یکشنبه ۳۱ اردیبهشتماه ۱۳۸۵
جاده آرزوهاي بر باد رفته
۱- استاد محترم، حتي اگر در فلسفه دين هم دكترا داشته باشند، شايد در برخي مسائل سواد چنداني نداشته باشند. نمونهاش اين كه همين مطلب قبلي را سر كلاس به صورت سؤال مطرح كردم و استاد در جواب فرمودند: «نَمنه دي!؟»
۲- چقدر اين سرويس صنفي ايسنا مزخرف است!؟ از آن مزخرفتر ايسنا خراسان! واقعاً مصداق بارز خبر سوزاندن هستند. دستور دانشگاه براي تفكيك خانمها و آقايان در تشكلها را همان روز سيزدهم ارديبهشت ماه بهشان خبر دادم و نتيجهاش اين بود كه محبت كردهاند و بعد از ۱۱ روز با دبير شوراي صنفي و دو روز بعد (۱۳ روز بعد از رسيدن خبر) با دبير انجمن علمي دانشگاه مصاحبه كردهاند. در صورتي كه اصل خبر اصولاً كار نشده است. البته تازه ايسنا بهترين خبرگزاري موجود (به خصوص در حوزه دانشجويي) است. اما در نهايت مزخرف است. حتي يك نفر باسواد پيدا نميشود به آنها بگويد عزيزان من، انرژي هستهاي، نه انرژي هستهيي! مثل اين كه ناصرالدينشاه راست گفته كه فرموده بود: «ما همه چيزمان بايد به همه چيزمان بيايد»
۳- اگر بداني چقدر از دست خودم شاكي هستم؟ شايد بدترين چيز براي يك معلم، عصباني شدن باشد و پيش از اين موقع درس دادن، خودم را به شدت كنترل ميكردم و پيش نيامده بود كه عصباني شوم. سه راه پيش رويم است. يا بايد درس دادن را كناري بگذارم كه نميتوانم. راه دوم اين است بپذيرم كه ميشود وقتي كسي چيزي را اصلاً نفهميده، از كنارش گذشت كه آن هم براي من ممكن نيست. راه سوم هم تسلط بيشتر بر خود است كه از همه سختتر است؛ اما جز اين هم راهي نيست
۴- شد ۲۱ شماره! واحه فردا منتشر ميشود و اين بار يك گزارش تحليلي در خصوص پرونده هستهاي، دو گزارش-يادداشت، يكي در مورد ترياي دانشكده و ديگري در مورد طرح تفكيك و ۹ خبر براي آن نوشتهام. يك گزارش-يادداشت ديگر در مورد تغيير ساعتها نوشته بودم كه سوخت و كار نشد. يك داستان نوشته بودم كه جايي برايش نبود و يك مطلب نيمهكاره در مورد شوراي صنفي كه آن هم ناتمام ماند. ۲۸ صفحه «واحه» با فونت ۸.۵ و فاصله خط ۰.۸۵ و رؤياي بر باد رفتهام براي ديدن «واحه ۷۰» در دوران دانشجويي. آخر همين هفته، آخرين جشنواره دوران دانشجوييام است و آرزوي روزي كه وسوسه روزنامهنگاري رهايم كند
۵- سهشنبه هفته پيش، با دوهفته تأخير بالاخره مراسم روز معلم كالج برگزار شد. اين بار به جاي مهمانسرا يا سالن شوراي دانشگاه، هتل پارس دعوت بوديم. اما مراسم بيشتر معرفي كالج بود و همه كساني هم كه ميشناختم و در دانشگاه، كارم پيششان گير است، بودند. از رييس دانشگاه و همه معاونانش گرفته تا مدير فرهنگي و رييس حراست و رييس دانشكده و عده زيادي از اساتيد گروه و از همه مهمتر، دكتر كلاهان كه مرگ و زندگيام اين ترم، دست اوست. جاي شما خالي، بسيار لذت بردم. يك موقعيت استراتژيك را انتخاب كردم و تا توانستم به همه خودم را نشان دادم و سلام كردم. فقط دكتر نوعي (رييس دانشكده) از دستم در رفت. مدير محترم گروه، آقاي مهندس بهروز حسني عزيز، لطفاً وقتش را بيشتر كن!
۶- حرف همه را باور نکنيد. اگر همه گفتند «غرامت مضاعف» شاهکار «بيلي وايلدر» است، چندان باور نکنيد. فيلم خوبي است، اما نه به خوبي «ايرما خوشگله» «بعضيها داغش رو دوست دارن» «خارش هفت ساله» يا حتي «Sunset Boulvard»
همچنين اگر شنيديد «مسخ» کافکا شاهکار است، باز هم چندان اعتماد نکنيد. کتاب خوبي است، ولي من «بيگانه» آلبر کامو را بيشتر ترجيح ميدهم. به خصوص اگر مسخ را «صادق هدايت» ترجمه کرده باشد و ادبياتش امروز، مثل سريالهاي تلويزيوني باشد که داستانشان ۱۰۰ سال پيش يا آن طرفتر ميگذرد. (دليل شاهکار نبودن: علت و حالت مسخ گرهگوار در داستان بسيار کمرنگ است و نميتواند انسان را وارد داستان کند)
یادداشتهای شما:
دکتر !
اون جمله مال مظفرالدین شاهه نه ناصرالدینشون. اینا رو که نباید من شاسکول به شما آقای ژورنالیست با کمالات بگم؟(این خالیای آخر رو بستم که خر شی کامنتمو پاک نکنی !)
بهرنگ جان
تو که ژورناليست باکمالاتي چرا خر ميشي و حرف يه شاسکول رو قبول ميکني؟
اين جمله مال ناصرالدين شاهه. شک نکن.