یکشنبه ۷ خردادماه ۱۳۸۵
کلاغه به خونهاش نرسید
۱- دیروز جمعه، پنج خرداد هشتاد و پنج، مراسم اختتامیه یازدهمین جشنواره منطقهای نشریات دانشجویی در گرگان برگزار شد و «واحه» بسیاری از جوایز را درو کرد. این جشنواره را «دانشگاه علوم کشاورزی و منابع طبیعی گرگان» میزبانی میکرد و یازدهمین جشنواره منطقهای در سطح کشور و سومین جشنواره منطقه سه (شمال و شمال شرق) از مناطق پنجگانه کشور بود. ۱۰۴ دانشگاه سراسری، علوم پزشکی، آزاد، پیام نور و غیرانتفاعی کشور در این جشنواره شرکت داشتند نشریه «واحه» از دانشگاه فردوسی مشهد، عناوین زیر را به خود اختصاص داد:
- برترین نشریه صنفی-خبری
- مقام اول یادداشت صنفی (لعنت بر این شبانه، بهرنگ تاجدین، شماره ۵۴)
- مقام اول گزارش (پنج روز التهاب، سیامک شایان، شماره ۵۶-۵۵)
- مقام اول یادداشت سیاسی (آقای خاتمی این آخرین فرصت است، هومن محمدزاده، شماره ۵۳)
- مقام اول خبر (مجموعه اخبار یاسر رضایی)
- مقام اول طرح روی جلد (مجموعه آثار وحید عرفانیان)
- مقام دوم سرمقاله (دایره تغییر، مجتبی چنارانی، شماره ۵۲)
- مقام سوم یادداشت صنفی (قربانیان، مهدی فیضی، شماره ۵۲)
- مقام سوم سرمقاله (راه مردن مرد رفته، بهرنگ تاجدین، شماره ۵۳)
- مقام سوم گزارش (فقط به خاطر یک تومان، محمد عابدزاده، شماره ۵۷)
- مقام سوم گزارش (بیگاری دانشجویی، بهرنگ تاجدین، شماره ۵۶-۵۵)
- مقام سوم طنز (یک عمر استعفا، بهروز حسنی، شماره ۵۳)
- مقام سوم یادداشت اجتماعی (با این پتانسیل عظیم خشونت چه باید کرد؟، بهرنگ تاجدین، شماره ۵۲)
به این ترتیب، واحه بیشترین تعداد جوایز را بین کلیه نشریات شرکتکننده در جشنواره از آن خود کرد و از این لحاظ، مقامهای بعدی به «هوا» (به مدیرمسؤولی سرباز صفر سیامک شایان) و «نگاه تازه» رسید. این بار نیز «واحه» موفق شد عنوان «بهترین نشریه خبری-صنفی» را به خود اختصاص بدهد و از این عنوان خود در دوره قبل (آذر ۷۹ در مشهد و خرداد ۸۲ در بیرجند) باز هم دفاع کند. خودم هم با بردن چهار جایزه، رکورد بیشترین تعداد جوایز انفرادی برای آثار را به کسب کردم. در مورد آن چه در جشنواره گذشت، به زودی مفصلاً مینویسم.
۲- سه سال پیش، همین روزها بود که واحه را تحویل گرفتم. آن موقع، ششمین جشنواره منطقهای نشریات دانشجویی (دومین جشنواره منطقه ۳) برگزار میشد و واحه، علاوه بر برترین نشریه صنفی، در بخش کاریکاتور مقام اول و در بخش مقاله سیاسی مقام دوم را کسب کرده بود و در دو بخش دیگر (مقاله اجتماعی و مصاحبه) هم کاندیدا شده بود. آن روزها از واحه، یک نام به من تحویل دادند، یک کمد و یک مدیرمسؤول که سوادش زیاد بود و تنبلیاش هم.
این روزها که دارم «واحه» را ترک میکنم، عنوان برترین نشریه صنفی هفت استان (گیلان، مازندران، گلستان سمنان و خراسانها) هنوز در دست «واحه» است و دو جایزه، به دوازده جایزه رسیده است؛ یک مدیرمسؤول، دو سردبیر (+ و +) و هشت نفر عضو شورای نویسندگان دارد؛ کمدش دو تاست و کامپیوتر هم در اختیار دارد. سه دوره پیاپی است که «واحه» نمایندهای در «کمیته ناظر بر نشریات دانشجویی» دانشگاه دارد و یک ماهی است که نمایندهای از «واحه» وارد «کمیته مرکزی ناظر بر نشریات دانشجویی سراسر کشور» در وزارت علوم شده است.
میدانم؛ بسیاری از اینها را من نیاوردهام که بخواهم مدعیشان باشم و اگر کمکهای علی، مهدی، وهید، سیامک، بهروز و صد البته یاسر نبود، امروز اصولاً واحهای نبود که بخواهد به جشنواره برود و به جایی برسد. اما نباید فراموش کرد که امروز «واحه» بسیار بهتر از آن روزش است و تنها ذرهای عشق لازم دارد و همت
۳- لحظهای که نام «واحه» به عنوان بهترین نشریه صنفی اعلام شد و از جا بلند شدم، احساسی در وجودم شکل گرفت. احساسی متفاوت از چندین بار قبلی که به روی سن رفته بودم، دست داده بودم و جایزه را گرفته بودم. بغض گلویم را فشرد. در یک آن، تمام این سه سال تلاش، از پیش چشمم گذشت و بالای صحنه که رسیدم، بغض شکست و اشکها سرازیر شد. مزد سه سال زحمتم را گرفته بودم و زمان ایفای نقش من در افسانه «واحه» به پایان رسیده بود و زمان ترک صحنه بود. ترک صحنهای با افتخار، سربلندی، غرور، حسرت، امید، خاطره و ...
سه شنبه ۲ خردادماه ۱۳۸۵
مردي كه روحش را به قدرت نفروخت
۱- اگر در حافظه سياسيمان به دنبال شيرينترين خاطره بگرديم، بعيد است خاطرهاي شيرينتر از دوم خرداد ۱۳۷۶ پيدا كنيم. روزي كه شايد كمتر كسي باورش ميشد از قيف انتخابات، نامي به جز «علياكبر ناطق نوري» در بيايد. و ناگهان سيد محمد خاتمي رييسجمهور شد.
۲- نميدانم از آن زمان چه چيز را به ياد ميآوريد. اما خود من به خوبي يادم هست كه آن روزها باور داشتم كه شلوار جين يعني كفر (شايد بهتر باشد بگويم باورانده شده بودم) آن روزها هنوز روي ديوار اطلاعات سازمان انرژي اتمي نوشته شده بود: «رييسجمهور ايران، امام جمعه تهران» آن روزها هنوز شعار ميدادند «مخالف هاشمي، دشمن پيغمبر است» آن روزها هنوز مقام رياستجمهوري به مانند رهبري، در برج عاجي موهوم بود و كسي باورش نميشد كه ميتوان از رييسجمهور كشور هم انتقاد كرد و در خيابان آرام قدم زد. آن روزها ... حكايت آن روزها مثنوي هفتاد مني است كه نه من همهاش را به خاطر ميآورم و نه مجالي براي بازگويياش هست. اي كاش حافظه كوتاهمدتمان اندكي بلندمدتتر بود.
۳- خاتمي اشتباه داشت. بسيار هم اشتباه داشت. اما كارنامهاش آن قدر مثبت و موجه بود كه هنوز هم ميتوان ادعا كرد محبوبترين شخصيت سياسي امروز ايران است. خاتمي آن قدر پاكدست بود كه امروز حتي جايي براي ملاقاتهايش نداشته باشد. نميدانم چرا نميتوانيم درك كنيم كه اگر خاتمي، آن گونه كه ما ميخواستيم، عمل ميكرد، اصولاً امروز خبري از كرسي رياستجمهوري نبود و خيلي زودتر از اينها، عذرش را با يك كودتاي نظامي ساده ميخواستند و ديگر امروزي نبود كه بشود در فضاي رسمي كشور از كسي (حتي رييسجمهور) انتقاد كرد. اگر خاتمي نميگفت «سخن گفتن از تغيير قانون اساسي، خيانت است» چنان بلايي بر سر او، من، تو و كشور ميآوردند كه تصورش هم مشكل است. خاتمي صبور بود و هشت سال صبرش، موجب شد كه ما بخش بزرگي از مسير دموكراسي را طي كنيم و هنوز فاصله طولانيتري باقي مانده است. خاتمي هشت سال تحمل كرد. گذاشت آن قدر از او انتقاد كنند و دشنامش دهند تا ملكه ذهن همه بشود كه رييسجمهور قابل انتقاد است. پيشتر نه تنها مخالفان، كه دوستان رييسجمهور نيز جرأت انتقاد نداشتند و امروز، آبادگران مجلس بر احمدينژاد ميتازند. خاتمي هر چه نكرد، قدرت را از توهم قدسي بودن پاك ساخت و از عرش به فرش آورد.
۴- دي ۷۸، سعيد حجاريان ميگفت: «روند دموكراتيزاسيون در انگليس، ۴۰۰ سال به طول انجاميد. چطور ممكن است در ايران (با حكومت ايدئولوژيكش) در دو، چهار يا هشت سال، اين مسير طي شود!؟» و من اضافه ميكنم كه هنوز در انگليس، سخن گفتن از اين كه «سلطنت نميخواهيم» بسيار سخت است. هنوز در گذرنامه انگليسيها به جاي شهروند (Citizen) واژه بنده (Subject) نوشته ميشود. نميشود از آهوي تازه به دنيا آمده، با آن پاهاي نحيف و كمتوانش، توقع داشت كه چون پدر و مادرش، بدود. اگر چنين بخواهي يا كه مجبورش كني، زمين ميخورد، زخمي ميشود، پايش ميشكند و ديگر قدمي از قدم نخواهد توانست بردارد.
۵- هر چه ميكوشم اين بند آخر را نيز، با منطق و استدلال بنويسم، ميبينم فايدهاي ندارد و نوشتن در مورد خاتمي و دفاع از او، با يك خط و يك بند و يك نوشته و يك دفتر به پايان نميرسد. قانع شده باشيد يا نه، بند آخر را ميخواهم احساساتي بنويسم.
آقاي خاتمي، سيد عزيز، خسته و مظلوم
دوستت دارم. چرا كه روحت را به قدرت نفروختي. چرا كه قدرت مسخت نكرد. چرا كه كشور را خرج خودت نكردي. چرا كه سفره گستردهاي را نديدي كه بايد از آن تا ميشود خورد. چرا كه اگر گريه كردي، گريهات واقعي بود، براي خودت، كشورت و ملتي كه فرزندانش و نوههايش دوستت خواهند داشت. چرا كه افتخار ميكنم هموطن تو هستم. چرا كه زين پس، هر سال، اين روز را از تو خواهم نوشت و سال آينده، نوشتهام را چنين خواهم ناميد: «در ستايش مردي كه ماند»
یکشنبه ۳۱ اردیبهشتماه ۱۳۸۵
جاده آرزوهاي بر باد رفته
۱- استاد محترم، حتي اگر در فلسفه دين هم دكترا داشته باشند، شايد در برخي مسائل سواد چنداني نداشته باشند. نمونهاش اين كه همين مطلب قبلي را سر كلاس به صورت سؤال مطرح كردم و استاد در جواب فرمودند: «نَمنه دي!؟»
۲- چقدر اين سرويس صنفي ايسنا مزخرف است!؟ از آن مزخرفتر ايسنا خراسان! واقعاً مصداق بارز خبر سوزاندن هستند. دستور دانشگاه براي تفكيك خانمها و آقايان در تشكلها را همان روز سيزدهم ارديبهشت ماه بهشان خبر دادم و نتيجهاش اين بود كه محبت كردهاند و بعد از ۱۱ روز با دبير شوراي صنفي و دو روز بعد (۱۳ روز بعد از رسيدن خبر) با دبير انجمن علمي دانشگاه مصاحبه كردهاند. در صورتي كه اصل خبر اصولاً كار نشده است. البته تازه ايسنا بهترين خبرگزاري موجود (به خصوص در حوزه دانشجويي) است. اما در نهايت مزخرف است. حتي يك نفر باسواد پيدا نميشود به آنها بگويد عزيزان من، انرژي هستهاي، نه انرژي هستهيي! مثل اين كه ناصرالدينشاه راست گفته كه فرموده بود: «ما همه چيزمان بايد به همه چيزمان بيايد»
۳- اگر بداني چقدر از دست خودم شاكي هستم؟ شايد بدترين چيز براي يك معلم، عصباني شدن باشد و پيش از اين موقع درس دادن، خودم را به شدت كنترل ميكردم و پيش نيامده بود كه عصباني شوم. سه راه پيش رويم است. يا بايد درس دادن را كناري بگذارم كه نميتوانم. راه دوم اين است بپذيرم كه ميشود وقتي كسي چيزي را اصلاً نفهميده، از كنارش گذشت كه آن هم براي من ممكن نيست. راه سوم هم تسلط بيشتر بر خود است كه از همه سختتر است؛ اما جز اين هم راهي نيست
۴- شد ۲۱ شماره! واحه فردا منتشر ميشود و اين بار يك گزارش تحليلي در خصوص پرونده هستهاي، دو گزارش-يادداشت، يكي در مورد ترياي دانشكده و ديگري در مورد طرح تفكيك و ۹ خبر براي آن نوشتهام. يك گزارش-يادداشت ديگر در مورد تغيير ساعتها نوشته بودم كه سوخت و كار نشد. يك داستان نوشته بودم كه جايي برايش نبود و يك مطلب نيمهكاره در مورد شوراي صنفي كه آن هم ناتمام ماند. ۲۸ صفحه «واحه» با فونت ۸.۵ و فاصله خط ۰.۸۵ و رؤياي بر باد رفتهام براي ديدن «واحه ۷۰» در دوران دانشجويي. آخر همين هفته، آخرين جشنواره دوران دانشجوييام است و آرزوي روزي كه وسوسه روزنامهنگاري رهايم كند
۵- سهشنبه هفته پيش، با دوهفته تأخير بالاخره مراسم روز معلم كالج برگزار شد. اين بار به جاي مهمانسرا يا سالن شوراي دانشگاه، هتل پارس دعوت بوديم. اما مراسم بيشتر معرفي كالج بود و همه كساني هم كه ميشناختم و در دانشگاه، كارم پيششان گير است، بودند. از رييس دانشگاه و همه معاونانش گرفته تا مدير فرهنگي و رييس حراست و رييس دانشكده و عده زيادي از اساتيد گروه و از همه مهمتر، دكتر كلاهان كه مرگ و زندگيام اين ترم، دست اوست. جاي شما خالي، بسيار لذت بردم. يك موقعيت استراتژيك را انتخاب كردم و تا توانستم به همه خودم را نشان دادم و سلام كردم. فقط دكتر نوعي (رييس دانشكده) از دستم در رفت. مدير محترم گروه، آقاي مهندس بهروز حسني عزيز، لطفاً وقتش را بيشتر كن!
۶- حرف همه را باور نکنيد. اگر همه گفتند «غرامت مضاعف» شاهکار «بيلي وايلدر» است، چندان باور نکنيد. فيلم خوبي است، اما نه به خوبي «ايرما خوشگله» «بعضيها داغش رو دوست دارن» «خارش هفت ساله» يا حتي «Sunset Boulvard»
همچنين اگر شنيديد «مسخ» کافکا شاهکار است، باز هم چندان اعتماد نکنيد. کتاب خوبي است، ولي من «بيگانه» آلبر کامو را بيشتر ترجيح ميدهم. به خصوص اگر مسخ را «صادق هدايت» ترجمه کرده باشد و ادبياتش امروز، مثل سريالهاي تلويزيوني باشد که داستانشان ۱۰۰ سال پيش يا آن طرفتر ميگذرد. (دليل شاهکار نبودن: علت و حالت مسخ گرهگوار در داستان بسيار کمرنگ است و نميتواند انسان را وارد داستان کند)
یکشنبه ۲۴ اردیبهشتماه ۱۳۸۵
چهارگانه نحس اديان عقلگريز
۱- سهشنبه هفته پيش، سر كلاس «عرفان عملي در اسلام» يك نفر از بچههاي سنّي كلاس، كنفرانسي در مورد «ابنعربي» داد و در ميانه آن كار به «ابنِتِيميه» بنيانگذار وهابيت كشاند و هر چه از دهانش در آمد، نثار تشيّع كرد. البته خودش ميگفت كه امامت و ولايت را قبول دارد، اما تشيّع را نه. ايراد اصلي او به تشيّع يك چيز بود: «تأويل»
۲- يهوديت، مسيحيت، اسلام سني و تشيع، در ظاهر نه تنها هيچ قرابتي با يكديگر ندارند؛ كه به نوعي دشمنان خوني يكديگر نيز محسوب ميشود و تمام اين مباحث نزديكي اديان و وحدت شيعه و سني و امثالهم، در يك كلام، كشك هستند و باد هوا. اما از هر چهار مذهب، فرقهاي افراطي منشعب شده كه از يك نظر به شدت به يكديگر شبيهند: «فاشيسم»
۳- يهوديت صهيوني، مسيحيت انجيلي، اسلام وهابي و تشيع حجتي، همه اشكال ايدئولوژي فاشيسم هستند. صهيونيستها، اِوانجليستها (Evangelicalists)، وهابيها و حجتيها، همگي به آخرالزمان و ظهور منجي (مانند اكثر اديان الهي) اعتقاد دارند. اما نقطه افتراق آنها از ساير آديان، مذاهب و فرَق، آنجاست كه معتقدند براي ظهور اين منجي، مقدماتي لازم است و بايد تلاش كرد تا آن مقدمات را فراهم نمود.
۴- اوانجليستها و صهيونيستها در تلاشند كه دولت يهود در سرزميني از نيل تا فرات تشكيل دهند و تلاش انجمن حجتيهايها بر اين است كه دولت ظلم و جور بر دنيا حكومت كند. اما تلاشهاي اين گونه نيست كه منشأ شباهت بيحدشان شده است. بلكه شباهت اصلي در آن جاست كه از تأويل، تفسير متن و برداشت از نوشتهها با توجه به فهم انسان، گريزانند. به بيان ديگر هر چهار گروه، تنها ظاهر ساده متوني را كه در دست دارند، مورد نظر و عمل قرار ميدهند و دخيل شدن هر گونه عامل ديگري (عليالخصوص عقل و تجربه بشري) را به مانند كفر و جنگ با خدا ميدانند. همين ويژگي است كه آنها را بسيار خشك، خشن و انعطافناپذير كرده و راه گفتگو و تعامل را با آنها بسته است. (براي مثال، در اساسنامه انجمن حجتيه آمده كه در صورت مساعد نبودن شرايط، به ظاهر انجمن تعطيل و در باطن، اعضايش تقيه ميكنند)
از ديگر ويژگيهاي اين گروهها قبول نداشتن حقيقت چندگانه (يا به بيان ديگر كافر شمردن هر كه جز خودشان) است و راه سعادت فردي را در سعادت كل جهان ميبينند. در نتيجه دست زدن به اشغال، ترور و حمله انتحاري برايشان تكليف الهي است و نه انتخاب فردي
۵- بوش و تيم نومحافظهكارش مسيحي انجيلي هستند. قدرت و ثروت و رسانههاي دنيا را هم كه يهوديان صهيوني در دست دارند. عربهاي خاورميانه هم كه وهابياند. برخي از سران جمهوري اسلامي (منجمله تمام وزيران امور خارجهاش) سابقه انجمن حجتيه دارند. دنيا در دست بنيادگرايان است. من مست و تو ديوانه ... مگر اين كه خدا به خداباوران رحم كند.
در چنين دنيايي صلح، آزادي، انسانيت و برادري تنها واژههاي قشنگي هستند كه در نوشتهها پيدا ميشوند و در رؤيا تجسم
جمعه ۲۲ اردیبهشتماه ۱۳۸۵
هذيانهايي از گرما
۱- هفت و هفت دقيقه صبح، موبايل در نقش ساعت، زنگ ميزند. ديشب تا ۲:۳۰ داشتهاي مقاومت ۲ ميخواندهاي و بعد هم يك ساعتي مستور. اذان صبح را گفته بودند و كمكم هوا روشن شده بود. تمام شب را عرق ميريختهاي. دست و پاها را باز ميكني و هيچ هم روي خودت نميكشي، اما همچنان آب از سر و رو و دست و پايت جاري است. همه هوا چند روزي است سرِ جنگ دارد و ميخواهد تجربه نكرده، پا به جهنم نگذاري. آن قدر خستهاي كه در اين هُرم گرما هم چند دقيقهاي طول نميكشد تا خوابت ميبرد.
۲- آن قدر گرم است كه تصاوير محو و صداها گنگ شدهاند. دكتر «ك» دارد با دكتر «ض» در مورد پروژههاي اينترنشيپ صحبت ميكند. نگاهي به تو مياندازد و ميپرسد «با اين وضع بازديد آمدنت، ميخواهي پروژه اينترنشيپ هم برداري؟ چرا بازديد امروز صبح را نيامدي؟» و تو ميماني كه اين بار چه دليلي ميتواني براي نيامدنت سر هم كني و با خودت فكر ميكني كه نه تنها اوضاع ۶ واحد اين ترمت به هم ريخت، كه پروژه اينترنشيپ دود شد و به هوا رفت؛ پروژه فارغالتحصيلي، خودش پروژهاي شد و فارغالتحصيل شدن از آن بدتر! از شدت گرما و بدبختي، از حال ميروي و به يكباره از خواب ميپري. ساعت ۷:۳۲ است و هنوز بازديد را جا نماندهاي. ماشينحساب را پيدا نميكني و خدا ميداند براي امتحان عصر، چه خاكي بايد به سرت بريزي. لباس ميپوشي، تا جايي كه ميتواني با آب سرد خودت را خيس ميكني تا هم بيدار شوي و هم خنك، و راه را ميدوي. دارد ميگويد:
I walk a lonely road
The only one that I have ever known
Don't know where it goes
But it's home to me and I walk alone
۳- بچهها آمدهاند، مينيبوس آمده و استاد نه. تازه يادت ميآيد كه گرسنهات است. خدا بيامرزد پدر محمد عبدي را كه يك دقيقهاي، ساندويچ كوكتل را به دستت ميدهد و ۲۰۰ تومان هم بيشتر نميگيرد. تا از تريا، دوباره به جلوي دانشكده برسي، نصفش را خوردهاي و نيم ديگر را هم در كيف ميگذاري. استاد هنوز نيامده است. نيم ديگر ساندويچ را هم ميخوري و خبري از استاد نميشود. تا موقعي هم كه سوار مينيبوس ميشوي، هنوز نيامده است. به كارخانه ميرسي و خبري از استاد نيست. كارخانه نيمهتعطيل است. بازديدتان يك ساعته تمام ميشود و تازه نيمساعتش را به بطالت گذراندهايد. هنوز هم خبري از آقاي دكتر نيست. خودش را براي چنين بازديد مسخرهاي سبك نكرده است. ساعت يازده به دانشكده رسيدهاي و فكر ميكني براي اين كه اين بار مقاومت ۲ را نيفتي، پنج ساعتي وقت داري
۴- تصاوير به سرعت از جلوي چشمت عبور ميكنند. سه ساعت حرف زدهاي و فهميدهاي كه بسيار بيش از آن كه ميپنداشتهاي مغرورت ميپندارند و خودخواه و جاهطلب. حتماً حق با آنهاست و تمام خدمات بيمزد و منتي كه انجام دادهاي، جلوي چشمانت چرخ ميزنند و ... دادگاه وجدان را ميبازي. تنها مايه اميدواري اين است كه ميبيني درست حدس ميزدي. فكر ميكنند كه حرف مخالف را نبايد جاي ديگري گفت و تو معتقدي قرار نيست ديگران عقيده تو را تعيين كنند. سردرد، چرت خوابآلود و گرمايي كه داخل و بيرون، سايه و آفتاب، نميشناسد و همه جا هست. ساعت ۴ بعدازظهر شده و وقت امتحان
۵- امتحان تمام ميشود. سه ساعتي را در بيابانهاي دانشگاه دور ميزني و دست آخر وقتي به پاي كامپيوترت برميگردي، اذان مغرب را هم گفتهاند، اما همچنان گرم است. يك ترجمه از فارسي به انگليسي؛ سه ترجمه از انگليسي به فارسي؛ دو پروژهاي كه دو ماه است دست نخوردهاند. از يكي چيزهايي را ميداني و براي ديگري، حتي عنواني هم پيدا نكردهاي. مطلبي كه بايد تنظيم شود، MATLAB كه بايد ياد بگيري و هزار و يك كار عقبافتاده ديگر مانده، اما آن قدر گرم است كه حوصله خودت را هم نداري، چه برسد به كار. شرق هست، مستور هست، فيلم نديده هست، درس نخوانده هست (البته از نوع دوستداشتني و قابل تحملش) زل ميزني به مانيتور و هي آهنگ عوض ميكني. شهرداد روحاني، فرامرز اصلاني، لينكين پارك، Evanescence، كلدپلي، SOAD، گريندي، هر چه ميگردي، همه ميگويند و هيچ نميگويند. پلكهايت هم نم را به خود ميبينند. با خواننده زمزمه ميكني:
The innocent can never last
Wake me up, when September ends
یکشنبه ۱۷ اردیبهشتماه ۱۳۸۵
كتاب، دم خروس و قسم حضرت ابوالفضل
۱- ما ايرانيها، ماشالله از لحاظ ادعا، نه تنها چيزي از بقيه دنيا كم نداريم، كه به جرأت ميشود گفت كه اگر مسابقه خود بزرگ بيني و اعتماد به نفس بين همه ملل جهان برگزار ميشد، با اختلاف فاحشي به مقام اول دنيا ميرسيديم. اگر يك مصراع شعر حفظ باشيم، بدون شك آن مصراع «هنر، نزد ايرانيان است و بس» خواهد بود. صبح تا شب دماغهاي گندهمان را بالا ميگيريم و كلي احساس بافرهنگ بودن ميكنيم و دم از اين ميزنيم كه باهوشترين مردم دنيا هستيم و شعر و فرهنگ است كه از سر و كولمان بالا ميرود و به قول معروف، از هر انگشتمان، يك هنر است كه ميبارد
۲- اما بگذاريد يك بار، منصف باشيم. ملتي كه ادعا دارد باهوشترين ملل است، محمود احمدينژاد را به عنوان برگزيدهترين عصاره فضايلش برگزيده و در جايگاه رياست جمهوري نشانده است.
ملتي كه ادعاي فرهنگ دارد، در هر شهر و استاني كه مسابقه فوتبالي برگزار شود، تمامي آموختههاي سالهاي سالش را نثار داور ميكند و افسوس كه اين آموختهها، ناسزا و فحش است، نه چيز ديگر. اگر نيمساعت در خيابانهاي شهرهاي اين كشور راه برويد، قطعاً دعوايي شاهد خواهيد بود و ميبينيد كه چه ساده، همين مردمان بافرهنگ، هر چه از دهانشان در ميآيد، نثار همديگر ميكنند. چه پيرمرد هفتاد ساله باشند و چه كودك هفت ساله، كلمات و عباراتشان ذرهاي نشان از آن فرهنگ و هنر افسانهاي ندارد. (حكايت آن بازيكن خارجي را به خاطر داريد كه دو هفته از ورودش به ايران نگذشته، به زبان فارسي، به داور فحش ناموسي داد!؟) البته اين نيمساعت به شرطي است كه مذكر باشيد. وگرنه حتي به پنج دقيقه هم نميكشد كه ...
اين ملت چنان بافرهنگ است كه براي فيلم هندي ميميرد و بخش اعظم فروش فيلمهايش به آثاري اختصاص دارد كه در يك كلام، مزخرفند.
از لحاظ هنر موسيقي نيز، با آثار پاپ لسآنجلسي بسيار بيشتر مأنوس است تا موسيقي سنتي ايراني؛ و از موسيقي غربي هم ... بله، البته مدرن تاكينگ، كريس ديبرگ، متاليكا، بريتني و مدونا، واقعاً آثار سطح بالا و در خور تأملي هستند. باور كنيد!
۳- اما مصداق بارز فرهنگ اين نوادگان آرياييها (به معني مردمان نجيب و شريف!) بحث شيرين، كهنه، كليشهاي و نخنماي كتاب است. البته ميشود بحث را كمي گسترش داد.
بيشترين ميزان فروش مجلات مربوط به كدام رسته است؟ زردها!
بيشترين فروش روزنامههاي ورزشي متعلق به كدام دسته است؟ زردها!
در كشوري كه بيش از چهار پنج ميليون دانشجو و حدوداً در همين حد و اندازهها دانشآموخته دارد، هر روز، چند نسخه شرق به فروش ميرسد؟ حدود صد هزار نسخه
آمارهاي مربوط به سطح مطالعه و شمارگان چاپ كتابها هم اين قدر (و به ويژه در اين روزها) تكرار شده است كه تكرارش بياثر است. به قولي، به «ياسين به گوش خر خواندن» ميماند.
۴- نكته جالب در مورد كتاب اين كه آرزوي يك نويسنده اين شده كه كتابش به اندازه كتاب كمكآموزشي «مجموعه سؤالات ديني سوم ابتدايي با پاسخ عميقاً تشريحي» نوشته «استاد غضنفر قليپور» بفروشد. (كاري از شك صَبا دِق: «شركت كارخانجات صنايع بهداشتي آفتابهسازي دارقوزآباد قزوين») بگذاريد جان كلام را بگويم: اگر كتابهاي آموزشي و كمكآموزشي، از دبستان تا دكترا را كنار بگذاريم و فرض كنيم باقيمانده كتابها، نشاني از فرهنگ هستند، درصد چنداني باقي نميماند. شايد از هر ده كتابي كه به فروش ميرود، يكياش باقي بماند. (نگاه كنيد كار به كجا رسيده كه فهيمه رحيمي و فتانه حاجسيدجوادي را هم داخل نويسنده؛ و طالعبيني بوركينافاسويي، خوشبختي در سيم ثانيه، مارمولك را بجو و «نوزاد درون» را هم جزو كتاب فرض كردهايم) براي اندازهگيري عمق اين فاجعه، كل خطكشهاي تاريخ بشريت هم بعيد است كافي باشد.
۵- يك ساندويچ و نوشابه، در بهترين حالت هزار تومان آب ميخورد (البته در همين مشهد) اگر بخواهي كمي به خودت حال بدهي و يك پيتزاي درست و حسابي به همراه سيبزميني سرخكرده و نوشابه نوش جان كني، حداقل سه هزار تومان بايد از جيب مبارك بيرون بكشي. حكايت مهمان كردن و جوجهكباب و ... را هم كه بهتر ميدانيد. از ميدان انقلاب تهران تا ميدان ونك (به عبارت ديگر، دو قدم راه) ميشود هفتصد تومان. كپي گرفتن يك جزوه نسبتاً مفصل يا دستور كار آزمايشگاه هم كه حتي به نرخ دانشجويي، دو سه هزار توماني آب ميخورد. نميدانم ديگر چه خرج احمقانهاي را مثال بزنم. ولي خيلي خوب ميدانم كه كم نيست هزينههايي كه ميشود از كنارشان گذشت و به جايش يك رمان صد صفحهاي فارسي را به قيمت هشتصد تومان خريد. دقت كنيد: فقط هشتصد تومان
۶- دوم دبيرستان بودم. نمايشگاه مدرسه بود و بندهخدايي از مدرسه البرز آمده بود بازديد نمايشگاه. نميدانم كه چطور شد كه صحبتمان گرم شد و دست آخر كتابي را كه دستش بود، امانت گرفتم كه فردا پسش بدهم. هر چه هم فكر ميكنم، يادم نميآيد كه چه كتابي، در چه زمينهاي يا از كدام نويسنده بود. هر چه بود، موقعي كه داشت ميرفت، جمله زيبايي را (فكر ميكنم از فوكو) نقل كرد: «احمق آن كسي است كه كتاب قرض ميدهد و احمقتر آن كه پسش ميدهد» پس لطفاً امنت نگيريد، بخريد!
چهارشنبه ۱۳ اردیبهشتماه ۱۳۸۵
دانشگاه: «تشكلها، آقايان امروز، خانمها فردا»
۱- امروز، سهشنبه، دوازدهم ارديبهشتماه، در نامهاي به مسؤولين تشكلهاي دانشجويي دانشگاه فردوسي مشهد، از آنها خواسته شد كه از تجمعهاي خانمها و آقايان در تشكلها جلوگيري شود و ساعات مراجعه خواهران و برادران نيز، از يكديگر تفكيك شود. اين نامه كه به امضاي سيدموسوي، مدير امور فرهنگي و فوقبرنامه دانشگاه رسيده بود، با ذكر عنوان و شماره نامههايي جداگانه، براي تكتك مسؤولين تشكلهاي دانشجويي همه دانشكدهها، اعم از انجمنهاي اسلامي، شوراهاي صنفي، سازمانهاي دانشجويان جهاد دانشگاهي، انجمنهاي علمي و كميتههاي ورزشي فرستاده شد. حتي تشكلهايي نظير بسيج دانشجويي، جامعه اسلامي، شاهد و ايثارگر و نهاد رهبري نيز اين نامه را دريافت كردند؛ هر چند كه اين تشكلها پيش از اين نيز تفكيك را به طور كامل اجرا ميكردند و كاملاً به آن معتقد هستند. البته اين نامه هيچ گونه تهديدي را در بر نداشت و با عباراتي نظير «حتيالامكان» و «غيرضروري» تلاش داشت كه از دادن حكم كلي بپرهيزد. اما كدام فعال دانشجويي است كه از دريافت چنين نامهاي نگران نشود؟
۲- دكتر سيدموسوي، عضو گروه معارف اسلامي دانشگاه است و قبلاً در بازهاي مديريت اين گروه را نيز بر عهده داشته است. وي در «جمعيت اسلامي اساتيد دانشگاه فردوسي» نيز عضويت دارد كه به نوعي «جامعه اسلامي» اعضاي هيأت علمي است و نزديكي فكري زيادي با اين تشكل دانشجويي دارد. تشكلي كه از حدود يك سال پيش از آغاز انتخابات رياستجمهوري نهم، حمايت خود را از محمود احمدينژاد اعلام كرده بود و هيچ گاه هم از حرف خود كوتاه نيامد. پس از سونامي احمدي، اين تشكل بازيگر اكثر انتصابات در دانشگاه فردوسي شد و علاوه بر رئيس دانشگاه، چند تن از معاونين و مديران دانشگاه (منجمله مديريت فرهنگي و فوقبرنامه) نيز از اعضاي اين تشكل انتخاب شدند و رياست برخي دانشكدهها نيز به اعضا يا نزديكان فكري جمعيت اسلامي اساتيد سپرده شد. نكته قابل ذكر اين كه در دانشگاه فردوسي، مديريت امور فرهنگي و فوقبرنامه نه تنها از اكثر معاونين، كه بعضاً از رئيس دانشگاه نيز مهمتر است و نقشي كاملاً استراتژيك دارد. چرا كه مجوز فعاليتها، بودجه، انتخابات و ساير مسائل مربوط به همه تشكلهاي دانشجويي (حتي انجمنهاي علمي نيز) در اختيار اين مديريت است.
۳- اين ترم، آخرين درس از دروس عموميام را با دكتر سيدموسوي دارم. امروز و در طول مدت كلاس، بر سر اين موضوع اعتراضاتي از طرف دانشجويان به اين موضوع ابراز شد و آقاي دكتر، گفتند كه آخر كلاس بمانيد، با هم صحبت ميكنيم و جالب اين كه از كلاس ۷۰ نفره، حدود ۳۰ نفر باقي ماندند و حدود يك ساعتي صحبت شد. چكيده صحبتهاي دانشجويان، چنين بود:
- اين مطلب، توهين به تشكلها و فعالين آنهاست و به آنها تهمت زده شده است.
- ما در تشكلها به دنبال فعاليت هستيم و نه دوستيابي و .... اصولاً كسي كه بخواهد از اين دست كارها بكند، به پارك، كافيشاپ يا جاهايي مثل آنها ميرود و نميآيد بنشيند در يك تشكل دانشجويي كه اگر درش باز هم نباشد، هر لحظه ممكن است يكي در را باز كند و وارد شود.
- در اكثر قريب به اتفاق موارد، برگزاري جلسات غيرمختلط ناممكن است. نميشود كه خواهران جداگانه جلسه بگذارند و برادران جداگانه؛ بعد يكي از برادران در حالي كه به آسمان خيره شده و پشتش را به نماينده خواهران (كه به زمين زل زده است) كرده، بگويد: «خواهر! ما برادران در فلان موضوع به بهمان نتيجه رسيدهايم. شما چطور؟» امروز ديگر اين تصوير آن قدر كاريكاتوري هست كه يك كلاس ۷۰ نفري را از خنده منفجر كند.
- اصولاً آن قدر تعداد كساني كه در اين دوره و زمانه، حاضرند تن به فعاليت دانشجويي بدهند، كم است كه اگر تفكيك شود، انگار كه درها را بستهايم و تشكلها را تعطيل
- پس از صدور چنين نامهاي، دانشجويان وروديهاي پايينتر ديگر با ترس و لرز پايشان را به تشكلها ميگذارند و به ويژه در دانشگاه فردوسي كه كميته انضباطي را غول كردهاند، كمتر دختري حاضر خواهد بود وارد يك فعاليت دانشجويي شود و اين يعني سكوت محض بيش از نيمي از دانشجويان
- شما از هنگامي كه به سر كار آمدهايد، هميشه گفتهايد «پول نميدهيم» و به نوعي، گفتهايد كه فقط حمايت معنوي ميكنيد. اين بود آن حمايت معنوي!؟
- اگر جلسهاي غيرضروري و مختلط برگزار شد، چه ميشود؟ آيا فكر نميكنيد كه چنين نامهاي اين جسارت را به ساير تشكلها و هر كسي (با هر تفكري) كه از در يك تشكل ميگذرد، بدهد كه وارد شود و هر چه دلش خواست، به اعضاي تشكل بگويد؟ اصلاً مرجع تشخيص ضروري يا غيرضروري بودن يك جلسه كيست؟
- الان، عدهاي بسيار كمي (به نسبت سالهاي قبل) ماندهاند كه حاضرند در تشكلها فعاليت كنند. ما انتظار داشتيم كه شما بياييد از همين افراد دفاع كنيد و مثلاً در مصاحبه با ايسنا، بگوييد كه بسيار خوب دارند كار ميكنند و مشكل (اخلاقياي) در كار نيست.
- تصميم به نوشتن اين نامه را شخصاً گرفتهام. نه كسي در مورد چنين چيزي فشار آورده و نه در جلسهاي مطرح شده است.
- ما نگفتهايم كه حتماً چنين كنيد و چنان. گفتهايم حتيالامكان و غيرضروري
- وجود دارد تشكلهايي كه يك پسر و يك دختر در آن مينشينند و به قولي، دل و قلوه رد و بدل ميكنند.
- نامه را براي همه تشكلها فرستاديم كه معلوم باشد كس خاصي را متهم نميكنيم.
- منظورمان از تجمع خانمها و آقايان، اين بوده كه يك دختر و يك پسر، نيايند بنشينند و مغازله كنند (البته تعبير چيز ديگري بود. قول داديم كه نقلش نكنيم)
اين گونه اطلاعرساني براي اين بوده است كه ما جلوي يك سري اقدامات بعدي را بگيريم و از صيانت تشكلها، دفاع كنيم! حالا اگر روش ما اشتباه بوده، ممنون ميشويم كه تذكر بدهيد. - البته بعدتر گفتند كه دكتر عاشوري، رئيس هفت ماهه دانشگاه، در اين مورد به وي تذكر داده است.
۴- آقاي دكتر
در همان قرآني كه برايمان مقدس است، گفته شده كه اگر فاسقي برايتان خبر آورد، به او اعتماد نكنيد و به دنبال دليل و شاهد باشيد. «ما ز ياران چشم ياري داشتيم» گفته بوديد كه اگر حمايت مادي نكنيد، حداقل از ما حمايت معنوي ميكنيد. اين بود آن حمايت معنويتان؟ شما بهتر از بنده ميدانيد كه تهمت چه گناه بزرگي است. ما براي «كار كردن» وارد تشكلها شدهايم. دقت كنيد: «كار كردن» يك روز براي امام خميني، بنيانگذار اين نظام، خبر آوردند كه عدهاي رفتهاند و وسط كلاسهاي دانشگاه، ديوار كشيدهاند. ايشان به شديداللحنترين حالت ممكن دستور دادند كه بروند و خودشان شبانه، ديوارها را خراب كنند. وگرنه فردا صبح فتوا ميدهم كه خود دانشجوها چنين كنند. شما اتوبوسهاي دانشگاه را جدا كردهايد؛ كلاسهاي دروس عمومي را تكجنسيتي كردهايد؛ حتي روي نيمكتهاي محوطه هم نوشتهاند: ويژه خواهران، ويژه برادران. ولي آقاي دكتر؛ نميشود تشكلها را هم تكجنسي كرد. ما داريم با هم كار ميكنيم، بحث ميكنيم و ممكن است كه در وسط بحث شوخياي هم بكنيم و بخنديم. اما خودتان هم به ما ميگوييد كه تفكيك نه درست و ممكن. ما داريم كار ميكنيم، مسلمانيم، دانشجوييم و از همه مهمتر، انسان هستيم. سعي كنيد كه اين را درك كنيد. همين ...
دوشنبه ۱۱ اردیبهشتماه ۱۳۸۵
در جست و جوي چه؟
۱- پرسش سادهاي طرح كرد. گفت «از خودت بپرس كه در زندگي، به دنبال چه هستي؟» چند روزي است كه دارم فكر ميكنم: واقعاً من در زندگي به دنبال چه هستم؟ عجيب است. فكر كه ميكنم، درمييابم چند ماهي است كه پاسخي براي اين سؤال ندارم. جوابهاي قديمي را مرور ميكنم:
- آرامش؟
- نه؛ آرامش آن چيزي نيست كه به دنبالش باشم. روح سركش و بيقرار من تحمل سكون و آرامش را ندارد. من به دنبال رفتن بودهام. نه به قصد رسيدن، كه به قصد ترك، به قصد رفتن
- رضايت؟
- رضايت از چه؟ رضايت از كه؟ مگر انسان راضي، ممكن است؟ مگر ممكن است كه انسان، ديگر آرزويي نداشته باشد؟ مگر ممكن است كه آدمي را نيافته ديگري نباشد؟ نه؛ قطعاً به دنبال هر چه باشم، به دنبال رضايت نيستم
- پاسخ؟
- آخر مگر پاسخي هم هست؟ آيا جز اين است كه در پس هر پاسخ، اگر پرسشهاي ديگري نباشد، قطعاً تكپرسش ديگري هم هست و اين تسلسل را انتهايي نيست
شايد هدف و خواستهام اين نباشد. اما قطعاً مسيري كه در آن قدم ميزنم، حاوي سه چيز هست: «رفتن، پرسيدن و نارضايتي» نارضايتيام نه از باب خشم و سرسختي، كه از براي اين است كه نارضايتي، قوه محركه نماندن است.
۲- همنامي پرسيد كه نميتواني اندكي نوشتههايت را منظمتر و دستهبندي كني؟ گفتم علايقم، سلايقم و زمينههاي ورود اطلاعاتم گسترده هستند كه واقعاً برايم ممكن نيست در يك قسمت، ماندگار شوم.
۳- شبزندهداري ميارزد. مينشيني و «خنده در تاريكي» ولاديمير ناباكوف را تمام ميكني. با خودم عهد بسته بودم تا اين امانتي را نخوانم و بعد از اين همه تأخير، به صاحبش (كتابخانه فرهنگي دانشكده) پس ندهم، سراغ «عشق روي پيادهرو» مصطفي مستور نروم. جداي از آن، بايد «حكايت عشقي، بدون شين، بدون قاف، بدون نقطه» هم منتظر است كه بروم و بخرمش. تازه بعد از آن نوبت دوبارهخواني مستور است. خواندن دوباره «روي ماه خداوند را ببوس» «چند روايت معتبر» «من داناي كل هستم» و «استخوان خوك و دستهاي جذامي»
فكر ميكنم كه وقتش است از كتاب بنويسم. اين معشوق بيپايان و بزرگتر
۴- به محمد ميگفتم كه اين مرد، خيلي بيشتر از ادبياتخواندههاي محض حالياش است و اين دغدغههايش، شديداً آشناست. حقا كه مهندسي خوانده است.
۵- فكر ميكنم بالاخره تكيهكلامم را كشف كردهام. و چقدر احمقانه است اين «خُب»
سال دوم دانشگاه بود كه بعد از يك سخنراني حسابي و كوبيدن اساسي دبير كميته ناظر دانشگاه، از تريبون پايين آمدم و از چند نفر از دوستان (نه چندان نزديك) پرسيدم: «چطور بود؟» و در جواب گفتند: «خُـــــــــب!» البته مقدار كشش ضمهاش خيلي بيشتر از اينها بود. ديگر چند سالي كسي در مورد «خب» گفتنهايم، اشارهاي نميكرد تا اين كه چند نفر از بچههايي كه تازه چند ماهي است با هم آشنا شدهايم، در عرض دو هفته ۷-۶ بار، تا به من رسيدند، دسته جمعي گفتند: «خـُــــــــــــــــــــب» من هم هي حرص خوردم و البته به روي مبارك خودم نياوردم و با لبخندي سرشار از بزرگواري و بخشش، گذاشتم كه كمي تفريح كنند. امروز ظهر زنگ زدند و گفتند كه از عصر، ترم جديد شروع ميشود و ساعت ۶ بايد سر كلاس باشي. جلسه اول هم كه معرفي وب و مسائل كلي مربوط به برنامهنويسي تحت وب است و يكبند بايد حرف بزنم. داشتم سخنراني غرايي درباره URLها، دومين و سابدومينها ميكردم كه يكدفعه به خودم آمدم و ديدم اي دل غافل! دارم آخر هر جملهام ميگويم: «خـُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب» از تكيهكلامهاي ضايع دكتر مدرس «به حساب» «همي الانه» و «در حقيقت» هم تكيهكلام ضايعتري دارم. بايد يك راهي پيدا كنم كه تركش كنم، خـُــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب!