پنجشنبه ۲ فروردینماه ۱۳۸۶
آرزوهای بزرگ
۱- بزرگترين آرزويم اين است كه در روزهای پايانی سال ۸۶، دستم توی جيب خودم باشد و شاغل باشم.
البته منظورم کار دارای حقوق ثابت است و نه پروژه گرفتن، حقوق ساعتی، حقالتدريس يا حقالتحرير؛ فقط کار ثابت!
البته اين، يک پيشنياز عمده دارد و آن، اين که يک نفر از مسئولان مربوطه به اين نتيجه برسد که اين موجود حقير ضعيف ترسو به درد اسلحه به دست گرفتن نمیخورد و از خير اعزام من به خدمت «مقدس» بگذرند. وگرنه که «سال دگر، کله کچل، پيش افسر»
اما افسوس که حتی اگر دومی هم اتفاق بيفتد (که نمیافتد) رخ دادن اولی از محالات است.
۲- دومين آرزويم کاملاً واضح است: «نه جنگ، نه تحريم»
جنگ کشتار، عقب افتادن و استثمار میآورد و تحريم، نابودی صنعت و استحمار. باور دارم که هر جايگزين (آلترناتيوی) بهتر از جمهوری اسلامی نيست و بيشتر از آن، عقيده دارم «مرگ يک انسان، يک فاجعه است»
۳- سال سوم دبيرستان، نجفی نامی که مشاور مدرسه بود، گفت که «يک عمره دارين نون استعدادتون رو میخورين. بسه ديگه. از اين به بعد بايد تلاش کنين»
لعنت بر اين حرف که از بيخ راست است. واقعاً هر چه در تمام اين سالها به دست آوردهام، نتيجه استعدادم بوده است. اما تمام چيزهای بزرگتری که از دست دادهام، دليلی جز نداشتن اراده و پشتکار، و فراوانی تنبلی نبوده است.
نه، ديگر نمیشود به استعداد تکيه کرد. آرزويم اين است که به جای هر گونه قابليت يا استعدادی، پشتکار و اراده داشته باشم. چرا که به شدت به آن نيازمندم.
۴- اميدوارم (يا بهتر است بگويم آرزو دارم) که امسال، هر کاری را قبل از رسيدن موعدش انجام دهم. از همه مهمتر، فارغالتحصيلی از دانشگاه و بعد از آن، تمام کردن دوره iLearn
۵- چند هفته قبل، سر کلاس زبان، بحث چاقی و لاغری شد. نظر من را که پرسيدند، گفتم «به نظر من، خوردن تنها برای سير شدن نيست؛ بلکه خوردن برای لذت بردن هم هست»
جدای از آن، در فيلم ديدنی، اعجابانگيز و فوقالعاده «سالاد فصل» محمدرضا شريفینيا میفرمايد: «تمام مردان جذاب دنيا، چاق هستند» (مکان نمايش: اتوبوسهای خط تهران-مشهد)
با وجود همه اينها، مرضی سراغ داريد که با ابتلا به آن، هر چه بيشتر بخوريد، لاغرتر بشويد!؟
من آرزو میکنم که به اين بيماری مبتلا شوم. چون هر چه فکر میکنم، میبينم که تنها راه لاغر شدن من پرخور، همين يکی است.
از شوخی گذشته، وزنم از ۹۰ کيلو هم بيشتر شده. البته مسأله وزن نيست؛ چاقی و انحناهای زياد، مسأله اين است.
۶- اين پنج آرزو را به دعوت آرشخان کمانگير نوشتم. حالا هم برای وفاداری به قاعده بازی، لازم است که از پنج نفر دعوت به همراهی کنم: مهدی خان جامی، مهندس نيما اکبرپور، دکتر ميثم جوادی، مهندس محمد عابدزاده و علی آقای پيرحسينلو
۷- میخواستم از سالی بنويسم که بر من گذشت و سال ديگری که در پيش رو است. اما «شايد وقتی ديگر»
سه شنبه ۲۹ اسفندماه ۱۳۸۵
رمضان، دوستداشتنىتر از نوروز
۱- هِراکلِس (هرکولس يا هرکول) قهرمان افسانهاى اساطير يونان، تنها آدمىزادهاى بود که از دنياى فانى زمينيان، به عرش ناميرايى پا نهاد و به جمع خدايان پيوست و به مانند ديگر خدايان، معبد داشت و مورد گرامىداشت و پرستش قرار مىگرفت.
اما با اين وجود، مردمان منطقهاى از يونان، در آيين سالانهاى، به جاى پرستش و ستايش وى، او را مورد لعن و نفرين قرار مىدادند. اين آيين، بدين سبب بود که به هنگام «انسان بودن» اين خدا-قهرمان اسطورهاى، وى گاو يکى از اهالى آن ديار را شکار کرده، نوش جان مىکند و صاحب گاو، بر بالاى تپهاى، لب به لعن و نفرين هرکول مىگشايد.
۲- آرى؛ هر افسانهاى، به جز روايتهاى گوناگونش، نماهاى مختلفى نيز دارد و ممکن است احساسات متفاوت و بعضاً متضادى را در ميان مردمان مختلف برانگيزاند. چنان که يک خدا (الهه، ربالنوع) اساطيرى که جايگاهى مقدس دارد و مورد تقديس و پرستش است، در جايى مورد لعن و نفرين قرار مىگيرد.
فراتر از اين، حتى الوهيت و تقدس خدايان نيز مورد ترديد است. خداى ديگرى (هرمس) ربالنوع امرى شيطانى (دزدى) است که در هر دين، آيين و مسلکى، مورد تکفير قرار گرفته و پيروان، از دست يازيدن بدان، نهى شدهاند.
۳- به خاطرات سالهاى دور و نزديک که برمىگردم، به روشنى مىبينم که بر خلاف ديگران، «نوروز» برايم خاطرهاى خوش و مناسبتى دوستداشتنى نبوده که براى رسيدنش، لحظهشمارى کنم و بر پايانش افسوس بخورم. به ويژه، هر سالى که سپرى شده، احساس علاقه کمکم جاى خود را به حس بىعلاقگى و بعضاً نفرت داده است. اين يکى دو سال، آرزو مىکنم که اى کاش اصلاً نه نوروزى بود و نه آيينهايش و نه تعطيلاتش. حتى اين تعطيلات را هم نمىخواهم.
۴- پررنگترين خاطرهام از نوروز دوران بچگى، نه عيدى گرفتن، تعطيلى مدرسهها، مهمانى رفتن يا چيزهايى از اين دست، که تکاليف نوروزى، آن پيکهاى لعنتى موسوم به «شادى» و ۸۰ مسأله رياضى بود. نه اين که تمام آن روزها به انجام اينها سپرى شود؛ نه. من نيز چون همه، تکاليفم باقى مىماند براى روز سيزده و چه بسا پس از آن. اما آن تکاليف و اضطرابشان (به همراه اندرز دائمى «به جاى وقت تلف کردن، بنشين درس بخوان») تمام آن تعطيلات را به کامم زهر مىکرد.
۵- شايد بزرگترين واقعه نوروز، زيارت (احتمال زيارت) اهالى فاميل و خويشاوندان گرامى است. هر سال که بزرگتر شدهام، از علاقهام به خانواده و بستگانم بيشتر کاسته شده است و امروز بايد اعتراف کنم که از خانواده پدرىام متنفرم و به جز خالهام و دو فرزندش و آن دايى نديدهام در آن سوى دنيا و همسر و فرزندانش، ترجيح مىدهم که ديگر اعضاى خانواده مادرىام را نبينم، صدايشان را نشنوم و مرا به خير و آنان را به سلامت. از داشتن چنين احساسات و عواطفى نيز، به هيچ عنوان شرمگين يا خجالتزده نيستم. چرا که نه من خانواده و بستگانم را برگزيدهام و نه آنان بر گردن من، حقى دارند.
۶- با اين ترتيب، نوروز و تعطيلاتش براى من مترادف است با خانهتکانى و دعواهاى سالانه بر سر آن، نديدن دوستان و توفيق اجبارى زيارت اعضاى «گرانمايهتر» و «گرامىتر» فاميل که براى گرفتن عيدى، لشکرکشى مىکنند و تمام مدت حضورشان، نيش و کنايه و متلک، نثار خودمان و پايين و بالاى زندگىمان مىکنند.
آخر دلم را در اين تعطيلى سه هفتهاى رسانهها به چه چيز خوش کنم؟
به لباس نو!؟ مگر نمىدانيد که من از توجه به ظاهر، خريدن لباس و حتى انتخاب آن، مُـــــــــــتـِــــــــــنــَــــــــــفــِّـــــــــــرم
۷- در کنارش، رسومى که هر سال در نظرم کليشهاىتر، تقليدىتر، تکرارىتر و پوچتر مىشوند. شايد اوج اين پوچى، آن جا باشد که فرزندان از خانه خارج مىشوند و در مىزنند و مىگويند که سال جديد هستيم و خوشبختى و سلامتى و چه و چه آوردهايم ... و چه خوشبختتر هم شدهايم هر سال!
اين همه تظاهر، اين همه تقليد، اين همه کليشه؛ چرا يک بار از خودمان نپرسيم «به راستی چرا!؟»
۸- در مقابل، حداقل در اين ده-دوازده سال اخير، ماه رمضان خاطرهانگيزترين زمان سال بوده است. افطارى رفتن، افطارى دادن، جمع شدنها و فيلم ديدنهاى توى خوابگاه، ديدن دوستان قديمى و جديد، شبنشينىها، لحظات شيرين انتظار براى اذان، سر و کار داشتن با مردمى که از خستگى و ضعف، مهربان شدهاند، تنها بخشى از جادوى اين ماه بوده است. دهها و صدها نکته ديگر وجود دارند که رمضان را برايم شيرين و دوستداشتنى کردهاند. به گمان من، رمضان، به نسبت نوروز، يلدا و چهارشنبهسورى، بسيار بىآلايشتر است و از تکلف، تظاهر، اجبار و تقليد خالىتر است و حتى با وجود ريشه عربى-اسلامىاش، ايرانىتر و بومىتر مىنمايد؛ يا لااقل خاطرهانگيزتر و دوستداشتنىتر
۹- بدون ترديد، اين احساس شايد عجيب، به تجربه شخصى من در زندگىام تا امروز باز مىگردد و شايد چند سال ديگر، روزگار به گونهاى رقم بخورد که نوروز را بيشتر دوست بدارم، خاطرات شيرينترى برايم باقى گذارد و از سپرى شدنش، بيشتر حسرت بخورم. اما چون تا به امروز، اين گونه نبوده، ابايى ندارم از آن که بر اين اسطوره (حداقل شکل و نماى امروزينش) کفر بورزم. چرا که اين رسم و آيين، اگر رنجآفرين و زجرآور باشد يا که به جاى زندگى، به نقشآفرينى و بازيگرى بدل شود، همان به که نباشد.
۱۰- با وجود همه اينها، پايان زمستان، فرا رسيدن بهار و آغاز سال نو را تبريک و تسليت! عرض نموده؛ اميدوارم که سالى عارى از گرانى، جنگ و فيلترينگ در پيش رو داشته باشيد. سالى بهتر از سال ۸۵
چهارشنبه ۲۳ اسفندماه ۱۳۸۵
احمدینژاد، ترکمنباشی و شورای امنيت
۱- روز يکشنبه، سخنگوی دولت اعلام کرد رييسجمهور «شخصاً» در جلسه شورای امنیت حضور پیدا خواهد کرد
غلامحسين الهام گفت: «اگر جلسه شورای امنیت برای موضوع هستهای ایران تشكیل شود، دكتر احمدینژاد برای دفاع از حقوق ملت ایران در زمینه بهرهمندی از فناوری صلحآمیز هستهای شخصا در این جلسه حضور خواهد یافت»
۲- در اين مدت، مطالب زيادی در اين رابطه و در انتقاد به رييسجمهور نوشته شده است.
احمد زيدآبادی، اين کار را «اقدامی تبليغاتی و تلاشی برای يادآوری خاطره حضور دکتر مصدق در جلسه شورای امنيت» تلقی کرد. صادق زيباکلام، آن را «خلاف عرف ديپلماتيک» دانست. نويسنده سرمقاله اعتماد ملی، اين عمل را بی دليل دانست. سفير چين در سازمان ملل نيز آن را «بامزه» خواند. مهمان وبلاگ عباس عبدی، از تشريفاتی بودن جلسه شورای امنيت خبر داد و تأکيد کرد که اقدامات لازم، بايد پيش از تشکيل جلسه انجام شود. علی لاريجانی از قطعی شدن اين کار، ابراز بیاطلاعی کرد. آرش غفوری آذر در وبلاگش نوشت: «قطعنامه شورای امنیت که به قول تو کاغذ پاره بود. آدم برای یه کاغذ پاره که سفر نمیره برادر» نويسنده وبلاگ «فرياد زير آب» نيز پرسيد: «کدام آبرومندانهتر است: این که به رئیسجمهور ایران اجازهی حرف زدن در شورای امنیت داده نشود یا اینکه ایران، قطعنامه قبلی را بپذیرد و غنیسازی را متوقف کند؟» حاجیواشنگتن، خبرنگار ايرانی ساکن آمريکا، حضور لاريجانی يا محمدجواد ظريف (سفير ايران در سازمان ملل) را مفيدتر از حضور احمدینژاد خواند و نوشت: «تو رو خدا جلوش رو بگيرين»
در مقابل محمدعلی ابطحی، ساز مخالف کوک کرد و با استقبال از اين تصميم، زيرکانه نوشت: «حداقل انتظار از سفر آقای احمدینژاد این است که جلوی تصویب قطعنامه جدید علیه ایران را بگیرد. اگر چنین شود سفر موفقی خواهد بود.» (برای ديدن ديگر مطالب در اين باره، به صفحه اين موضوع در سايت بالاترين سری بزنيد)
۳- قصد ندارم که با تکرار استدلالهای ديگران، از اين تصميم انتقاد کنم. نمیخواهم از احمدینژاد و ميل غريبش به شهرت و خبرساز شدن (و نه محبوبيت) سخن بگويم و از جنبه تبليغاتی تمام اعمال و سخنانش. چرا آن چه که عبان است، چه حاجت به بيان است. بلکه نگرانی ديگری پيدا کردهام که سخت آزارم میدهد.
۴- صفرمراد نيازف، رييسجمهور سابق ترکمنستان را که يادتان هست؟ همان که رييسجمهور مادامالعمر، نخستوزير و رهبر تنها حزب اين به اصطلاح «جمهوری» تازه استقلاليافته آسيای ميانه بود. همان کسی که خود را ترکمنباشی (پدر ترکمنها) میخواند و بدترين نتيجهای که در انتخابات گرفت، کسب ۹۸.۲ درصد آرا بود.
نيازاف کتابی به نام «روحنامه» نيز نوشته بود که در مدارس تدريس میشد و میگفت که هر کس، سه بار آن را بخواند، به بهشت میرود. وی در «روحنامه» ترکمنها را دارای نقشی بزرگ در تاريخ بشريت، از زمان حضرت نوح به اين سو دانسته بود و به نوعی، تاريخ را تحريف کرده بود.
جالب است بدانيد که نيمرخ جناب ترکمن باشی نيز، هميشه بر گوشه تصوير تلويزيون ترکمنستان نيز خودنمايی میکرده است.
برای شناخت بهتر اين شخصيت استثنايی، میتوانيد اين سه مطالب را بخوانيد: «در ترکمنستان بر مردم چه گذشت؟» «کتابی مقدس که از آسمان نازل نشده است» «نگرانی از سرنوشت ترکمنستان پس از نيازاف»
۵- از اين موارد خودشيفتگی معمول در بين رهبران فرهمند (کاريزما) نيز که بگذريم، ويژگی مهم ديگری هم در صفرمراد نيازف وجود داشت. وی چندان به ديگران اعتقادی نداشت و عملاً ديگر دولتمردان، تنها بايد اراده وی را اجرا میکردند و در ريزترين مسائل نيز، شخصاً وارد میشد.
مصداق بارز اين مورد را در ساخت «سد دوستی» میشد ديد. در اين پروژه مشترک ميان ايران و ترکمنستان، صفرمراد نيازف تا آن جا وارد شد که حتی نقشههای فنی ساخت سد را شخصاً به امضا رساند. در صورتی که مسائلی در اين سطح را نه تنها شخص وزير نيرو انجام نمیدهد؛ که حتی امضای معاونانش نيز پای اين نقشهها ديده نمیشود. اما در اين مورد خاص، برای احترام به رييسجمهور ترکمنستان، شخص سيد محمد خاتمی، نقشهها را امضا کرد.
۶- اين طور به نظر میرسد که احمدینژاد نيز دارد پا جای پای ترکمنباشی میگذارد و هيچ کس، حتی همکاران و منصوبان خودش را هم مقبول نمیداند و اصرار دارد که در تمامی مسائل، خودش هم «تصميمگيرنده» و هم «مجری» باشد. برای مثال سخنگوی دولت به صراحت اعلام میکند که تصميمگيرنده و سياستگزار اصلی در پرونده هستهای، خود احمدینژاد است و نه دبير شورای عالی امنيت ملی، علی لاريجانی. جدای از آن، نماينده ايران در جلسه شورای امنيت، میتوانست ظريف، لاريجانی يا حتی متکی باشد. اما چنين تمايل و تصميمی، نشان از اين دارد که آقای رييسجمهور، نه تنها میخواهند «اول شخص» باشند، که تمايل به «تنها شخص» بودن نيز دارند.
۷- اگر نوشتههای همسر سخنگوی دولت، خانم رجبی را هم مرور کنيم، میتوانيم جلوهای ديگر از اين گرايش «فقط و فقط احمدینژاد» را میتوانيم ببينيم. جايی که همه منتقدان آقای رييسجمهور، از خاتمی و اصلاحطلبان تا هاشمی و حسن روحانی و حتی منصوب مستقيم رهبری در صدا و سيما، عزتالله ضرغامی، به باد انتقاد (بخوانيد حمله و توهين) گرفته میشوند. حتی نزديکان فکری و کاری رييسجمهور مثل حداد عادل، عماد افروغ، مهندس چمران و حتی علی لاريجانی نيز در امان نمیمانند.
۸- اين راه بسيار خطرناکی است که آقای احمدینژاد در پيش گرفتهاند. نه تنها نيازی نيست که رييسجمهور در همه مسائل سياسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و ... صاحبنظر باشد؛ که اصلاً وی نبايد در همه اين زمينهها دست به سياستگزاری، تصميمگيری و اجرا بزند. تقسيم وظايف، يک تجربه بشری است و جناب رييسجمهور لازم است که حداقل به همکاران و همفکرانش اعتماد کند، به نظر کارشناسی آنها احترام بگذارد و اجازه بدهد که هر کسی در حوزه تخصصیاش تصميم بگيرد و نه در خارج از آن. اين را نبايد فراموش کرد که او رييسجمهور است و نه «دانای کل»
دوشنبه ۲۱ اسفندماه ۱۳۸۵
طلوعی دوباره برای آفتاب «شرق»
۱- حقا که ايران، سرزمين عجايب و شگفتىهاست. شايد کمتر کسى پيشبينى مىکرد که دادگاه، مديرمسئول روزنامه شرق را تنها ۹۰۰ هزار تومان جريمه کند و ديگر هيچ؛ و اين يعنى پايانى بر توقيف ششماهه «شرق» (اين موضوع در بالاترين)
۲- به نظر من، مسائلى چون آن کاريکاتور کذايى و توهين به رييسجمهور، تنها بهانهاى بيش نبودند. علت توقيف «شرق» حتى تبديل شدن آن به تريبون همه منتقدان دولت، از ملى-مذهبىها تا ناطق نورى هم نبود. بلکه اصلىترين دليل، انتشار «نيازمندىهاى شرق» بود. اين کار يعنى وارد شدن به حوزهاى از تأثيرگذارى و بازار که پيش از اين در انحصار روزنامههاى دولتى نظير همشهرى و ايران؛ انتشار اين ضميمه به معناى وابسته کردن حيات اقتصادى بخش بزرگترى از جامعه (نسبت به روزنامهنگاران و اعضاى تحريريه) مىشد و ...
۳- برايم سؤال است. آيا در قوانين ايران، چيزى به نام «اعاده حيثيت» يا «جبران خسارت ناشى از تصميم غلط» هم وجود دارد!؟ آيا کسى مىتواند هيأت نظارت بر مطبوعات را به جرم توقيف ششماهه بىدليل شرق، مورد بازخواست قرار دهد؟
بحث تنها ضرر اقتصادى مديران و بيکارى و سرگردانى شاغلان نيست. من مخاطب «شرق» هم ضرر ديدهام؛ و کشور هم! چرا که در اين شش ماه، منبع اصلى من براى آگاهى يافتن از اخبار و مسائل، از يک رسانه داخلى به نام «شرق» به رسانههايى از آن سوى مرزها تغيير پيدا کرده است.
۴- به انتشار دوباره «شرق» و دوام آن، اصلاً خوشبين نيستم. چرا که زمانى که دوران محکوميت «سلام» هم به سر رسيد، ديگر خبرى از «سلام» نشد.
چرا که به هر ترتيب ممکن، جلوى انتشار «روزگار» گرفته شد. حتى وقتى که به نبودن محمد قوچانى، احمد زيدآبادى، رضا خجسته رحيمى و محمدجواد روح هم رضايت داده شده بود.
خوشبين نيستم. چرا که به خوبى به ياد مىآورم که «اکبر گنجى» هم از اکثر اتهاماتش، تبرئه شد؛ اما قاضى را برکنار کردند و پرونده را دوباره به جريان انداختند و او باز هم در زندان ماند.
۵- جز اينها، حتى اگر شرقى هم منتشر شود، قبح توقيف آن شکسته شده و بعيد نيست که باز هم به بهانهاى، دوباره «در آن را تخته کنند»
جذابيت و سرمايه اصلى شرق نيز بىشک نويسندگانش بودند که اين روزها، هر يک به کنجى خزيدهاند و به کارى مشغول شدهاند و بعيد است که بخش بزرگى از آن تيم را دوباره بتوان جمع کرد. آن هم در روزنامهاى که هر آن، احتمال توقيف دوبارهاش مىرود.
به علاوه، در اين شش ماه، خطوط قرمز، بيش از پيش «پيشرفت» کردهاند و ديگر جز نامههاى خانم رجبى، چيز چندانى در اين سوى خطوط باقى نماندهاند.
۶- چه آفتاب «شرق» دوباره طلوع کند يا نه؛ چه دوباره «خواندنى چون شرق» باشد، چه نباشد؛ به هر حال «شرق» از نقاط عطف روزنامهنگارى معاصر ايران به شمار مىرود و به مانند گلآقا، سلام، همشهرى، کيان، جامعه و صبح امروز، نام «شرق» تا سالها در خاطرمان خواهد ماند
شنبه ۱۹ اسفندماه ۱۳۸۵
چرا «اربعين محمدى» نه؟
۱- اصولاً با اين سالگردها و مناسبتها، ميانه خوبى ندارم. خواه ولادت باشند، خواه شهادت؛ چه دينى باشند، چه ملى و يا حتى شخصى؛ برايم بىمفهومند. به قول مرحوم فرهاد: «روزها با همديگه فرقى ندارن»
۲- به نظرم، در خوشبينانهترين وجه، اينها، همه بهانههايى هستند براى گرامى داشتن و به ياد آوردن. قداست، نحوست يا فرخندگى روزها، اصالت خاصى ندارند و شايد بتوان «بىمعنا» خواندشان
هيچ گونه تبعيضى را هم روا نمىدارم. سيزدهبهدر همان قدر نحس است که سالروز تولدم، فرخنده و مبارک است يا که سالگرد درگذشت مادربزرگم غمانگيز
۳- حال بين همه مناسبتهاى دينى، اين «اربعين حسينى» براى من از همه نامفهومتر و غريبتر است. به راستى چرا ما بايد سالگرد چهلمين روز شهادت امام حسين (ع) را گرامى بداريم و در آن به عزادارى بپردازيم؟ چرا سوم، هفتم يا دهم را نه؟
اصلاً چرا به جاى اربعين حسينى، اربعين محمدى، اربعين علوى يا چهلمين روز شهادت رئيس مذهب جعفرى، امام صادق (ع) را گرامى نمىداريم؟
۴- واقعيت اين است که ما، ميان ائمه هم داريم تبعيض قائل مىشويم. تا آن جا که شايد آن قدر که براى امام حسين (ع) احترام قائل مىشويم و عزادارى مىکنيم، براى همه ديگر امامان عزادارى نمىکنيم؟ آيا مگر همه اسلام و تشيع، امام حسين (ع) است؟ آيا سکوت و حکومت حضرت على، صلح امام حسن، علمآموزى امام صادق، هيچ کدام نبايد گرامى داشته شوند و تنها امام حسين و قيامش است که بايد مورد احترام واقع شود!؟ اصلاً ما ساير امامان شيعه و سيره، منش و روششان را تا چه حد مىشناسيم؟
۵- بگذاريد سؤالم را به گونهاى ديگر مطرح کنم. فرض کنيد که به جاى ده روز (يا دوازده روز) آغازين ماه محرم و سپس اربعين حسينى، ده روز را به عزادارى براى امام حسن (ع) اختصاص مىداديم. آيا در دين، بدعتى ايجاد مىشد؟
اصلاً تصور کنيد که بزرگترين و اصلىترين نماد آيينى تشيع، جشنى ده روزه به مناسبت ولادت امام على (ع) بود. در اين حالت، نماد و تظاهر اصلى شيعيان و ايرانيان تغيير مىکرد. اما آيا دين و مذهب، وابسته به اين آيينهاست و تقدس با اين سنتهاست؟ آيا حذف، جايگزينى يا تغيير در آيينهايى اين چنين، ماهيت و جوهره اصلى دين را تغيير مىدهد؟
۶- قصدم نفى يا تخطئه هيچ سنت يا آيينى نيست. اما انتخاب يک جلوه و نماد درست براى دين و مذهب، اهميتى خاص دارد. به راستى، چرا امروز تعطيل بود!؟
جمعه ۱۸ اسفندماه ۱۳۸۵
ویروس، کنکور و آمپول
۱- یکشنبه ششم اسفند، مشهد:
از 6 و 7 بعدازظهر، بارش برف آغاز مىشود و قبل از ساعت 5 صبح هم به اتمام مىرسد. اما در همین زمان کوتاه، بیشتر از 35 سانتیمتر برف مىبارد. شهر رسماً فلج مىشود.
۲- دوشنبه ششم اسفند، مشهد:
آژانسها و تاکسى تلفنىها تعطیل کردهاند. پروازها هم لغو شدهاند. حتى اتوبوسها هم جرأت خروج از ترمينال را ندارند.
6 بعدازظهر راه مىافتم و با تاکسى دربست، 9 شب به راهآهن مىرسم. به هر زحمتى که هست، ساعت 10:07 شب، بليت قطار ساعت 10:10 را مىگيرم. اين آخرين وسيلهاى است که امشب از مشهد خارج مىشود.
۳- دوشنبهشب، قطار:
بخارى قطار کار نمىکند. آن قدر سرد است که همه چيز يخ بسته است، حتى نوک دماغها!
همه وسايل گرمايشى ممکن را به کار مىگيريم و باز هم سرما قوىتر از اين حرفهاست.
۴- سهشنبه ظهر، تهران:
به محض رسيدن قطار به تهران، به دانشگاه اميرکبير مىروم و کارت کنکور را مىگيرم. اندکى آبريزش بينى دارم که خيلى غيرطبيعى نيست.
۵- چهارشنبهشب، خانه:
آبريزش شديد مىشود. گلودرد را هم به آن اضافه کنيد. تب هم دارم. سرفه هم مىکنم. تمام بدنم هم درد مىکند. شب با خوردن چند جور قرص و شربت، بالاخره به صبح مىرسد.
۶- پنجشنبه صبح، مطب دکتر:
آقاى دکتر، جوان دوران ناصرالدينشاه است. سه دقيقه ويزيت مىکند و هفت هزار تومان هم مىگيرد و نسخهاش هم عادى است. دو تا پنىسيلين، يک آمپول براى گرفتگى عضلانى و دو جور قرص و شربت
آمپولها را مىزنم و به خانه برمىگردم. 40 درجه، تب کردهام و سوزش گلويم هم وحشتناک شده است. سرفههايم هر لحظه شديد و شديدتر مىشود. اصلاً سرفهها قطع نمىشوند. حتى نمىتوانم دراز بکشم و فقط سرفه مىکنم. امتحان اول از دست مىرود. هنوز يکى مانده است.
۷- پنجشنبه و جمعه:
چيز زيادى يادم نمىآيد. فقط حالم چنان بد شده بود که جمعهشب، حتى موفق نمىشوم که يک ساعت، پشت سر هم بخوابم. فقط مىسوختم و سرفه مىکردم.
۸- شنبه صبح، مطب دکتر:
اين يکى، آن يکى نيست. مىگويد که ريههايت عفونت کردهاند. چهار تا آمپول مىنويسد به اسم سفتراکس (ceftrax) به اضافه قرص و قطره و شربت و اسپرى. آمپول اول را مىزنم و امتحان دوم هم که به سرنوشت اولى دچار مىشود. عصر بايد به مشهد برگردم.
۹- يکشنبه صبح، مرکز پزشکى دانشگاه، مشهد:
به محض رسيدن، به سراغ دکتر مىروم و خواهش مىکنم که آمپولم را بزند. اول امتناع مىکند و مىگويد که اين را نمىشود بدون بىحسى زد. مىگويد دردش زياد است. مىگويم که همين ديروز، يکىاش را بدون بىحسى زدم و آن قدر درد دارم که اينها دردى نيست.
بعد از کلى خواهش و تمنا، قبول مىکند که آمپولم را بزند.
۱۰- دوشنبه شب:
تقلب مىکنم. دکتر گفته بود که روزى يک آمپول بزنم و آمپول سوم را هم، همان يکشنبهشب مىزنم. الان نوبت آمپول چهارم است و من همچنان، بيشتر از نفس کشيدن يا هر کار ديگرى، سرفه مىکنم.
قبل از زدن آمپول چهارم، نسخههاى قبلى را به دکتر نشان مىدهم.
مىگويد هر کدام از اين آمپولهاى سفتراکس، از دو تا پنىسيلين هم قوىتر است. آن وقت برايت چهار تا نوشتهاند!؟ بعد، خودش هم معاينهام مىکند.
وقتى که آمپول سفتراکس چهارم را مىزند، مىگويد صبر کن که دو تا آمپول هم خودم برايت نوشتهام، آنها را بايد بزنم.
چند دقيقه بعد که مىخواهم بروم، مىگويد: «معمولاً وقتى کسى يک سفتراکس مىزند، تا 48 ساعت از جايش بلند نمىشود» لبخندى مىزنم و مىگويم: «در کمتر از 3 روز، اين چهارمى بود»
۱۱- سهشنبه و چهارشنبه:
دکتر دانشگاه، نسخه مفصلى شامل سه جور قرص ديگر و آن آمپولها برايم نوشته است. کمکم مىتوانم شبها دراز بکشم، بخوابم يا اصولاً راه بروم. آن قدر قرص و شربت خوردهام که احتمالاً از کبد مربوطه، چيز خاصى باقى نمانده است. حکايت زدن 10 فروند آمپول در عرض 5 روز هم که مثل روز، روشن است.
۱۲- الان که جمعه است، تقريباً حالم خوب شده است و فقط کمى سرفه مىکنم. اينها، حتى بخش اندکى از آن بلايى نبود که اين چند روز بر سرم آمد. فقط مىتوانم بگويم که حالم چنان بد بود که ديدنش، دل هر بىدردى را به درد مىآورد و هر داغنديدهاى را داغدار مىنمود.