دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۵ مهر‌ماه ۱۳۸۵

بندبازي

۱- يكشنبه هفته پيش، مراسم عروسي جناب حاج عليرضاخان اكسير بود. البته عليرضا جان، يادش رفته بود كه بنده و حاج‌بهرنگ (شكم مباركه) را دعوت كند. اما پنج سال زندگي در مشهد، به آدمي! مي‌آموزد كه در اين گونه مواقع بخور بخور، تعارف كردن، رعايت ادب و نرفتن بي‌دعوت، از اكره مكروهات است. در نتيجه با مشهدي‌گري هر چه تمام‌تر، بدون خريدن هر گونه هديه مادي يا معنوي، با همان لباس‌ها و تيپ هميشگي، در مراسم حاضر و تا جايي كه ممكن بود، حاج‌بهرنگ را پر نموديم.
نكته: طبيعتاً همسر محترمه ايشان هم در اين مراسم حضور داشتند كه بنده به فيض زيارت سركار عليه، نائل نگرديدم. در نتيجه اين كه به افراد نديده و نشناخته، لينك هم نمي‌دهم!
نكته بعدي: از شوخي گذشته، عليرضا جان! به شدت تبريك عرض مي‌كنم. اميدوارم در همه مراحل زندگي‌ات شاد، سلامت و موفق باشي. البته از موفق بودنت كه كاملاً مطمئن هستم.

۲- آخر جلسه هماهنگي آزمون DWD بود. (DWD مخفف «Proffessional Dynamic Web Developer» است. يكي از مدارك «پايان دوره كوتاه‌مدت آموزش عالي» كالج است شامل HTML و CSS و PHP و Photoshop و Flash) من مانده بودم و مدرس PHP و مدرس فوتوشاپ و مدير گروه. خيلي جالب بود. ما چهار نفر، چهار سال قبل هم يك جا جمع شده بوديم: «كنفرانس سراسري كامپيوتر» يا همان «NCC» مدرس فوتوشاپ امروز، آن روز دبير كنفرانس بود؛ مدير گروه فعلي، آن زمان مسئوليت دبيرخانه را برعهده داشت؛ مدرس PHP نرم‌افزار مي‌نوشت و من آشغال جمع مي‌كردم و كف سلف را مي‌شستم. آن موقع، من از همه كوچكتر بودم و امروز سابقه‌ام در كالج، از سه نفر ديگر بيشتر است. چه كسي فكر مي‌كرد كه ما، چهار سال بعد اينجا باشيم!؟

۳- ده روزي است كه به اينترنت، اصلاً دسترسي ندارم. اين ده روز، شرقي هم كه در كار نبوده است. در نتيجه اين كه از زمين و زمان بي‌خبرم. حداقل دو سه قسمت ديگر هم مي‌خواهم در مورد سيستم آموزش و پرورش در ايران بنويسم. اما مي‌ترسم كه كم‌كم مجبور شوم نام وبلاگم را به جاي «ديده‌بان» بگذارم «مدير مدرسه»

۴- بيست و شش سال از آغاز حمله صدام به ايران گذشت. صدام در زندان است. صدها هزار نفر جانشان را از دست داده‌اند و عده‌اي ديگر براي آغاز جنگي ديگر لحظه‌شماري مي‌کنند.

۵- ترم آخر است و هنوز مشکل انتخاب واحد دارم. ۵ واحد تخصصي لازم دارم که درس ۲ واحدي پيدا نمي‌شود و ۳ واحدي‌ها هم تداخل دارند. از آن طرف، هنوز جايم تثبيت نشده و بيشتر شبيه به کاروانسرا است تا محل زندگي. از طرف ديگر، کتاب يا خواندني ديگري در بساطم پيدا نمي‌شود. اسباب‌هايم را هم هنوز باز نکرده‌ام. تنها دلخوشي موجود، آنتني است که بالاخره طوري تنظيم شد که کانال ۳ را صاف نشان بدهد. هورا منچستر!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۶ شهریور‌ماه ۱۳۸۵

فالاچي، مرگ و ديگر هيچ

۱- اوريانا فالاچيهمين دو هفته قبل بود. سر كلاس زبان، استاد پرسيد كه «اگر مي‌توانستيد با يك نفر ملاقات كنيد، آن يك نفر كه مي‌بود؟» كسي بر من پيش‌دستي كرد و نام اوريانا فالاچي را بر زبان آورد. من هم به شدت تأييدش كردم. آن لحظه، به هيچ عنوان فكر نمي‌كردم كه وي، آخرين روزهاي عمر خويش را مي‌گذراند.

۲- اوريانا فالاچی، اگر نگوييم معروف‌ترين، دست كم از معروف‌ترين خبرنگاران و روزنامه‌نگاران نيمه دوم قرن بيستم بود. عجيب اين كه، هر چه در سياست، هنر و ادبيات، افراد معروف در سراسر جهان زياد هستند، روزنامه‌نگاران و اصحاب رسانه، از داشتن افرادي با معروفيت ماندگار جهاني، بي‌بهره‌اند. اين گونه است كه وقتي از من خواستند چند روزنامه‌نگار معروف دنيا را نام ببرم، جز فالاچي، آرت بوخوالد و حسنين هيكل، نام ديگري به ذهنم نرسيد. حتي مطمئن نيستم كه همين سه نفر هم معروف باشند.
سري به ويكي‌پديا بزنيد و عبارت «Journalist» را جستجو كنيد. از ميان روزنامه‌نگاران قرن بيستم، چند نفر را مي‌شناسيد؟ تقريباً هيچ كدام!
شگفت آن كه نام اين سه نفر نيز در اين فهرست نيامده است. چه جالب! اصلاً روزنامه‌نگاري با شهرت جهاني پيدا مي‌شود!؟ ببينم، نام آن دو خبرنگاري كه رسوايي «واترگيت» را به بار آوردند، به خاطر مي‌آوريد؟

۳- تا پيش از مرگ فالاچي، خبري از كتاب‌هاي اخيرش نداشتم. فالاچي براي من، پديدآورنده «زندگي، جنگ و ديگر هيچ» بود و راوي «مصاحبه با تاريخ» و نويسنده «نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد»
بيش از آن كه دغدغه‌هاي دهه‌هاي شصت و هفتادي «نامه به كودكي كه هرگز زاده نشد» مرا تحت تأثير قرار دهد يا زبردستي‌اش در به چالش كشاندن سياست‌مرداني چون «محمد رضا پهلوي» در «مصاحبه با تاريخ»، اين نگاه نفرت‌بار، تلخ و واقعي‌اش به جنگ بود كه موجب شد نگاهي تحسين‌آميز به وي پيدا كنم. حتي اگر سال‌هاي آخر زندگي فالاچي به اسلام‌ستيزي گذشته باشند، باز هم «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» را بايد خواند. روايت اين خبرنگار از جنگ، چنان سياه، كثيف و هولناك است كه براي خواننده، شكي باقي نمي‌ماند كه جنگ، هر كجا و به هر دليلي كه باشد، تلخ، ديوانه‌وار و غيرانساني است.

۴- به نظر من، نقطه اوج كار فالاچي در «زندگي، جنگ و ديگر هيچ» آن جاست كه از غذايي مشهور، گران و پرطرفدار مي‌گويد كه تنها در يك رستوران پيدا مي‌شود: «مغز ميمون» (چون كتاب را ندارم، آن چه را كه از دو سال پيش در ذهنم مانده، بازگو مي‌كنم)
ميمون را زنده و در زنجير به سر ميز مي‌آورند. مشتري بايد تا جايي كه مي‌تواند ميمون را شكنجه كند. با كارد چشم ميمون را در آورد يا با آتش سيگارش، تن ميمون را بسوزاند. اين كارها ميمون را عصباني و ديوانه مي‌كند «monkey mad, very mad» در نتيجه خون بيشتري روانه مغزش مي‌شود. هر چه ميمون، بيشتر عصباني شود، خون بيشتري به مغزش مي‌رسد. وقتي كه به اندازه كافي ميمون را عصباني كردند، جمجمه‌اش را مي‌شكنند و مغزش را، همان جور خام و خون‌آلود، جلوي مشتري مي‌گذارند. «delicious, very delicious»
اين قسمت‌هاي كتاب را در اينجا ببينيد. عجيب، اين تصوير به جنگ و آن چه انسان‌ها در جنگ انجام مي‌دهند، شبيه است.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۲۳ شهریور‌ماه ۱۳۸۵

نسخه‌اي ناكارآمد براي همه دردها

۱- ديگر ضعف سيستماتيك نظام آموزش و پرورش ايران، «تفاوت‌گريزي» است. بدين معنا كه آموزش و پرورش ايران، براي همه مخاطبانش، اعم از دختر و پسر، شهري و روستايي، فارغ از فرهنگ، محيط و آينده‌شان، يك نسخه را تجويز مي‌كند. اما آيا همه ما از يك پيش‌زمينه و آمادگي واحد برخورداريم؟ آيا توانايي كلي ما يكي است؟ آيا هر يك از ما در همه زمينه‌ها از استعداد يكساني سود مي‌بريم؟ آيا اهميت آموزش و آموخته‌ها براي تك‌تك ما با ديگران تفاوتي ندارد؟ آيا همگي، آينده يكساني را در پيش رو داريم؟ پاسخ تمام اين سؤال‌ها، فارغ از اين كه در چه كشوري باشيد، قطعاً منفي است.

۲- يكي از بارزترين مصاديق اين بحث، آموزش ابتدايي براي دانش‌آموزاني است كه زبان مادري‌شان، فارسي نيست. از انگليسي و فرانسه و آلماني صحبت نمي‌كنم. سخنم از آذري‌زبان‌ها، كردها، عرب‌زبان‌ها و ساير اقوامي است كه زبانشان اگر زيرمجموعه فارسي هم باشد، قطعاً با زبان فارسي معيار كه در كتاب‌هاي درسي آمده، داراي تفاوت‌هاي عمده‌اي است. زبان و خط فارسي، طبق تصريح قانون اساسي، زبان و رسم‌الخط رسمي كشور است و بايد در همه رده‌ها و سال‌هاي تحصيل، آموزش داده شود. اما اگر كودك تهراني بايد تنها خواندن و نوشتن به اين زبان را بياموزد، كودك شش ساله‌اي كه خود و تمام خانواده‌اش، سال‌ها و چه بسا قرن‌هاست كه در روستاي آذري‌زبانشان زندگي مي‌كنند و جز اين زبان، به زبان ديگري آشنايي ندارند، بايد گفتن و شنيدن به زبان فارسي را نيز بياموزد.
آيا اين آموختن در برنامه آموزش و پرورش هست؟ خير آيا در همان مدت مي‌شود كه خواندن و نوشتن را هم ياد گرفت؟ قطعاً نه
آيا بايد آموزش او را با همان معيارهاي كودك تهراني ارزيابي كرد؟ البته كه نه
البته موضوع قوميت‌ستيزي و حاشيه‌نشاني قوميت‌ها بحثي طولاني است كه در اين مقال نمي‌گنجد.

۳- بحث ديگر اين است كه استعدادها و توانايي‌هاي هر كس، با ديگري تفاوت دارد. بحث تنها استثناها، كساني كه از استعداد شگرفي برخوردارند يا كه از نظر ذهني عقب‌مانده‌اند، نيست. بلكه در بارزترين حالت، دخترها و پسرها، سنين رشد و بلوغ متفاوتي دارند و به تناسب آن، قاعدتاً در سنين يكسان، بايد حجم متفاوتي از آموخته‌ها را در پيش رو داشته باشند. اما در عمل، تمام تفاوت آموزش‌هاي دختران و پسران، به دو درس محدود مي‌شود: آمادگي دفاعي و حرفه و فن!
اگر از مدارس استثنايي كه به عقب‌مانده‌ها اختصاص دارند، بگذريم، تنها آموزش خاص به مدارس «سازمان ملي پرورش استعدادهاي درخشان» (سمپاد) محدود مي‌شود كه آن هم به لطف تدابير «مظفر» ديگر فقط نامي متفاوت دارند و ديگر هيچ

۴- حكايت اين حسين مظفر، وزير آموزش و پرورش دولت نخست خاتمي هم در نوع خود جالب توجه است. وزيري كه نه تنها نسبت به سلفش «نجفي» اصلاح‌طلب‌تر نبود، كه چند سال بعد، در صف آبادگران، رودرروي اصلاحات، اصلاح‌طلبان و اصلاح‌طلبي قرار گرفت. مظفر، با بينش سنتي، خشك و به ظاهر عدالت‌طلبانه‌اش، تيشه به ريشه تمام تغييرات سال‌هاي قبل زد. حذف مدارس نمونه مردمي، اعمال محدوديت بر مدارس غيرانتفاعي و در نهايت، اعمال فشار بر سمپاد و عملاً بي‌خاصيت كردن آن، از مجموعه افتخارات و خدمات اين وزير استثنايي! بودند. از لحاظ مالي هم بلايي بر سر معلمان آمد كه سال‌هاي بعد، مرتضي حاجي تقاص آن را پس داد.

۵- بحث، اتوپيا و خيالات نيست. مسأله انعطاف‌پذيري يك سيستم در برابر كاربران\مخاطبان گوناگونش است. براي مثال، در ژاپن، وزارت آموزش، رئوس و سرفصل‌هاي دروس را مشخص مي‌كند، اما خود دست به انتشار يا انتخاب كتابي نمي‌زند. حال نويسندگان و ناشران مختلف، بر اساس خطوط تصويبي، كتاب مي‌نويسند و منتشر مي‌كنند. اين معلم و مدرسه هستند كه انتخاب مي‌كنند از روي چه كتابي تدريس كنند. ناشري كتاب‌هايشان را تنها براي بچه‌هاي يك استان خاص كه مثلاً آب و هوايي سرد و سرزمين‌هايي كوهستاني دارد، منتشر مي‌كند و ديگري براي دانش‌آموزان ثروتمندي كه زمان كافي براي انجام تكاليف بسيار دارند. آيا اين از دسترس خارج است؟

۶- اگر بخواهم كل داستان را در چند جمله خلاصه كنم، اين گونه مي‌شود: «ما انسان‌هاي متفاوتي هستيم. توانايي‌ها، علايق و سلايق مختلفي داريم. در شرايط فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي متفاوتي بزرگ شده‌ايم. به راه‌هاي متفاوتي خواهيم رفت و انسان‌هاي متفاوتي خواهيم شد. چرا بايد همه‌مان به يك گونه درس بخوانيم؟ آيا نبايد توقع داشته باشيم كه اندكي انعطاف‌پذيري از خود نشان بدهد و ما را درك كند؟»

۷- سال‌هاست كه گفتمان روشنفكري، انقلابي‌گري، ميهن‌پرستي و ساير پرچم‌هاي برافراشته بر بالاي جنبش‌هاي سياسي، فرهنگي يا اجتماعي كشور «عدالت‌طلبي» است. به نام عدالت، انقلاب كرديم، به نام عدالت به خاتمي رأي داديم و به نام عدالت سكان را به احمدي‌نژاد سپرديم. اما حقيقت اين است كه برداشت معمول از عدالت، تصويري است كه چريك‌هاي كمونيست به آن باور دارند و متأسفانه رنگ ديني و اسلامي هم به آن زده‌اند. اما اين عدالت نيست، كه مساوات است؛ و كيست كه نداند و نتواند بفهمد كه مساوات، عين بي‌عدالتي و ظلم است. اين افتخار نيست كه فرزند يك خانواده كشاورز كه در آينده كشاورز خواهد شد، همان قدر از كشاورزي بياموزد كه فرزند يك پزشك، پزشكي خوانده است. بلكه اين از بين بردن منابع انساني است. انعطاف‌پذيري وظيفه سيستم آموزشي است و انتخاب، حق ما. در بخش بعدي اين سلسله يادداشت‌ها، به بحث «انتخاب و حق انتخاب» خواهم پرداخت.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۱ شهریور‌ماه ۱۳۸۵

پايان يك افسانه شرقي

۱- «شرق» هم توقيف شد. بر خلاف حسين درخشان كه فكر مي‌كند «شرق دوباره در مي‌آيد» معتقدم كه داستان اين روزنامه هم تمام شد. به قولي، «اين تو بميري، از آن تو بميري‌ها نيست»

۲- قصد اغراق ندارم. اما از برخي جهات، شرق يك افسانه بود. طراحي كلي صفحاتش، حداقل در ايران، منحصر به فرد و اصل (Original) بود.
روزنامه نبود. مجله‌اي بود كه روزانه منتشر مي‌شد. خبر، حاشيه بود و تحليل، متن
در زمينه عكس، به خصوص آن اوايل، غوغا بود. عكس‌ها، فقط براي تزيين و صفحه پر كردن استفاده نمي‌شدند. صفحه اول دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۲ را به ياد مي‌آوريد؟ همان روزي كه عكس صدام، نه نيم‌صفحه، كه كل صفحه را به خود اختصاص داده بود.
اين ابتكار شماره‌هاي اخير هم براي من خيلي جالب بود. روزنامه سه سرمقاله داشت. سرمقاله اصلي، سرمقاله اقتصادي و سرمقاله ورزشي
هيچ موضوعي نبود كه حاشيه باشد. سياست، فرهنگ، ورزش، اقتصاد، سياست، انديشه، همه مي‌توانستند تيتر اول باشند.
از لحاظ سياسي هم، جاي همه بود، به جز احمدي‌نژاد و همفكرانش

۳- قبول دارم. شرق، ايراد كم نداشت. گاهي، شرق و شرقيان، مغرور و متكبر به نظر مي‌رسيدند. اين اواخر، كيفيت برخي بخش‌ها افت كرده بود. منابع مالي خوبي در اختيار داشت و بهترين روزنامه‌نگاران كشور را هم جذب كرده بود. اما معتقدم «شرق» مي‌توانست الگوي روزنامه‌نگاري باشد. اعتباري كه حتي براي جامعه، توس، نشاط و عصر آزادگان نمي‌توان قائل شد. به نظر من، شرق، استانداردهاي روزنامه‌نگاري در ايران را بسيار بالا برد و خيلي‌ها از شرق آموختند. توقع من مخاطب هم بسيار بالاتر رفته است.

۴- دست‌هايم مي‌لرزند. براي مني كه از دوم دبستان، به طور مرتب، روزنامه مي‌خوانم، توقيف هر روزنامه‌اي، يك كابوس است. دوباره عزا گرفته‌ام كه از فردا چه بخوانم. با كمال احترام براي سرمايه، اعتماد ملي، كارگزاران و ساير روزنامه‌ها، اما متأسفانه، هيچكدام خواندني نيستند. خواندني چون شرق ...

۵- اين هم از كاريكاتور شرق كه تمام اين مجادلات را به پا كرد: (براي ديدن كاريكاتور در اندازه بزرگتر، كليك كنيد)
كاريكاتور شرق - خري با هاله نور!؟
اين‌ها هم از توقيف شرق نوشته‌اند:
«شرق» توقيف شد. رحمانيان:اعتراض مي‌كنيم (ايسنا)
اين هم از شرق... خيال‌تان راحت شد؟ (خسرو نقيبي)
آفتاب از شرق غروب کرد (مصطفي قوانلو قاجار، روزنامه‌نگار نو)
خداحافظ شرق (مرتضي ناعمه، نسل نو)
... (پرستو دوکوهکي، زن‌نوشت)
چرا شرق توقیف شد؟ (اکبر منتجبي، روزنامه‌نگار نو)
خر تو خر (صنم دولتشاهي، خورشيد خانوم)
صداي مخالف... خفه! (علي پيرحسين‌لو، الپر)
توقیف شرق و یک آدرس غلط (مهدي محسني، جمهور)
بودن یا بیکاری مسئله این است (سيد حمزه حسيني، زنگ تفريح)
توقيف خرکي (نيک‌آهنگ کوثر)
شرق توقيف (مسعود بهنود، بهنود ديگر)
مرثيه‌اي براي يک رويا (علي خرمي، وعده‌گاه)
شرق توقيف شد (امير نامدار، وبلاگ بي‌بي‌سي فارسي)
توقيف دردناک شرق (محمدعلي ابطحي، وب‌نوشته‌ها)
می‌سوزاند اما می‌گذرد (ندا دهقانی، چرک‌نويس)
شباهت‌هاي تحريريه و سالن ترحيم (بابک غفوری‌آذر، سينما و چند چيز ديگر)
شاید راه برای توقیف باقیمانده‌ها باز شود (فهمیه خذرحیدری، حرفه:خبرنگار)
... و نوبت شرق رسید! (آسیه امینی، وارش)
باز هم به بهانه انتشار یک کاریکاتور (بیژن صف‌سری، روزگار ما)
شرق هم رفت...؟ نامه هم...؟ (مريم شباني، روزمزه‌گي‌ها)
شرق و نامه توقيف شدند حافظ و خاطره لغو امتياز (وحيد پوراستاد، ماده ۱۹)
شرق توقيف شد (حسن سربخشيان، HasanPix)
زندگي در توقيف، زندگي در تعليق (علي معظمي، اينجا و اكنون)
شرق را هم ذبح كردند (احمد زيدآبادي، روز)
تبلیغ (توقیف) شرق و كاريكاتورش (ROBO)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۱۷ شهریور‌ماه ۱۳۸۵

ناكارآمدي آموزش با الگوي نظامي

۱- همان گونه كه پيش‌تر شرح داده شد، الگوي نظام آموزش و پرورش ما، الگوي ارتشي و نظامي است. اما معتقدم كه اين مدل، الگويي كاملاً ناكارآمد براي اين هدف است. چرا كه هدف آموزش و پرورش، آماده‌سازي و ارتقاي توانايي‌هاي «فرد» براي ورود به جامعه است؛ اما هدف مدرسه نظامي، تربيت «گروه» براي ورود به جنگ

۲- شايد يكي از اصلي‌ترين ايرادات وارده بر اين الگو، شرايط متفاوت ورودي و خروجي است. فرد هنگامي وارد محيط نظامي مي‌شود كه شخصيت، هويت و فرديتش شكل گرفته است. حال در مدرسه نظامي، اين شخصيت و هويت فردي را از او سلب مي‌كنند و هويت جمعي گروه و دسته را جايگزين آن مي‌كنند. چرا كه بدون چنين تغيير هويت و ارزش‌هايي، سرباز نمي‌تواند به وظايفش در برابر گروه و كشورش، عمل كند.

۳- اما هنگامي كه دانش‌آموز وارد مدرسه مي‌شود، كودكي است كه فرديت و هويت مشخصي ندارد. اما بر اساس الگوي نظامي، مدرسه، همين هويت و فرديت ناداشته را از او سلب مي‌كند و هويتي جمعي به نام كلاس و پايه و مدرسه را جايگزينش مي‌كند. اما بر همين عمل، دو ايراد واضح وجود دارد. اول اين كه اصولاً فرديتي شكل نگرفته كه سركوبش كنيم و دوم اين كه هويت جمعي مورد اشاره، هويتي مجازي، پوچ و سست است كه با پايان سال تحصيلي يا سال‌هاي تحصيل، مي‌شكند و از بين مي‌رود.

۴- به طور واضح، در اينجا ايراد اساسي‌تري نيز وارد است. اصولاً اين وظيفه نظام آموزش و پرورش است كه به فرد كمك كند تا شخصيت و هويت پيدا كند. البته نه به اين معنا كه اين هويت را در كودك شكل دهد كه اين تلاش در راه ايجاد هويتي يكسان و اجباري، قطعاً به شكست خواهد انجاميد. (نمونه: تلاش براي ايجاد هويت ملي در سال‌هاي پيش از انقلاب و تلاش براي شكل‌دهي هويت ديني پس از انقلاب) بلكه بايد ابزارها و امكانات مورد نياز براي هويت‌يابي را در اختيار وي قرار داد. به اين معنا كه بايد پيش از هر چيز به او، تفكر انتقادي، استقلال رأي و شجاعت انتخاب و تصميم‌گيري را بياموزيم. اما چه مي‌كنيم؟ مي‌گوييم كه تقليد در اصول دين حرام است، اما ۱۱ سال در كتاب‌هاي ديني، مي‌كوشيم كه توحيد، نبوت و معاد را اثبات كنيم. آيا اين دو مسير، ۱۸۰ درجه با يكديگر زاويه ندارند؟

۵- يكي ديگر از جلوه‌هاي اين انتخاب نادرست الگو، نظم است. الگوي نظامي، نظم گروهي را مي‌طلبد و سعي در پياده‌سازي آن دارد. در نتيجه اجراي چنين روش‌هايي، فرد وظيفه‌شناس بار مي‌آيد. اما كدام يك را بيشتر نياز داريم، وظيفه‌شناسي يا مسئوليت‌پذيري؟
بگذاريد اندكي تفاوت اين دو واژه را توضيح دهم. وظيفه‌شناسي، انجام تكاليف به خاطر ترس از عواقب انجام ندادن آن است. اما مسئوليت‌پذيري، انجام تكاليف براي ياد گرفتن است. كارمند اگر صبح، به موقع سر كارش حاضر نشود، غيبت مي‌خورد؛ اما بقال، اگر صبح، سر وقت مغازه‌اش را باز نكند، كسي بازخواستش نخواهد كرد. به بيان ديگر، مسئوليت‌پذيري، «نظم ِ دروني شده» است. اين نظم و انضباط شخصي و نه تحميلي، همان خصوصيت مهمي است كه ما ايرانيان از داشتن آن، بي‌بهره‌ايم.

۶- ديگر نقيصه آشكار نظام فعلي آموزش و پرورش، در نظر نگرفتن مخاطب است. به اين معنا كه در اين سيستم، كمترين توجهي به سن (و شايد جنس) مخاطبانش نشده است. اصلاً كسي به ياد اين نبوده كه با كودكاني ۶ ساله يا نوجواناني ۱۶ ساله سر و كار دارد كه شايد قوي‌ترين بخش ذهنشان، احساسات و عواطفشان است. آيا واقعاً نبايد محيط و فضاي آموزش متناسب با سن دانش‌آموز باشد؟ مدارس ما چقدر با دانشگاهي كه افراد بالغ در آن به تحصيل مشغولند، تفاوت دارند؟ تقريباً هيچ! اثري از سن، عواطف و احساسات لطيف و كودكانه در مدراس ما ديده نمي‌شوند. خشك و رسمي، به سان يك پادگان. علاوه بر آن، تلاش مي‌شود كه همان اندك احساسات را هم كتمان كرد يا از بين برد. آيا چنين نگاهي قابل تأييد است؟

۷ اين گونه عقيده دارم كه يكي ديگر از عوامل ناكارآمدي نظام آموزش و پرورش ما، تفاوت‌گريزي، يكسان‌بيني و يكسان‌پروري اوست. اين خاصيت، بيش از آن كه برگرفته از الگوي مركزمحور، استبدادزده، قهرمنان‌باور و دولت‌پرست ما ايرانيان باشد، ناشي از گفتمان‌هاي به ظاهر عدالت‌طلبانه ايدئولوژيك و سوسياليستي است كه با كج‌فهمي، به بيراهه مساوات رفته‌اند. اين درك و ديد اشتباه، موجب شده كه امروز، در وضعيتي قرار داشته باشيم كه فرسنگ‌ها با عدالت فاصله دارد.
بحث تفاوت‌گريزي را در يادداشت بعدي، پي خواهم گرفت.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۴ شهریور‌ماه ۱۳۸۵

مدرسه يا پادگان؟

۱- اما مشكل اصلي نظام آموزش و پروش ما، در محتواي دروس و روش تدريس و روابط معلم و شاگرد نيست. به نظر من، مشكل اصلي اين است كه مدارس ما، از ابتدايي تا پايان دبيرستان، بيشتر شبيه پادگان است تا مدرسه. تأثير اين پادگان‌ساني، نه فقط در دانش و اطلاعات عمومي تک‌تک ما، كه در نگاهمان به زندگي، جامعه، كار و همه چيزهاي ديگر نيز ديده مي‌شود.

۲- از لحظه‌اي كه پاي به دبستان مي‌گذاريم، مي‌توان نشانه‌هاي اين نگاه پادگاني و سربازي را ديد. پسرها بايد موي سرشان را بتراشند. نگوييد كه اين به خاطر رعايت بهداشت و جلوگيري از انتقال بيماري است؛ چرا كه چنين حرفي خنده‌دار است. سال‌هاست كه از آن دوران گذشته كه مردم، سالي يك بار حمام مي‌رفتند. ديگر در هر خانه‌اي حمام و صابون و شامپو پيدا مي‌شود و اين تنها به شهرهاي بزرگ و كوچك نيز محدود نمي‌شود و هر روستايي را نيز در بر مي‌گيرد.

۳- جداي از موي سر، بايد لباس‌هاي متحدالشكلي هم بپوشيم. روپوش‌هاي مشكي، سرمه‌اي، سبز تيره يا خاكستري رنگي كه هيچ مادر و پدري دوست ندارند در نبود اجبار مدرسه، به تن فرزندشان كنند. اين اجبار، اگر چه از پايان دبستان براي پسرها برداشته مي‌شود، اما دختران بايد كه تا روز آخر سال‌هاي تحصيلشان، آن چه را بپوشند كه برايشان تعيين شده، نه آن چه را كه مي‌پسندند يا برازنده‌شان است.

۴- به خاطر مي‌آورم كه پنجم دبستان كه بودم، به خاطر اين كه در صف آرام و قرار نداشتم، نه از سوي ناظم و مدير مدرسه، كه توسط معلمم تنبيه شدم. او از پشت پرده كلاس در طبقه سوم، ما را نگاه كرده بود و مرا كه شاگرد اول كلاس و دانش‌آموز مورد علاقه‌اش بودم، تنبيه كرد. قصد محكوم كردن او را ندارم. نظام مدارس، او را مجبور به چنين كاري كرد. جرم من، فقط اين بود كه بايد دستشويي مي‌رفتم و نمي‌توانستم مثل مجسمه سر جايم، بايستم. اين داستان، نه در سال ۱۳۲۷، كه سال ۱۳۷۲ اتفاق افتاد.

۵- در يادداشت قبلي، اشاره‌اي گذرا داشتم به در صف ايستادن و «از جلو نظام» و «خبردار» و دست به سينه و مبصر و خوب‌ها و بدها
يك بار ديگر اين رسوم را با خودتان مرور كنيد. فقط همان ايستادن در صف به ترتيب قد و شعارها و امثالهم را ببينيد و به جاي كودكان نابالغ، بزرگسالاني در لباس ارتشي را تصور كنيد. اگر اين تصوير يك پادگان نظامي نيست، پس چيست؟

۶- مسأله اصلي، ديدي است كه نسبت به مدرسه و نقش آن در تربيت فرد دارد. متأسفانه، در مدارس ما، نظم در اولويت اول قرار دارد. «هر جا سخن از نظم است، نام ارتش مي‌درخشد.» چنين است كه الگوي پرورش نظم در دانش‌آموز، از ارتش و مدارس نظامي، وام گرفته مي‌شود و فرد را نه به شكل واقعي‌اش (كه دانش‌آموزي در سنين كودكي است) كه به شكل سرباز مي‌بينند.

۷- بدون ترديد، نشانه‌هاي بسيار بيشتري را مي‌توان يافت كه مؤيد همين نگاه سربازگونه و سربازخانه‌گونه به دانش‌آموز و مدرسه است. اما اين نگاه چه ايراد و اثري دارد، بحثي است كه بماند براي روزهاي آينده

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۲ شهریور‌ماه ۱۳۸۵

۱۲ سال سوخته

۱- ۵ سال دبستان، ۳ سال راهنمايي، ۴ سال هم دبيرستان و پيش‌دانشگاهي؛ در اين مدت طولاني، در اين طلايي‌ترين سال‌هاي زندگي‌مان چه آموختيم؟

۲- اگر پنج سال دبستان را به كنار بگذاريم، خواهيم ديد كه در حوزه علوم پايه، رياضي خوانديم، فيزيك، شيمي و زيست‌شناسي. اندكي زمين‌شناسي هم در سال دوم راهنمايي به خوردمان دادند.
از رياضي، بخش‌هايي از نظريه گروه‌ها و اجتماع و اشتراكشان را آموختيم. بعد ذهنمان و دفترهايمان پر شد از جبر و مثلثات و هندسه. در سال‌هاي آخر هم (اگر رياضي يا تجربي خوانده باشيد) كارمان به حساب ديفرانسيل و انتگرال هم كشيد. جبر و احتمال و هندسه تحليلي را هم كه من عاشقش بودم، يادمان دادند.
در فيزيك، همين بس كه در سال سوم دبيرستان كار به آموزش بخش‌هايي از فيزيك مدرن، نظريه نسبيت و كوانتوم هم كشيد. يك پرسش: «چند نفر از معلم‌هاي فيزيك كشور اين مباحث را مي‌فهمند كه توقع داريم بچه ۱۶ ساله بفهمد!؟»
در شيمي هم كه انواع و اقسام فرمول‌ها بود كه بايد مي‌آموختيم (حفظ مي‌كرديم) كسي فهلينگ و بنديكت، معرف‌هاي اسيد و باز را يادش هست؟ از ۲ و ۲ و ۴، تري متيل پنتان (يا همان بنزين معمولي) چيزي به يادتان مانده است؟
به زيست‌شناسي هم كه فكر مي‌كنم، ياد ميكو دِرما اسِتي مي‌افتم و مابقي، فقط ياد معلم‌هاي زيستم است. خب كه چه!؟

۳- در حوزه علوم انساني، تاريخ بود و جغرافيا و مدني
«حجاج بن يوسف» كه بود و چه كرد؟ دوم راهنمايي، هشت شدم!
بالاخره نفهميدم اين «فلات ايران» مثلث است يا لوزي. كتاب مي‌نوشت مثلث، دكتر اختريان مي‌گفت لوزي. راستي، محصولات شمال پنبه بود و برنج و مركبات و توتون! پس چرا فقط ويلا مي‌بينيم و كيوي!؟ از آفريقا، اروپا، آمريكاي شمالي و جنوبي چه مي‌دانيم؟ هيچ!
در «مدني» و بعدتر «اجتماعي» هم كه جز «گروه» هيچ به ما نگفتند. راستي كسي مي‌داند اين «گروه» چيست و چه اهميتي دارد؟

۴- در حوزه علوم ديني هم كه فرويد و ماركس و اگزيستانسياليسم و فلسفه و ساير مكاتب و افراد، هر كدام در يك پاراگراف شسته و كنار گذاشته شدند. مابقي هم برهان نظم بود و عليت؛ براي كساني كه نمي‌توانستند خدا را انكار كنند، براي چه بايد دليل آورد؟ كسي چيزي از ابوعلي‌سينا، سهروردي، ملاصدرا يا بقيه مي‌داند؟
از قرآن فقط يادم مي‌آيد كه تلفظ «ض» خيلي سخت بود، دانيال تندتند مي‌خواند و حتي داستان «بقره» را هم برايمان تعريف نكردند. يادش به خير! عضو گروه تواشيح هم بودم.
تازه ما در دوران راهنمايي «مفاهيم» هم داشتيم. يك سؤالي: «در عربي چند كلمه براي قسم خوردن دارند؟» خيلي زياد!

۵- ادبيات ... چه بگويم از زبان و ادب فارسي!؟ كافي است نگاهي به همين وبلاگ‌ها بيندازيد و ببينيد چه قدر فارسي نوشتن بلديم. اين نتيجه از چهارم دبستان، انشا نوشتن است.
از ادبيات دنيا چه مي‌دانيم؟ از هيچ هم كمتر! «كلبه عمو تم» و «ويليام اُ هنري» و چند نام كوچك ديگر كه حتي رويم نمي‌شود بگويم چيزي از ادبيات ملل ديگر خوانده‌ام. سعدي و حافظ و فردوسي و مولوي و نظامي خواندمان هم به در عمه جانمان مي‌خورد. اسم سبکي که قبل از سبک عراقي معمول بود، چه بود؟ چند شاعر جز «بيدل دهلوي» مي‌شناسيد که در سبک هندي شعر گفته باشند؟

۶- نام زبان خارجي را نياوريد كه فاجعه است. نتيجه ۷ سال عربي خواندمان اين است كه از يك سلام و احوال‌پرسي ساده به زبان عربي هم عاجزيم. انگليسي را هم كه كسي در مدرسه نمي‌خواند

۷- شايد من و تجربه‌هايم معيارهاي خوبي نباشيم. چرا كه من هفت سال پاياني تحصيلم را در بهترين راهنمايي و دبيرستان كشور، پيش بهترين، باسوادترين و باانگيزه‌ترين معلمان كشور گذرانده‌ام و كمتر پيش آمده كه معيارمان كتاب درسي باشد و هميشه اضافه بر كتاب، يادم داده‌اند و بسياري از روابطمان هم خيلي نزديك‌تر از يك معلم و شاگرد بوده است.
حتي در ادبيات فارسي، شاگرد دكتر ايوبي بوده‌ام و دكتر يزدي و دكتر مهيار و دكتر احمدي و مابقي هم سواد قابل توجهي داشته‌اند و دانِشوَر را دان‌شور نمي‌خوانده‌اند. تكليف علوم پايه (رياضي و فيزيك و غيره) هم كه مشخص است.

۸- اما مقايسه كنيد با اين كه «يک اروپايی تحصيل کرده به طور متوسط چهار زبان را به طور کامل می‌داند، آثار مهم ادبيات دنيا را خوانده، با متون کلاسيک فلسفه آشنايی مناسبی دارد و تاريخ و جغرافيای جهان را خوب می‌شناسد. درک خوبی از موسيقی و هنر و البته بدنی سالم و سر حال دارد. به اين‌ها اضافه کنيد خصوصيات شخصی مثل تمرکز روی کار، با منطق و با اطلاعات کافی سخن گفتن و حرف‌های بی‌ربط نزدن» (منبع)

۹- البته نقاط مثبتي هم پيدا مي‌شوند. مثلاً ما سال اول دبيرستان، درسي داشتيم به نام «اقتصاد ۱» كه هنوز خيلي جاها نان همان درس را مي‌خورم. كتابش ۱۵۰ صفحه‌اي بيشتر نداشت. هم كتاب خوب بود و هم معلمش «بهزاد محمدي» نامي بود كه خدا به سلامت نگهش دارد. اما واقعاً اگر دانشگاه نمي‌آمدم، چند درصد آن همه درس به دردم مي‌خورد؟ مگر همين الانش چند درصدشان به كارم آمده‌اند!؟ تازه من كه مهندسي مي‌خوانم.

۱۰- علاوه بر دروس به درد نخور، مشكل اصلي را سيستم آموزش و پرورش! ايران مي‌دانم كه معلم و شاگرد را در فاصله‌اي نگه مي‌دارد كه تلاش‌هايشان براي ياد دادن و ياد گرفتن، بي‌ثمر مي‌ماند.
فقط به آن دوراني فكر كنيد كه بايد در صف مي‌ايستاديم، «از جلو، نظام» و «خبر دار» مي‌شنيديم، شعار مي‌داديم، در كلاس، دست به سينه مي‌نشستيم و مبصر، اسممان را در «خوب‌ها» يا «بدها» مي‌نوشت، جلوي ناممان ضربدر مي‌زد يا ستاره مي‌گذاشت و ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم