چهارشنبه ۱۷ خردادماه ۱۳۸۵
مُردن
مُردَم. يك روز صبح، بيدار شدم و ديدم كه مُردهام. درست يادم نميآيد كدام صبح بود. حتي مطمئن نيستم كه صبح بود. شايد هم ظهر، بعدازظهر يا شب بوده است. اصلاً بگذار راستش را بگويم. آن موقع نفهميدم كه مردهام. بعداً فهميدم كه مردهام. به همين خاطر هر چه به اين كله پوك فشار ميآورم، يادش نميآيد كه كدام روز و كدام لحظه بوده است. بين خودمان بماند. اما حتي شكنجهاش هم كردم و يادش نيامد. فكر ميكنم راست ميگويد كه ميگويد نميداند. البته هر روز يا هر دو سه روز يك بار، بازجويياش ميكنم كه اگر يادش آمد، زيرسبيلي رد نكند و اعتراف كند. ولي خب، تا حالا نتيجه درست و درماني نداده است.
داشتم ميگفتم. به خودم آمدم و ديدم كه مردهام. ممكن است بپرسيد كه پس چگونه دارم مينويسم. راستش را بخواهيد، به آن معني معمول نمردهام. هنوز نفس ميكشم؛ غذا ميخورم؛ راه ميروم؛ حرف ميزنم؛ حتي اگر فرصتي پيش بيايد، سخنراني غرّايي هم در باب «رفع بنيادين مشكلات بشريّت بيبنياد در كمتر از سيم ثانيه» انجام ميدهم. اما خب، با تمام اينها مُردهام. دانستهها، تجربيات، عقايد و اخلاقم هنوز همان هستند كه بود. اصلاً از هر نظر كه نگاه كني، به نظرت ميآيد كه دقيقاً همان هستم كه بودم. اما داري اشتباه ميكني. چون من مُردهام. همه چيز به ظاهر سر جايش است. اما آن روحي كه بايد باشد، نيست. نميدانم چه شد كه در اين موقعيت، گذاشت و رفت. از او انتظار بيشتري داشتم. ميدانم كه در تمام اين بيست و خردهاي سال، زياد اذيتش كرده بودم و سر به سرش گذاشته بودم. اما خودش هم ميداند كه به قول معروف، مرا آب و گِل اين گونه سِرشتهاند. جداي از آن، مرام و معرفت كجا رفته است؟ اين انصاف است كه يك دفعه، بيخبر، بيخداحافظي، جمع كند و برود؟ لااقل ميگفت كه دارد ميرود، يك فكري! عذر ميخواهم، يك خاكي به سر خودم ميريختم. اگر هم خداي نكرده، بلا به دور، هفت قرآن به ميان، رويم سياه، اساعه ادب نباشه، گلاب به رويتان، الان دارد اين خطوط را ميخواند، به او اعلام ميكنم كه اين آخرين هشدار است و تنها 24 ساعت فرصت دارد كه خودش را به من معرفي كند و بيايد و برود سر جايش بنشيند. اگر هم نميآيد، لااقل يك خبري به من بدهد كه بدانم چه غلطي ميتوانم بكنم.
ببخشيد زيادي مزاحم شدم. دو روزي است كه بازجويياش نكردهام و در اين مدت، مغزم دائم نگاههاي از سر گناهكاري و خباثت به من ميكند. فكر ميكنم كاسهاي زير نيمكاسهاش است. بروم به سبك برادران گروه فشار، يك گفتماني با او بكنم كه حتي جايش هم نماند. شايد بالاخره اعتراف كند كِي بود كه مُردم.
پينوشت: آن چه خوانديد، مثلاً داستان بود! اولين داستاني كه به عمرم نوشتهام. البته مدتها قبل، يعني سال قبل آن را نوشته بودم و براي «واحه» كنارش گذاشته بودم. ولي به هر حال در اين شماره قبلي، منتشر نشد. براي پرهيز از خطرات بعدي! هم نظرخواهي را ميبندم.