دوشنبه ۱۳ آذرماه ۱۳۸۵
نه برای خواندن
۱- اين يک نوشته کاملاً شخصی، بدون فايده، بدون روال، بدون معنی، بدون اهميت و بدون موضوع است. خواندن آن را به هيچ کس پيشنهاد نمیکنم. خواندنی زياد پيدا میشود. از اين يکی بگذريد.
۲- در شش ماه گذشته، تنها دو يادداشت شخصی نوشتهام. دلم برای شخصینويسی، برای نوشتن از خود، برای صميمانه و شکسته نوشتن تنگ شده است. بس است اين لجبازی با ديگرانی که جز از خود، از شکم، از آه و ناله نوشتن، چيزی بلد نبودند حرفی برای گفتن نداشتند. بس است اين همه جدی و دقيق نوشتن و فرو کردن خود به قالبی که چون کت و شلوار است و من از آن بيزارم. بگذار اندکی هوا بخورم.
۳- من شاکیام. بله، من، خود خود من. از همه چيز و همه کس شکايت دارم. بيشتر از همه از خودم. خسته شدهام. از خودم، زندگیام، کارهايم، خواندهها و نوشتههايم. از گم شدن «من» در هياهويی از هيچ. از اين که مدتهاست نمیتوانم فکر کنم. از اين که جای «من» در افکارم خالی است. آن منی که دوستش داشتم، فکر میکرد و مینوشت. آن کسی که با خودش و خدايش، حرف میزد و تخيل در زندگیاش معنا داشت
۴- دوست!؟ دوستان!؟
شوخی بینمکی است. يک ماهی میشود که تصميم گرفتهام منتظر بمانم تا ببينم کدامشان يادی از من میکنند و تقريباً هيچ کدام. کسی نيست که بپرسد «زندهای؟ مردهای؟ چه میکنی؟» حق هم دارند. هميشه جوابم يکی است: «هنوز زندهام. انشالله در اولين فرصت بميرم، راحت شوم. تو هم دعا کن. دارم مثل سگ درس میخوانم. پدرم را در آوردهاند ...» شايد من هم جای آنها بودم، عطای چنين مصاحبتی را به لقايش میبخشيدم و به انتظار زنگ تلفنی میماندم که همان غرغرهای هميشگی را تکرار کند و همان!
۵- چقدر دلخوشیهايت کوچک است پسر!
میگويد: «با يکی از شاگردات صحبت کردم. خيلی راضی بود و کلی ازت تعريف کرد. گفت کاملاً مسلط و ...» و ندانست که چه ذوقی کردم. خب گاو هم اگر 10 ترم، يک چيز را درس میداد، هم مسلط میشد، هم روالی منطقی پيدا میکرد و هم کارش به نقطه بهينهای میرسيد. هر چند که اين گاو، هنوز هم، وقتی از کلاس خارج میشود، در اوج شادی است. انگار نه انگار که سه سال را به همين کار گذرانده و سرگرم بوده.
۶- غرق دنيای مردانه (يا بهتر بگويم پسرانه) خودم شدهام. دنيايی ضخيم، يکدست، يکشکل و مکرر (چون خر!)
آری! خودم اين چنين خواستم. جای هيچ گلهگزاری هم نيست. خودم خواستم که پيلهای بتنم، به درونش بخزم و ديگران را به بيرونش واگذارم. خودم خواستم که اين چنين، تنها همکلاسی ببينم و استاد و شاگرد و ديگر هيچ! و با کدامشان میشود از چيزی سخن گفت، به جز درس و مهمل!؟
۷- تجربه سخت و تلخی بود. اما هيچ قطعيتی وجود ندارد. امروز، پس از بيش از يک سال، دارم به شدت شک میکنم. به اين که چه بايد بخواهم و چه میخواستم و همچنان سؤالم، چيستی و کيستی «عشق» است. هنوز هم به وجودش باور ندارم و مصمم ماندهام که باورش نکنم. اصلاً در احساس هم شک دارم و بعيد میدانم احساس را نشود با رياضيات و اقتصاد و «انتخاب عقلانی» مدل کرد. چرا که احساس، همان اشتراک در علايق و سلايق است و بس. احساس يعنی همان نشست و برخاست «امروز» به دليل لذت و فايدهاش و ديگر هيچ!
۸- پس اين عشق لعنتی، کدام رؤيای کاذبی است که همه از او نام میبرند و پی بردهام که افسانهای بيش نيست. عشق همان احساس «دلقک» است که چونان بچهای که اسباببازیاش را از او گرفتهاند، بهانه میگيرد و تنها «همان» را طلب میکند؛ بی آن که بينديشد چون «آن» بسيار است و بهتر از آن، بسيارتر
۹- و از همهشان فراوانتر، لذت شيرين رهايی و آزادی است که اگر آزادی، در دنيای توهم و تخيلت همه چيز داری، به همه جا میروی، همه کار میکنی، بدون تعهد و بدون پرسش شدن و بینياز از پاسخ. در تنهايی لذت و آرامشی است که در هيچ قيدی نيست. لذت پرسش، در آزادی فکر کردن به پاسخ است و بس. اگر مجبور به پاسخ شوی، نه طرح پرسش خوش است و نه دغدغهاش و نه شوق يافتن پاسخش يا که طرحی پرسشی بيشتر
۱۰- به جای «ديالکتيک تنهايی» بايد از «ديالکتيک آرامش» سخن گفت. که تا مغشوش و مشوشی، به دنبال آرامشی؛ و چون به آرامش میرسی، در سستی و پوچی اين خانه عنکبوت، حسرت پرسش و دغدغه را میخوری. انگار که اين سامانه را تعادل و پايداری نيست. بايد که چونان مادر اسماعيل، سعی صفا و مروه کنی تا آن لحظه که تقديری دگر بر آيد. يا به پاسخ برسی يا به مرگ. و پاسخ همان مرگ است. چه، تو بی پرسش خدايی و چون خدا شدی، «انسان» مرده است. در اين خيال که خدا شدن و تربيبی در کار است، غوطه مخور که احلام کاذبه است و تو انسان میمانی و سرگردان بين اين و آن. و نه اين پاسخ است و نه آن
۱۱- هر چه میکوشی به در صداقت و فاشگويی بروی، باز از در ترديد و بازی واژگان و ايهام و ابهام سر در میآوری. تمام چيزی که میخواستم بگويم اين بود که میدانم، نمیخواهم و از همين رو، وانمود میکنم که نمیدانم. پس بار ديگر گوش فرا گير و بخوان: «نمیخواهم» تقدير میخوانیاش يا اراده، نخواستن. آن هنگام که دانستم، گرييدم و از نخواستن بود، نخواستن
۱۲- و چه سخت است شنيدن لرزش صدای مادر. مادری که هر چه در توان داشت و نداشت و چه بسا بيش از آن را، به پايتان گذاشت و امروز در مانده است. و تو باورت نمیشود که آن حس لعنتی آزاردهنده از ديدن «خوخه» نوشتن، «ببر» نوشتن و «پلنگ» خواندن، امروز رنگ واقعيت به خود گرفته و برادرت، هفت سال زودتر از تو وا مانده است و تو نمیدانی که تعجب کنی، تأسف بخوری يا که خشمگين شوی. تنها همان حس تلخ سردی و دلپيچه و ضعف است که در دل احساس میکنی و آرام به غقب میافتی و ديگر نفس ايستادن نيست. نمیدانی که چگونه بگويی و بفهمانی که میفهمی، اما ناتوانی؛ بيش از او ناتوانی. و چگونه بفهمانی که آرزو و دغدغهات ايستادن بر روی دو پا است و نه بيشتر. و هنوز سر پا نشدهای و ... چه کسی، واقعاً چه کسی بايد و میتواند که در اين ميان فداکاری کند؟ اين چه بختی است؟ او، مگر جز اين بود که هر چه داشتی، بيشترش را داشت؟ که تو سويی به چشم نداشتی و بينا بود؛ که نان به سفره نداشتی و او داشت؛ که سخت بود و سرد و او حتی اندکیاش را تجربه نکرد؟ پس چرا؟
چرا را وا بــِــنــِــه. چگونه؟ چه میتوان کرد؟
۱۳- و چه دشوار است نوشتن از خود، پس از ترک اين عادت؛ پس از خوابی زمستانی که بر خود تحميل کردهای تا مقبول باشی و قابل دفاع! تا در اين آشفتهبازار ادعا و مدعيان رنگارنگ بودن و گفتن، دامن خود را از ننگ و انگ پاک نگاه داری که فردا برسد. اما کدامين فردا؟ فردايی که سراسر ترديد است و افسوس و اضطراب و تعليق و نادانی و ناآگاهی و باز هم ترديد!؟
مگر ديروز، روز بود يا که امروز، روز است و به روز بودن فردا، مگر اميدی هست؟ مگر تو نبودی که میگفتی سکوت، آرامش و تاريکنای شب را به هزار و يک روز روشن و شلوغ و پرآوا، نخواهی بخشيد و میگفتی نديدن به ز ديدن نيرنگ و دروغ و فريب و ريا؟
۱۴- شايد اينها، قطرهای از دريای ناگفتهها هم نبوده باشند. تنها تلاشی بود برای اندکی تکان خوردن و سرريز را برون ريختن. در اين شيوه نگارش، لذتی در نوشتن هست که نسبتش به خواندن، چون نسبت غبار و کوه است يا که همان تشبيه دستمالی شده قطره و دريا. به هر روی، آفرينش و چينش اين واژگان بیمعنا و بیمفهوم را سرخوشم؛ و شايد خواندنشان را جز عذاب نباشد
۱۵- اگر تا به اينجا را خواندهای، پس بنويس. دلم برای نامه خواندن تنگ شده