دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۱۵ مرداد‌ماه ۱۳۸۵

آستين؛ پلو بخور!

۱- «قبلاً از رو خريت خيال مي‌كردم خيلي باهوشه. واسه اين كه خيلي چيزا از سينما و نمايش و ادبيات و اينا مي‌دونست. اگه كسي از اين چيزا سر در بياره، خيلي طول مي‌كشه آدم بفهمه طرف مشنگه يا سرش به تنش مي‌ارزه.»
ناتوردشت، جي.دي.سلينجر، ترجمه محمد نجفي، انتشارات نيلا، ص ۱۰۶

۲- اين ترم، نسبت به دو سه ترم گذشته، كلاس‌هايم شلوغ‌تر است. طبيعي هم هست. چرا كه هر چه باشد، تابستان است.
وقتي كلاس، شلوغ‌تر باشد و عملي باشد و فشرده هم، ناگزير بيشتر از معمول طول مي‌كشد. چرا كه بايد سر كامپيوتر كسان بيشتري بروي و سؤال‌هاي بيشتري را در طول مدت كلاس، پاسخ بدهي.

۳- الغرض؛ هنوز از مدت زمان قانوني كلاس (۱۰۰ دقيقه) چند دقيقه‌اي بيشتر نگذشته و تقريباً آخرين دقايق و شايد لحظات كلاس است. دارم دور آخر را مي‌زنم و كار تك‌تك را چك مي‌كنم. بدون هيچ اجازه‌اي، نگهبان پير و پرتجربه كلاس وارد مي‌شود و مي‌گويد: «كلاس رو تعطيل كنين»
مي‌گويم: «اينجا كلاسه و من تصميم مي‌گيرم كي تعطيلش كنم. چند دقيقه‌اي صبر كنين، تموم مي‌شه»
مي‌گويد: «مادر يكي اومده، زير آفتاب وايساده، عصبانيه»
مي‌گويم: «عرض كردم، كلاس هنوز تموم نشده» و سعي مي‌كنم با نگاه بفهمانم كه بايد برود.
دقيقه‌اي نمي‌گذرد كه كلاس را تعطيل مي‌كنم.

۴- چند نفري ايستاده‌اند و سؤال دارند. عادت ندارم كه سؤالي را بي‌جواب بگذارم و سؤال هم، سؤال مي‌آورد. حالا از دو ساعت، ده دقيقه‌اي هم گذشته و بيست دقيقه‌اي مي‌شود كه دارم سؤال جواب مي‌دهم. كساني هم كه مانده‌اند، كسي دنبالشان نمي‌آيد و مشكلي ندارند. دوباره نگهبان وارد كلاس مي‌شود، دستش را روي كليد مي‌گذارد و مي‌گويد: «جمع كنين، مي‌خوام در رو قفل كنم، برم بالا (بخوابم)» و تقريباً به زور بيرونمان مي‌كند.
ظرف كمتر از نيم‌ساعت، دو بار، يك نگهبان، حيثيت و احترامم در جايگاه يك مدرس را زير پا گذاشته و اصلاً هم فكر نكرده كه دانشجو چه فكري مي‌كند. مهم، خواب ظهرش است كه قضا نشود.

۵- بار بعدي كه بهروز، مدير محترم گروه كامپيوتر را مي‌بينم، داستان را برايش تعريف مي‌كنم و اندكي گِله‌گذاري هم. مي‌گويم كه خودم هيچ، جايگاه مدرس كالج بالاتر از آن است كه يك نگهبان برايش تصميم بگيرد و از كلاس بيرونش كند. حرفم را قبول مي‌كند و مي‌گويد كه اين حكايت جامعه ماست. به قيافه و ظاهر و رفتارت نگاه كن: پيراهن آستين‌كوتاه، كفش ورزشي، شلوار سفيد، ظاهر به‌هم‌ريخته، لك روي شلوار، صورت نتراشيده، موي نامرتب، كيف روي دوش و عادت به سلام و عليك با همه و گه‌گداري هم شوخي با همكاران و كارمندان، به علاوه فاصله نگرفتن از شاگرد و كلاس نگذاشتن براي هيچ كس. بيست و دو سالت هم كه بيشتر نيست. مي‌گويد كه مشكل از ظاهر است.

۶- صورتم را مي‌تراشم. موهايم را كوتاه مي‌كنم. لباس‌هايم را از خشكشويي مي‌گيرم و لباس شسته و اتو شده مي‌پوشم. پس از ماه‌ها، خاك كفش‌هايم را پاك مي‌كنم و واكسشان مي‌زنم. كيفم را هم به جاي اين كه به دوشم بيندازم، به دست مي‌گيرم. احتمالاً بايد كمي هم اخم و تخم كنم، كلاس بگذارم و به كسي محل نگذارم. احتمالاً وضع عوض خواهد شد. شايد براي درمان بيماري‌ام (كت و شلواروفوبيا) پيش روان‌پزشك هم رفتم!

۷- اين قسمت، توضيح واضحات است. معلم بايد قبل از هر چيز، تسلط و اشراف بر موضوع تدريسش داشته باشد، در انتقال مطالب توانا باشد و با شاگرد، همكار و رئيس، از سر احترام و در خور شأن خود و مخاطبش رفتار كند. فكر نمي‌كنم در هيچ يك از اين سه مورد، نمره‌اي كمتر از «حداقلِ قابلِ قبول» بگيرم

۸- حتماً شنيده‌ايد كه روزي از روزها، ملا نصرالدين به مجلسي رفت و به سبب ظاهرش، راهش ندادند. به خانه رفت، لباس‌هايش را عوض كرد و اين بار راهش دادند. سر سفره نشست و گفت: «آستين؛ پلو بخور!»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک