌خواهي يك دوست قديمي را ببيني، يك دفعه سر از جمع فعالان انجمن اسلامي فلان دانشكده بهمان دانشگاه درمي‌آوري. البته فقط بچه‌هاي فلان فراكسيون طيف بهمان! (چقدر مجهول شد!؟) يك دفعه مي‌بيني كه تاج‌زاده روبرويت نشسته، دارد حرف مي‌زند و جواب مي‌دهد.

۲- بعد از اين كه يك ساعتي نشسته‌ام و نوشته‌ام، مي‌بينم كه از يك جا شروع كرده‌ام و به صد جا رفته‌ام. از آن مهم‌تر اين كه نتيجه، يكي از آن يادداشت‌هاي چند هزار كلمه‌اي‌ام شده كه خواندنش گاو نر مي‌خواهد و مرد كهن. به همين خاطر فعلاً قصد دارم سه قسمتش كنم. تا ببينيم چه مي‌شود.

۳- آمريكايي‌ها (يا حداقل خيلي‌هايشان) مردم احمقي هستند. چون به موجودي مثل جرج بوش براي عالي‌ترين منصب كشورشان رأي داده‌اند. چون فارنهايت ۹۱۱ را ديده‌اند، از دروغ بودن خطر عراق آگاه شده‌اند، نفرت دنيا را از خودشان و رئيس‌جمهورشان درک کرده‌اندُ اما باز هم از ترس قانوني شدن سقط جنين و همجنس‌بازي، باز هم جرج بوش را انتخاب کرده‌اند.
اما نظام سياسي انتخاباتي‌شان اندكي عاقل‌تر است. چون با وجود ديوانه‌اي مثل بوش هم، كشورشان سالم و سر پا است و تا امروز حداقل نابود نشده است.

۴- جرج بوش و احمدي‌نژاد، از خيلي جهات شبيه به هم هستند. مثلاً:
هر دو مذهبي هستند و ديد ايدئولوژيك نسبت به مسائل داخلي و خارجي دارند.
هر دو فكر مي‌كنند رئيس‌جمهور دنيا هستند.
هيچ‌كدام به درد رياست‌جمهوري نمي‌خورند.
هيچ كدامشان ابزار سياست را براي رسيدن به اهدافشان كافي نمي‌دانند.
هر دو نفر، توانايي به هم ريختن دنيا را دارند، كشورشان كه هيچ
اما در اين پنج شش سال زمامداري بوش در آمريكا، آن قدري كه دنيا از دست بوش ضربه خورده، آمريكا صدمه نديده است. در مقابل در همين پنج شش ماه حكومت احمدي‌نژاد، تقريباً تمامي دست‌آوردهاي اقتصادي و سياسي داخلي و خارجي دوران خاتمي از بين رفته‌اند. اما چرا بوش در ضربه زدن به كشورش ناموفق بوده و احمدي‌نژاد موفق؟

۵- شايد دليل اصلي ثبات آمريكا اين باشد كه هر چند مردم جرج بوش را انتخاب كرده‌اند، اما او تنها درصد كوچكي از تيم بزرگي است كه بر سر كار آمده‌اند. تيمي مركب از پشتوانه فكري، اجرايي و تبليغاتي. پشتوانه فكري‌شان از ايدئولوگ مذهبي و سياسي گرفته تا استراتژيست اقتصادي و اجتماعي را شامل مي‌شود و تيم اجرايي و مديريتي هم كار خودش را بلد است، هم به خوبي تغذيه مي‌شود. اصولاً حزب يعني همين. يعني يك دولت و مجلس آماده كه در صورت انتخاب، كاسه «چه كُنم» به دست نمي‌گيرد، وزيرش يك‌شبه انتخاب يا تعويض نمي‌شود و با وجود شانزده سال سابقه وزارت، بعد از گرفتن رأي اعتماد، به خبرنگاران نمي‌گويد كه دو ماه به من فرصت بدهيد تا كارآموزي كنم (واقعاً سعيدي‌كيا با گفتن اين جمله نااميدم كرد)

۶- اما در اين سو، احمدي‌نژاد، بيش از آن كه تيمي داراي مطالعه، برنامه و استراتژي داشته باشد، مشتي شعار دارد و دستي خالي. تنها پشتوانه ايدئولوژيكش است كه با وجود مصباح يزدي مستحكم و منسجم است. وگرنه حتي در زمينه اقتصادي، برنامه، تفكر و استرتژي مشخصي ندارد. (كافي است نگاهي به تركيب ناهمگون تيم اقتصادي كابينه‌اش و طرح‌هاي اجق وجقي بيندازيد كه از آن خارج مي‌شود) در بحث سياست خارجي هم كافي است تيم لاريجاني را كنار بگذاريد. چه مي‌ماند؟ هر چند كه داريم كم‌كم معني «دُر داديم و خروس‌قندي گرفتيم» را مي‌فهميم.

۷- هدف‌گذاري، برنامه، استرتژي از پيش تعيين شده و شناخت دقيق از روابط و محيط، پيش‌نيازهاي در دست گرفتن قدرت است. در هرم قدرت آمريكا، نفر اول، بيش از هر چيز نماينده بدنه هرم است و هرم او را تغذيه و راهبري مي‌كند. اما در كشورمان، شخص اول است كه پس از انتخاب، شروع مي‌كند به پايه‌ريزي و شكل‌دهي هرم و در آينده نيز، اوست كه بايد هرم را تغذيه و راهبري كند. (اتفاقي كه در دولت‌هاي خاتمي و هاشمي هم به وضوح رخ داد) چنين مي‌شود كه يك نفر با حداقل تلاش موفق مي‌شود كشوري را به سرازيري بيندازد و جاي ديگر، از تمام حماقت بوش هم آمريكا صدمه چنداني نمي‌بيند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۷ بهمن‌ماه ۱۳۸۴

زندگي و موسيقي

اگر يك خرده، فقط يك خرده دقيق‌تر به دور و برتان نگاه كنيد، مي‌بينيد كه ما در دنيايي محصور شده‌ايم با ديوارهايي آهنگين و از جنس موسيقي
صبح كه از خواب بيدار مي‌شويد، با زنگ آهنگين ساعت است. گوشي‌تان را كه روشن مي‌كنيد، برايتان آهنگ مي‌زند. راديو يا تلويزيونتان را هم اگر روشن كنيد، برايتان «نرمش صبحگاهي همراه با موسيقي» پخش مي‌كند. صبحانه‌تان را مي‌خوريد، لباس مي‌پوشيد و از در آپارتمانتان بيرون مي‌رويد. دكمه آسانسور را فشار مي‌دهيد و چند ثانيه بعد، كابين آن، آهنگ‌زنان به استقبالتان مي‌آيد.
اما اين پايان كار نيست. پخش موسيقي از راديو يا ضبط تاكسي هم ادامه دارد. حالا ايراني و خارجي، مجاز و غيرمجاز، آشغال و قابل تحمل دارد؛ اما رَدخور ندارد! به محل كارتان هم كه مي‌رسيد، اگر خودتان حسب مورد، راديو يا اسپيكر را روشن نكنيد، زنگ موبايل همكارتان حتماً شما را براي چند ثانيه هم که شده، به موسيقي مهمان خواهد كرد.
چه دردسرتان بدهم كه تا شب همين آش است و همين كاسه. زنگ در را كه مي‌زنيد، آهنگ مي‌شنويد؛ فيلم يا سريالي كه مي بينيد، از تيتراژ اول تا عنوان بندي آخر، موسيقي متن دارد؛ ماشين آشغالي (آشغولانس) هم كه از كوچه رد مي‌شود، برايتان يكي از ساخته‌هاي بتهوون را پخش مي‌كند؛ گوشي موبايلتان هم كه مي‌خواهد خاموش شود، آهنگين خاموش مي‌شود.
اگر با موسيقي رابطه چندان مناسبي نداريد، برايتان متأسفم. چون فعلاً اين موسيقي است كه زندگي شما را احاطه كرده و راهي براي فرار نداريد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۲ بهمن‌ماه ۱۳۸۴

آب؛ بابا؛ نان

۱- همه‌مان، وقتي به كلاس اول رفتيم و آموختن را آغاز كرديم، از يك جا آغاز كرديم: «آب» اين نخستين واژه‌اي بود كه خوانديم و نوشتيم. بعد نوبت به «بابا» رسيد و پسركي كه انگشت اشاره‌اش را به سمت رود نشانه رفته بود و مي‌گفت: «بابا آب» اولين عبارتي كه خوانديم و نوشتيم همين بود: «بابا آب» تركيبي نامفهوم و نامعلوم كه خاطره شد. خاطره‌اي زيبا (يا شايد هم تلخ) اما روزي، همه‌مان از همين جا آغاز كرديم.

۲- سال‌ها از آن روزها مي‌گذرد و ديگر نوشتن را تقريباً به خوبي و در حدي قابل قبول آموخته‌ام. ديگر مي‌دانم كدام عبارت صحيح است و كدامين جمله نادرست. مي‌دانم كه نبايد پس از علامت تعجب يا سوال، سه‌نقطه گذاشت. آوردن يك، دو و سه علامت تعجب به معناي تعجب، خطاب و شگفتي فراوان است و بيش از سه علامت تعجب نيز غلط است. مي‌دانم كه نيم‌فاصله چيست و كجا به كار مي‌رود. ديگر با پرانتز، گيومه، ويرگول، نقطه‌ويرگول و ... نيز نه تنها غريبه نيستم، كه سعي مي‌كنم در جاهايي كه براي بهتر رساندن مفهوم و آسان كردن خوانش لازم است، به كارشان ببرم. حتي شايد بتوانم ادعا كنم كه آن قدر نوشته‌ام كه تغيير دادن افعال در جمله‌هاي پشت سر هم برايم آسان و به نوعي دروني شده است. بگذار راحتت كنم. ماشيني شده‌ام كه فارسي نوشتن را در حد قابل قبول بلد است و كمتر مي‌شود ايراد فاحشي از نگارشش گرفت. اما ...

۳- امّاي كار آن جاست كه انگار ديگر نمي‌توانم بنويسم. انگار نه انگار كه ؟؟-؟؟ روز از آخرين باري كه نوشته‌ام، مي‌گذرد. نه تنها ديگر نمي‌توانم از بيرون از مرزهاي اين جسم و «من» بنويسم، كه درونش را هم نمي‌توانم به رشته تحرير بياورم. حكايت، غم روزهاي از دست رفته و روزگار تلخ مردمان سالخورده‌اي است كه ديگر جز خوردن حسرت آن چه مي‌توانسته‌اند و مي‌بايستي كه انجام دهند (و انجامش نداده‌اند) كاري از پسشان برنمي‌آيد. آري اي صنم؛ اما نكته‌اي در اين ميان هست كه هر چه مي‌كوشم شيريني‌اش را احساس كنم، تلخ‌تر مي‌شود. مي‌دانم كه تنها مقصري كه در اين ميان هست منم و من. مني كه هيچ گاه حاضر نشدم براي آن چه مي‌خواستم از آنِ خود كنم، هزينه بپردازم. هميشه به دنبال دريچه‌اي، در پشتي يا ميان‌بري بودم كه با حداقل زحمت و سختي، به حداقل نتيجه لازم برسم و به سراغ بعد بروم. اما آيا اين همه انتظاري بود كه از خود داشته و دارم؟

۴- دلم تنگ شده است. براي «خودم» تنگ شده است. براي خودي كه به بودنش افتخار مي‌كردم و با سربلندي، سر بالا مي‌گرفتم و از او مي‌گفتم. اكنون زمان تمامي افعال مثبت (كه پيش از اين ماضي نقلي يا ماضي ساده بود) به ماضي بعيد تبديل شده است. «و ديگر هيچ كس نمانده بود»

۵- همانا كه انسان ديوِ وارونه‌كار است

۶- مي‌داني؟ بعضي چيزها بهتر است در فيلم باشند و مال ديگران. نه؛ فقط درد و رنج و چالش را نمي‌گويم. يكي‌اش مثلاً همين عشق و ازدواج و طلاق و هزار و يك مسأله مرتبط با آن. همان در كتاب و قصه و فيسلم است كه يكي شيرين و ديگري تلخ است. اينجا همه‌اش تلخ است.

۷- «تو آدم احساساتي‌اي هستي كه مي‌خواهي به زور خودت را بي‌احساس نشان بدهي و فكر مي‌كني احساساتي بودن نقطه ضعف است» البته دقيقاً همين را نگفت. طبق عادتش در تحقير ديگران يك پيشوند جهادي‌ها و مثل فلاني و بهماني هم اضافه كرد و خوشحال شد كه من را حسابي كوبيده است. اما واقعاً اين طور است؟ آن هم موقعي كه همين امسال آن قدر تجربه پيدا كرده‌ام كه مي‌دانم به اين زودي‌ها آن قدر خر نمي‌شوم كه به جمع احمق‌هاي بزرگ بپيوندم. من كه حاضرم شرط ببندم. كاش من هم بلد بودم ديپلماتيك صحبت كنم و روي نقاط به ظاهر ضعف ديگران دست بگذارم. اما هميشه مي‌گويم روزي خواهد آمد كه «پرده در اُفتد» آري، من هم باقي نخواهم ماند؛ اما نه به آن اندازه‌اي كه تو سقوط خواهي كرد.

۸- گندِ ضداجتماعي بودن را دارم در مي‌آورم. از حدود يك ماه ديگر اتاقم هم يك‌نفره مي‌شود. اصلاً در تنهايي بهتر، راحت‌تر، پُراَثَرتر و كم‌خطرتر هستم. باور كن اين به نفع من، ديگران و دنيا است.

۹- نمي‌داني چقدر دلم مي‌خواهد دوباره هفته‌اي برسد كه در آن هفت نوشته را به پايان ببرم. فقط اي كاش

۱۰- مَريزيد بر گور من، جز شراب
مياريد در ماتَمم جز رُباب

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم