دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۹ دی‌ماه ۱۳۸۵

دنيا با اعدام صدام، جای بهتری برای زندگی است!؟

۱- صدام حسين، اعدام شد.
چوبه دار، پايانی بود بر داستان ديکتاتور جنايت‌کاری که دقيقاْ ۳ سال و ۱۶ روز پيش، دستگير شده بود.
کسی که ديو سياه و سفيد دوران کودکی‌مان بود. کسی که با تمام وجود، از او متنفر بوده و هستيم. کسی که کشورمان را ويران کرد؛ جوانانمان را کشت و داغی به دلمان گذاشت که تا لحظه مرگ، فراموشمان نمی‌شود. صدام، در کنار همه اين‌ها، کودکی‌ام را از من گرفت و اين را نمی‌توانم فراموش کنم.

۲- از صدام متنفرم. اما بايد از اعدامش، از اين که چند ساعتی است که ديگر «صدام حسين تکريتی» از فهرست انسان‌های زنده حذف شده، خوشحال بود؟
بگذار اين گونه بپرسم: «آيا دنيا، بدون صدام، جای بهتری است برای زندگی!؟»

۳- از آن زمان که به خاطر می‌آورم، شايعه بدل‌های صدام، دهان به دهان می‌گشت. وقتی هم که دستگير شد، عده‌ای پرسيدند: «مطمئنيد که اين صدام حقيقی است!؟» و کسی پيدا نشد که پاسخی درخور دهد.
حال با اين اعدام غيرمنتظره و بدون حضور ناظران بين‌المللی و نمايندگان رسانه‌ها، جا دارد که بپرسيم: «از کجا معلوم که صدام حقيقی اعدام شده باشد!؟ شايد صدام حقيقی، اکنون در زندانی مخفی، در دست دولت عراق يا آمريکاست؟ شايد هم صدام واقعی هيچ گاه دستگير نشده باشد و ديگر اکنون در گوشه‌ای از کره خاک، به زندگی مخفيانه ادامه دهد»

۴- چرا مجرمان را مجازات می‌کنيم؟
پاسخ آسان است. برای عقوبت و تأديب شخصی مجرم، دادن درسی به ديگران و آرامش بخشيدن به وجدان جامعه که از آن جرم، جريحه‌دار شده است. اما اعدام صدام، کدام يک از اين‌ها را برآورده می‌کند!؟
بدون شک، برای ادب کردن کسی، نمی‌توان مجازات مرگ را تجويز کرد. چرا که مرده ديگر خوب و بد ندارد.
اعدام يک ديکتاتور جنايت‌پيشه نيز، درسی برای سايرين نخواهد بود. چونان که قرن‌هاست جنايتکاران و استبدادمنشان، به دار مجازات آويخته شده‌اند و باز هم ظهور کرده‌اند. خود آنان نيز به خوبی به نادرستی اعمالشان واقفند.
می‌ماند آرامش بخشيدن به وجدان جامعه بشری. آيا با مرگ صدام، احساس آرامش می‌کنيد!؟ آيا مرگ او، حتی قادر است که داغ غم يک بازمانده از صدها هزار قربانی او را تسلی بخشد!؟ البته که نه

۵- ناپلئون بازگشت. او مدت کوتاهی پس از خلع و تبعيد، بازگشت و ۱۰۰ روز ديگر هم سلطنت کرد. هميشه رهبران فرهمند (کاريزماتيک) پيروان وفاداری تربيت می‌کنند که حاضرند برای آنان، هر کاری بکنند.
شايد يکی از اصلی‌ترين دلايل دولت عراق برای اعدام صدام، همين وحشت از شورش يکپارچه بقايای حزب بعث باشد و بيم تلاش آن‌ها برای آزاد کردن صدام باز گرداندن دوباره‌اش به حکومت
چنين ترسی بی‌دليل است. چون هر چند که دوران ديکتاتورها به پايان نرسيده، اما دوران ناپلئون‌ها ديگر تمام شده است.

۶- صدام نبايد اعدام می‌شد. بهتر است بگويم صدام نبايد «به اين زودی» اعدام می‌شد. هنوز پرسش بی‌پاسخ از او، بسيار بود. هنوز جمع کثيری بودند که می‌خواستند دادخواهی کنند. او بايد می‌ماند و پاسخ می‌داد. می‌ماند و می‌شنيد و پاسخی پيدا نمی‌کرد و بی‌دفاع، عذاب می‌کشيد. اين نهايت رحم و مروت در حق صدام است که او را محاکمه نکرده، بکشيم و از زير بار پرسش‌ها، فراری‌اش دهيم. صدام بايد می‌ماند و به تک‌تک ايرانيان پاسخ می‌داد. بايد می‌ماند و وارثان حلبچه را می‌ديد و شرمگين می‌شد. بايد می‌ماند و با دست خودش، تمام مين‌هايی را که دفن کرد، بيرون می‌کشيد.
اعدام صدام، نهايت لطفی بود که می‌شد در حق اين ظالم آدم‌کش روا داشت و محبت به جنايت‌گران، حرام است.

۷- ايمان دارم که «خون به خون شستن، محال آمد محال»
صدام، لايق زندگی نبود. اما جا دارد باز هم از خودمان بپرسيم: «آيا دنيا، بعد از اعدام صدام، جای بهتری برای زندگی شده است!؟»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (10) || لينک دائم
 
سه شنبه ۵ دی‌ماه ۱۳۸۵

بم، تهران و فاجعه‌ای بزرگتر از هيروشيما

۱- جمعه، ۵ دی ۱۳۸۳، چهارمين نشست سالانه مديران مسئول نشريات دانشجويی دانشگاه‌های سراسر کشور، تهران، دانشگاه تربيت معلم
آقای حق‌پناه، رييس دوست‌داشتنی خانه نشريات دانشجويی وزارت علوم، خبر فاجعه را اعلام می‌کند. نمی‌دانم. بيش از اين يادم نمی‌آيد. تنها يادم است که تا هفته‌ای و ماهی بعد، هنوز متحير بودم از اين آسمان‌لرزه و طعم گس «خرمای داغ فاجعه» را نمی‌شد هضم کرد. فاجعه‌ای که هنوز هم فاجعه است.

۲- سه سال از آن روز گذشته است. اما همچنان بم هر چه باشد، شهر زندگی نيست. مردم هنوز در کانکس زندگی می‌کنند و از هر کمکی، تنها نامش هست و پارچه تبريکش. حتی بزک نيز نتوانسته چهره کريه فاجعه را پنهان کند.

۳- تاريخ نشان می‌دهد که به طور ميانگين هر دو قرن، يک زمين‌لرزه بزرگ، تهران را می‌لرزاند. بين دو زمين‌لرزه پيشين، ۱۷۴ سال فاصله بوده و امروز، ۱۷۹ سال از زلزله قبلی گذشته است. ديگر چند سالی می‌شود که وقتش رسيده و اگر امشب و فردا شب و امسال رخ ندهد، تا همين چند سال ديگر اتفاق خواهد افتاد. کسی چه می‌داند. شايد پنج سال ديگر و شايد پنجاه سال ديگر، دير و زود دارد، اما نمی‌توان از رخ دادنش جلوگيری کرد.

۴- تهران، شهری است کوهپايه‌ای، با عرضی بالغ بر ۳۰ کيلومتر و شمال تا جنوبی در همين حدود؛ شيبی بسيار تند دارد و از سه سو، کوه‌هايی بلند احاطه‌اش کرده‌اند. زمينی سست و مستعد کشاورزی دارد و در گستره‌اش، چندين و چند گسل کوچک و بزرگ و فعال و نيمه‌فعال، جا خوش کرده‌اند.
از نظر شهری، هنوز بيشتر شهر پر است از بناهايی قديمی‌ساز که در برابر کوچک‌ترين لرزه‌ای، سر تعظيم فرود می‌آورند. بافت شهر، فشرده است. معابرش تنگند و باريک و حتی در بافت‌های نوسازتر، ساختمان‌ها به همديگر تکيه کرده‌اند و با فرو ريختن يکی، ديگران هم چون مهره‌های دومينو فرو می‌ريزند.
اما مهم‌تر از همه اين‌ها، درياچه‌ای از فاضلاب است که تهران بر روی آن شناور است.

۵- بياييد لحظه‌ای تصور کنيم که زلزله‌ای در تهران رخ دهد. نيمی از آن چهع در شهر ساخته شده، فرو می‌ريزد. برخی از سستی خود و بسياری از سستی خاک
درياچه‌ای که چاه‌های جذبی دفع فاضلاب ساخته‌اند، موجب می‌شود ساختمان‌ها فرو بريزند، خيابان‌ها و بزرگراه‌ها، نشست کنند، لوله‌های آب بشکنند و باتلاق را وسيع‌تر کنند و نشت لوله‌های گاز نيز، شهر را به آتش بکشد.
همين درياچه، شهرری را غرق خواهد کرد و تنها سمت شهر نيز که با کوه محصور نشده، با باتلاقی از فاضلاب محصور خواهد شد
مردمی که هراسان، عزم فرار کرده‌اند، در می‌مانند که از کدام سو می‌توان گريخت!؟ همه، نه در شلوغی آن چند جاده اندک خروجی، که در دل شهر، خيابان‌ها و بزرگراه‌های کم‌ظرفيت و مخروبه‌اش گير می‌افتند. شهر از هر گونه ذخيره‌ای نيز، خالی است.

۶- امداد؟ کدام امداد!؟
اکثر ايستگاه‌های آتش‌نشانی که پيش از هر بنای ديگری فرو ريخته‌اند. پايگاه‌های اورژانس نيز. معدود آمبولانس‌ها و آتش‌نشان‌های باقی‌مانده نيز، در ترافيک گير کرده‌اند و کسی حاضر نيست به آن‌ها اجازه عبور بدهد.
به فرودگاه‌ها نيز اميدی نيست. چرا که زمين ميدان آزادی نشست کرده و راه مهرآباد را بسته و برای رسيدن به فرودگاه امام نيز بايد از ميان همان باتلاق فاضلابی که جنوب تهران را غرق کرده بگذری.

۷- شايد تصور کنی که اين تصاوير، توهمات يک ذهن پريشانند. اما واقعيت اين است که با اندکی بيش و کم، اين اتفاقی است که خواهد افتاد.
تهران و مردمش، در برابر زلزله بی‌دفاعند. نه شهر می‌تواند خودش را نجات دهد و نه کسی می‌تواند اين شهر را زنده نگاه دارد.
اگر زمين‌لرزه‌ای رخ دهد، هر که در زير آوار بماند، خواهد مرد. اما بيش از آن، بيشتر قربانيان اين فاجعه، کسانی هستند که در شهر گير افتاده‌اند، در آتش سوخته‌اند، در گودال افتاده‌اند، در باتلاق غرق شده‌اند يا که از بيماری، گرسنگی و تشنگی، جان باخته‌اند.

۸- زلزله در تهران، بزرگترين فاجعه تاريخ بشريت را رقم خواهد زد. فقط بايد دعا کنيم که اين اتفاق، شب بيفتد که ۴-۳ ميليون نفری برای گذراندن شب، به خانه‌های خود در کرج و ورامين و اسلامشهر و ... رفته باشند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (7) || لينک دائم
 
دوشنبه ۴ دی‌ماه ۱۳۸۵

بازی يلدا، نسخه Beta

۱- سوسک!
از سوسک!
از سوسک می‌ترسم!
از سوسک، چه زنده و چه مرده، می‌ترسم!
از سوسک، چه زنده و چه مرده، مثل سگ می‌ترسم!
به خصوص از اين سوسک‌های گنده حموم، که وقتی پيدا می‌شن، دو تا پا که دارم، دو تا ديگه هم قرض می‌کنم و می‌زنم به چاک! باور کنيد، حتی اگه مرده باشن!
مامانم به خاطر همين شجاعت فراوان، در موقع پيدا شدن سوسک‌ها، بهم می‌گه «پسر شجاع»

۲- بنده، شخصاً و از صميم قلب معتقدم که قالب (تمپليت) وبلاگم، توپ‌ترين، خفن‌ترين و زيباترين قالب موجود در کل دنيای وب محسوب می‌شه و از لحاظ ساختار و کدنويسی هم کاملاً منحصر به فرده و هيچ سايت ديگه‌ای وجود نداره که از چنين ساختار عجيب و غريبی استفاده کنه.
در نتيجه اين که گوش‌های من، در برابر تمامی نظرات، پيشنهادها و انتقادات شما در مورد قالب وبلاگم، نقش در و دروازه را ايفا می‌کنند و آرزوی تغيير کلی اين قالب را احتمالاً به گور خواهيد برد!

۳- ترجيح می‌دم که يک دست لباس داشته باشم که هميشه بتونم همون رو بپوشم. اصلاً از فکر کردن به اين که چی بپوشم، متنفرم. اين جوريه که امسال هم دقيقاً دارم همون لباسی رو می‌پوشم که پارسال، پيارسال و سه سال پيش می‌پوشيدم. اصلاً از اين که در کمد رو باز کنم و دو دست لباس باشه که بخوام تصميم بگيرم کدومشون رو بپوشم، بيزارم. يک دست بسه.
به همين خاطر، آرزوم اينه که لباسی اختراع بشه که کثيف نشه و در چهار فصل سال و تو دانشگاه، مهمونی، عروسی، عزا و هر موقعيت ديگه‌ای قابل پوشيدن باشه (البته اين پوليور سبزه که پاييز و زمستون می‌پوشم، همين خاصيت آخر رو داره. ولی چهارفصل نيست)
از انتخاب اين که کدوم لباسم رو بپوشم، سخت‌تر، خريد کردنه. از خريد کردن رسماً فراری‌ام! اصلاً هر وقت می‌رم خريد کفش و لباس و از اين جور چيزها، احساس می‌کنم سرم کلاه رفته و بهم انداختن. از اون بدتر اين که، هفت هزار جور چيز مختلف گذاشتن، می‌گن انتخاب کن. من چه می‌دونم بابا! خودتون انتخاب کنين! وقتی هم که چيزی رو پرو می‌کنم، احساس می‌کنم يک جفت گوش الاغ (بلا نسبت شما) رو سرم سبز شده!

۴- منتظر فرصت و بهانه‌ای هستم برای نزدن ريش و کوتاه نکردن مو! اصلاً احساس می‌کنم هر چی قيافه‌ام هپلی‌تر باشه، راحت‌ترم!

۵- می‌دونيد زندگی ايده‌آل من چيه؟
يک اتاق، يک کامپيوتر، يک خط اينترنت، کمی کتاب، اندکی روزنامه و مجله و خوردنی به قدر زنده موندن! (يک شرايطی شبيه به اين رو، از ارديبهشت تا شهريور امسال تجربه کردم و نتيجه‌اش شد بيشترين واحد پاس کرده در يک ترم، بالاترين معدل دوران تحصيل و يک عدد مقاله پذيرفته شده در يک فروند کنفرانس بين‌المللی تو اسپانيا به علاوه کلی هم احساس رضايت)
عاشق تنهايی، استقلال، عدم پاسخگويی، شب، سکوت و سرما هستم.

۶- خب، همون طور که متوجه شدين، اين‌ها، پنج نکته‌ای بود که در مورد من نمی‌دونستين و علت‌العلل نوشتنش، پيشنهاد بلاگر اول، جناب سلمان جريری و دعوت سرکار عليه «فوژان» و حضرت «پسر شجاع» بود.

۷- و اما پنج نفری که من دعوت می‌کنم:
دانيال، رود راوی، حاج‌امير، شادپری و پت پستچی
پی‌نوشت: عذر می‌خوام. می‌شه وبلاگ بی‌بی‌سی فارسی رو هم به اين بازی دعوت کرد!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (6) || لينک دائم
 
جمعه ۱ دی‌ماه ۱۳۸۵

ما بی‌ادب‌تريم يا شما!؟

۱- من، جوانکی 18-17 ساله و زنی ميانسال و چادری، عقب نشسته‌ايم و دو دختر هم جلو. جوانک پياده می‌شود و يک دويست تومانی به راننده می‌دهد و راننده، بقيه‌اش را برمی‌گرداند. جوانک، با لهجه غليظ مشهدی می‌گويد: «مگه نگفتین 120 تومن می‌شه!؟ اين که 70 تومنه»
راننده پاسخ می‌دهد: «خرده نداشتم ديگه»
جوانک، عصبانی پاسخ می‌دهد: «ای ...» و می‌رود. (از نقل واژه‌ای که گفت، شرمنده‌ام) از حرف جوانک، احساس شرمساری می‌کنم.

۲- چند متر جلوتر، راننده ترمز می‌زند و خانم ديگری هم سوار می‌شود. راننده، با لهجه‌ای که از حيث مشهدی بودن، کم از جوانک ندارد، می‌گويد: «جوون‌های اين دوره و زمونه رو می‌بينين؟ همه‌شون بی‌ادبن. تک‌تکشون، بلا استثنا»
رويش را به سمت زن چادری برمی‌گرداند و می‌پرسد: «نه حاج‌خانم!؟»
زن می‌گويد: «والا اونايی که ما تو خونه داريم که بی‌ادب نيستن»
راننده که انتظار تأييد حرفش را داشت، آزرده‌خاطر، سرش را برمی‌گرداند و دوباره می‌گويد: «اين نسل جديد، همه‌شون بی‌ادبن؛ همه‌شون»
می‌گويم: «قربان! اين حرفی که شما می‌زنيد و می‌گوييد همه‌شون، به من به عنوان يک جوون برمی‌خوره»
می‌گويد: «خب همه‌تون بی‌ادبين ديگه»
اندکی عصبانی می‌شوم و می‌گويم: «نخير! اتفاقاً نسل شما بی‌ادب‌تره. نديدين چطور تا يه تصادف می‌شه، ميان پايين و وسط خيابون، هر چی از دهنشون در مياد، بار همديگه می‌کنن!؟»

۳- راننده ترمز می‌زند و نگه می‌دارد. برمی‌گردد و می‌گويد: «برو پايين»
بدون حرف اضافه‌ای پياده می‌شوم و کرايه را می‌دهم. باقی پولم را هم برنمی‌گرداند و می‌رود.

۴- دلخور نيستم. 500 متر پياده‌روی اضافه، چيزی نيست. عجله چندانی هم ندارم. با آن صد تومان هم، نه او ثروتمند می‌شود و نه من فقير. اما ته دل، خوشحالم که حرفم را زدم. اين نسل جوانان زمان انقلاب، لحظه‌ای از تخطئه و اهانت به من و هم‌نسلانم دست برنمی‌دارند و چشم را به روی خودشان، ضعف‌هايشان، گفتار و رفتارشان، بسته‌اند و تنها بر سر ما غر می‌زنند.

۵- من نيز، انتقادات فراوانی را به نسل خودم وارد می‌دانم. نسل من، نسلی است تنبل، کم‌سواد، خوش‌گذران، بداخلاق و بی‌تفاوت؛ و من نيز به عنوان عضوی از آن. اما ما معلوليم و نه علت. علت را بايد در جامعه، در نسل پيشين که پدران و مادران ما بوده‌اند، و در ساير عوامل و دلايل بيرونی جستجو کرد. تحقير نسل من، بازگويی مکرر ضعف‌هايش و انتقاد يک‌جانبه، هيچ دردی را دوا نمی‌کند و تنها فرافکنی برای فرار از پذيرفتن بار مسئوليت است.

۶- جامعه امروز ايران، از چيزی که می‌توان «خشونت اجتماعی» ناميدش، در رنج است. مردم، با هر بهانه کوچک و بزرگی، دست به خشونت کلامی و رفتاری می‌زنند؛ به همديگر دشنام می‌دهند و دست به روی ديگران بلند می‌کنند.
به نظر من، وقتی کسی احساس کند که حق با اوست، اما مظلوم واقع شده و حقش را به زور گرفته‌اند، دست به خشونت می‌زند. به بيان ديگر، خشونت نشانه «احساس» نابرابری و ظلم است و نه لزوماً خود ظلم و نابرابری

۷- اعتماد، يکی از مهم‌ترين سرمايه‌های هر اجتماعی است. اما به وضوح، می‌توانيم ببينيم که جامعه اين روزهای ايران، از اين سرمايه خالی شده است. کشور، از فقر اعتماد سياسی، اجتماعی و اقتصادی در رنج است.
عموم مردم، به سياست‌مداران و حکومت، اعتماد ندارند. از رييس‌جمهور و هيأت وزيران گرفته تا يک کارمند ساده در يک اداره کوچک محلی، همه کسانی هستند که می‌خواهند از زير کار در بروند يا که به ثروت خود بيفزايند و مردم را بفريبند و ديگر هيچ
از بعد اجتماعی و اقتصادی نيز، نه کسی به دوست، همکار يا همسايه‌اش اعتماد می‌کند و نه به توليدکننده خودرو، مغازه‌دار يا راننده تاکسی؛ و همه متهمند به کم‌فروشی، گران‌فروشی و کلاهبرداری

۸- به نظرم، پيش از هر چيز، بايد اعتماد را به جامعه برگرداند. اما چرايی از دست رفتن اين اعتماد، به اين سادگی‌ها قابل تحليل نيست و چگونگی بازگشتش، از يافتن چرايی‌اش نيز سخت‌تر می‌نمايد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (11) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۳۰ آذر‌ماه ۱۳۸۵

فرستادن لينک به بالاترين، تنها با يک کليک

۱- احتمالاً تا حالا با «بالاترين» آشنا شده‌ايد. اگر نه، می‌توانيد اين توضيح خود سايت بالاترين را بخوانيد يا به نوشته قبلی‌ام در مورد «بالاترين» نگاهی بيندازيد. به هر حال، اگر دنبال مطالب، عکس‌ها يا ويدئوهای جالبی می‌گرديد، حتماً سری به بالاترين بزنيد. اگر هم که موقع وبگردی، به مطلب، عکس، ويديو، فلش يا هر چيز جالب ديگری برخورديد، حتماً آن را به بالاترين بفرستيد تا بقيه هم آن را ببينند. اگر هنوز عضو نشده‌ايد، غصه نخوريد. عضويت مجانی است و فقط دو دقيقه طول می‌کشد.

۲- و اما مژده برای کسانی که قبلاً عضو بالاترين بوده‌اند يا همين الان عضوش شده‌اند.
اگر ديده باشيد، به جز وبلاگ‌هايی که مثل وبلاگ من، دکمه ارسال لينک به بالاترين را گذاشته‌اند، برای فرستادن لينک‌های ديگر، بايد به صفحه اضافه کردن لينک برويد و يک بار آدرس (URL) صفحه را copy-paste کنيد و يک بار عنوان لينک و يک بار هم توضيحات لينک را
بنا بر تنبلی مفرطی که بنده بدان مبتلا هستم، اين عمل copy-paste کردن، برايم کار بسيار سختی بود. به همين خاطر نشستم و فکر کردم که «چه بايد کرد؟» و به دو راه رسيدم

۳- راه اول، برای همه:
اين لينک پايين را Bookmark کنيد (آن را به روی Bookmark Toolbar بکشيد)
One-Click Balatarin
خب، وقتی به صفحه‌ای رسيديد که جالب بود و می‌خواستيد لينک آن را به بالاترين بفرستيد، کافی است که روی اين Bookmark کليک کنيد.
اين راه حل تقريباْ برای هر مرورگری کار می‌کند. اما نمی‌دانم چرا با عنوان‌های فارسی مشکل دارد.

۴- اما راه حل جالب‌تر دوم، برای کاربران حرفه‌ای:
مواد لازم عبارتند از IE مجهز به Google Toolbar 4 يا فايرفاکس مجهز به Google Toolbar 3 Beta (اگر اين مواد را نداريد، طرز تهيه‌شان را پايين‌تر، توضيح داده‌ام)
خب، اگر به هر کدام از اين مواد لازم، مجهز هستيد، اين دکمه پايين را فشار دهيد (معنی بدی ندارد!)


وقتی دکمه بالايی را فشار می‌دهيد، بعد از چند لحظه، پيغامی شبيه به اين ظاهر می‌شود:
پيغام نصب دکمه جديد
دکمه «Add» را فشار دهيد.
بعدش يک دکمه به نوار ابزار گوگل مرورگرتان اضافه می‌شود شبيه به اين پايينی:
تصوير دکمه بالاترين
خب، حالا اگر به صفحه جالبی رسيديد و خواستيد لينک آن را در بالاترين پست کنيد، متنی را که می‌خواهيد عنوان لينک باشد، انتخاب (Select) کنيد و بعد روی دکمه مربوطه، کليک بفرماييد! (در فايرفاکس، اگر می‌خواهيد صفحه ارسال لينک، در يک Tab جديد باز شود، روی دکمه مربوطه، Middle Click بفرماييد. يعنی آن دکمه وسطی موس را بفشاريد!)

۵- اما يک خرده توضيحات اضافه
اولاً از وقتی که نسخه جديد نوار ابزار گوگل (Google Toolbar) برای اينترنت‌اکسپلورر آمد، يک امکان جديدی به آن اضافه شده بود به اسم اضافه کردن دکمه‌های دلخواه (Custom Buttons) به نوار ابزار. اما اين امکان برای نوار ابزار گوگل برای فايرفاکس وجود نداشت تا اين که نسخه بتای Google Toolbar 3 برای فايرفاکس هم آمد. (توضيحاتی در مورد اين نسخه به زبان فارسی. در ضمن، اگر در ايران هستيد، اين نسخه را از اينجا دانلود کنيد)
در ثانی، من اين دکمه را با استفاده از اين راهنما ساختم. ده دقيقه هم طول نکشيد.
نکته سوم هم اين که اگر به هر مشکلی برخورديد، حتماً به من خبر بدهيد. (از طريق کامنت يا ايميل behrangta تو جی‌ميل دات کام)
به زودی يک دکمه ديگر هم درست می‌کنم که بتوانيد آخرين لينک‌های «بالاترين» را در خود مرورگرتان ببينيد.

۶- از «يک-کليک بالاترين» (و تنبلی) لذت ببريد. شبِ ستايشِ شب، يلدا، بر شما مبارک باد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (8) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۹ آذر‌ماه ۱۳۸۵

صد روز با راديوی زمانه

۱- چندان اهل راديو نبوده‌ام. شايد تنها دوره‌ای که تقريباً مرتب، راديو گوش می‌کردم، دوران پيش از کنکور بود که به راديو آزادی (که بعداً نامش، به راديو فردا تغيير يافت) گوش می‌کردم. اما سه چهار ماهی می‌شود که تقريباً هر شب، راديو گوش می‌کنم و آن هم به دليل ظهور راديويی به نام «راديو زمانه»

۲- زمانه، راديويی که از وبلاگ می‌آموزد، راديويی شنيدنی است. چرا که محتوايی نسبتاً غنی دارد و از آن مهم‌تر اين که متناسب است. از سياست می‌گويد، اما سياسی نيست و برای فرهنگ، بهايی بيش از سياست قائل است. از متفرقات ناسياسی می‌گويد، اخبار ورزش را مرور می‌کند، به موسيقی و کتاب و انديشه می‌پردازد و سعی می‌کند مجموعه‌ای رنگارنگ و متناسب از محتوا را تحويل شنونده دهد. به گونه‌ای که نمی‌توان دست روی بخشی خاص گذاشت و متنش خواند و مابقی را حاشيه

۳- از بعد سياسی، به نظرم، زمانه، به خوبی درک کرده که يک رسانه است و نه يک فعال سياسی يا طرف درگير. قصد «زنده باد» و «مرده باد» گفتن ندارد و سعی می‌کند که بی‌طرف باشد و متوازن. اما افسوس و صد افسوس، که هميشه اين گونه نيست. بدون شک، آن قدر به محافظه‌کاران و اصولگرايان فرصت داده نمی‌شود که به اصلاح‌طلبان و اپوزيسيون. از سوی ديگر، بيشتر کارشناسان و تحليل‌گران ميهمان راديو، از بين اپوزيسيون خارج‌نشين انتخاب می‌شوند که نه تنها گاهی تحليل‌های نسبتاً نادرستی ارائه می‌دهند، که جانب انصاف را نيز رعايت نمی‌کنند و ادبياتی کاملاً طرفدارانه دارند. (رژيم خواندن يک حکومت، قطعاً نشانه بی‌طرف نبودن است)

۴- در زمينه خبررسانی، به نظرم، اشکالی مهم وجود دارد.
خبر، بايد از سه عنصر برخوردار باشد: تازگی، اهميت و مجاورت. اما در راديو زمانه، به کرّات، به اخباری پرداخته می‌شود که برای من، مخاطب ايرانی ساکن ايران اين راديو، فاقد مجاورت است. اشاره‌ام به حجم نسبتاً بالای اخباری است که از کشور هلند، پوشش داده می‌شوند. اين خبرها، اگر چه به دليل استقرار زمانه در هلند، برای خود اين راديو و کارکنانش، دارای مجاورت است، اما برای مخاطب ساکن ايران، فاقد اين ويژگی مهم است. خبری چون انتخابات مجلس هلند و ترکيب نمايندگانش، از «مجاورت» پايين‌تری نسبت به مثلاً انتخابات مجلس در آمريکا، انگليس، فرانسه، آلمان يا حتی اسرائيل برخوردار است. چرا که اين کشورها، تعامل و مناسبات بيشتری با ايران دارند و هلند، در حوزه اخبار و مسائل جهانی جذاب برای ايرانيان، کشوری دست چندم محسوب می‌شود و تنها در حوزه مهاجرت و پناهندگی است که گاهی برای مخاطب ساکن ايران، اهميت پيدا می‌کند. فقط اين اخبار هلندی حوزه سياست نيستند که چنين مشکلی دارند؛ بلکه اخبار فرهنگی، اجتماعی و ورزشی هلند نيز، به دليل فقدان مجاورت، چندان برای مخاطب ايرانی، حائز اهميت نيستند. حتی پس از شنيدن خبر گشايش فلان نمايشگاه از آثار ايرانی در شهر آمستردام، ناخودآگاه می‌گوييم: «خب، که چه!؟»

۵- البته نقص‌های ديگری را نيز در کار خبری راديو زمانه می‌توان برشمرد. يکی از آن‌ها پوشش ضعيف اخبار اجتماعی و فرهنگی ايران است. البته نمی‌توان بابت آن به زمانه، خرده گرفت. چرا که جو سياست‌زده خبررسانی در ايران، به شدت از اين لحاظ کمبود دارد و «Human Interest Story» جای چندانی در بين رسانه‌های ايرانی ندارد. بعد فاصله جغرافيايی زمانه از ايران نيز، مزيد بر علت می‌شود تا زمانه نتواند از اين بعد به اخبار و گزارش‌هايی اجتماعی از ايران بپردازد. ايده استفاده از خاطرات خوانندگان، شايد بتواند اندکی، اين نقيصه را برطرف کند.

۶- وقتی بحث اخبار زمان می‌شود، ناخودآگاه به ياد تپق‌های عجيب و غريب برخی از گويندگان اخبار می‌افتم که اوج آن، در آن شبی بود که پانته‌آ، هر چه تلاش کرد، نتوانست نام فؤاد سينيوره را تلفظ کند. هر چند که اين مسائل به مرور زمان حل می‌شوند، اما دو نکته را به من مخاطب نشان می‌دهند: اولاً اين که اين گوينده، خبر را پيش از اين مطالعه نکرده است و در ثانی، به نظر می‌آيد که از لحاظ آموزش کار راديويی، اندکی ضعف و کمبود در ميان است. بسياری از زمانه‌ای‌ها، اگر چه خوب می‌نويسند و نوشتن را به خوبی بلدند، اما کار راديويی چيز ديگری است.

۷- متأسفانه از لحاظ کار راديويی، زمانه چندان قوی نيست. شايد حتی اگر بخواهيم اندکی سخت‌گيرانه قضاوت کنيم، بيشتر برنامه‌ها، مشتی حرف و نوشته‌خوانی هستند که با موسيقی همراه شده‌اند. قصد توهين يا تخطئه ندارم و نمی‌خواهم که بگويم باقی راديوهای فارسی‌زبان (چه راديوهای متعلق به صدا و سيما و چه راديوهايی که از خارج از ايران، برنامه پخش می‌کنند) از اين لحاظ، قوی و قابل تأمل هستند. امّا وقتی مانی و شعله، «نوک سوزن، پشت‌بام» را می‌سازند، سطح توقع من مخاطب را بالا می‌برند. کافی است که ديگر برنامه‌ها را، از اين لحاظ، با اين برنامه خاص، مقايسه کنيم

۸- در بخش موسيقی، کار زمانه در خور تأمل و تحسين است. از اين جهت که زمانه سعی کرده به انواع و اقسام گوناگون موسيقی ارزشمند بپردازد و ارزش موسيقايی را به سبک و زبان، محدود نمی‌داند. اما جای چند مورد خالی است. يکی جريان اصلی موسيقی سنتی ايران (شجريان و ناظری و ...) که به آن پرداخته نشده است (و من از اين بابت خوشحالم. چون کمترين علاقه‌ای به اين موسيقی ندارم) و ديگری، موسيقی پاپ ايرانی، خواه ساخت ايران باشد و يا لس‌آنجلس. هر چند که اين گونه دوم (پاپ) پر است از قطعات، خوانندگان و گروه‌های پرطرفدار بی‌ارزش؛ اما اين به معنی ارزشمند نبودن کل اين موسيقی نيست و کارهای کسانی چون داريوش، عليرضا عصار و فرامرز اصلانی، پر است از قطعاتی پرارزش و قابل تأمل. پاپ، موسيقی پرطرفداری است که برای بسياری مخاطبان جذاب است، اما به اين بهانه، نمی‌توان آن را زرد خواند و از سبد تحويلی به مخاطب، حذفش کرد.

۹- اما به طور خاص، خيلی از برنامه‌های موسيقی در زمانه، بيشتر شبيه توليدات يک DJ هستند. اندکی حرف و مابقی موسيقی. چه موسيقی ملل، چه غربتستان و چه پنج‌ستاره. اندکی خلاقيت، لازمه ساخت اين برنامه‌هاست.
از سوی ديگر، هنوز اين سؤال برای من مطرح است که اين واژه «رپرتوار» که در برنامه «موسيقی محلی ايران» مکرراً مورد استفاده قرار می‌گيرد، به چه معناست!؟

۱۰- بحث «رپرتوار» که پيش آمد، به ياد مسأله گفتار در زمانه افتادم. بسياری وقت‌ها، زبان مورد استفاده يک مجری، ثقيل و نامأنوس می‌شود يا که انگار، چنان زمان طولانی يک نفر از ايران دور مانده که نه تنها فارسی معيار ايران را از ياد برده، که واژگان ساده‌ای را هم به ياد ندارد يا که بلد نيست.
کاربرد برخی اصطلاحات عجيب و غريب هم جای سؤال است. البته خوشبختانه داريوش رجبيان از اين کار دست کشيد، اما «سامانه» معادل فارسی «سيستم» است و نه «وب‌سايت»
از طرف ديگر، دقت در تلفظ و ادای درست واژگان لاتين هم امر صحيحی است، اما نه وقتی که اين لهجه غليظ، مانع از فهم مخاطب و انتقال پيام شود. می‌توان W را به جای «دابليو»، «دبليو» خواند تا همه به راحتی متوجه شوند. کسی که نمی‌خواهد مهارت زبان گويندگان را محک بزند.

۱۱- بگذريم و به گوشه‌ای ديگر برسيم. مشخصاً برنامه «نيلگون» مد نظرم است. البته آقای محمدپور، نقد کاملی از اين برنامه را ارائه دادند. اما شخصاً ذکر چند نکته را مفيد می‌دانم.
بر خلاف برنامه انديشه انتقادی دکتر نيکفر، نيلگون، به نظر می‌آيد که چندان جنبه آموزشی و اطلاع‌رسانی ندارد و بيشتر نقدی سياسی است از منظر انديشه. اما همين نقد هم، بسيار از مدار انصاف خارج می‌شود و نمونه‌اش، برنامه‌ای که به فتوای آيت‌الله فاضل لنکرانی در خصوص دو روزنامه‌نگار آذربايجانی پرداخت. من آن برنامه را دو بار شنيدم. لحن جناب کلانتری در ادای عبارت «آيت‌الله العظمی» کاملاً تخطئه‌آميز و فاقد احترام بود. چنان که به نظر می‌رسيد که هدف، نيشخند و ريشخند به اين عبارت است. از سوی ديگر، چنان به اين بهانه در اين برنامه به اسلام تاخته شد که اگر به عنوان دليل فيلتِر شدن سايت زمانه اعلام می‌شد، جايی برای گله‌گذاری باقی نمی‌ماند. بحث نقد آقای کلانتری را ندارم (که استقرای نادرستی در خصوص اسلام و تشيع کردند و به پلوراليسم و چندمرجعی و چندقرائته بودن مذهب شيعه، کاملاً بی‌اعتنا ماندند و غرض سياسی‌شان کاملاً معلوم و مشهود بود) اما به نظرم اين خلاف شيوه و مشی انصاف بود. اين يک برنامه خاص، تنها نمونه‌ای از اين گونه برنامه‌سازی جناب کلانتری بود و بس

۱۲- گاهی به نظر می‌رسد که زمانه فراموش کرده که يک رسانه واحد است. گاهی اين گونه به نظر می‌رسد که زمانه، مجموعه‌ای است از چند آوابلاگ (پادپخش يا Podcast) که به همراه مقداری خبر و يک مجری، مخلوط شده و به روی خط می‌رود. به اين معنا که سردبيری و نظام‌نامه تحريريه (Editorial Guidelines) در زمانه، بسيار کمرنگ است. البته آزادی برنامه‌سازان در تهيه و ساخت آن چه که دوست دارند، بسيار خوب است. اما اين خوبی، نبايد دليلی برای کمرنگ شدن و کنار رفتن سردبير و سردبيری معنا شود. شايد اين گفته، اندکی خام بوده باشد، اما در مجموع، زمانه، از داشتن ساختاری کامل و دقيق، بی‌بهره است.
پيش‌تر گفتم که يکی از نقاط قوت زمانه، تناسب محتوای آن است. اما می‌خواهم همين مورد را ضعفی نيز برای زمانه بدانم. يعنی اين که اولاً جا دارد که روی اين تناسب، مطالعه و کار بيشتری انجام شود و در ثانی، اين محتوای متناسب، متناسب نيز چيده شود. چيدمان محتوای زمانه، چندان دقيق به نظر نمی‌رسد (قصد بازی با کلمات را ندارم. شايد اين، بيشتر احساسی باشد و به همين دليل، نمی‌توانم دليل و مصداق روشنی برايش بياورم)

۱۳- اما به نظرم، بزرگترين پارادوکس زمانه، وبلاگ‌هاست. نگاه به وبلاگ‌ها برای زمانه، هم فرصت است و هم تهديد!
فرصت است، از آن جهت که می‌تواند برای يافتن همکاران و دست‌اندرکارانش، چشم به وبلاگ‌ها بدوزد، از وبلاگ‌ها بياموزد و از آن‌ها برای تبليغش، بهره ببرد.
اما نگاه به وبلاگ‌ها، بزرگترين تهديد برای زمانه نيز هست. بدون تعارف، وبلاگ‌ها چندان در بين عامه ايرانيان، آشنا نيستند و ايرانی، هنوز با اينترنت، غريب است، چه برسد به وبلاگ. بدون تعارف، از ميان چند ميليون کاربر ايرانی اينترنت، شايد به زحمت صد هزار نفر دست‌اندرکار يا مخاطب جدی وبلاگ‌ها باشند و مابقی، از اينترنت، ميل ياهو را می‌شناسند و چت ياهو را. بخش اعظم مخاطبان وبلاگ‌های جدی و ارزشمند، خود نويسندگان اين گونه وبلاگ‌ها هستند. نگاه يا توقع بيش از اين به وبلاگ‌ها داشتن، اولاً می‌تواند زمانه را در چنبره‌ای از مخاطبان محدود، محصور کند و در ثانی، پيام‌ها (سيگنال‌های) نادرستی را به زمانه، مخابره کند.

۱۴- ما وبلاگ‌نويسان فارسی‌زبان، هم خود را مرکز دنيا می‌دانيم، هم همه را چون خودمان و هم سيل نامحدودی از توقعات داريم. يکی می‌نويسد که «زمانه به بلندگوی ديگری برای "رژيم" تبديل شده» و من معتقدم «زمانه، دارد تبديل به بلندگوی ديگری برای اپوزيسيون و تحريمی‌ها می‌شود» يکی‌مان معتقد است که از لحاظ رسانه‌ای، اصلاح‌طلبان، مظلوم و بی‌رسانه‌اند و داد و فرياد اپوزيسيون در اينترنت، بسيار بلند است و ديگری عکسش را
زمانه اگر در اين حلقه و دام گرفتار شود، به آن چه می‌خواهد، نخواهد رسيد. زمانه اگر من نوعی را به عنوان مخاطب بالقوه و گروه هدف خويش تعريف کند، بايد بداند که من، نه تنها مخاطب خاص نيستم، که مخاطبی بسيار بسيار خاص به شمار می‌روم که شايد شمارمان در کشور، به چند هزار نفر نيز نرسد. به باور من، زمانه بايد دايره مخاطبان بالقوه‌اش را بسيار بزرگ‌تر در نظر بگيرد تا از لحاظ مخاطب بالفعل، به حد قابل قبولی برسد. زمانه‌ای که من می‌پسندم، دوست‌داران چندان پرشماری ندارد.

۱۵- اما ذکر نکته‌ای را هم لازم می‌دانم. نقد کردن، ايراد گرفتن و گفتن از نبايدها، بسيار سهل و آسان است. سخت، گفتن از «چه بايد کرد؟» و راه حل ارائه دادن است. ما ايرانی‌ها، خوب بلديم که ايراد بگيريم يا که راه‌حل‌هايی «فضايی» و ساده‌انگارانه ارائه بدهيم. ترجيح می‌دهم که دست‌ها را بالا ببرم و به ناتوانی خودم در اين خصوص، اذعان کنم؛ تا اين که راه‌‌حل‌هايی خام و نسنجيده برشمرم.

۱۶- گويند که «عيب او، جمله بگفتی، هنرش نيز بگو»
شايد اندکی خودخواهانه به نظر برسد. اما در هنر زمانه همين بس که مرا با راديو آشتی داد. تقريباً به اين نتيجه رسيده بودم که راديو، به درد اطلاع از اخبار ترافيکی می‌خورد و گوش کردن به گزارش مسابقات ورزشی، وقتی که به تلويزيون دسترسی نداری. اما چند ماهی هست که تمام تلاشم را می‌کنم تا ساعت هشت و نيم، پای اينترنت باشم و زمانه را پخش کنم و بنشينم و از شنيدن راديو لذت ببرم. الحق والانصاف که زمانه، شنيدنی است.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۷ آذر‌ماه ۱۳۸۵

نقدی بر طراحی و کدنويسی بی‌بی‌سی فارسی

۱- بدون شک، بی‌بی‌سی فارسی، يکی از پرطرفدارترين سايت‌های فارسی‌زبان است. سايت Alexa که يکی از سايت‌های معتبر در زمينه تحليل ترافيک سايت‌هاست، نشان می‌دهد که تعداد بازديدکنندگان «بی‌بی‌سی فارسی» بسيار قابل توجه است. (گزارش Alexa در مورد بی‌بی‌سی فارسی) شنيده‌ها، حاکی از آن است که بخش فارسی بی‌بی‌سی، با وجود فيلتر شدن، در ماه، بيش از 20 ميليون بازديدکننده (Page View) دارد که رقمی استثنايی به شمار می‌رود. اما متأسفانه از منظر طراحی و کدنويسی، اين سايت از مشکلات فراوانی رنج می‌برد.

۲- بزرگترين ايرادی که من بر صفحات بی‌بی‌سی فارسی وارد می‌دانم، عنوان (title) اين صفحات است. همان گونه که می‌دانيم، مهمترين اِلِمان يک صفحه وب با کيفيت، عنوان آن است. به اين معنا که کلماتی که در عنوان يک صفحه به کار می‌روند، بالاترين ارزش را برای موتورهای جستجو دارند و در جستجوی اين کليدواژه‌هاست که يک صفحه خاص، در بالاترين رتبه‌ها قرار می‌گيرد. اما اگر دقت کرده باشيد، عنوان تمامی صفحات سايت بی‌بی‌سی فارسی، بلا استثنا، عبارت عجيب «BBCPersian.com» است.
اين اولاً به معنی از دست دادن مهم‌ترين قسمت صفحه است و در ثانی، اگر چند صفحه از سايت بی‌بی‌سی فارسی را باز کرده باشيد، نمی‌توانيد از روی عنوان پنجره‌ها (يا Tabها) متوجه شويد که کدام مطلب در کدام صفحه است و بايد تک‌تک صفحات را چک کنيد تا به صفحه مورد نظرتان برسيد.
جالب اينجاست که اين مسأله روش عنوان‌نويسی، تنها متعلق به بخش فارسی سرويس جهانی بی‌بی‌سی نيست و مثلاً «بی‌بی‌سی سواحيلی» هم به همين مشکل دچار است. اما اگر به سراغ «بی‌بی‌سی عربی» يا «بی‌بی‌سی فرانسوی» يا «بی‌بی‌سی اسپانيولی» برويم، می‌بينيم که چنين مشکلی وجود ندارد و عنوان صفحات شامل نام بخش، سرويس مربوطه و عنوان خبر می‌شود (نمونه عربی، نمونه فرانسوی، نمونه اسپانيولی)
اين سؤال مطرح است که آيا يک دومين که اجاره‌اش، سالی حداکثر 10 دلار است (و اصلاً خود به خود به www.bbc.co.uk/persian/ اصطلاحاً redirect می‌شود) آن قدر مهم و ارزشمند است که به عنوان کليدی‌ترين و ارزشمندترين کليدواژه، بر بالای تمامی صفحات اين سايت قرار گيرد!؟

۳- مورد آزاردهنده ديگر اين است که محتوای اصلی صفحات سايت بی‌بی‌سی فارسی، در سمت چپ پنجره مرورگر قرار می‌گيرند. در صورتی که اکثر قريب به اتفاق سايت‌ها و صفحات به زبان فارسی (يا ديگر زبان‌های «راست به چپ») در سمت راست يا وسط پنجره مرورگر جای می‌گيرند. چرا که برای مخاطب فارسی‌زبان، قرار گرفتن محتوا در سمت راست يا وسط، مرور صفحه را آسان‌تر و دلپذيرتر می‌کند. (اصطلاحاً ارگونوميک‌تر است و با انتظار او بيشتر می‌خواند)
اين مسأله در مورد وبلاگ بی‌بی‌سی فارسی هم صادق است؛ اما در مجله الکترونيکی «زيگ‌زاگ» می‌بينيم که اين مشکل برطرف شده و صفحه از سمت راست چيده شده است.
رفع اين مشکل در شيوه‌نامه (Style Sheet يا CSS) صفحه، تنها 10 دقيقه وقت می‌گيرد و نه بيشتر! (البته بی‌بی‌سی عربی هم دچار همين ايراد هست)

۴- مسأله نه چندان مطلوب ديگر دستخط (Font) مطالب است. اگر دقت کرده باشيد، اکثر قريب به اتفاق سايت‌های فارسی‌زبان، از دستخط تاهوما (Tahoma) برای مطالبشان استفاده می‌کنند. اين دستخط، اگر چه ايده‌آل نيست و اشکال تايپوگرافيک، کم ندارد؛ اما خواندن متن فارسی نوشته شده با اين دستخط، بسيار ساده‌تر و دلپذيرتر از دستخط تايمز نيو رومن (Times New Roman) است و استفاده اکثر قريب به اتفاق وبلاگ‌های فارسی از اين دستخط، مؤيد همين امر است. شايد اجبار به استفاده از شيوه‌نامه مشترک با بخش عربی، دليل اين مورد باشد، اما به هر حال چندان لذت‌بخش نيست.

۵- ديگر موردی که می‌توان به آن اشاره کرد، نام فايل‌ها و صفحات سايت بی‌بی‌سی فارسی است. البته اين تنها به بخش فارسی برنمی‌گردد و اين ايراد بر تمامی زبان‌های ديگر هم وارد است. مسأله استفاده از نام‌های انگليسی برای فايل‌هاست.
همان گونه که می‌دانيد، پس از عنوان هر صفحه، نشانی (URL) آن، از مهم‌ترين بخش‌های يک صفحه برای موتورهای جستجو محسوب می‌شود. مدت‌ها نيز هست که استفاده از کاراکترهای زبان‌هايی جز انگليسی در آدرس صفحات معمول شده و نه مرورگرها با اين کاراکترها مشکل دارند و نه موتورهای جستجو. اما ساختن فايل‌هايی به زبان فارسی و با نام انگليسی، چه فايده‌ای دارد؟ چرا نبايد از کلمات فارسی برای ساختن نام فايل‌ها استفاده کرد؟

۶- مورد ديگر، استفاده از جداول و برچسب (tag يا تگ) table برای قسمت‌بندی و ايجاد layout مورد نظر در صفحات است. اکثر طراحان وب می‌دانند که چند سالی است که استفاده از اين برچسب منسوخ شده و از برچسب div به همراه شيوه‌نامه‌های آبشاری (CSS) برای طراحی صفحات استفاده می‌شود. البته اين مورد، فارسی و انگليسی و فرانسه و عربی ندارد و تمام صفحات بی‌بی‌سی، بلا استثنا، هنوز از جداول بهره می‌برند و لازم است که يک انقلاب! در طراحی اين صفحات اتفاق بيفتد تا اين مشکل حل شود. چيزی که حداقل در بی‌بی‌سی بعيد است!

۷- و به قول همان انگليس‌ها «last, but not least»: خروجی (يا اصطلاحاً Feed) بی‌بی‌سی فارسی
تا جايی که يادم می‌آيد بی‌بی‌سی فارسی، از نخستين سايت‌های فارسی‌زبانی بود که خروجی RSS را به سايتش اضافه کرد و چند سال طول کشيد تا قرار دادن اين خروجی‌ها معمول شد و تک و توک، افرادی پيدا شدند که شروع کردند به استفاده از اين خروجی‌ها برای خواندن صفحات و ...
اما در مبحث کيفيت، هميشه گفته می‌شود که «اولين بودن مهم نيست. مهم، بهترين بودن است.»
هر چند که بی‌بی‌سی فارسی از نخستين ارائه‌دهندگان RSS محسوب می‌شود، اما امروز می‌توان ادعا کرد که RSS آن، فاجعه است.
ايراد نخست اين که قديمی است و هنوز از نسخه 1.0 استاندارد RSS پيروی می‌کند. در صورتی که نه تنها هر وب‌سايت و وبلاگی، RSS 2.0 در اختيار مخاطبانش قرار می‌دهد، که بسياری از بخش‌های ديگر سرويس جهانی هم از اين استاندارد برای خروجی‌هايشان استفاده می‌کنند.
نکته دوم اين که مطالب به طور کامل در خروجی‌ها قرار نمی‌گيرند. با توجه به فيلتِر شدن اين سايت در ايران، قرار دادن متن کامل مطالب، می‌تواند کمک شايانی به بسياری از خوانندگان بی‌بی‌سی فارسی باشد. از سايتی مثل بی‌بی‌سی انتظار نمی‌رود که برای در اختيار گذاشتن مطالبش، خست به خرج دهد يا به دنبال اضافه کردن و جذب بازديد (hit) باشد.
نکته سوم هم يک سری مسائل فنی در خصوص خروجی RSS بی‌بی‌سی است. عنوان (يا title) آن «BBCPersian.com | جهان | Persian News index» انتخاب شده که واقعاً جای تأسف است. از آن تأسف‌برانگيزتر، توضيحات يا description اين خروجی است که «Copyright British Broadcasting Corporation 2006. بی بی سی مسئول محتوای سايت های ديگر نيست» نوشته شده است. بدون هر گونه قضاوتی، آن را با توضيحات خروجی RSS صفحه اصلی بی‌بی‌سی مقايسه کنيد:
"Visit BBC News for up-to-the-minute news, breaking news, video, audio and feature stories. BBC News provides trusted World and UK news as well as local and regional perspectives. Also entertainment, business, science, technology and health news."

۸- در پايان لازم می‌دانم که چند نکته کوچک را هم يادآوری کنم:
اولاً خيلی خوب می‌دانم که طراحی و برنامه‌نويسی بخش فارسی را تيم اين بخش به عهده ندارند و گروه طراحی سرويس جهانی، مسؤول طراحی و کدنويسی هستند. پس به نوعی اين نقد را بايد به آن‌ها وارد دانست
در ثانی، اين تمام مسائل نبود. شايد اگر تک‌تک نکات و ايرادات را می‌خواستم بيان کنم، «مثنوی هفتاد من» می‌شد و خودم هم رغبت نمی‌کردم که بخوانمش
نکته سوم هم اين که سايت بی‌بی‌سی فارسی، از يک سری حداقل‌ها برخوردار است، از ساختار نسبتاً درستی بهره می‌برد و حدس می‌زنم تيم طراحی آن، آن قدر دانش و تجربه داشته باشند که بتوانند نکات مطرح شده را درک کنند. وگرنه ايرنا، فارس و ايپنا که با فايرفاکس مشکل دارند، ايسنا که خروجی‌هايش معتبر (Valid) نيستند و ايرنا و ايلناکه از بيخ و بن، عربند و اصلاً فيد ندارند!

۹- لينک تکميلي: نتايج تحليل و رتبه‌بندی بی‌بی‌سی فارسی از نظر سايت SilkTide
البته دقت کنيد که تنها صفحات ديگر انگليسی‌زبان سايت بی‌بی‌سی مورد تحليل قرار گرفته‌اند. اگر يک account در اين سايت بسازيد و مثل من، بتوانيد نتايج را برای تحليل 25 صفحه ببينيد، خواهيد ديد که وضعيت «Use of page titles» از «Excellent» به «Very Poor» و نمره کلی سايت، از 8.6 به 8.0 کاهش می‌يابند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۱ آذر‌ماه ۱۳۸۵

رؤيا: بهترين؛ واقعيت: بدتر

۱- معتقدم چيزهايی به نام «بهترين» و «بدترين» وجود ندارد. آن زمان که فکر می‌کنيد چيزی، اکنون در «بهترين» شرايط قرار دارد، بدون شک وضعيتی «بهتر» هم وجود دارد. و آن وقت که معتقديد که در «بدترين» حالت ممکن به سر می‌بريم و «از اين بدتر ممکن نيست»، بدون شک، وضعيت بدتری نيز وجود دارد. به بيان بهتر «سفيد» و «سياه» در عالم واقعيت، وجود خارجی ندارند. تنها با خاکستری‌هايی تيره و روشن روبرو هستيم.

۲- اين ديدگاه، شايد از ذهنيت شديداً نسبی‌گرای من نشأت گرفته باشد، اما به باور من، باور داشتن به «بهترين» و «بدترين» ساده‌لوحی است. بنابراين هميشه کوششم بر بهتر شدن و بهتر کردن است؛ حتی اندکی بهتر

۳- آيا شرکت در انتخابات کار بزرگی است!؟
من اين طور فکر نمی‌کنم. شرکت در انتخابات هر چند مهم است، اما بزرگ نيست. چرا که برداشتن شناسنامه و اختصاص دادن يک ساعت وقت، به هيچ وجه، کار بزرگی محسوب نمی‌شود.

۴- درست است که شرکت در انتخابات، يک حق است و نه وظيفه؛ اما نمی‌شود بابت استفاده از اين حق، منتی بر گردن کسی گذاشت يا توقع فوق‌العاده‌ای داشت. اصولاً به نظر من، انتخاب يک نفر يا يک گروه، برای تأمين منفعت من است. يعنی با رأی دادن، می‌گويم که انتخاب اين شخص يا گروه، منافع من را بهتر تأمين می‌کند.

۵- در چنين شرايطی، شرکت نکردن در انتخابات تنها و تنها يک معنا دارد: «من حق خودم را در تعيين و انتخاب فرد يا افرادی که بهتر منافعم را تأمين کنند، به ديگران واگذار می‌کنم» حالا اگر انتخاب ديگران، بر خلاف منافع من بود، تنها يک مقصر وجود دارد و آن هم منم.

۶- اگر در هر انتخاباتی شرکت می‌کنم، برای جلوگيری از واگذاری حقم به سايرين است. حتی اگر انتخابی بين بد و بدتر باشد، بد را انتخاب می‌کنم تا مضرات کمتری گريبانگيرم شوند. برای کارهای کوچک، دلايل کوچک هم کافی هستند.

۷- اما چرا در انتخابات شوراها شرکت می‌کنم؟
دلايلم شايد مسخره به نظر برسند. اما دوست ندارم که از بودجه شهرداری، وام ازدواج بدهند. به منوريل و قطارهای هوايی، علاقه‌ای ندارم. از دوربرگردان هم از صميم قلب، بيزارم. دوست دارم شهرداری، بزرگراه بسازد، مترو بسازد، آشغال جمع کند و جلوی رشد احمقانه شهر را بگيرد. هر فرد يا گروهی که بخواهد به کارهايی از اين دست بپردازد، منتخب من خواهد بود.

۸- اول می‌خواستم «وقايع‌نگاری يک رقابت از پيش باخته» را انجام دهم. از قطع ارتباط احزاب اصلاح‌طلب با بدنه اجتماع و حتی هوادارانشان بگويم. از انتظار بی‌حاصل برای اعلام فهرست نامزدهای ائتلاف اصلاح‌طلبان در مشهد و تکرار چندباره اشتباهات اين چند سال. از پيروزی ناگزير «خوش‌خدمتان» و خواب خرگوشی ديگران. اما چه سود که هر چه گفتيم، جز فرياد زدن در باد، به چيز ديگری نمی‌مانست. پس فقط خواهش می‌کنم برويد و به هر کسی که قصد وام ازدواج دادن و دوربرگردان ساختن ندارد، رأی بدهيد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
جمعه ۱۷ آذر‌ماه ۱۳۸۵

باشد که نباشيم

۱- سه‌شنبه ظهر، SMS می‌رسد. دانيال کشانی!؟ مگر نرفته بود هلند، راديو زمانه؟
«پدر پيمان شريعت‌پناهی فوت کرد» به پيمان دسترسی ندارم. نه شماره تلفنی و نه آدرس ايميلی. به دانيال زنگ می‌زنم که بگويم «از طرف من هم به پيمان تسليت بگو» و به اين بهانه، حال و احوال خودش را هم بپرسم.

۲- اندکی که صحبت می‌کنيم، به ناگهان می‌پرسد:
- حميدرضا يوسفی می‌شناسی؟
- حميدرضا يوسفی که نه، ولی اميررضا يوسفی‌نسب می‌شناسم.
- نه، حميدرضا يوسفی؛ از بچه‌های تجربی
- اميررضا يوسفی‌نسب؛ از بچه‌های مدرسه. راهنمايی هم مدرسه خودمون بود: «علامه حلی 1» اکباتان مي‌نشستن. دبيرستان، تجربی می‌خوند. الان هم اينجا، دامپزشکی می‌خونه.
- آره، پس همونه. مگه چند نفر داريم که مشهد دامپزشکی بخونن؟ حتماْ همونه
- خب، اميررضا چي؟ چی شده؟
- يه اتفاق بدی براش افتاده.
- اميررضا؟ چی شده؟
- ببخشيد که خبر بد می‌دم... اميررضا، فوت کرده!
- چی؟ کی؟ اميررضا؟ مطمئنی!؟ کـِـی؟ من همين چند روز پيش ديدمش.
- چهارشنبه هفته پيش. گازگرفتگی. بعد از يک روز پيداش کردن
همان جا وا می‌روم. باور نمی‌کنم. شماره اميررضا را می‌گيرم «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است»
شماره مجتبی به‌طلب را هم از دانيال می‌گيرم و او هم، خبر را تأييد می‌کند. بغض امانم نمی‌دهد...

۳- باورم نمی‌شود. درست است که برايم، اميررضا، دوستی بسيار صميمی محسوب نمی‌شد. اما هر وقت که همديگر را می‌ديديم، به سلام و عليک و تعارفات معمول بسنده نمی‌کرديم. هر چه باشد، سه سال راهنمايی، چهار سال دبيرستان و پنج سال دانشگاه را با هم بوده‌ايم. بدون شک، بعد از دوازده سال، آن قدر تجربه مشترک داشتيم که دوستی‌مان، معمولی و ساده نباشد. دوازده سال خاطره‌های مشترک، تجربه‌های مشترک و زندگی در نزديکی هم ... نه، نمی‌توانم باور کنم.

۴- پنج سال دانشگاه را مثل من، در خوابگاه گذراند. اما از اول ترم، در شهر، خانه گرفته بود. تابستان، خيلی شب‌ها، شايد يک شب در ميان، پيشش می‌رفتم، حرف می‌زديم و حرف می‌زديم. از خاطره‌های دوران راهنمايی و دبيرستان و دانشگاه، از بچه‌ها، از زندگی، از آينده ... چند ماه ديگر دکتر می‌شد. از گزينه‌های پيش رويش می‌گفت. داروخانه، شبکه دامپزشکی، کار در يک گاوداری. از کلاس‌هايش تعريف می‌کرد و به خصوص از گاوداری ... رشته‌اش را خيلی دوست داشت و چه شيرين هم تعريف می‌کرد. ياد تکيه‌کلام دوست‌داشتنی‌اش «اِ» می‌افتم و خنده‌های منحصر به فردش. چه شوخی‌ها که سر همين «اِ» گفتن‌ها با او نکردم و چه قدر که نخنديديم. استکانش، هنوز از تابستان، دست من است. اميررضا! استکانت پيش من مانده ...

۵- خانواده‌اش اصرار داشتند. يادم است که پنج سال پيش، همان سال اول دانشگاه، می‌گفت که می‌خواهند بيايند مشهد و خانه‌ای بگيرند و پيش پسرشان باشند. از همان موقع، هميشه، هزار و يک جور دليل و مدرک و توجيه می‌آوردم که نگذارد بيايند و خوابگاه بماند.
تابستان امسال، پدرش آمده بود و بالاخره خانه‌ای گرفتند و قرار بود چند ماه بعد، خودشان هم بيايند. چه حس بدی داشتم و چند بار به او گفتم که خوابگاه بماند. اما چه سود؟ چه سود که تصميمشان را گرفته بودند و من هم کاره‌ای نبودم... هنوز هم باورم نمی‌شود.

۶- عصر، می‌روم سر کلاس و نمی فهمم که چه می‌گويم و نمی‌دانم که چرا به جای يک ساعت و نيم، سه ساعت طول می‌کشد. گيج و منگم.
اميررضا؟ نه، ممکن نيست! همين سه‌شنبه قبل دم ايستگاه ديدمش و من عجله داشتم و زود خداحافظي کردم که به کلاسم برسم. يعنی بار آخر بود. نه ممکن نيست ...

۷- کلاس‌ها را می‌روم و می‌آيم. نمی‌فهمم که چه می‌گويند و تمام مدت، بغض گلويم را رها نمی‌کند. چهارشنبه بعد از ظهر، سی ساعت از وقتی که اين خبر را شنيده‌ام، می‌گذرد. سر کلاس زبان، بحث «Premonition» می‌شود. نمی‌دانم چرا دستم را بالا می‌برم و می‌گويم:

I've experienced it.
You know, I had a friend, which we were going to same guidance and high school. He were studying, veterinary here. But last Wednesday, he'd ... died.
He were in dormitory for five years and from beginning of this semester, his family had rented a house. Last Wednesday he got poisoned with gas.
I had had a very bad feeling about that. So I'd told him not to go to home. I'd told that many times. But ...

ديگر نمی‌توانم تحمل کنم. دستم را جلوی صورتم می‌گيرم و از کلاس خارج می‌شوم.

۸- چرا من بايد بعد از شش روز، آن هم به شکلی کاملاً تصادفی خبردار شوم؟ بايد پدر دوست ديگری فوت کند و يک دفعه، دانيال، ايران باشد و به من خبر بدهد و من زنگ بزنم که بگويم به فلانی تسليت بگو و آن وقت ... يعنی من اين قدر بی‌معرفت بودم؟ يعنی من اين قدر بی‌توجه بودم!؟ حتی جرأت نمی‌کنم که شماره خانه‌شان را بگيرم و به پدرش، به مادرش ... آخر چه بگويم؟ بگويم من آن دوست قديمی صميمی بامعرفتی هستم که بعد از شش روز فهميد!؟ بگويم يگانه پسرتان رفت، خدا بيامرزدش و شما را هم صبر بدهد!؟ مگر خودم باورم می‌شود؟

۹- سه روز گذشته و هنوز، گاه و بيگاه، خيره می‌شوم، بغض می‌کنم و به خودم می‌گويم که اشتباه شنيده‌ام. همه‌اش دروغ است. کابوسی است که دير يا زود، بيدار می‌شوی و اميررضا، همان اميررضای گرم و دوست‌داشتنی هميشگی را می‌بينی، سلام و عليکی می‌کنی و از هوای سرد اين شهر و داستان‌های دانشگاه و چه و چه و چه، حرف می‌زنيد. اما افسوس و صد افسوس که اين‌ها خيال و آرزوی خام و ناممکنی بيش نيستند و ديگر او رفته و تو آشنای ديگری را نيز از دست داده‌ای

۱۰- چه قدر راحت يکی می‌رود و انگار نه انگار. چه قدر راحت دوستت را از دست می‌دهی و نمی فهمی. چه قدر راحت ... نه، راحت نيست. چه سخت است! چه سخت است باور همه اين‌ها و باور اين که به تو می‌گويند:

بوديم و کسی پاس نمی‌داشت که هستيم
باشد که نباشيم و بدانند که بوديم

۱۱- و چه سخت بود نوشتن اين چند سطر، با دستانی لرزان و بغضي در گلو و نفسی که نه درون می‌رود و نه برون می‌آيد.
خدايا! مرا ببخش
اميررضا! مرا ببخش

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۱۶ آذر‌ماه ۱۳۸۵

شانزده آذر، اسطوره‌ای تقلبی!؟

۱- بدون تعارف، تا دلتان بخواهد، دور و بر ما پر است از اسطوره‌هايی که در واقع، ارزش والايی ندارند. اسطوره‌هايی توخالی که همه با غرور و احترام از آن‌ها ياد می‌کنيم. به ويژه هنگامی که فردی می‌ميرد (يا کشته می‌شود) داستان او، از اسطوره، بيشتر به افسانه شبيه می‌شود. اين افسانه شدن، بيش از هر چيز، به تعارف ما و اجتناب ناخواسته‌مان از لگد زدن به جنازه يک مرده برمی‌گردد. اما اندکی آشنايی کافی است که اين هاله پوشالی تقدس را از چهره اين اسطوره‌ها بزدايد و از آسمان، به زمينشان آورد.

۲- يک نمونه بسيار عالی از چنين اسطوره‌هايی، دکتر «محمود حسابی» است. حسابی، مرد بزرگی بود و کارهای قابل توجهی انجام داد. اما هر چه بود، در رشته‌اش فيزيک، چهره بزرگ يا مهمی نبود. با وجود تمامی شايعات، حسابی هيچ وقت شاگرد آلبرت اينشتين نبود و کار خاصی هم در فيزيک نظری نکرد. تئوری «بی‌نهايت بودن ذرات» هم که پشت جلد يکی از کتاب‌های دبيرستان، به نام او نوشته شده، کشکی‌ترين تئوری‌ای است که می‌توان ارائه داد. چرا که هيچ دليلی بر رد يا اثباتش نمی‌توان آورد. اما با اين همه، چنان از «حسابی» صحبت می‌شود که انگار از نيوتن، اينشتين، هايزنبرگ يا هاوکينگ داريم ياد می‌کنيم.

۳- البته در فيزيک، چهره‌های ممتازی نيز يافت می‌شوند که اصليتی ايرانی دارند. پروفسور «علی جوان» و پروفسور «مهران کاردار» از جمله اين چهره‌ها هستند. علی جوان، کسی است که افتخار اختراع ليزر گازی، متعلق به اوست. مهران کاردار نيز (به همراه پَريزی ايتاليايی و ژانگ چينی) فرمولی برای مدل‌سازی رسوب ارائه کرده‌اند (که به فرمول KPZ مشهور است) و بعيد نيست که چند سال ديگر، حتی جايزه نوبل فيزيک را بابت اين فرمول، از آن خود کنند. چرا به جای «جوان» (يا حتی «کاردار») بايد از «محمود حسابی» به عنوان «بزرگترين فيزيکدان ايرانی» ياد کنيم!؟

۴- مورد ديگر چنين اسطوره‌های پوچی، «نواب صفوی» و گروه «فداييان اسلام» است. بدون شک، کار اين گروه، يک ترور بوده است و همان گونه که شنيده‌ايد، مرجع تقليد زمان، حاضر به دادن فتوای مورد نياز آن‌ها نشده است. باز هم آيا اطلاق واژه «شهيد» به «نواب صفوی» را صحيح می‌دانيد؟ يا کار وی و گروهش را تأييد می‌کنيد؟ آيا به قتل يک نفر، بدون برگزاری هر گونه دادگاهی، ترور نمی‌گويند؟ تروريست می‌تواند شهيد باشد؟

۵- يکی ديگر از اين اسطوره‌ها، «دکتر علی شريعتی» است. مردی که بسياری از ما، در پيروی از پدران و مادرانمان، برايش احترام قائليم. اما از لحاظ نظريات و عقايدش، شخصاً نمی‌توانم چندان نسبتی با وی داشته باشم. تئوری‌ها و صحبت‌های وی، جدا از شمه‌های سوسياليستی‌شان، بسيار چريکی بودند و «اسلام انقلابی» که وی از آن سخن می‌گفت (و به نوعی از پايه‌گذاران اصلی انقلاب شد) چندان برای من قابل قبول نيست. شريعتی، از آن اسطوره‌هايی است که بايد از آسمان به زمين آورده شوند و مورد بازبينی مجدد قرار بگيرند.

۶- از اين گونه اسطوره‌های پوچ در تاريخ و فرهنگ ما ايرانيان، بسيار است. آن سرداری که به «کــُـردکــُــش» معروف بود، می‌تواند يک اسطوره واقعی باشد؟ يا فلان شاعر بزرگ و معتاد!؟ يا خداداد عزيزی بی‌ادب و ياغی؟ يا محمدعلی رجايی؟

۷- حال، يکی از اين اسطوره‌هايی که بسيار به افسانه شبيه می‌نمايد، «16 آذر» است. وقتی که دکتر شريعتی می‌گويد: «اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم. همان جایی که بیست و دو سال پیش، «آذر»مان، در آتش بی‌داد سوخت. او را در پیش پای «نیکسون» قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته‌اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته‌اند، نخواستند (همچون دیگران) کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند...»
اما روايت پوران شريعت رضوی (خواهر آذر شريعت رضوی و همسر دکتر شريعتی) از آن حادثه، با اين متن احساسی، تناقض کم ندارد. چنان که با روايت اصولگرايانه شريف‌نيوز يا صدا و سيما نيز بسيار متفاوت است. چنان که روايتی ديگر نيز برای اين واقعه پيدا کردم که آن را ناشی از «تظاهرات بر ضد تجديد روابط با انگليس» می‌داند و داستان اعتراض آن‌ها به حضور نيکسون را افسانه می‌شمارد.
اين‌ها را کنار شنيده ديگرم در مورد «خودسوزی اين سه نفر در جلوی دانشگاه تهران» بگذاريد (که قرابت عجيبی به نوشته دکتر شريعتی دارد) و به ياد بياوريد که حداقل دو تن از آن‌ها، از وابستگان حزب توده بوده‌اند؛ به چه نتيجه‌ای می‌رسيد!؟ غير از اين است که از اين اسطوره، بايد (دست کم) افسانه‌زدايی کرد؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (17) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۳ آذر‌ماه ۱۳۸۵

نه برای خواندن

۱- اين يک نوشته کاملاً شخصی، بدون فايده، بدون روال، بدون معنی، بدون اهميت و بدون موضوع است. خواندن آن را به هيچ کس پيشنهاد نمی‌کنم. خواندنی زياد پيدا می‌شود. از اين يکی بگذريد.

۲- در شش ماه گذشته، تنها دو يادداشت شخصی نوشته‌ام. دلم برای شخصی‌نويسی، برای نوشتن از خود، برای صميمانه و شکسته نوشتن تنگ شده است. بس است اين لج‌بازی با ديگرانی که جز از خود، از شکم، از آه و ناله نوشتن، چيزی بلد نبودند حرفی برای گفتن نداشتند. بس است اين همه جدی و دقيق نوشتن و فرو کردن خود به قالبی که چون کت و شلوار است و من از آن بيزارم. بگذار اندکی هوا بخورم.

۳- من شاکی‌ام. بله، من، خود خود من. از همه چيز و همه کس شکايت دارم. بيشتر از همه از خودم. خسته شده‌ام. از خودم، زندگی‌ام، کارهايم، خوانده‌ها و نوشته‌هايم. از گم شدن «من» در هياهويی از هيچ. از اين که مدت‌هاست نمی‌توانم فکر کنم. از اين که جای «من» در افکارم خالی است. آن منی که دوستش داشتم، فکر می‌کرد و می‌نوشت. آن کسی که با خودش و خدايش، حرف می‌زد و تخيل در زندگی‌اش معنا داشت

۴- دوست!؟ دوستان!؟
شوخی بی‌نمکی است. يک ماهی می‌شود که تصميم گرفته‌ام منتظر بمانم تا ببينم کدامشان يادی از من می‌کنند و تقريباً هيچ کدام. کسی نيست که بپرسد «زنده‌ای؟ مرده‌ای؟ چه می‌کنی؟» حق هم دارند. هميشه جوابم يکی است: «هنوز زنده‌ام. انشالله در اولين فرصت بميرم، راحت شوم. تو هم دعا کن. دارم مثل سگ درس می‌خوانم. پدرم را در آورده‌اند ...» شايد من هم جای آن‌ها بودم، عطای چنين مصاحبتی را به لقايش می‌بخشيدم و به انتظار زنگ تلفنی می‌ماندم که همان غرغرهای هميشگی را تکرار کند و همان!

۵- چقدر دل‌خوشی‌هايت کوچک است پسر!
می‌گويد: «با يکی از شاگردات صحبت کردم. خيلی راضی بود و کلی ازت تعريف کرد. گفت کاملاً مسلط و ...» و ندانست که چه ذوقی کردم. خب گاو هم اگر 10 ترم، يک چيز را درس می‌داد، هم مسلط می‌شد، هم روالی منطقی پيدا می‌کرد و هم کارش به نقطه بهينه‌ای می‌رسيد. هر چند که اين گاو، هنوز هم، وقتی از کلاس خارج می‌شود، در اوج شادی است. انگار نه انگار که سه سال را به همين کار گذرانده و سرگرم بوده.

۶- غرق دنيای مردانه (يا بهتر بگويم پسرانه) خودم شده‌ام. دنيايی ضخيم، يک‌دست، يک‌شکل و مکرر (چون خر!)
آری! خودم اين چنين خواستم. جای هيچ گله‌گزاری هم نيست. خودم خواستم که پيله‌ای بتنم، به درونش بخزم و ديگران را به بيرونش واگذارم. خودم خواستم که اين چنين، تنها همکلاسی ببينم و استاد و شاگرد و ديگر هيچ! و با کدامشان می‌شود از چيزی سخن گفت، به جز درس و مهمل!؟

۷- تجربه سخت و تلخی بود. اما هيچ قطعيتی وجود ندارد. امروز، پس از بيش از يک سال، دارم به شدت شک می‌کنم. به اين که چه بايد بخواهم و چه می‌خواستم و همچنان سؤالم، چيستی و کيستی «عشق» است. هنوز هم به وجودش باور ندارم و مصمم مانده‌ام که باورش نکنم. اصلاً در احساس هم شک دارم و بعيد می‌دانم احساس را نشود با رياضيات و اقتصاد و «انتخاب عقلانی» مدل کرد. چرا که احساس، همان اشتراک در علايق و سلايق است و بس. احساس يعنی همان نشست و برخاست «امروز» به دليل لذت و فايده‌اش و ديگر هيچ!

۸- پس اين عشق لعنتی، کدام رؤيای کاذبی است که همه از او نام می‌برند و پی برده‌ام که افسانه‌ای بيش نيست. عشق همان احساس «دلقک» است که چونان بچه‌ای که اسباب‌بازی‌اش را از او گرفته‌اند، بهانه می‌گيرد و تنها «همان» را طلب می‌کند؛ بی آن که بينديشد چون «آن» بسيار است و بهتر از آن، بسيارتر

۹- و از همه‌شان فراوان‌تر، لذت شيرين رهايی و آزادی است که اگر آزادی، در دنيای توهم و تخيلت همه چيز داری، به همه جا می‌روی، همه کار می‌کنی، بدون تعهد و بدون پرسش شدن و بی‌نياز از پاسخ. در تنهايی لذت و آرامشی است که در هيچ قيدی نيست. لذت پرسش، در آزادی فکر کردن به پاسخ است و بس. اگر مجبور به پاسخ شوی، نه طرح پرسش خوش است و نه دغدغه‌اش و نه شوق يافتن پاسخش يا که طرحی پرسشی بيشتر

۱۰- به جای «ديالکتيک تنهايی» بايد از «ديالکتيک آرامش» سخن گفت. که تا مغشوش و مشوشی، به دنبال آرامشی؛ و چون به آرامش می‌رسی، در سستی و پوچی اين خانه عنکبوت، حسرت پرسش و دغدغه را می‌خوری. انگار که اين سامانه را تعادل و پايداری نيست. بايد که چونان مادر اسماعيل، سعی صفا و مروه کنی تا آن لحظه که تقديری دگر بر آيد. يا به پاسخ برسی يا به مرگ. و پاسخ همان مرگ است. چه، تو بی پرسش خدايی و چون خدا شدی، «انسان» مرده است. در اين خيال که خدا شدن و تربيبی در کار است، غوطه مخور که احلام کاذبه است و تو انسان می‌مانی و سرگردان بين اين و آن. و نه اين پاسخ است و نه آن

۱۱- هر چه می‌کوشی به در صداقت و فاش‌گويی بروی، باز از در ترديد و بازی واژگان و ايهام و ابهام سر در می‌آوری. تمام چيزی که می‌خواستم بگويم اين بود که می‌دانم، نمی‌خواهم و از همين رو، وانمود می‌کنم که نمی‌دانم. پس بار ديگر گوش فرا گير و بخوان: «نمی‌خواهم» تقدير می‌خوانی‌اش يا اراده، نخواستن. آن هنگام که دانستم، گرييدم و از نخواستن بود، نخواستن

۱۲- و چه سخت است شنيدن لرزش صدای مادر. مادری که هر چه در توان داشت و نداشت و چه بسا بيش از آن را، به پايتان گذاشت و امروز در مانده است. و تو باورت نمی‌شود که آن حس لعنتی آزاردهنده از ديدن «خوخه» نوشتن، «ببر» نوشتن و «پلنگ» خواندن، امروز رنگ واقعيت به خود گرفته و برادرت، هفت سال زودتر از تو وا مانده است و تو نمی‌دانی که تعجب کنی، تأسف بخوری يا که خشمگين شوی. تنها همان حس تلخ سردی و دل‌پيچه و ضعف است که در دل احساس می‌کنی و آرام به غقب می‌افتی و ديگر نفس ايستادن نيست. نمی‌دانی که چگونه بگويی و بفهمانی که می‌فهمی، اما ناتوانی؛ بيش از او ناتوانی. و چگونه بفهمانی که آرزو و دغدغه‌ات ايستادن بر روی دو پا است و نه بيشتر. و هنوز سر پا نشده‌ای و ... چه کسی، واقعاً چه کسی بايد و می‌تواند که در اين ميان فداکاری کند؟ اين چه بختی است؟ او، مگر جز اين بود که هر چه داشتی، بيشترش را داشت؟ که تو سويی به چشم نداشتی و بينا بود؛ که نان به سفره نداشتی و او داشت؛ که سخت بود و سرد و او حتی اندکی‌اش را تجربه نکرد؟ پس چرا؟
چرا را وا بــِــنــِــه. چگونه؟ چه می‌توان کرد؟

۱۳- و چه دشوار است نوشتن از خود، پس از ترک اين عادت؛ پس از خوابی زمستانی که بر خود تحميل کرده‌ای تا مقبول باشی و قابل دفاع! تا در اين آشفته‌بازار ادعا و مدعيان رنگارنگ بودن و گفتن، دامن خود را از ننگ و انگ پاک نگاه داری که فردا برسد. اما کدامين فردا؟ فردايی که سراسر ترديد است و افسوس و اضطراب و تعليق و نادانی و ناآگاهی و باز هم ترديد!؟
مگر ديروز، روز بود يا که امروز، روز است و به روز بودن فردا، مگر اميدی هست؟ مگر تو نبودی که می‌گفتی سکوت، آرامش و تاريک‌نای شب را به هزار و يک روز روشن و شلوغ و پرآوا، نخواهی بخشيد و می‌گفتی نديدن به ز ديدن نيرنگ و دروغ و فريب و ريا؟

۱۴- شايد اين‌ها، قطره‌ای از دريای ناگفته‌ها هم نبوده باشند. تنها تلاشی بود برای اندکی تکان خوردن و سرريز را برون ريختن. در اين شيوه نگارش، لذتی در نوشتن هست که نسبتش به خواندن، چون نسبت غبار و کوه است يا که همان تشبيه دستمالی شده قطره و دريا. به هر روی، آفرينش و چينش اين واژگان بی‌معنا و بی‌مفهوم را سرخوشم؛ و شايد خواندنشان را جز عذاب نباشد

۱۵- اگر تا به اينجا را خوانده‌ای، پس بنويس. دلم برای نامه خواندن تنگ شده

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
جمعه ۱۰ آذر‌ماه ۱۳۸۵

فاجعه‌ای به نام فارسی بی‌بی‌سی

۱- به طور کلی، بنگاه‌های خبری و مطبوعاتی معتبر، چهار اصل اساسی را در انتشار اخبار و اطلاعات مد نظر قرار می‌دهند: دقت، انصاف، بی‌طرفی و توازن
اما در کنار اين چهار اصل، چيزی به نام «نظام‌نامه تحريريه» (Editorial Guidelines) نيز تدوين می‌شود. هدف از تدوين اين نظام‌نامه، حرفه‌ای کردن کار خبرنگاری و نظم و سامان دادن به آن است.

۲- يکی از فصول اصلی هر نظام‌نامه‌ای، «زبان» است. برای نمونه، اگر ديده باشيد، بی‌بی‌سی فارسی هيچ گاه از واژگانی نظير «تروريست» يا «مبارز» برای اشاره به فلسطينيانی که با اسرائيل می‌جنگند، استفاده نمی‌کند. چرا که اين واژگان بار مثبت يا منفی دارند. بلکه به جای آن‌ها، اصطلاح (غريب) «پيکارجو» را به کار می‌برد که بار معنايی مثبت و منفی ندارد.
مثال ديگر اين خط مشی، پرهيز از واژگانی نظير «شهادت» و «هلاکت» است.

۳- اما با وجود اين دقت وسواس‌گونه در انتخاب واژگان، بخش فارسی بی‌بی‌سی، بدون شک از لحاظ کيفيت زبان و نگارش فارسی، يک سايت غيرحرفه‌ای محسوب می‌شود و اين کاملاً تأسف‌بار است. به بيان ديگر، اگر شيوه نگارش به زبان فارسی در نظام‌نامه بخش فارسی بی‌بی‌سی فراموش نشده باشد، به طرز کاملاً اشتباهی تعريف و تدوين شده است.

۴- بزرگترين اشکال شيوه نگارش و خط‌ الرسم اين سايت، غيبت کلی نيم‌فاصله است. درست است که در Layout استاندارد ويندوز 2000 و XP برای زبان فارسی، اين کاراکتر وجود ندارد؛ اما مگر استاندارد نگارش زبان فارسی را مايکروسافت تعيين می‌کند!؟

۵- به طور واضحی، در موارد زير لازم است که از نيم‌فاصله استفاده شود:

  • پيش‌وندها (پيشوندها) شامل
    • پيش‌وند نشانه فعل استمراری (می) مانند «م‍ی‌ماند» «می‌گفتند» و ...
    • ساير پيش‌وندها نظير «پيش» «بی» «هم» «کم» «تک» و غيره در واژگانی نظير «پيش‌بينی» «بی‌نظير» «هم‌عقيده» «کم‌جمعيت» «تک‌حزبی» و مانند آن
  • پس‌وندها شامل
    • «ها» نشانه جمع مانند ماه‌ها و سال‌ها
    • نشانه‌های زمان فعل نظير «ام» «ای» «ايم» «ايد» و «اند» در «آمده‌ام» «آمده‌ای» «آمده‌ايم» «آمده‌ايد» و «آمده‌اند»
    • پس‌وندهای ديگری نظير «تر» «ترين» «بان» «گرا» «گانه» «جو» «ساز» «آميز» و ... در واژگانی نظير «گرم‌تر» «عميق‌ترين» «جنگل‌بان» «چپ‌گرا» «بيست‌گانه» «سرنوشت‌ساز» «ابهام‌آميز» و غيره
  • واژگان ترکيبی نظير رييس‌جمهور، شبه‌نظامی، روزنامه‌نگار، اصلاح‌طلب، آيت‌الله، نگران‌کننده، تفاهم‌نامه، بين‌المللی، نرم‌افزار و نام‌هايی نظير احمدی‌نژاد، تاج‌زاده، مهدوی‌کيا، محتشمی‌پور، خامنه‌ای، قلعه‌نويی و مانندشان

۶- حال ببينيد که عدم استفاده از نيم‌فاصله، چه فجايعی را به بار آورده است:

اما از همه اين‌ها مهم‌تر، همان جدا شدن «می» از فعل و «ها» از نام، در ابتدا و انتهای خطوط است.

۷- مورد آزاردهنده و کاملاً غيرحرفه‌ای ديگر، نبود رويه يکسان در خصوص حروف «کاف» و «ي» است. به نحوی که مشخص نيست برای جستجو، بايد به از «ک» استفاده کنيم يا «ك» و همچنين «ي» يا «ی»
در سايت روزنامه شرق هم از نيم‌فاصله خبری نبود. اما حداقل يک رويه کاملاً معلوم و واحد داشت و آن هم استفاده از «ك» و «ي» بود. اما در اين زمينه، بی‌بی‌سی فارسی، آش شله‌قلمکاری است که دومی ندارد.

۸- و اما مورد واضح بعدی، استفاده نادرست از کوتيشن و آپوستروف («"» و «'») به جای گيومه است. کاملاً بديهی است که در زبان فارسی، از گيومه باز و گيومه بسته (« و ») براي نقل قول استفاده می‌شود. شايد به اين دليل که در خط فارسی، خط پايه (Base Line) در ميانه حروف و کلمات قرار می‌گيرد. استفاده از کوتيشن (که علامتی متعلق به زبان‌های لاتين است) برای مخاطب فارسی‌زبان کاملاً ناآشنا و نامفهوم است. به ويژه وقتی برای نقل، از علامت‌هايی چون و استفاده می‌شود، مخاطب فارسی‌زبان کاملاً گيج می‌شود و به هيچ روی متوجه نمی‌شود که منظور، نقل قول است.

۹- بی‌بی‌سی فارسی، از بسياری جهات، سايتی حرفه‌ای است و مخاطب چند ميليونی آن در ماه، نشان از موفقيت قابل توجه آن دارد. اما همين اندک، نشان می‌دهد که از لحاظ زبان و نگارش، نياز به بازنگری و تجديد نظری جدی در مشی خود دارد. ساختار کلی بی‌بی‌سی، ساختاری کند و پاياست، اما صلب و تغييرناپذير نيست.

۱۰- به عنوان يک مخاطب، اين را مايه شرمساری می‌دانم که از لحاظ نگارش، بی‌بی‌سی فارسی، حتی از بسياری وبلاگ‌ها نيز ضعيف‌تر، نادرست‌تر و غيرحرفه‌ای‌تر است. آيا واقعاً نصب کردن نرم‌افزاری مثل Tray Layout و برگزاری چند ساعت کارگاه آموزشی برای کارکنان، اين قدر کار سخت و غيرممکنی است؟ يا اين که دست‌اندرکاران بی‌بی‌سی اطلاعی از ميزان اهميت خط و زبان، در انتقال درست و سريع پيام، آن هم در شبکه جهانی اينترنت ندارند؟

۱۱- اميدوارم برای رسيدن به اين خواسته (تصحيح شيوه نگارش بی‌بی‌سی فارسی) نيازی به امضای تومار يا بمباران ايميلی نباشد. چرا که ايرنا، ايسنا، ايلنا، راديو زمانه، دويچه‌وله و بسياری از سايت‌های ديگر که به نوعی رقيبان بی‌بی‌سی فارسی هستند، اين اصول را کم و بيش رعايت می‌کنند.
به زودی، در بخش دوم اين مطلب، طراحی و کدنويسی اين سايت را نيز نقد خواهم کرد. مشکلاتی که بسياری از دست‌اندرکاران بی‌بی‌سی به آن واقفند، اما به نظر، قرار نيست که برطرف شوند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم