دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۸ مرداد‌ماه ۱۳۸۵

آزادي در آرمان‌شهر

۱- برابر تعريف، جامعه (Society) عبارت است از «اجتماع تكثيرشونده‌اي از افراد كه محدوده مشخصي را به خود اختصاص داده و فرهنگ و عرف خاص خود را دارند.» مقصود از عرف نيز، حقوق، قوانين، رسوم و نهادها است.

۲- اگر به كليدواژه نخستين، يعني افراد دقت كنيم، مي‌بينيم كه جمع فرد (Individual) است. فرد (يا به معناي خاص انسان) موجودي است آزاد و اجتماعي. آزادي را نيز مي‌توان به معناي «نبود قيد خارجي» دانست. به طور خاص‌تر «اختيار در تصميم» يا «استقلال» را نيز مي‌توان معادل واژه آزادي دانست.
در مبحث انسان و آزادي، آن قدر گفته‌اند و شنيده‌اند و بحث كرده‌اند كه ديگر كاملاً كهنه و نخ‌نما شده است. به هر روي، هر بينش فلسفي يا سياسي، ناچار است كه رابطه و نظر خود را با آزادي مشخص كند. در خصوص آزادي و انسان، طيفي از نظرات از فاشيسم تا آنارشيسم، وجود دارد.

۳- در يك سر طيف، فاشيسم، چندان به آزادي معتقد نيست. در نگرش فاشيستي، انسان‌ها به شكل توده‌ها (Mass) ديده مي‌شوند و رفتار هر فرد تنها بر پايه قوانين و خواسته‌هاي گروه شكل مي‌گيرد. (مبحث دقيق نيست) در رد درستي اين نظر و نگاه، كافي است كه به مفهوم انسان باز گرديم. در جامعه فاشيستي، نه فرد فرد انسان‌ها، كه گروه‌ها هستند كه جامعه را تشكيل مي‌دهند و مفهوم انسان و آزادي و اختيارش، به كلي غايب است. چنين نگرشي اصولاً با انسان مشكل دارد و همين براي ناكامي‌اش در ايجاد آرمان‌شهر كافي است.

۴- در ديگر سر طيف، آنارشيسم قرار دارد. تفكري كه به اختيار و اراده و آزادي اصالت كامل مي‌دهد و با هر گونه قيد و بند و قانون مخالف است. اين البته از سويي به معني اصالت انسان است؛ اما اين بينش، فراتر از اين‌ها، اختيار كامل براي تك‌تك انسان‌ها قائل است و با قيد گذاشتن براي هيچ كس موافق نيست.
اما اين نيز به نوعي از يك تناقض دروني رنج مي‌برد. همان گونه كه گفته شد، انسان موجودي است اجتماعي و انسان‌ها در جامعه انساني زندگي مي‌كنند. جامعه در كنار اجتماع و اشتراك و حريم، به چيز ديگري نيز وابسته است و آن ساختار و قانون است. اصولاً وقتي به يك اجتماع مي‌توان «جامعه» اطلاق كرد كه ساختار و قانون (نه لزوماً به معناي حقوقي آن) داشته باشد. در غياب قانون و ساختار، اجتماع انساني را نمي‌توان «جامعه» قلمداد كرد و اين به معناي زير سؤال بردن و تغيير دادن طبيعت انسان است.

۵- سخن گفتن از اين موضوع، تنها براي يادآوري اين نكته بود كه در آرمان‌شهر نيز، قوانين وجود دارند و انسان‌ها مختار به انجام هر كاري نيستند و رؤياي اختيار و آزادي محض را بايستي از ذهن خارج كرد.
البته منظورم اين بحث كاملاً تئوريك و نظري است و معتقدم در جامعه، كشور و جهان فعلي، بايد بيش از ساختار، از آزادي دفاع كرد. اما فكر كردن به ايده‌آل‌ها و مقصدي كه هرگز به آن نمي‌رسيم، لذت ديگري دارد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱ مرداد‌ماه ۱۳۸۵

ظالمي نيست، همه مظلوميم

۱- آخر از چه بنويسم!؟ از كدام اميد؟ از كدام بهبود؟ مي‌داني؛ برايم آن جايي كه امروز ايستاده‌ايم، اهميتي ندارد. مهم، آن است كه به سويش در حركتيم. اين كه امروز، اين جا، اين گونه، خوب يا بد، بي‌اهميت نيست. اما مهم‌تر روند است؛ راهي كه در آن قرار گرفته‌ايم. اين كه به جلو مي‌رويم يا به عقب بازمي‌گرديم؛ اين كه بهتر مي‌شويم يا بدتر؛ اين مهم است. چرا كه اگر در مسير بهبود باشيم و به بالا برويم، از ته هر چاهي هم مي‌شود خارج شد. اما اگر بر بلنداي بلندترين بلندي نيز ايستاده باشي، اگر به سوي پايين در حركت باشي، فرو مي‌روي و فرو مي‌روي و فرو مي‌روي؛ و براي فرو رفتن انتهايي نيست؛ باور كن.

۲- از همين كنار پايمان تا آن سوي جهان، همه چيز در راه اضمحلال و نابودي است. نه شعار مي‌دهم و نه چندان تمايلي به شعار دادن دارم. از مشت‌هاي گره كرده‌اي كه در هوا پرت مي‌شود، متنفرم. چرا كه پيام‌آور تنفرند و اگر از چيزي بتوان متنفر بود، همين نفرت است.

۳- متأسفم. تأسف و افسوس تنها واژگاني است كه از پس توصيف بخشي از احساساتم در مورد آن چه مي‌گذرد، برمي‌آيند. نگاه كن! دو دسته انسان خشك، متعصب و بي‌رحم به جان هم افتاده‌اند و دارند جان خودشان و عده‌اي انسان بي‌گناه را مي‌گيرند. چه اهميتي دارد كه در طرفي اعرابي باشند كه عمري است جز بدي، نصيبمان نكرده‌اند و در ديگر سو، يهودياني كه شاهرگ‌هاي قدرت سياسي و اقتصادي و رسانه‌اي دنيا را در دست گرفته‌اند و جهان را چون عروسك خيمه‌شب‌بازي، بازي مي‌دهند!؟ اين‌ها مهم نيست. مهم اين است كه «خون به خون شستن محال آمد؛ محال»

۴- مسعود بهنود به كالبدشكافي دلايل حمايت ايران از حماس و حزب‌الله پرداخته و چنين نوشته است:

آن چه مردم ايران را به اين نقطه رسانده که خطر جنگ را پشت گوش خود احساس کنند، سياست نزديکی با مساله فلسطین است ... و اتحاد انقلابی‌های ايرانی با تندروترين جناح فلسطينی مخالف هر نوع سازش، به صورت متن سياست خارجی ايران درآمد و جمهوری اسلامی را در خط مقدم جبهه جنگ عليه اسرائيل قرار داد... علت آن که حکومت ايران چنين سياست پرهزينه‌ای را برای خود برگزيد، بر خلاف تصور مفسران غربی و مخالفان حکومت ايران، بی‌فکری و بی‌سياستی و تعصب تنها نبود، بلکه سياست خاورميانه‌ای جمهوری اسلامی به اين دليل برگزيده شد که محل درگيری گريزناپذير ايران و آمريکا را از درون مرزهای کشور به کنار گوش اسرائيل بکشاند. چون که به قول ناپلئون بناپارت با دشمن نبايد در اتاق خواب جنگيد.
اما فراموش كرده كه اضافه كند، كلوپ مسيحي (اتحاديه) اروپا نيز به دلايل مشابهي خود را يك بار براي هميشه خود را از «مسأله يهود» رهاند و اكنون مشكلات ايران و غرب در جايي دور از مرزهاي هر دو، دارد به زندگي انسان‌هاي بي‌گناهي خاتمه مي‌دهد؛ و چه سزاوارانه نيز!؟

۴- جهان، جهان منصفانه‌اي نيست. بدون شك، اكثريت انسان‌ها در گوشه گوشه جهان، چه متن و چه حاشيه، چه غرب و چه شرق، چه شمال و چه جنوب، به خوابي مصنوعي فرو برده شده‌اند. خبرگزاري‌ها، بدون استثنا، دروغ مي‌گويند. چرا كه باز نگفتن تمامي حقيقت، با دروغ فرق خاصي ندارد. نگاه كن. در جايي نوادگان حاضر مي‌شوند چنان تحت شستشوي مغزي قرار مي‌گيرند كه قانع مي‌شوند براي هدفي خاص، خود را به كشتن دهند و ديگراني را نيز با خود ببرند و نام استشهادي بر خود مي‌گذارند، بدون آگاهي واقعي از آن چه هست. در ديگر سو نيز سانسور خبري و تلاش براي به يقين رساندن از جهتي ديگر رواج دارد. به يقين آن عكس‌هايي را ديده‌اي كه كودكان اسرائيلي را هنگام نوشتن يادگاري بر روي موشك نشان مي‌داد. از تراژدي آن قدر تصوير هست كه با نشان دادن فقط بخشي از آن‌ها مي‌تواني طرفدار يك گروه شوي و مشت‌هايت را برايشان گره كني و به طرف مقابل نفرت بورزي. اما هر دو مظلومند. باور كن. ظالمي وجود ندارد.

۵- آرزويم صلح است. صلحي براي همه. اما چه مي‌شود كرد، هنگامي كه انسان‌ها صلح را مي‌خواهند به بهاي «آخرين جنگ» بخرند و اين «آخرين جنگ» هرگز نخواهد رسيد، هرگز

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۴ تیر‌ماه ۱۳۸۵

بدون عنوان

۱- بعضي اوقات آن قدر مزخرف مي‌نويسم كه خودم هم شرمنده مي‌شوم. داستان اين است كه معمولاً وقتي تصميم مي‌گيرم بنشينم و در مورد موضوعي خاص بنويسم، نتيجه چندان جالب از آب در نمي‌آيد. اما هر وقت كه تصميم مي‌گيرم به رختخواب بروم و بخوابم و چيزي ننويسم، يك ايده ساده با بهترين ساختار و جمله‌بندي‌ها در ذهنم جاري مي‌شود. اما اگر همان موقع بخواهم آن‌ها را بنويسم، دوباره همان آش خواهد بود و همان كاسه

۲- خوب شد كه اين جام ضدحال به پايان رسيد.

۳- ايتاليا اگر قهرمان هم شد، حق جوونتوسي‌هاي گورخر مافيايي اين است كه بروند به درك (دقت كنيد: جوونتوس) البته من از قديم، كاناوارو و بوفون را دوست داشتم. از همان موقعي كه در پارما بودند و بوفون در ۱۷ سالگي، يك‌تنه جلوي آث‌ميلان ايستاد. اميدوارم يك بار براي هميشه، شر مافيا و جوونتوس از سر فوتبال، كالچو و اين دو بازيكن دوست‌داشتني كم بشود.

۴- زيدان را هم هيچ وقت نه تنها دوست نداشتم، كه از اين كچل هميشه متنفر بودم. چه وقتي كه در تيم مافيا (جوونتوس) بود و چه بعدها كه به رئال رفت و چه موقعي كه در تيم ملي فرانسه، آن فجايع را در جام جهاني ۹۸ و يورو ۲۰۰۰ خلق كرد. آقاي فردوسي‌پور، هي نگو «بازيكن محبوب، بازيكن دوست‌داشتني» حقش بود كه در آخرين فوتبال رسمي زندگي‌اش با آن وضع فضاحت‌بار زمين را ترك كند.

۵- رنه سيموئز، واقعاً در كارش استاد است. هر دو باري كه در تلويزيون، مترجم انگليسي برايش آوردند، من بهتر از مترجم مي‌فهميدم كه چه مي‌گويد. از همه شاهكارتر جوابي بود كه در پاسخ به سؤالي در مورد تمايلش به مربيگري در تيم ملي بزرگسالان داده بود: «من سرمربي تيم ملي اميد ايران هستم»

۶- مربي ايراني، نمي‌خوايم، نمي‌خوايم!
فكر مي‌كردم اين بحث احمقانه مدت‌ها از اتمامش مي‌گذرد. شما را به خدا ديگر كابوس پروين و مايلي‌كهن و طالبي و پورحيدري و شاهرخي را برايمان زنده نكنيد. از ايراني‌ها فقط مجيد جلالي در خور توجه است كه همه زيرآب آن بنده خدا را هم مي‌زنند و اگر هم بخواهد، نمي‌تواند. يك مربي بزرگ بياوريد و شايسته يك مربي بزرگ با او برخورد كنيد. يكي كه قبول داشته باشيد از شما بيشتر مي‌فهمد.

۷- از مطلب قبلي، يك تكه جا ماند:
تصميم گرفته‌ام كه ديگر كار در نشريات دانشجويي را كنار بگذارم. اما مدت‌ها ايده‌ام اين بود (و هنوز هم هست) كه بايد به جاي نوشتن از جهان و سياست و كشور، از مسائل صنفي نوشت. از اتاق كامپيوتر و تايپ و تكثير و تريا كه همه اين جماعت مي‌فهمند. مي‌گفتم از همين چيزهاي جلوي چشم و قابل فهم مي‌نويسم و آخرش، چند جمله درست و حسابي و يك اشاره به قيام ۱۹۶۸ فرانسه و از ۷۰۰ نسخه نشريه، ۵۰۰ نفر آن قسمت را مي‌خوانند كه ۴۹۰ نفرشان چيزي در موردش نمي‌دانند. از اين ميان ۴۹ نفر، گوشه متروكه‌اي از ذهنشان، اين اسم جاي مي‌گيرد و ۱۰ نفر از آن عده، روزي روزگاري خداي نكرده فيلمي مثل رؤيابينان (Dreamers) را براي آن قسمت‌هاي خوبش! مي‌بينند و از اين بين ۳-۲ نفرشان دوباره اين اسم به گوششان مي‌خورد و يكي‌شان از بغل‌دستي‌اش مي‌پرسد: «داستان چي بوده؟» و بغل‌دستي مربوطه هم جواب مي‌دهد: «فيلمت رو ببين»

۸- «اعوذ بالله من‌الشيطان الرجيم» لبم مي‌لرزد.
«الرحمن الرحيم» لب‌ها جمع مي‌شوند و در هم فرو مي‌روند.
«صراط الذين انعمت عليهم» ابروهايم به داخل و وسط جمع مي‌شوند.
«غيرالمغضوب عليهم» چشم‌هايم بسته مي‌شوند.
«قل اعوذ برب‌الناس» پلك‌هايم به هم فشرده مي‌شوند.
«الذي يوسوس في صدور الناس» بغض مي‌كنم.
تعظيم مي‌كنم، به خاك مي‌روم و بلند مي‌شوم. همچنان بغض گلويم را مي‌فشارد.
«والعصر» تنم شروع مي‌كند به لرزيدن
«والعصر» قطره‌اي از چشم جدا مي‌شود و به پايين مي‌غلطد.
«ان‌الانسان لفي خسر» بغض فرو مي‌شكند.
«ربنا لا تؤاخذنا ان نسينا اؤ اخطأنا» دارم مي‌گِريَم. تمام وجودم به گريه و لرزه افتاده است. تصاوير از جلوي چشمم رد مي‌شوند و چه تازه هم هستند. مؤاخذه، نسيان، خطا، اين قدر سنگين!؟ هنوز نوبت به گناه نرسيده است و چنين غير قابل تحمل است.
«و لا تحمل علينا ما لا طاقت لنا به» بر ما تحميل نكن آن چه طاقتش را نداريم. نمي‌گويد چه، نمي‌گويد كجا، مي‌گويد آن چه طاقتش را نداري؛ و تو نمي‌داني چيست آن چه طاقتش را نداري. مي‌ايستم. ديگر نمي‌توانم پيش بروم. كاش مي‌مُردم و بي‌رستاخيز مي‌مُردم. نمي‌توانم. نمي‌توانم تصورش كنم و نمي‌توانم مانع گذرش از جلوي چشمانم شوم. مي‌گويم و مي‌گويم و بارها مي‌گويم و اميدي نيست به توقفش، به اتمامش ... اگر برايم دين يا ايماني در كار باشد، از گونه ترسوهاي بزدل است؛ و اين منم. امّا يك بار، فقط يك بار تصور كن آن چه را نمي‌تواني تاب بياوري.
اشك‌ها را پاك مي‌كنم و پرده را كنار مي‌زنم. هنوز زانوانم مي‌لرزد. فقط مي‌گويم مادر ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۸ تیر‌ماه ۱۳۸۵

شلاق بر اسب مرده

۱- از آن چه پيش‌تر به عنوان «جنبش دانشجويي» از آن ياد مي‌شد، امروز جز نامي و سايه‌اي بيش باقي نمانده است. چرا كه ديگر نه خبري از جنبش هست؛ و نه افراد و گروه‌هايي كه داعيه‌دار رهبري يا حتي حضور در اين جنبش هستند، داراي مشخصات دانشجويي يا داراي پايگاهي در بدنه دانشجويي هستند. فراموش نكنيم كه امروز در كشور حدود ۴-۳ ميليون نفر عنوان دانشجو را يدك مي‌كشند و يك دانشگاه و دو دانشگاه و ده دانشگاه، چيزي به نام جنبش دانشجويي را نمي‌توانند شكل دهند.
اما اين گفته بدان مفهوم نيست كه چنين چيزي هيچ گاه در كشور وجود نداشته است. بلكه تا همين چند سال قبل، وجود جنبش دانشجويي امري غير قابل انكار بود. اما عوامل گوناگون و پرشماري در اين اضمحلال و مرگ تأثيرگذار بوده‌اند كه برشمردن چندي از مهم‌ترين آن‌ها بي‌فايده نخواهد بود.

۲- از ديد نگارنده، مهم‌ترين دليل اين امر، افت شديد ميانگين بار دانش و آگاهي در بدنه جامعه دانشجويي است. از يك سو، با گسترش تورم‌گونه تعداد دانشجويان، خواه ناخواه، گزيده بودن و نخبگي در ميان اين قشر از جامعه نماد كمتري پيدا كرد و به بيان ديگر، دانشجوها افرادي كاملاً معمولي، و نه برگزيده و برجسته ميان همسالان خويش شدند. از ديگر سو، با غول شدن كنكور و ختم شدن تمام راه‌ها به كنكور، فرد بهترين و مهم‌ترين دوران براي مطالعه را به خواندن دهباره و صدباره و هزارباره كتاب‌هاي درسي و كمك‌درسي اختصاص مي‌دهد. به بيان ديگر، شايد دانشجوي امروز، از همتاي ساليان قبل خويش، تعداد واژگان بسيار بيشتري را خوانده باشد؛ اما بر خلاف وي، آن چه خوانده، تكرار چندين و چند باره كتاب‌هايي بوده كه پس از كنكور، كاملاً فراموش مي‌كند و از ياد مي‌برد. وقتي كتاب خواندن مبدل به وظيفه گردد، ديگر نمي‌توان توقع داشت كه اوقات فراغتش را به مطالعه غيردرسي اختصاص دهد و چنين است كه فرد، سال‌هاي بلوغ فكري خويش را خالي از فكر سپري مي‌كند و به دانشگاه كه مي‌رسد، فاقد كمترين دانش و اطلاعات در خصوص هر چه جز درس است، خواهد بود؛ خواه فلسفه باشد، خواه ادبيات، هنر يا ساير مسائل (اين مباحث را به طور كامل‌تر، در اينجا شرح داده شده‌اند)
از بعد آگاهي سياسي نيز، آن چه مي‌داند، شامل اخبار و اطلاعاتي است كه از كانال‌ها و رسانه‌هاي رسمي شنيده است و آن چه در غرغرهاي سياسي كوچه و خيابان و محافل خانوادگي يا امثالهم؛ و چنين اطلاعاتي، هر چه باشد، آگاهي نيست.

۳- كاهش بار دانش و آگاهي، به نوعي كاهش پتانسيل و توان بالقوه حركت و جنبش در ميان قشر دانشجو است. اما عوامل بيروني نيز مانع استفاده از همين توان اندك گشته‌اند. تأثيرگذارترين عامل در اين ميان، «مهم شدن» جنبش دانشجويي است. به اين معنا كه اوج شكوفايي جنبش دانشجويي مربوط به زماني بود كه هيچكس روي آن حساب ويژه‌اي باز نمي‌كرد. اما با ورود اين جنبش به عرصه معادلات سياسي در دو انتخابات رياست‌جمهوري خرداد ؟؟ و به ويژه انتخابات مجلس ششم، اين جنبش (به ويژه مجموعه انجمن‌هاي اسلامي و دفتر تحكيم وحدت) به عنوان نيرويي مؤثر و «رأي جمع‌كن» شناخته شدند و حتي برخي رويدادها (به ويژه فاجعه كوي دانشگاه) نشان داد كه محدوده اثرگذاري آن فراتر از خاك ايران نيز هست.
اين اثرگذاري از يك سو، موجب نفوذ روزافزون افراد منفعت‌طلب به داخل شاكله اين مجموعه شد و عضويت و ارتقا به جهت ايجاد فرصت‌ها و امتيازات مادي و معنوي شخصي، به انگيزه‌اي معمول و فراگير براي افراد تبديل شد. از ديگر سو، نهادهاي داخل و خارج دانشگاه، اعم از احزاب و جريان‌هاي سياسي و نهادهاي امنيتي در صدد برآمدند كه از جنبش استفاده يا آن را منفعل و بي‌تأثير كنند. تشكيل دو طيف شيراز و علامه، فراكسيون‌بندي‌هاي داخلي در اين دو طيف و حمايت اعضاي طيف شيراز از شش نامزد مختلف در انتخابات اخير رياست‌جمهوري، نمونه‌هايي از اين ميل احزاب و نهادهاست.
از يك سو، طيف علامه يعني مشاركتي‌ها، ملي-مذهبي‌ها و دنباله‌روان ورشكستگاني چون علي افشاري، و طيف شيراز را هم كه بچه‌هاي بسيج و نزديكان به بسيج تشكيل مي‌دهند. از ديگر سو، بدون كمترين تعارفي، طيف شيراز را اطلاعات سپاه راهبري مي‌كند و طيف علامه را وزارت اطلاعات تحت هدايت خويش گرفته است. در چنين شرايطي، جز نام، چه چيزي باقي مي‌ماند؟
هر چند كه در اين شرايط، معتقدم كه اين حساسيت‌ها، نظارت‌ها و دخالت‌ها، بود و نبودشان تأثير عمده‌اي ندارد. چرا كه ديگر جنبشي وجود ندارد كه تأثيري داشته باشد و همه اين‌ها، شلاقي است بر اسب مرده

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۲ تیر‌ماه ۱۳۸۵

بيست و دو

۱- يك، دو، سه، چهار ...
و يك مرحله ديگر از اين بازي ناتمام، تمام شد.
۲۲ ساله شدم.

۲- سالي را كه گذشت، هيچ گاه فراموش نخواهم كرد. تجربيات بي‌همانندي در اين يك سال به دست آوردم. بيش از هر چيز، تجربه شِكست، تجربه اشتباه كردن، تجربه باور كردن اشتباه، تجربه پرداخت تاوان اشتباه و تجربه نترسيدن از رفتن، حتي اگر بازگشت از مسير اشتباه باشد.

۳- اگر اين دو ماه آخر را كنار بگذاريم، در انتهاي فروردين ۸۵، همان جا ايستاده بودم كه فروردين ۸۳ قرار داشتم. شايد كمي هم عقب‌تر، يك سال پيرتر و اندكي تجربه بيشتر. اما يكي دو ماه اخير، اوقات خوبي بودند. هر چند كه بخش بزرگي از خوبي‌اش برداشت كاشته‌هاي گذشته بود، كاشته‌هاي دو سه سال قبل‌تر

۴- اگر خاطرات اين يك سال را بخواهم كوتاه توصيف كنم، مي‌شود: كارآموزي، مسافرت با رفقا، تجربه اشتباه وحشتناك، تكرار دوباره، پايان، شروع، مهر پرديس، زندگي پنهاني، اخراج، بازگشت، اتمام، ريش، تحقيق در عمليات، انتخاب تنهايي، اخراج دوباره، ديگر دير نرسيدم، جشنواره، اثبات، تحويل امانت، قبولي و در نهايت پاياني احتمالاً خوش

۵- يك سال در پيش، تا حد زيادي مي‌تواند آينده‌ام را رقم بزند. تا بيست و سه ساله شوم، تنها يك سال مانده است و در اين يك سال، مكلفم هم درسم را تمام كنم، هم فوق‌ليسانس قبول شوم، هم كارنامه كاري‌ام را بهبود ببخشم و در يك كلام، راهم و آينده‌ام را تثبيت كنم. اما با اين بهرنگي كه من مي‌شناسم، اين مأموريت غيرممكني است كه بعيد است به سرانجام برسد و شايد يك سال ديگر در همين روزها، خودم را آماده رفتن به سربازي كنم؛ و چه تلخ است باور سربازي!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم
 
شنبه ۱۰ تیر‌ماه ۱۳۸۵

ضربات ناعادلانه و جام كسل‌كننده

۱- باختيم. باختيم، ولي سرافرازانه باختيم. باختيم، ولي به‌ناحق باختيم. باختيم، ولي به بدشانسي‌مان باختيم. به اخراج نامردانه وين روني باختيم. باختيم، ولي شجاع بوديم و بعد از ۱۰ نفره شدن، يك هافبك را بيرون برديم و يك مهاجم آورديم، دقيقاً بر خلاف حريفمان كه تك‌مهاجمش را بيرون برد و يك هافبك وارد زمين كرد. باختيم، ولي به هيچ وجه حقمان نبود. اگر از حريف سر نبوديم، كمتر هم نبوديم و به جبر روزگار ما بازنده شديم و آن‌ها برنده

۲- ۱۰ سال است كه اوضاع در، بر همين پاشنه مي‌گردد.
نيمه‌نهايي يورو ۹۶ را به ياد مي‌آوريد؟ همان جا كه گرت ساوت‌گيت پنالتي‌اش را به اندرياس كوپكه (دروازه‌بان آن روزهاي آلمان) تقديم كرد و انگليس حذف شد!
دو سال بعدش را چطور؟ جام جهاني ۹۸ فرانسه را مي‌گويم. همان جا كه ديگو سيمئونه دروغگو و باقي آرژانتيني‌هاي متقلب، حتي پس از اخراج «ديويد بكهام» هم نتوانستند از پس انگليس بر بيايند و باز هم ضربات پنالتي بود كه دستشان را بالا برد.
يورو ۲۰۰۴ را هم كه يادتان هست؟ آن جا هم همين پرتغال، به مدد همين قانون بود كه توانست راه خود را ادامه بدهد.
با بازي امشب، اين چهارمين بار پياپي است كه ضربات پنالتي دارد حذفمان مي‌كند، نه حريفان. لعنت به اين قانون! حتي اگر براي تعيين برنده، قرعه‌كشي مي‌كردند يا سكه مي‌انداختند، باز هم يكي دو باري برنده مي‌شديم. تقصير اين باخت نه به گردن اريكسون است، نه روني، نه لمپارد و جرارد و كاراگر؛ فقط اين شانس است كه به ما پشت كرده و رو برنمي‌گرداند.

۳- اين انتصاب مك‌لارن به جاي اريكسون هم مثل اين است كه بخواهيم فركي را به جاي برانكو بگذاريم و سكان تيم را به دستش بدهيم. (هر چند كه از صميم قلب آرزو مي‌كنم كه دستيار سابق سر آلكس، براي خودش يك پا مجيد جلالي باشد) ولي تيم ما سال‌هاست كه يك سرمربي بزرگ نداشته است. سرمربي‌ايث كه بفهمد اگر مي‌خواهي با تك‌مهاجم بازي مي‌كني، روني و اوون را روي نيمكت بنشان و كراوچ دراز، اما به درد بخور را وسط چهار تا دفاع حريف بگذار. چه مي‌شد اگر هيدينگ يا رايكارد روي نيمكت اين تيم مي‌نشستند!؟ تيمي كه جز برزيل، هيچ كس نمي‌توانست در برابرش ادعاي پرمهره بودن بكند. يك بار اين نام‌ها را مرور كنيد: روني، لمپارد، اوون، جرارد، بكهام، تري، جو كول، اشلي كول و ... عجب كلكسيوني بود!؟

۴- چه جام جهاني بي‌خودي است!؟ فقط مانده است خروس‌هاي كچل، امشب برزيل را ببرند تا كاملاً بازي‌ها از جذابيت تهي شود. درست است كه از باخت آرژانتين، كلي خوشحال شدم، ولي آن‌ها با مسي و ساويولا و هاينتزه و ريكلمه، خيلي جذاب‌تر از آلمان‌ها بودند. آتش پرتغال و ايتاليا را هم كه دو مربي محتاط و دفاعي‌شان خاموش كرده‌اند و وجود بازيكناني مثل كريستيانو رونالدو، دكو و فيگو در پرتغال و توتي، توني و اينزاگي در ايتاليا، ناتوانسته به بازي‌هاي اين دو تيم جذابيت ببخشد. سردند و كسل‌كننده! كاش به جاي امثال ليپي، اريكسون و اسكولاري، چند هيدينگ، بلاژويچ، تراپاتوني و رايكارد روي نيمكت تيم‌ها نشسته بودند. همه‌اش دفاع، همه‌اش دفاع، همه‌اش تك‌مهاجم! صد رحمت به كلينزمان و تيم پرشورُش

۵- تا يادم نرفته بگويم: قهرماني برزيل خوشحالم مي‌کند. آلمان اندکي، پرتغال قابل تحمل است، ايتاليا ناراحت‌کننده و فرانسه غيرقابل تحمل! واقعاْ چه کسي حاضر است براي اين خروس‌هاي عرب آفريقايي پير کچل هورا بکشد!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم