دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
جمعه ۲۲ اردیبهشت‌ماه ۱۳۸۵

هذيان‌هايي از گرما

۱- هفت و هفت دقيقه صبح، موبايل در نقش ساعت، زنگ مي‌زند. ديشب تا ۲:۳۰ داشته‌اي مقاومت ۲ مي‌خوانده‌اي و بعد هم يك ساعتي مستور. اذان صبح را گفته بودند و كم‌كم هوا روشن شده بود. تمام شب را عرق مي‌ريخته‌اي. دست و پاها را باز مي‌كني و هيچ هم روي خودت نمي‌كشي، اما همچنان آب از سر و رو و دست و پايت جاري است. همه‌ هوا چند روزي است سرِ جنگ دارد و مي‌خواهد تجربه نكرده، پا به جهنم نگذاري. آن قدر خسته‌اي كه در اين هُرم گرما هم چند دقيقه‌اي طول نمي‌كشد تا خوابت مي‌برد.

۲- آن قدر گرم است كه تصاوير محو و صداها گنگ شده‌اند. دكتر «ك» دارد با دكتر «ض» در مورد پروژه‌هاي اينترنشيپ صحبت مي‌كند. نگاهي به تو مي‌اندازد و مي‌پرسد «با اين وضع بازديد آمدنت، مي‌خواهي پروژه اينترنشيپ هم برداري؟ چرا بازديد امروز صبح را نيامدي؟» و تو مي‌ماني كه اين بار چه دليلي مي‌تواني براي نيامدنت سر هم كني و با خودت فكر مي‌كني كه نه تنها اوضاع ۶ واحد اين ترمت به هم ريخت، كه پروژه اينترنشيپ دود شد و به هوا رفت؛ پروژه فارغ‌التحصيلي، خودش پروژه‌اي شد و فارغ‌التحصيل شدن از آن بدتر! از شدت گرما و بدبختي، از حال مي‌روي و به يك‌باره از خواب مي‌پري. ساعت ۷:۳۲ است و هنوز بازديد را جا نمانده‌اي. ماشين‌حساب را پيدا نمي‌كني و خدا مي‌داند براي امتحان عصر، چه خاكي بايد به سرت بريزي. لباس مي‌پوشي، تا جايي كه مي‌تواني با آب سرد خودت را خيس مي‌كني تا هم بيدار شوي و هم خنك، و راه را مي‌دوي. دارد مي‌گويد:
I walk a lonely road
The only one that I have ever known
Don't know where it goes
But it's home to me and I walk alone

۳- بچه‌ها آمده‌اند، ميني‌بوس آمده و استاد نه. تازه يادت مي‌آيد كه گرسنه‌ات است. خدا بيامرزد پدر محمد عبدي را كه يك دقيقه‌اي، ساندويچ كوكتل را به دستت مي‌دهد و ۲۰۰ تومان هم بيشتر نمي‌گيرد. تا از تريا، دوباره به جلوي دانشكده برسي، نصفش را خورده‌اي و نيم ديگر را هم در كيف مي‌گذاري. استاد هنوز نيامده است. نيم ديگر ساندويچ را هم مي‌خوري و خبري از استاد نمي‌شود. تا موقعي هم كه سوار ميني‌بوس مي‌شوي، هنوز نيامده است. به كارخانه مي‌رسي و خبري از استاد نيست. كارخانه نيمه‌تعطيل است. بازديدتان يك ساعته تمام مي‌شود و تازه نيم‌ساعتش را به بطالت گذرانده‌ايد. هنوز هم خبري از آقاي دكتر نيست. خودش را براي چنين بازديد مسخره‌اي سبك نكرده است. ساعت يازده به دانشكده رسيده‌اي و فكر مي‌كني براي اين كه اين بار مقاومت ۲ را نيفتي، پنج ساعتي وقت داري

۴- تصاوير به سرعت از جلوي چشمت عبور مي‌كنند. سه ساعت حرف زده‌اي و فهميده‌اي كه بسيار بيش از آن كه مي‌پنداشته‌اي مغرورت مي‌پندارند و خودخواه و جاه‌طلب. حتماً حق با آن‌هاست و تمام خدمات بي‌مزد و منتي كه انجام داده‌اي، جلوي چشمانت چرخ مي‌زنند و ... دادگاه وجدان را مي‌بازي. تنها مايه اميدواري اين است كه مي‌بيني درست حدس مي‌زدي. فكر مي‌كنند كه حرف مخالف را نبايد جاي ديگري گفت و تو معتقدي قرار نيست ديگران عقيده تو را تعيين كنند. سردرد، چرت خواب‌آلود و گرمايي كه داخل و بيرون، سايه و آفتاب، نمي‌شناسد و همه جا هست. ساعت ۴ بعدازظهر شده و وقت امتحان

۵- امتحان تمام مي‌شود. سه ساعتي را در بيابان‌هاي دانشگاه دور مي‌زني و دست آخر وقتي به پاي كامپيوترت برمي‌گردي، اذان مغرب را هم گفته‌اند، اما همچنان گرم است. يك ترجمه از فارسي به انگليسي؛ سه ترجمه از انگليسي به فارسي؛ دو پروژه‌اي كه دو ماه است دست نخورده‌اند. از يكي چيزهايي را مي‌داني و براي ديگري، حتي عنواني هم پيدا نكرده‌اي. مطلبي كه بايد تنظيم شود، MATLAB كه بايد ياد بگيري و هزار و يك كار عقب‌افتاده ديگر مانده، اما آن قدر گرم است كه حوصله خودت را هم نداري، چه برسد به كار. شرق هست، مستور هست، فيلم نديده هست، درس نخوانده هست (البته از نوع دوست‌داشتني و قابل تحملش) زل مي‌زني به مانيتور و هي آهنگ عوض مي‌كني. شهرداد روحاني، فرامرز اصلاني، لينكين پارك، Evanescence، كلدپلي، SOAD، گرين‌دي، هر چه مي‌گردي، همه مي‌گويند و هيچ نمي‌گويند. پلك‌هايت هم نم را به خود مي‌بينند. با خواننده زمزمه مي‌كني:
The innocent can never last
Wake me up, when September ends

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک