جمعه ۱۷ آذرماه ۱۳۸۵
باشد که نباشيم
۱- سهشنبه ظهر، SMS میرسد. دانيال کشانی!؟ مگر نرفته بود هلند، راديو زمانه؟
«پدر پيمان شريعتپناهی فوت کرد» به پيمان دسترسی ندارم. نه شماره تلفنی و نه آدرس ايميلی. به دانيال زنگ میزنم که بگويم «از طرف من هم به پيمان تسليت بگو» و به اين بهانه، حال و احوال خودش را هم بپرسم.
۲- اندکی که صحبت میکنيم، به ناگهان میپرسد:
- حميدرضا يوسفی میشناسی؟
- حميدرضا يوسفی که نه، ولی اميررضا يوسفینسب میشناسم.
- نه، حميدرضا يوسفی؛ از بچههای تجربی
- اميررضا يوسفینسب؛ از بچههای مدرسه. راهنمايی هم مدرسه خودمون بود: «علامه حلی 1» اکباتان مينشستن. دبيرستان، تجربی میخوند. الان هم اينجا، دامپزشکی میخونه.
- آره، پس همونه. مگه چند نفر داريم که مشهد دامپزشکی بخونن؟ حتماْ همونه
- خب، اميررضا چي؟ چی شده؟
- يه اتفاق بدی براش افتاده.
- اميررضا؟ چی شده؟
- ببخشيد که خبر بد میدم... اميررضا، فوت کرده!
- چی؟ کی؟ اميررضا؟ مطمئنی!؟ کـِـی؟ من همين چند روز پيش ديدمش.
- چهارشنبه هفته پيش. گازگرفتگی. بعد از يک روز پيداش کردن
همان جا وا میروم. باور نمیکنم. شماره اميررضا را میگيرم «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است»
شماره مجتبی بهطلب را هم از دانيال میگيرم و او هم، خبر را تأييد میکند. بغض امانم نمیدهد...
۳- باورم نمیشود. درست است که برايم، اميررضا، دوستی بسيار صميمی محسوب نمیشد. اما هر وقت که همديگر را میديديم، به سلام و عليک و تعارفات معمول بسنده نمیکرديم. هر چه باشد، سه سال راهنمايی، چهار سال دبيرستان و پنج سال دانشگاه را با هم بودهايم. بدون شک، بعد از دوازده سال، آن قدر تجربه مشترک داشتيم که دوستیمان، معمولی و ساده نباشد. دوازده سال خاطرههای مشترک، تجربههای مشترک و زندگی در نزديکی هم ... نه، نمیتوانم باور کنم.
۴- پنج سال دانشگاه را مثل من، در خوابگاه گذراند. اما از اول ترم، در شهر، خانه گرفته بود. تابستان، خيلی شبها، شايد يک شب در ميان، پيشش میرفتم، حرف میزديم و حرف میزديم. از خاطرههای دوران راهنمايی و دبيرستان و دانشگاه، از بچهها، از زندگی، از آينده ... چند ماه ديگر دکتر میشد. از گزينههای پيش رويش میگفت. داروخانه، شبکه دامپزشکی، کار در يک گاوداری. از کلاسهايش تعريف میکرد و به خصوص از گاوداری ... رشتهاش را خيلی دوست داشت و چه شيرين هم تعريف میکرد. ياد تکيهکلام دوستداشتنیاش «اِ» میافتم و خندههای منحصر به فردش. چه شوخیها که سر همين «اِ» گفتنها با او نکردم و چه قدر که نخنديديم. استکانش، هنوز از تابستان، دست من است. اميررضا! استکانت پيش من مانده ...
۵- خانوادهاش اصرار داشتند. يادم است که پنج سال پيش، همان سال اول دانشگاه، میگفت که میخواهند بيايند مشهد و خانهای بگيرند و پيش پسرشان باشند. از همان موقع، هميشه، هزار و يک جور دليل و مدرک و توجيه میآوردم که نگذارد بيايند و خوابگاه بماند.
تابستان امسال، پدرش آمده بود و بالاخره خانهای گرفتند و قرار بود چند ماه بعد، خودشان هم بيايند. چه حس بدی داشتم و چند بار به او گفتم که خوابگاه بماند. اما چه سود؟ چه سود که تصميمشان را گرفته بودند و من هم کارهای نبودم... هنوز هم باورم نمیشود.
۶- عصر، میروم سر کلاس و نمی فهمم که چه میگويم و نمیدانم که چرا به جای يک ساعت و نيم، سه ساعت طول میکشد. گيج و منگم.
اميررضا؟ نه، ممکن نيست! همين سهشنبه قبل دم ايستگاه ديدمش و من عجله داشتم و زود خداحافظي کردم که به کلاسم برسم. يعنی بار آخر بود. نه ممکن نيست ...
۷- کلاسها را میروم و میآيم. نمیفهمم که چه میگويند و تمام مدت، بغض گلويم را رها نمیکند. چهارشنبه بعد از ظهر، سی ساعت از وقتی که اين خبر را شنيدهام، میگذرد. سر کلاس زبان، بحث «Premonition» میشود. نمیدانم چرا دستم را بالا میبرم و میگويم:
You know, I had a friend, which we were going to same guidance and high school. He were studying, veterinary here. But last Wednesday, he'd ... died.
He were in dormitory for five years and from beginning of this semester, his family had rented a house. Last Wednesday he got poisoned with gas.
I had had a very bad feeling about that. So I'd told him not to go to home. I'd told that many times. But ...
ديگر نمیتوانم تحمل کنم. دستم را جلوی صورتم میگيرم و از کلاس خارج میشوم.
۸- چرا من بايد بعد از شش روز، آن هم به شکلی کاملاً تصادفی خبردار شوم؟ بايد پدر دوست ديگری فوت کند و يک دفعه، دانيال، ايران باشد و به من خبر بدهد و من زنگ بزنم که بگويم به فلانی تسليت بگو و آن وقت ... يعنی من اين قدر بیمعرفت بودم؟ يعنی من اين قدر بیتوجه بودم!؟ حتی جرأت نمیکنم که شماره خانهشان را بگيرم و به پدرش، به مادرش ... آخر چه بگويم؟ بگويم من آن دوست قديمی صميمی بامعرفتی هستم که بعد از شش روز فهميد!؟ بگويم يگانه پسرتان رفت، خدا بيامرزدش و شما را هم صبر بدهد!؟ مگر خودم باورم میشود؟
۹- سه روز گذشته و هنوز، گاه و بيگاه، خيره میشوم، بغض میکنم و به خودم میگويم که اشتباه شنيدهام. همهاش دروغ است. کابوسی است که دير يا زود، بيدار میشوی و اميررضا، همان اميررضای گرم و دوستداشتنی هميشگی را میبينی، سلام و عليکی میکنی و از هوای سرد اين شهر و داستانهای دانشگاه و چه و چه و چه، حرف میزنيد. اما افسوس و صد افسوس که اينها خيال و آرزوی خام و ناممکنی بيش نيستند و ديگر او رفته و تو آشنای ديگری را نيز از دست دادهای
۱۰- چه قدر راحت يکی میرود و انگار نه انگار. چه قدر راحت دوستت را از دست میدهی و نمی فهمی. چه قدر راحت ... نه، راحت نيست. چه سخت است! چه سخت است باور همه اينها و باور اين که به تو میگويند:
باشد که نباشيم و بدانند که بوديم
۱۱- و چه سخت بود نوشتن اين چند سطر، با دستانی لرزان و بغضي در گلو و نفسی که نه درون میرود و نه برون میآيد.
خدايا! مرا ببخش
اميررضا! مرا ببخش
یادداشتهای شما:
همون امیر رضای یوسفی که برای طراحی سایت کنگره دانشجویی منو بهشون معرفی کرده بودی؟ جدن؟... بچه باحال و با صفایی بود.. منم شوکه کردی... اتفاقا فکری بودم حالا که تهرانم ببینماش... جدن؟ ... اِی....
[ پسرشجاع ] | [شنبه، ۱۸ آذرماه ۱۳۸۵، ۱:۴۴ بعدازظهر ]بهرنگ عزیز،
یه واقعهای شبیه این کابوس منه. اینکه یکی از بهترین دوستات رو از دست بدی و خبردار نشی، یا عزیزت مریض شه و نتونی خودت رو بهش برسونی و پیشش باشی، یا به نزدیکانت بد بگذره و تو کاری نتونی بکنی، یا حتا کسی که برات مهمه بهت احتیاج داشته و نتونی کمکش کنی. من امیررضا رو نمیشناسم اما کماکان دوستی هر چند کوتاه خودمون ایجاب میکنه تسلیت بگم بهت.
اي بس كه نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زيب پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
من در دو سال گذشته دو دوست عزيز و نزديك از دست دادم و دستكم در اين زمينه بدون تعارف كاملا دركت مي كنم هرچندتسليت گفتن به نظر من درچنين مواقعي هرچند از گفتنش گريزي نيست اما از فحش هم بدتره چراكه اصلا تسليت نمي ده داغتو زنده مي كنه...
بگذريم
اي ميل شما را دريافت كردم حتما به نكاتي كه گفتيد توجه خواهد شد. ممنون مي شم اگه بدونم كدوم دانشگاه تحصيل مي كنيد(البته نيازي نيست فقط فضولي شخصيه!)
امروز را به باد سپردم
امشب کنار پنجره بیدار ماندم
دانم که بامداد
امروز دیگری را با خود میآورد
تا من دوباره آن را بسپارمش به باد