سه شنبه ۲۳ آبانماه ۱۳۸۵
مرگ نويسنده
۱- فرض کنيد که با کسي، رو در رو، حرف میزنيد. در اين هنگام، تنها، کلماتی که به کار میبريد، در انتقال پيامتان به مخاطب تأثير ندارند. بلکه صدا و لحن بيانتان، تکيهها و تأکيدهای خودآگاه و ناخودآگاهتان بر واژه يا جملهای خاص نيز بر فهم مخاطب از کلام شما تأثيرگذار است. علاوه بر آن، نگاهتان، حالت چهره و حرکت دست و بدنتان نيز، پيامهای فراوانی را به مخاطب منتقل میکنند و به بيان بهتر، به ياری شما میآيند. اينها ابزارهای شما برای انتقال مفهوم به مخاطب هستند.
۲- حال در نظر بگيريد که نه رو در رو، که از پشت تلفن، داريد با کسی صحبت میکنيد. در اين حالت بخشی از ابزارهای ارتباطیتان را نداريد. ديگر مخاطب نمیتواند با ديدن نگاه، حالت چهره يا حرکات دست و صورت شما در يابد که چه منظور يا احساسی داريد. در اين حالت، تنها کلماتی که بر زبان میآوريد و لحنی که برای بيانشان برمیگزينيد، بايد بار انتقال مفهوم از ذهن شما به مخاطبتان را بر دوش بکشند.
۳- حال وقتی که گفتار را به نوشتار در میآوريد، ديگر لحن و تکيهای هم در کار نيست تا بتواند مخاطب را به آن چه شما منظور داريد، برساند. علائم نگارشی بدين منظور ابداع شدهاند تا محل مکث يا نوع احساستان نسبت به اين واژه يا جمله خاص را به او منتقل کنند، اما هيچگاه نمیتوانند جايگزين لحن بيان و گفتار شوند.
اين پسزمينه ذهنی مخاطب، با تمامی دانستهها و تجربياتش است که به ياری تخيل وي، متن را تفسير میکند و به مفهوم يا برداشتی کاملاً شخصی از آن میرسد. برداشتی که ممکن است از شخصی به شخص ديگر، فرق کند و نويسنده نيز نمیتواند يکی را درست و ديگری را غلط بخواند. نويسنده نمیتواند بگويد که نوشتهاش به چه معناست. معنا آن است که مخاطب میفهمد و بس. اينجاست که مؤلف میميرد.
۴- نظريهای وجود دارد به نام مرگ مؤلف؛ میگويند: «يک نويسنده، هنگامى که نقطه پايانى متنش را روى صفحه مىگذارد، ديگر صاحب اثرش نيست. اثر با سرعتى ناگهانى از او دور مى شود و در فضايى مجازى، استقلال مىيابد. با اين تفسير، نويسنده ديگر نمىتواند درباره زواياى پنهان نوشتهاش حرفى بزند، آن را تأويل کند يا دربارهاش به نظريهپردازى بپردازد. البته «مىتواند» اما نه به عنوان نويسنده و صاحب اثر، بلکه در قالب خوانندهاى که اثر را يک بار، با دقت تمام خوانده و حالا دوست دارد نظرش را با ديگران درميان بگذارد.
اين نظريه، حق انحصارى مؤلف را از اثر مى گيرد و مخاطب را آزاد مى گذارد تا آن گونه که مىخواهد اثر را تفسير کند» (منبع)
۵- بد نيست تجربهای شخصی را بازگو کنم. دو يا سه سال پيش، کتاب «نيمه غايب» اثر «حسين سناپور» را از کسي به امانت گرفتم و خواندم. کتاب، بوی عطری خاص میداد. تمام زمان خواندن کتاب، آن عطر به همراه کلمات بود و حس بسيار خاصی به دست میداد.
بعدتر نسخه ديگری از کتاب را گرفتم و خواندم. اين بار، احساس و درکم از داستان، زمين تا آسمان با بار قبل تفاوت داشت. انگار که اصلاً داستان ديگری بود.
۶- چرا خواندن يک کتاب، از ديدن فيلمی که از روی داستان همان کتاب ساخته شده، بسيار لذتبخشتر است؟
کاملاً واضح است. چرا که خواندن يک کتاب، تجربهای بسيار شخصیتر از ديدن يک فيلم است. اين خيالپردازی من است که شخصيتها و موقعيتهای شرح داده شده در يک کتاب را برايم مجسم میکنند و مرا به همذاتپنداری با قهرمان کتاب میرساند. اما در ديدن يک فيلم، جای چندانی برای خيالپردازی و ساخت يک نسخه شخصی از داستان، باقی نمیماند. خواندن معمولاً همراه است با تفکر و تخيل؛ و فيلم، لقمه جويدهای است که شايد نشود قورتش داد.
۷- میدانيد چرا ادبيات و سينمای ما، در دنيا مطرح نيستند و جايگاه ندارند!؟
چون نويسندگان وفيلمسازان محترم، چندان به «مرگ مؤلف» فکر نمیکنند و تنها مخاطب ايرانی، با پسزمينه خاص ذهنیاش و آشنايیهايش با فرهنگ ايران را مد نظر قرار میدهند و به لفاظی و بازی با کلمات میپردازند. فرم ايرانی را به محتوای جهانی ترجيح میدهند و در همين دايره بسته، باقی میمانند. مرگ واقعی مؤلف زمانی فرا میرسد که اثرش به زبان ديگری ترجمه میشود و ديگر نمیتواند قدرت قلم و تسلط خود را بر زبان مادریاش به رخ خواننده بکشد و اصطلاحاً «شيوا» بنويسد. استفاده از صحنهها، اصطلاحات يا شوخیهای آشنا برای مخاطب همزبان، دوپينگی است که ضعف نويسنده را در ساختن فضايی آشنا و قابل همذاتپنداری برای مخاطب، میپوشاند.
۸- نويسنده چه کند که اثرش زنده بماند؟
پاسخ گفتن به اين پرسش بسيار آسان است. هر چند که هر چه از نويسنده، شهرش، قومش، کشورش و زبان مادریاش، دور میشويم، او بيشتر و بيشتر کمرنگ میشود و قوت اثرش نيز کمتر؛ اما اين قوت فرم است که تحليل میرود. انسان از هر قوم و مليت و زبانی که باشد، انسان است و مفاهيم انسانی را میتواند درک کند. به بيان بهتر، محتوای متن برای هر انسانی در هر کجا، قابل فهم است. در نتيجه اثری با گذشت زمان زنده میماند و مرزهای تاريخی و جغرافيايی را میشکند که نه فرم و زبانی قوي، که محتوا و بيانی قوی داشته باشد. وگرنه با نقطه پايانی آخرين جمله، زمان مرگ نويسنده فرا میرسد.