دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
جمعه ۱۸ اسفند‌ماه ۱۳۸۵

ویروس، کنکور و آمپول

۱- یکشنبه ششم اسفند، مشهد:
از 6 و 7 بعدازظهر، بارش برف آغاز مى‌شود و قبل از ساعت 5 صبح هم به اتمام مى‌رسد. اما در همین زمان کوتاه، بیشتر از 35 سانتیمتر برف مى‌بارد. شهر رسماً فلج مى‌شود.

۲- دوشنبه ششم اسفند، مشهد:
آژانس‌ها و تاکسى تلفنى‌ها تعطیل کرده‌اند. پروازها هم لغو شده‌اند. حتى اتوبوس‌ها هم جرأت خروج از ترمينال را ندارند.
6 بعدازظهر راه مى‌افتم و با تاکسى دربست، 9 شب به راه‌آهن مى‌رسم. به هر زحمتى که هست، ساعت 10:07 شب، بليت قطار ساعت 10:10 را مى‌گيرم. اين آخرين وسيله‌اى است که امشب از مشهد خارج مى‌شود.

۳- دوشنبه‌شب، قطار:
بخارى قطار کار نمى‌کند. آن قدر سرد است که همه چيز يخ بسته است، حتى نوک دماغ‌ها!
همه وسايل گرمايشى ممکن را به کار مى‌گيريم و باز هم سرما قوى‌تر از اين حرف‌هاست.

۴- سه‌شنبه ظهر، تهران:
به محض رسيدن قطار به تهران، به دانشگاه اميرکبير مى‌روم و کارت کنکور را مى‌گيرم. اندکى آبريزش بينى دارم که خيلى غيرطبيعى نيست.

۵- چهارشنبه‌شب، خانه:
آبريزش شديد مى‌شود. گلودرد را هم به آن اضافه کنيد. تب هم دارم. سرفه هم مى‌کنم. تمام بدنم هم درد مى‌کند. شب با خوردن چند جور قرص و شربت، بالاخره به صبح مى‌رسد.

۶- پنجشنبه صبح، مطب دکتر:
آقاى دکتر، جوان دوران ناصرالدين‌شاه است. سه دقيقه ويزيت مى‌کند و هفت هزار تومان هم مى‌گيرد و نسخه‌اش هم عادى است. دو تا پنى‌سيلين، يک آمپول براى گرفتگى عضلانى و دو جور قرص و شربت
آمپول‌ها را مى‌زنم و به خانه برمى‌گردم. 40 درجه، تب کرده‌ام و سوزش گلويم هم وحشتناک شده است. سرفه‌هايم هر لحظه شديد و شديدتر مى‌شود. اصلاً سرفه‌ها قطع نمى‌شوند. حتى نمى‌توانم دراز بکشم و فقط سرفه مى‌کنم. امتحان اول از دست مى‌رود. هنوز يکى مانده است.

۷- پنجشنبه و جمعه:
چيز زيادى يادم نمى‌آيد. فقط حالم چنان بد شده بود که جمعه‌شب، حتى موفق نمى‌شوم که يک ساعت، پشت سر هم بخوابم. فقط مى‌سوختم و سرفه مى‌کردم.

۸- شنبه صبح، مطب دکتر:
اين يکى، آن يکى نيست. مى‌گويد که ريه‌هايت عفونت کرده‌اند. چهار تا آمپول مى‌نويسد به اسم سفتراکس (ceftrax) به اضافه قرص و قطره و شربت و اسپرى. آمپول اول را مى‌زنم و امتحان دوم هم که به سرنوشت اولى دچار مى‌شود. عصر بايد به مشهد برگردم.

۹- يکشنبه صبح، مرکز پزشکى دانشگاه، مشهد:
به محض رسيدن، به سراغ دکتر مى‌روم و خواهش مى‌کنم که آمپولم را بزند. اول امتناع مى‌کند و مى‌گويد که اين را نمى‌شود بدون بى‌حسى زد. مى‌گويد دردش زياد است. مى‌گويم که همين ديروز، يکى‌اش را بدون بى‌حسى زدم و آن قدر درد دارم که اين‌ها دردى نيست.
بعد از کلى خواهش و تمنا، قبول مى‌کند که آمپولم را بزند.

۱۰- دوشنبه شب:
تقلب مى‌کنم. دکتر گفته بود که روزى يک آمپول بزنم و آمپول سوم را هم، همان يکشنبه‌شب مى‌زنم. الان نوبت آمپول چهارم است و من همچنان، بيشتر از نفس کشيدن يا هر کار ديگرى، سرفه مى‌کنم.
قبل از زدن آمپول چهارم، نسخه‌هاى قبلى را به دکتر نشان مى‌دهم.
مى‌گويد هر کدام از اين آمپول‌هاى سفتراکس، از دو تا پنى‌سيلين هم قوى‌تر است. آن وقت برايت چهار تا نوشته‌اند!؟ بعد، خودش هم معاينه‌ام مى‌کند.
وقتى که آمپول سفتراکس چهارم را مى‌زند، مى‌گويد صبر کن که دو تا آمپول هم خودم برايت نوشته‌ام، آن‌ها را بايد بزنم.
چند دقيقه بعد که مى‌خواهم بروم، مى‌گويد: «معمولاً وقتى کسى يک سفتراکس مى‌زند، تا 48 ساعت از جايش بلند نمى‌شود» لبخندى مى‌زنم و مى‌گويم: «در کمتر از 3 روز، اين چهارمى بود»

۱۱- سه‌شنبه و چهارشنبه:
دکتر دانشگاه، نسخه مفصلى شامل سه جور قرص ديگر و آن آمپول‌ها برايم نوشته است. کم‌کم مى‌توانم شب‌ها دراز بکشم، بخوابم يا اصولاً راه بروم. آن قدر قرص و شربت خورده‌ام که احتمالاً از کبد مربوطه، چيز خاصى باقى نمانده است. حکايت زدن 10 فروند آمپول در عرض 5 روز هم که مثل روز، روشن است.

۱۲- الان که جمعه است، تقريباً حالم خوب شده است و فقط کمى سرفه مى‌کنم. اين‌ها، حتى بخش اندکى از آن بلايى نبود که اين چند روز بر سرم آمد. فقط مى‌توانم بگويم که حالم چنان بد بود که ديدنش، دل هر بى‌دردى را به درد مى‌آورد و هر داغ‌نديده‌اى را داغ‌دار مى‌نمود.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما:

امیدوارم بهتر شوی.
راستی قیمت آمپول ها را ننوشته بودی!

[ nima ] | [جمعه، ۱۸ اسفند‌ماه ۱۳۸۵، ۶:۳۰ بعدازظهر ]


خيلى بدجنسى نيما!
آخه من اينجا تو دانشگاه، اگه دفترچه بيمه هم نداشته باشم و برم دکتر، فقط 350 تومن بايد بابت ويزيت بدم و تازه، هم درست و حسابى معاينه مى‌کنه و هم با کم نوشتن آنتى‌بيوتيک، کارى نمى‌کنه که ريه آدم عفونت کنه و يک هفته (و چه بسا 10 روز) از کار و زندگى بيفته
آمپول‌هاش قيمتى نداشتن بابا! حرصم گرفت از اين که من، بايد دو ساعت تو کالج دانشگاه درس بدم و فقط حدود سه هزار تومن دستمزد بگيرم، اون هم يکى دو ماه بعد! اين بابا ظرف مدت سه دقيقه، هفت هزار تومن بابت بدتر کردن حال ما بگيره. خب اين انصافه آخه!؟

[ بهرنگ ] | [جمعه، ۱۸ اسفند‌ماه ۱۳۸۵، ۷:۵۲ بعدازظهر ]