دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۹ تیر‌ماه ۱۳۸۶

۵۰ ليتر بنزين، هديه دولت به مناسبت ۲۴ اسفند

۱- از آغاز سهميه‌بندی بنزين، شگفت‌زده شدم. باور نمی‌کردم که احمدی‌نژاد و دولتش، حاضر به انجام چنين کاری بشوند و محبوبيت خود را «قربانی» کنند.
در اين چند روز، هر چه خواندم، از «اجبار قانون بودجه» يا «آمادگی برای شرايط تحريم» به عنوان دليل انجام اين کار، ياد شده بود. دلايلی که مرا قانع نمی‌کنند.

۲- نمی‌توانم قبول کنم که به اجبار قانون و بودجه بود که دولت نهم، چنين کاری را انجام داد. چرا که اين، دولتی نيست که خيلی قانون و آيين‌نامه بتواند جلويش را بگيرد. برای نمونه، آن زمان که لايحه تأسيس صندوق مهر رضا، در مجلس رأی نياورد، شورای اداری کشور به رياست محمود احمدی‌نژاد، رأی به تأسيسش داد.
پارسال و پيارسال هم بودجه کافی برای واردات بنزين پيش‌بينی نشده بود و به ضرب لايحه دوفوريتی، در صندوق ذخيره ارزی را باز کردند.
امسال هم انتخابات مجلس در پيش است و نمايندگان، حتی آسان‌تر از سال‌های قبل، به هر لايحه‌ای برای برداشت از حساب ذخيره ارزی، رأی موافق می‌دهند؛ به ويژه اگر برای بنزين باشد.

۳- از طرف ديگر، فکر هم نمی‌کنم که تحريم‌های احتمالی ناشی از پرونده هسته‌ای و طرح کنگره آمريکا برای جلوگيری از صدور بنزين به ايران، چندان در تصميمات دولت و آقای رييس‌جمهور، نقشی ايفا کنند. چرا که اصولاًً او به امروز (و حداکثر انتخابات دو سال بعد) فکر می‌کند و نه آينده‌ای دورتر و امکان ندارد که از ترس يک «احتمال» محبوبيت خويش را به خطر بيندازد.

۴- سهميه‌بندی بنزين، به هر دليلی که آغاز شده باشد، فرصتی طلايی به دولت برای تبليغات می‌دهد. چرا که دولت قادر است چنان از اين موضوع بهره‌برداری کند که دست آخر، مجموع دست‌اوردهای تبليغاتی‌اش از سهميه‌بندی بنزين، بيش از نارضايتی‌های اين چند روزه باشد.
حدس زدن سناريوهای ممکن، اصلاْ کار سختی نيست.

۵- آقای رييس‌جمهور به يک سفر استانی رفته‌اند تا در جمع مردم هر شهرستان و دهستانی سخنرانی کنند. يک دفعه می‌فرمايند: «من امروز، پدر پيری رو ديدم که به من گفت کشاورزی می‌کند و بعد از سهميه‌بندی بنزين، کرايه رفتن به شهر گران شده و ديگر نمی‌تواند برای ديدن نوه‌اش، به شهر برود. من به او گفتم که دولت، نوکر مردم است و راضی نيست که شما اذيت شويد. من، همين جا از پشت همين تريبون به وزير نفت می‌گويم که از فردا صبح، سهميه‌بندی بنزين را قطع کند تا اين پدر پير ما هم بتواند به شهر برود»

۶- يک عيدی را در نظر بگيريد. فرقی نمی‌کند نوروز باشد يا عيد فطر يا اصلاً همين سوم تير خودمان. آقای رييس‌جمهور، شب، خواب‌نما می‌شوند؛ صبح به صفحه تلويزيون می‌آيند و اعلام می‌کنند که «به مناسبت اين روز فرخنده، نفری ۵۰ ليتر سهميه اضافه، عيدی دولت به مردم»
مناسبت‌های پيشنهادی: عيد فطر، اول مهر و شب چله! البته اگر سخنرانی عيد نوروز باشد، بهتر است. چون بيننده بيشتری دارد.
اما به نظر من، بهترين گزينه «حماسه ۲۴ اسفند» (البته منظور، شرکت حماسی مردم در انتخابات مجلس هشتم است. با روز تولد محمدرضا پهلوی ملعون معدوم اشتباه نشود)

۷- البته روش‌های ديگری هم هست. مثل انداختن گناه سهميه‌بندی به گردن مجلس يا فرستادن لايحه‌ای برای لغو آن.
حتی می‌توانند آمار استفاده ۷۰ درصدی دهک نخست درآمدی را به رخ مردم بکشند و آن را گامی در جهت مبارزه با «مافيای نفتی» بدانند. اين با ادبيات آقای احمدی‌نژاد، سازگاری عجيبی دارد.
حتی می‌توان از الان، شعارهای بسياری از کانديداهای نمايندگی مجلس هشتم را حدس زد: «لغو سهميه‌بندی بنزين»

۸- من به شدت با هر اقدامی در راه اصلاح وضعيت مصرف سوخت در کشور موافقم. حتی اين اقدام را (با وجود تأخير ۳۶ روزه در شروعش) بهترين تصميم و عمل دولت نهم می‌دانم.
هر چند که ايده‌آل، آزادسازی و واقعی‌سازی قيمت بنزين (و ساير حامل‌های انرژی) است. اما با ادامه يافتن سهميه‌بندی، دولت مجبور خواهد شد که بنزين آزاد هم توزيع کند که قيمت «واقعی‌تری» خواهد داشت.

۹- گازوييل را فراموش نکنيد. مصرف روزانه گازوييل در کشور، حدود ۲۰ ميليون ليتر بيشتر از بنزين است. اگر بنزين يارانه‌ای، به بهايی کمتر از يک پنجم قيمت واقعی آن فروخته می‌شود، قيمت واقعی هر ليتر گازوييل، بيش از ۳۰ برابر آن مقداری است که اکنون برايش می‌پردازيم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
یکشنبه ۳ تیر‌ماه ۱۳۸۶

جانشينی احمدی‌نژاد، وسوسه يا مخمصه

۱- دو سال از انتخاب محمود احمدی‌نژاد به مقام رياست جمهوری گذشت.
اين مدت زمان به خوبی نشان داد که احمدی‌نژاد، همانی است که حدس می‌زديم (و حتی بدتر از آن) نه آن چه نشان می‌دادند يا تصور می‌کرديم (دوست داشتيم) که باشد.

۲- احمدی‌نژاد، مرد عمل است. اما عملش چيزی نيست جز سخنرانی و حرف زدن. مردی که نه حرف خوب می‌زند و نه، خوب حرف می‌زند. قله، هسته‌ای، هاله نور، افسانه هولوکاست، کم بودن دو بچه و هزار و يک حرف ديگر
چنان چه قبل از رسيدن به اين مقام هم از بردن نفت بر سر سفره‌های مردم گفته بود و از مسأله نبودن پوشش جوانان و از مافيای نفتی و از هزار و يک چيز ديگر که همه پوچ از آب در آمدند.

۳- اما در اين دو سال، تشنج‌آفرينی‌های خارجی و سياست‌های غلط داخلی دولت نهم، تنها موجب سقوط روزافزون کشور شده است. اين دولت، موفق شده کاری کند که برگرداندن کشور به سطح سوم تير ۸۴، به سال‌ها تلاش و کوشش نياز داشته باشد. بالا بودن قيمت نفت اما عاملی بوده که اگر چه به ظاهر، اثرات سوء سياست‌های دولت را تخفيف داده، اما در واقع آن‌ها را به تأخير انداخته است.

۴- حسين صفار هرندی، راست می‌گويد. «حكومت كردن پس از دولت نهم آسان نخواهد بود» چرا که اين دولت و رييسش، آن قدر حرف زده‌اند و تبليغ کرده‌اند که «سطح توقعات مردم را بالا برده‌اند» و به اين مسأله نيز «افتخار می‌کنند»
دولت نهم کاری کرده که نفت ۴۰ دلاری نيز پاسخگوی اشتهای هزينه‌های بی‌دليل و نتيجه کشور و بودجه‌اش نباشد. بسياری فعالان توليد داخلی، به خاک سياه نشسته‌اند و دولت با تعرفه صفر، سيب‌زمينی و نارنگی وارد می‌کند.
از طرف ديگر، همه رسانه‌ها نيز با آن‌ها بوده‌اند و آن قدر برای اين دولت، هورا کشيده‌اند که بسياری از مردم، باور کرده‌اند که تا کنون، هيچ گاه اين قدر خوشبخت نبوده‌اند.

۵- به قول سعيد حجاريان «اين دولت، ضاله است و ساقط کردن آن، از اوجب واجبات» اما اگر به فرض (محال) در انتخابات رياست‌جمهوری پيش رو، شخص ديگری به جای احمدی‌نژاد رييس‌جمهور شود، چيزی فراتر از يک ويرانه را تحويل خواهد گرفت با خروارها بدهی و تورم و هزينه و توقع انباشته.
از ديگر سو، دوباره رسانه‌های حکومتی، يک‌پارچه به انتقاد و دروغ‌پردازی و هو کردن دولت آينده خواهند پرداخت و چنان بلايی بر سر جانشين احمدی‌نژاد خواهند آورد که از کرده‌اش، پشيمان شود.

۶- اين دقيقاً همان مخمصمه‌ای است که اصلاح‌طلبان با آن درگيرند.
از يک سو، پيروزی در انتخابات، به معنی به ارث بردن نتايج سياست‌های غلط دولت نهم است و تکرار دوباره ايستادگی سياسی و رسانه‌ای همه‌جانبه راست‌گرايان و دوباره از دست دادن مقبوليت و آبروی سياسی
از ديگر سو، کنار نشستن و دادن مجال برای ادامه سياست‌های سراسر غلط و مضر دولت نهم، خلاف اخلاق است. چرا که هر روز حکومت اضافه اين دولت، به ضرر کشور و مردم است.

۷- کسی جز احمدی‌نژاد و همفکرانش، نمی‌تواند روی در اختيار داشتن حمايت همه‌جانبه کليه اين نهادها حساب کند: مجلس، شورای نگهبان، قوه قضاييه، صدا و سيما، نيروهای نظامی و انتظامی، حوزه‌های علميه، تريبون‌های نماز جمعه و همه نهادهای تحت نظر رهبری
اگر کسی يا گروهی حاضر شود که پس از پايان دوره چهار ساله احمدی‌نژاد، جانشين او شود، داوطلب آن شده که بدون در اختيار داشتن ابزارهای دولت نهم، کار بازسازی کشور را بر عهده گيرد. بدون شک، بازسازی، از خراب کردن دشوارتر است و می‌توان با تقريب خوبی، احتمال موفقيت در انجام چنين کاری را صفر دانست.
اين يعنی جانشينی احمدی‌نژاد چيزی نيست جز ايثار و انتحار سياسی

۸- در اين دو سال از احمدی‌نژاد، حرف‌هايش، تصميم‌هايش و سخنانش بسيار نوشته‌ام. اين‌ها تنها بخشی از اين نوشته‌هاست. تک‌تک اين نوشته‌ها، مايه تأسف است.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم
 
سه شنبه ۲۹ خرداد‌ماه ۱۳۸۶

دردسرهای بيهوشی و پلاتين

۱- وقتی با آمبولانس به بيمارستان رسيديم، فکر می‌کردم که دفترچه بيمه‌ام تهران است و به همين خاطر، در پرونده‌ام نوشتند: «بدون بيمه»
همان شب کاشف به عمل آمد که دفترچه موجود است و هم‌اتاقی‌ام آن را آورد. بيمارستان فارابی مشهد هم متعلق به سازمان تأمين اجتماعی است.
در عرض چند ساعت پس از اين تغيير، فهميدم که در بيمارستان‌های سازمان تأمين اجتماعی، انسان‌ها دو دسته‌اند: کسانی که بيمه تأمين اجتماعی هستند و کسانی که کلاً بيمه نيستند.
حالا بنده کجای اين تقسيم‌بندی قرار می‌گرفتم؟
هيچ کجا! يک دسته ديگری وجود دارند، شامل کسانی که بيمه‌های غير تأمين اجتماعی هستند. اما اين افراد در رديف «حشرات و انگل‌ها» قرار می‌گيرند. نمونه‌اش اين که يک نفر آمد بالای سر من و گفت: «شما به چه حقی اين (اشاره به بنده) رو آوردين اينجا!؟»

۲- آقای دکتر، همان صبحی که آمد و ظرف مدت «سه سوت» معاينه فرمود، تشخيص دادند که استخوان نازک‌نی ساق پای چپ من، ۱۳ سانتيمتر شکسته است. در نتيجه روی يک برگه، ليست يک عدد پلاک ۱۳ سانتيمتری و هفت عدد پيچ فرد اعلا را نوشتند که بعداً طی عمليات جراحی در پای بنده، جای‌گذاری شود.
همين چند تکه پيچ و پلاک (از جنس فولاد ضدزنگ و نه پلاتين) هم ۷۳ هزار تومان آب خورد.
عکس پايم را که دوباره نگاه کردم، تازه فهميدم که چه بلايی به سرم آمده است.

۳- يکی دو ساعت بعد، يکی را فرستادم که از آقای دکتر بپرسد که چه موقع اين پای شليل (صفت مشبه از مصدر «شل») من را می‌خواهند عمل کنند.
آقای دکتر هم اين دوست ما را برداشت برد پارکينگ بيمارستان؛ کنار تويوتا پرادو ناقابلش و به او گفت: «اگه اينجا بمونه، شايد تا يک هفته ديگه هم عملش نکنن. بيا من اين برگه رو برات می‌نويسم. ببرينش بيمارستان (خصوصی) مهر تا همين امروز عمل بشه»
البته نيت دکتر که خير بود و می‌خواست سلامتی‌ام را هر چه سريع‌تر به دست بياورم. ما هم که نرفتيم. اما مطابق اطلاعات واصله، خرج عمل در آن بيمارستان ۴۰۰ هزار تومان بود که با هزينه‌های جانبی و يکی دو شب بستری شدن در بيمارستان، می‌شد نزديک يک ميليون تومان ناقابل! (از بيمه هم خبری نبود)
البته عصر فردای آن روز، من را بردند اتاق عمل. يعنی دقيقاً چهل و شش ساعت بعد از رسيدن آمبولانس حاوی مصدوم به بيمارستان!

۴- هم‌اتاقی‌هايم از عمل می‌گفتند و بيهوشی
يکی را با تزريق، بيهوش کرده بودند که می‌گفت: «هنوز همه آمپول رو نزده بود که بيهوش شدم»
ديگری را با گاز: «ماسک رو گذاشت روی صورتم و گفت تا ده بشمار. يک نفس کشيدم و اومدم بشمرم که ديگه چشم‌هام بسته شد»
اما نوبت به من که رسيد، متخصص بيهوشی، يک آمپول را تزريق کرد و لبخندی زد. يک دقيقه‌ای منتظر شد و هيچ اتفاقی نيفتاد. همکارش گفت: «وزنش زياده. يکی ديگه بزن»
آمپول دوم را هم تزريق فرمودند و باز هم هيچ اتفاقی نيفتاد. پرستار ديگری پرسيد: «پس چرا بيهوش نمی‌شه»
رفتند و ماسک گاز آوردند و روی صورتم گذاشتند: «تا ده بشمار»
«يک، دو، سه ... نه، ده ... نوزده، بيست، ... بيست و نه، سی، سی و يک ...»
و اين بود اثبات ديگری بر تئوری «کرگدن‌ها به اين راحتی بی‌هوش نمی‌شوند»

۵- جناب آقای محمد قوچانی
سردبير محترم روزنامه وزين و سنگين هم‌ميهن
بدين وسيله از شما بابت انتشار روزانه يک مجله، کمال سپاس را دارم. چرا که اگر در مدت بستری بودن من در بيمارستان، هم‌ميهن نبود، يقيناً از شدت بيکاری، دچار افسردگی می‌شدم و خودکشی می‌کردم.
البته اگر حجم و وزن اين مجله روزانه‌تان، يک خرده بيشتر بود، قطعاً موجب بی‌خوابی می‌شد و روی سلامتی خواننده، تأثير معکوس می‌گذاشت.

۶- دستگاه محترم قضايی کشور
ضمن عرض کمال تشکر و سپاس‌گزاری بابت رفع توقيف روزنامه‌های شرق و هم‌ميهن، بدين وسيله شکايت خود را از صاحب‌امتياز، مديرمسئول، مديرعامل، رييس شورای سياست‌گذاری، سردبير، دبيران سرويس، کارکنان تحريريه، صفحه‌آرا، آبدارچی، دربان و ساير عوامل توليد اين روزنامه اعلام می‌کنم و خواستارم که همه آنان را به اشد مجازات برسانيد.
اصلاً چه معنی دارد که آدم، روز جمعه، روزنامه در نياورد؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۰ خرداد‌ماه ۱۳۸۶

تراژدی مهندس عمرانی که فيلسوف شد

۱- «شگفتی» رکن جدايی‌ناپذير زندگی در ايران است. به ويژه اگر علاقمند و پيگير اخبار دنيای سياست باشی، در اندک زمانی می‌فهمی که در اين کشور، قاعده، استثنا شده و استثنا، قاعده
در نتيجه، ما هر روز صبح که از خواب بيدار می‌شويم، منتظر يک «پديده جديد» خواهيم بود و تا شب که به خواب می‌رويم، دائماً «غافلگير» می‌شويم
شايد همين طنز جاری در حوادث جدی کشور است که طنزنويسی را مشکل می‌کند. چه بگويی و بنويسی که از همين اخبار هر روزه خنده‌دارتر باشد؟

۲- من مخالفم!
مهم‌ترين نکته اين خبر، نه انتصاب اعضا، که نفس تشکيل «شورای سياست‌گذاری و نظارت بر انتشار آثار و انديشه‌های رييس‌جمهور» است.
بار اول، سه بار خبر و عنوان را خواندم تا باورم شد: «شورای سياست‌گذاری و نظارت بر انتشار آثار و انديشه‌های رييس‌جمهور»

۳- سيدمحمد خاتمی، به ويژه در سال‌های پايانی دوره رياست جمهوری‌اش، معمولاً هفته‌ای يک بار، در پايان جلسه هيأت دولت، به پايين پله‌های کاخ سعدآباد می‌آمد و به پرسش‌های نمايندگان رسانه‌های گروهی پاسخ می‌داد.
اما محمود احمدی‌نژاد، عاشق سخنرانی کردن است و سخنرانی در هر جمعی، به ويژه در ميان مردم شهرهای بزرگ و کوچک را به پاسخگويی به نمايندگان افکار عمومی ترجيح می‌دهد. او راضی به از دست دادن هيچ فرصتی نيست. حتی در ميانه سخنرانی‌های سفر استانی‌اش، برای چند ساعت به تهران باز می‌گردد؛ مبادا که فرصت سخنرانی روز ارتش را از دست بدهد.

۴- تا حالا کتاب، رساله يا مقاله‌ای از آقای احمدی‌نژاد ديده‌ايد؟
هر چه فکر می‌کنم، مصداقی برای «آثار، آرا و انديشه‌های» ايشان نمی‌يابم (البته به جز طرح نبوغ‌آميز و باور نکردنی «منوريل»)
تا جايی که من میِ‌دانم «آثار، آرا و انديشه‌ها» معمولاً برای وصف نوشته‌ها، گفته‌ها و نظريات فيلسوفان، انديشمندان و نظريه‌پردازان علوم انسانی به کار می‌رود. اما مگر آقای رييس‌جمهور، جز دکترای مهندسی عمران-گرايش ترافيک، تحصيلات و تخصص ديگری هم دارند؟
البته شايد منظور از «آثار و انديشه‌ها» همين سخنرانی‌های پرشور، پرشعار و پرشمار آقای رييس‌جمهور است که نظريات و تئوری‌های سياسی، اجتماعی و دينی بسيار عمقی را در آن‌ها مطرح می‌کنند. علاوه بر اين، اين سخنرانی‌ها واجد ارزش‌های ادبی فراوانی نيز هستند و از نمونه‌های عالی ادب فارسی به شمار می‌روند.

۵- نمی‌دانم چرا بايد به اين خبر بخنديم؟
اين خنده‌دار نيست. اين تراژدی است.
رييس‌جمهور پيشين، فلسفه خوانده بود و دکترين «گفتگوی تمدن‌ها» ارائه داده بود. کتاب نوشته بود و مقاله منتشر کرده بود. حال برای يک مهندس ترافيک که از قضا به مقام رياست جمهوری رسيده، شورای «سياست‌گذاری و نظارت بر انتشار آثار و انديشه‌ها» تشکيل می‌دهند. شورايی که جز برای امام خمينی و شهيد مطهری، برای هيچ انديشمند، متفکر يا فيلسوف ديگری در اين کشور تشکيل نشده است. تازه برای آن دو هم چنين نام پرطمطراقی ندارد و دو وزير و چند معاون و مشاور رييس‌جمهور، عضوشان نيستند.

۶- واقعاً نيازی به چنين شورايی هست؟
غير از اين است که تک‌تک سخنرانی‌ها و صحبت‌های آقای رييس‌جمهور را تمامی رسانه‌های داخلی و اکثر رسانه‌های معتبر بين‌المللی پوشش می‌دهند؟ آيا کسی در صدد بر آمده تا سخنان آقای احمدی‌نژاد را «تحريف» کند يا خدای نکرده آن‌ها را پوشش ندهد؟
فکر می‌کنم رسانه‌های داخلی، حتی بيش از خطبه‌های امام جمعه اروميه (حجت‌الاسلام حسنی) برای پوشش سخنرانی‌های آقای رييس‌جمهور اشتياق داشته باشند

۷- آقای احمدی‌نژاد
همان گونه که عضويت در تيم ملی واليبال، قد کسی را بلند نمی‌کند، تکيه زدن بر جايگاه رياست جمهوری هم شما را بدل به نظريه‌پرداز و فيلسوف نمی‌کند.
شما مهندس هستيد و آرا و مقالات مهندسان، معمولاً در مجلات ISI منتشر می‌شود و کتاب‌هايشان را هم انتشارات دانشگاه‌ها چاپ می‌کنند.
هيچ کس شما را مجبور نکرده که فيلسوف شويد و نظريه‌پردازی کنيد. چرا که هر رييس‌جمهوری، قرار نيست متفکر و تئوريسين باشد. چنان که آقای هاشمی و حتی الگويتان شهيد رجايی نيز نبودند.
لطفاً بيش از اين با ما شوخی نکنيد. چون کم‌کم داريم احساس می‌کنيم که دارند به شعورمان توهين می‌کنند

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
شنبه ۱۹ خرداد‌ماه ۱۳۸۶

هم‌ميهن و شرق: جنگ ستارگان

۱- شايد بعد از توقيف «فله‌ای» روزنامه‌ها در ارديبهشت‌ماه ۷۹ تا همين چند هفته پيش، خبری از رقابت بين روزنامه‌ها نبود. بعد از آن، اگر روزنامه «پرطرفداری» هم پيدا شده، يکی بيشتر نبوده است. منظورم محبوبيت نزد جماعت روزنامه‌خوان سياسی است و روزنامه‌هايی چون «بيان» و «بهار» و «نوروز» و دست آخر هم «شرق»
روزنامه‌های ديگری هم آمدند، ماندند يا که رفتند؛ اما هيچ کدام چندان پرطرفدار نشدند. روزنامه‌هايی مثل آفتاب يزد، حيات نو اقتصادی، همبستگی، اقبال، وقايع اتفاقيه، کارگزاران و ...
اما با انتشار مجدد «شرق» و کوچ بخشی از تيم سابق آن به «هم‌ميهن» بعد از مدت‌ها می‌توانيم يک رقابت واقعی را ببينيم. رقابتی که جز اين دو، اعتماد، اعتماد ملی و حتی کارگزاران هم خود را در آن سهيم می‌بينند.

۲- فکر می‌کنم در مصاحبه‌ای با غلامحسين صالحيار بود که از رقابت روزنامه‌های کيهان و اطلاعات، قبل از انقلاب می‌گفت. آن طوری که از آن مصاحبه فهميدم، آن زمان، رقابت اصلی بر سر «خبر زدن» و «خبر نخوردن» بوده است.
اما امروز، تقريباً همه روزنامه‌ها از منابعی مشترک (خبرگزاری‌ها) برای اخبار استفاده می‌کنند و چندان رقابتی بر سر «اخبار» وجود ندارد. چرا که با وجود اينترنت، شبکه‌های راديو و تلويزيونی و حتی SMS، کمتر کسی بی‌خبر می‌ماند.

۳- همين به حاشيه رفتن خبر و به مرکز آمدن تحليل، همان نکته‌ای بود که چهار سال قبل، محمد قوچانی، به زيرکی در «شرق» پياده کرد و جواب هم گرفت.
نکته اصلی همين جاست. من (نوعی) روزنامه را نه برای خبر و حتی گزارش‌های ساده، که برای تحليل، مصاحبه‌های خاص و گزارش‌های ويژه (In-Depth Review يا Special Report) می‌خوانم.
ناگفته پيداست که توليد چنين محتوايی، بيش از هر چيز، نياز به افرادی خاص دارد: ستارگان

۴- حالا برسيم به مقايسه شرق و هم‌ميهن
شرق نامی بزرگ و جا افتاده دارد. فرمت و طراحی صفحات آن هنوز زيبا و دل‌نشين است. همچنان بخش‌های اقتصادی و ورزشی روزنامه، سرمقاله‌های خودشان را دارند و از اين نظر، بسيار از هم‌ميهن جلوتر است.
«حاجی بخشی» مدير عاملی است که به خوبی گليم «شرق» را از نظر مالی، از آب بيرون خواهد کشيد.
به جای محمد قوچانی، حالا تيمی شامل احمد غلامی، عبدالرضا تاجیک، امیرحسین مهدوی، امیرحسین رسائل و حمیدرضا ابک، سردبيری شرق را به عهده دارند که هيچ يک، نام کوچک يا ناشناخته‌ای نيستند.
تيم اقتصادی «شرق» (که در دوره نخست انتشار، يکی از مهم‌ترين نقاط قوتش بود) دوباره دور هم جمع شده‌اند. هر چند که خواندن مطالبی چون اين و اين، کمی انسان را دل‌سرد می‌کند.
از تيم ورزشی هم به جز امير عربی و دلارام عظيمی، کسی جدا نشده است و ورزش شرق همچنان قوی و قابل تأمل است.

۵- اما هم‌ميهن چه دارد؟
کافی است نام‌ها را مرور کنيم:
مثلث غلامحسين کرباسچی، محمد عطريان‌فر و قاسم تقی‌زاده خامسی در رأس هرم مديريتی
محمد قوچانی در مقام سردبير با مشورت دکتر حسين دهشيار و احمد زيدآبادی در کنار نويسندگانی چون اکبر منتجبی، رضا خجسته رحيمی، محمدجواد روح و ... البته رضا معطريان هم برای هم‌ميهن عکس می‌گيرد و نام‌هايی مثل مهدی يزدانی خرم، امير قادری و فريد مدرسی هم در تيم آن به چشم می‌خورد.
به بيان بهتر، قوچانی و عطريان‌فر، بخش اعظم «گل» هندوانه شرق را گلچين کرده‌اند و به هم‌ميهن آورده‌اند

۶- با مقايسه شرق و هم‌ميهن در اين چند هفته، برنده هم‌ميهن است. برای درک تفاوت اين دو، کافی است که دوباره سرمقاله محمد قوچانی به مناسبت دوم خرداد را بخوانيد و آن را با سرمقاله پنجشنبه احمد غلامی در شرق مقايسه کنيد.
شرق، شير بی يال و دم و اشکم و پيلی شده است که از نظر سياسی، جلوی هم‌ميهن، بازنده‌ای بيش نيست.

۷- اما هم‌ميهن «چه» ندارد؟
بدون تعارف، هنوز نمی‌توان هم‌ميهن را، چون آخرين روزهای پيش از توقيف شرق، «خواندنی» ناميد. هم‌ميهن ۲، خيلی هم چيز جالبی از کار در نيامده است. طراحی صفحات داخلی روزنامه نيز (بر خلاف جلد آن) اصلاً زيبا و دل‌نشين نيست و به قول محمد، مثل روزنامه خراسان است.
اصولاً يکی از مهم‌ترين ويژگی‌های شرق، اين بود که هر سرويسی، روزنامه خودش را منتشر می‌کرد و سرمقاله خودش را می‌نوشت. به جز سياست، باقی بخش‌های هم‌ميهن چندان قوی نيست. حتی در سياست نيز، دلم برای گزارش‌های ايرج جمشيدی از مجلس، تنگ شده است.
بخش فناوری اطلاعات هم به سبک و سياق شرق، هم‌چنان بسيار ضعيف است و جای کسانی چون نيما رسول‌زاده يا نيما اکبرپور، در اين بخش خالی است. (قابل توجه نيما افشار نادری)

۸- بگذاريد از سايت دو روزنامه بگذريم که نه گامی به پيش، که چند گامی به عقب است. باز هم صد رحمت به همان سايت قديم شرق!

۹- نکته نه چندان مربوطی هم توجه جلب می‌کند.
از وقتی مسعود بهنود به خارج رفته، بيشتر نامش به چشم می‌خورد. چنان که شرق و هم‌ميهن و اعتماد ملی و کارگزاران، هر کدام را که باز کنی، نامش به چشم می‌خورد.

۱۰- من که با «هم‌ميهن، شرق بخوان» مخالفم و می‌گويم: «ای زاده شرق، هم‌ميهن بخوان»
به هر جای «شرق» که نگاه کنی، تيمی می‌بينی يک‌دست از ستارگان. اما «هم‌ميهن» چند فوق‌ستاره (سوپر استار) دارد که نورشان، می‌تواند همه ستارگان «شرق» را در سايه قرار دهد.
اما هنوز تا «شرق» شدن «هم‌ميهن» (يا رسيدن آن به جايگاه «شرق» در سومين سالگرد انتشارش) راهی طولانی باقی است. هر چند که چشم اميدمان به خلاقيت محمد قوچانی و تيمش است.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (6) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۶ خرداد‌ماه ۱۳۸۶

تخت شماره ۱۳

۱- تا جايی که من شنيده بودم، در هواپيماها و سالن‌های سينما و تئاتر، خبری از رديف ۱۳ نيست و حتی سعی می‌کنند صندلی شماره ۱۳ را هم با ترفندی حذف کنند.
اما وقتی نوبت من می‌شود، کايوت هم به گريه می‌افتد. (همان گرگ معروف کارتون Coyote & RoadRunner را می‌گويم)
ديگر خودتان حتماْ فهميده‌ايد. مشهد، بيمارستان فارابی، طبقه دوم، بخش ارتوپدی، اتاق ۲۹، تخت شماره ۱۳

۲- اتاق ۲۹، چهار تخته است و دو پنجره کوچک شمالی هم دارد که آفتاب بر رويشان نمی‌افتد. از در که وارد می‌شوی، يک دستشويی سمت راستت هست و دری در سمت چپت که به توالت ختم می‌شود.
در نزديک‌ترين فاصله از اين در، تخت شماره ۱۳ قرار دارد و سه تخت ديگر، در سه گوشه ديگر اتاق. شب‌ها که چراغ‌ها را خاموش می‌کنند، يک مهتابی بالای دستشويی روشن می‌ماند که نور آن، دقيقاْ بر روی چشم بيمار تخت شماره ۱۳ می‌افتد

۳- ديگر برايم عادی شده است که فاميلم را، هر کسی، يک جور بخواند و بنويسد. يکی می‌گويد (و می‌نويسد) «تاج‌الدين» ديگری «تاجدين» سومی «تاج‌الدينی» و چهارمی «تاج‌دينی» اما شاهکار اصلی و اساسی را در دفترچه بيمه‌ام می‌توانيد پيدا کنيد که نمی‌دانم يک «ح» را از کجا آورده‌اند و آن وسط چه می‌کند که نوشته‌اند «تاجح‌دين»
البته جای گله هم باقی نيست. می‌گويند «دين» چند قرائت دارد، «تاج‌دين» که ديگر سهل است.
به هر حال، در پرونده‌ام هم محبت می‌کنند و می‌نويسند «تاج‌الدين» که خودش بعداً دردسری می‌شود

۴- اما اين يکی‌اش ديگر بی‌سابقه بود. بالای سر هر بيماری که در بخش بستری شده، يک وايت‌برد کوچک آويزان است که در آن نام و نام خانوادگی، نام پزشک، محل جراحت، تاريخ بستری، نوع رژيم و چند چيز ديگر نوشته شده. بر روی تابلوی من نوشته شده: «نام و نام خانوادگی: تاج‌الدين بهرنگ» يعنی جای اسم و فاميلم را برعکس می‌نويسند و اين گونه است که از همان روز (شب) اول می‌شوم «آقای بهرنگ»
البته با عنايت و توصيه دوستان، ابتدا «ال» مربوطه پاک می‌شود و به تدريج فقط «بهرنگ» باقی می‌ماند و چشمان پرسش‌گر و تعجب‌زده دکتر، پرستار، بهيار، کمک‌بهيار، نظافتچی، ملاقاتی و ...

۵- شب اول، با درد و مُسکن و مسائلی از اين دست، بالاخره تمام می‌شود. ساعت ۵:۳۰ صبح بيدارمان می‌کنند و بالاخره ساعت هشت صبح، دکتر از در وارد می‌شود، نگاهی به تابلوی بالای سرم می‌اندازد، عکس‌ها را در يک چشم به هم زدن نگاه می‌کند و چنين تشخيص می‌دهد: «بايد عمل بشه» کل اين روند ۱۵ ثانيه هم طول نمی‌کشد!
من که نيم‌خيز شده بودم، دستی به پيشانی‌ام می‌کوبم، «وای» کش‌داری می‌گويم و دوباره روی تخت ولو می‌شوم.

۶- سه هم‌اتاقی‌ام، همه جوانند.
تخت شماره ۱۰ را مردی ۲۸-۲۷ ساله اشغال کرده که برای در آوردن پلاتين از دستش، بستری شده است. بسيار بی‌طاقت و ناشکيباست و می‌خواهد فرار کند. تا فرصتی دست می‌دهد، برای همه تعريف می‌کند که واکنش من در برابر اولين کلمات پزشک متخصص، چه بود.
بر تخت ۱۱، پسربچه‌ای ۱۵-۱۴ ساله خوابيده که دست راستش به در خورده است! وقتی پرونده‌اش را بررسی می‌کردند، پرستاری به همکارش می‌گفت: «می‌گن گزارش رو مفصل‌تر بنويس. می‌گم چی بنويسم؟ دستش در رفته بود؛ جا انداختيم و گچ گرفتيم»

۷- اما بيمار تخت سمت چپ من، از همه جالب‌تر است.
جوانکی است ۱۹ ساله، که پس از پنج سال، بستری شده تا پلاتين را از دستش در آورند. گوشی موبايل از دستش در نمی‌آيد. يا دارد صحبت می‌کند يا SMS می‌زند. در باقی مواقع نيز، نه تنها ما، که همه بيمارستان را به شنيدن موسيقی مورد علاقه خودش مهمان می‌کند. البته با توجه به نوع موسيقی و کيفيت پخش، اين مهمانی بيشتر به «توفيق اجباری» می‌ماند.
به محض خالی شدن اتاق از حضور مزاحمان (همراهان بقيه، عيادت‌کنندگان، پزشک و پرستار) شروع می‌کند به بازگويی خاطرات مشروب‌خوری و بقيه اعمال شريفشان (البته منظور، موتورسواری و تک‌چرخ زدن است!)
شب قبل از عمل شدن دستش، تا نيمه‌شب در حياط بيمارستان (با لباس بيمارستان که خودش حکايتی ديگر است) قليان می‌کشد و در بقيه اوقات هم منتظر فرصتی است برای جيم شدن و دود کردن.
از خودش جالب‌تر، کسانی هستند که به ملاقاتش می‌آيند. چنان که در اوج درد و خواب، بويی بيدارت می‌کند و همراه جديدی را می‌بينی که شلوار و پيراهن جين آبی به تن دارد، سبيلی نازک (به سبک نقش اول «اخراجی‌ها») بر صورتش خودنمايی می‌کند و جای زخم و چاقو هم اصلاً پنهان نيست. راحتتان کنم؛ قيافه‌ای عين همين‌هايی که نيروی انتظامی، به نام «اراذل و اوباش» دستگير می‌کند يا قهرمان فيلم‌های «استاد» مسعود کيميايی!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۵ خرداد‌ماه ۱۳۸۶

اگر سالم و متوسط نيستيد، برويد بميريد

۱- شکستن پا، تجربه‌ای است که اميدوارم هيچ کس طعمش را مزمزه نکند. اما در همين چند روز، به خوبی متوجه شده‌ام که زندگی بدون داشتن دو پای سالم، چه کار سخت و مشقت‌باری است. در طراحی فضاها و امکانات شهری در کشور ما، معلولان و حق آنان برای زندگی کاملاً مغفول مانده است. همه چيز آن گونه ساخته و پرداخته شده که گويی هيچ انسان معلولی وجود نداشته و نخواهد داشت. يا که اگر وجود هم دارند، نبايد از جايشان تکان بخورند

۲- بگذاريد مصداقی‌تر سخن بگويم. وقتی عصا زير پايتان هست يا بر روی ويلچر نشسته‌ايد، نمی‌توانيد همان گونه حرکت کنيد که انسان‌های سالم راه می‌روند.
برای کسی که از داشتن دو پای سالم معلول است، «پله» و «جوب» کابوس است. بالا رفتن يا پايين آمدن از اولی بسيار سخت و طاقت‌فرساست و رد شدن از روی جوب، بدون کمک ديگران، تقريباً غيرممکن است.

۳- حالا نگاه کنيد به خانه‌ها، ساختمان‌های ادارات و نهادهای دولتی و حتی خيابان‌ها و پياده‌روها. آيا واقعاً به اين همه پله و ناهمواری نياز هست؟ آيا تا حالا ۵۰ متر، فقط ۵۰ متر پياده‌روی صاف و هموار ديده‌ايد؟
به ياد کوچه‌های دور و بر خانه‌مان که می‌افتم، تنم می‌لرزد. پياده‌روها، پر است از پله‌های بلند و انواع و اقسام سراشيبی‌ها، سربالايی‌ها و ارتفاعات ديگر. يکی به خاطر پارکينگ خانه‌اش، دو متر پياده‌رو را پايين برده و ديگری، سه چهار پله بالا آورده است. ۵۰ متر!؟ اصلاً ۲۰ هم پياده‌رو صاف و هموار پيدا نمی‌شود و اين يعنی «معلولان بروند توی خيابان» که دردسرهای آن هم گفتن ندارد.

۴- حالا تهران که شهری کوهپايه‌ای و با شيب زياد است. اما اين مشهد صاف و هموار چه؟ چرا بايد هر چند قدم، فرورفتگی و برآمدگی در خيابان و پياده‌رو باشد؟ حتی توی دانشگاه و خوابگاه هم، گُله به گُله، جدول گذاشته‌اند و پله درست کرده‌اند.
«توالت فرنگی» که مصداق بارز «تهاجم فرهنگی» است. آسانسور هم که قربانش بروم. تشريفاتی است و نيازی به آن نيست. برای رسيدن به طبقه مورد نظرتان، بايد با عصا يا ويلچر، از پله بالا برويد

۵- از آن جالب‌تر «جوب» است. جوب‌هايی که با يک بلوک سيمانی ناقابل، می‌شد يک پل بر رویشان ساخت. اما سازنده، انگار به پاهای خودش نگاه کرده که به راحتی، اين طرف و آن طرفش می‌تواند بگذارد و عبور کند. خوب است ديگر!
جاهايی هم محبت کرده‌اند و برای رفاه حال معلولين، بر روی جوب، پل ساخته‌اند. يک نرده فلزی روی جوب گذاشته‌اند و خيالشان راحت شده که آدم سالم، دوچرخه‌سوار و موتورسوار گرامی و معلول ويلچرسوار غيور، همه می‌توانند از آن بگذرند و مشکلی نيست. اگر بدانيد چقدر دلم می‌خواهد که اين عصاها را به دستشان بدهم و بگويم: «اگر مَردی، با اين دو تا از روی اين پل رد شو»
اصلاً اين به اصطلاح پل‌ها را که می‌بينم، احساس می‌کنم که دارند به من فحش می‌دهند.

۶- حمل و نقل عمومی را هم که قربانش بروم. اگر تنی سالم و سلامت نداريد، خيال خامش را از سرتان بيرون کنيد. تاکسی‌ها که شما را سوار نمی‌کنند. حتی اگر پول دو نفر را هم بدهيد، باز هم کسی حوصله سوار کردن شما را ندارد.
اتوبوس‌ها نيز آن قدر شلوغ هستند که آدم سالم نمی‌تواند سر پا ايستادنش را تضمين کند. چه برسد به شمايی که دو عصا زير بغلتان داريد و نمی‌توانيد ميله‌ها را دو دستی بچسبيد. در اين دوره و زمانه، کسی جايش را به پدربزرگش هم نمی‌دهد، به شما بدهد؟

۷- فرض کنيم که اول خط باشد و اتوبوس خلوت، باز هم نمی‌شود سوارش شد. آری، منظورم ارتفاع جالب توجه پله‌ها و همين طور ارتفاع بلند پله اول تا زمين است. تا آن جايی که شنيده‌ام و بعضاً ديده‌ام، در خيلی از کشورهای دنيا، ارتفاع پله اول اتوبوس‌ها را تا حد امکان پايين آورده‌اند و پله‌ای هم در کار نيست. حتی ارتفاع سکو در همه ايستگاه‌ها طوری تنظيم شده که وقتی اتوبوس کنارش می‌ايستد، تقريباً هم‌سطح می‌شوند.

۸- آن «صندلی ويژه جانبازان و معلولان» را يادتان هست؟ همان که چندی بعد، برچسب‌هايش را از اتوبوس‌ها کندند و رسماً بی‌خيالش شدند.
اگر با عصا بشود سوار اتوبوس‌ها شد، با ويلچر قطعاً نمی‌شود. صاف نبودن کف و پله داشتن به کنار، آن ميله‌های عزيزی که در جلو، کابين راننده را مجزا کرده‌اند و در عقب، از اختلاط غيرشرعی آقايان و خانم‌ها جلوگيری می‌کنند، جلوی ورود هر گونه ويلچری را می‌گيرند. حتی اگر چند رستم، آن را بلند کرده باشند و از پله‌ها بالا آورده باشند.

۹- می‌خواستم بنويسم که «انسان، استاندارد ندارد»
می‌خواستم بنويسم که «هيچ معلولی، دلش نمی‌خواسته که معلول بشود»
می‌خواستم بنويسم که «معلوليت و ناتوانی جسمی، نبايد حق زندگی و کار را از انسان سلب کند»
اما شايد سخن گفتن از نامهربانی شهرها و فضاهای شهری ما با معلولان، اندکی بی‌جا باشد. در اين کشور، حتی داشتن قدی بيش از ۱۷۵ سانتی‌متر، وزنی بيش از ۷۵ کيلو و شماره پايی بزرگ‌تر از ۴۴ نيز جرم و مايه پشيمانی است. همه چيز برای «متوسط‌ها» طراحی و ساخته می‌شوند و بقيه کلاْ فراموش شده‌اند و بايد خودشان را سازگار کنند.
در اين کشور، اگر اندازه‌تان هم از حدود «استاندارد» خارج است، بايد به صف معلولان بپيونديد و برويد بميريد!

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
شنبه ۱۲ خرداد‌ماه ۱۳۸۶

گفتا شکسته پايم

۱- وقتی قرار باشد اتفاق بيفتد، هزار و يک مانع هم که بر سر راه رخ دادنش سبز شوند، باز هم اتفاق می‌افتد. يعنی تو، خود تو، تک‌تک انتخاب‌های ديگرت را کنار می‌گذاری و راهی را برمی‌گزينی که به سانحه (فاجعه) منتهی می‌شود.
و حالا اين حکايت ماست...

۲- زمان: دوشنبه هر هفته، ساعت ۱۸-۱۶
مکان: ميعادگاه عاشقان فوتبال (زمين چمن دانشکده مهندسی دانشگاه فردوسی)
اما دوشنبه‌ای که گذشت، به هزار و يک دليل نمی‌خواستم بروم. از طرفی، شب قبلش تنها سه ساعت خوابيده بودم و حسابی گيج و منگ بودم. از طرف ديگر، بچه‌ها جشن فارغ‌التحصيلی داشتند و کمک می‌خواستند. جدای از اين‌ها روز آخر بازی‌های ليگ هم بود و طبيعتاً حسابی هم حساس و هيجان‌انگيز!
اما چه می‌شود کرد؟ با اين وزن سنگين، اگر همين دو ساعت و چهار قدم را هم ندوم، خدا می‌داند که تا چند روز ديگر از شدت چاقی بترکم. پس بين همه گزينه‌های مختلف، فوتبال را انتخاب می‌کنم

۳- ساعت رأس شش بود. پريدم هوا که توپ را بزنم. وقتی با پای چپ پايين می‌آيم، به جای زمين صاف، چاله‌ای کوچک زير پايم سبز می‌شود.
«ترق»
اين همان صدايی است که از پايم بلند می‌شود و من هم نقش زمين

۴- دنيا پيش چشمم سياه می‌شود و فريادم آسمان هفتم را نيز می‌شکافد.
يکی از بچه‌ها می‌دود که آمبولانس خبر کند. بقيه دور و برم جمع می‌شوند و هر يک، نظر کارشناسی خود را ارائه می‌دهند:
چيزی نيست، «پيچ» خورده
نخير، «رگ به رگ» شده
من فکر کنم پاش «مو برداشته»
نه بابا! شکست. من يک صدای ترقی شنيدم
ولش کنيد اين رو! همه‌اش فيلمه

و من در ميان همه اين اصطلاحات، فقط درد می‌کشم و آب می‌خواهم

۵- دانشگاه، خودش يک آمبولانس دارد. اما اين بار هم به مانند باقی دفعات، خبری از آن نيست. تلفنش زنگ می‌خورد و کسی برنمی‌دارد.اصولاً تنها راه دستيابی به اين آمبولانس اين است که يک نفر برود آن جا و بگردد دنبال راننده‌اش و اگر (خدای نکرده) راننده را پيدا کرد و او هم کاری نداشت و خسته نبود و ... افتخار بدهند و بيايند سر وقت مريض.
البته واضح وم مبرهن است که در اين صورت هم خبری از کمک‌های اوليه نيست و فقط عمل انتقال مصدوم (به کمک دوستانش) انجام می‌شود. آن هم معلوم نيست که بشود يا نشود

۶- ساعت ۶:۲۵ است که سر و کله يکی از اين ون‌های سانگ‌يونگ MB140 پيدا می‌شود. همين‌هايی که معلوم نيست که در ايران، با کدام مجوزی، ستاره سه‌پر مرسدس-بنز را رويشان چسبانده‌اند.
تکنيسين‌های آمبولانس، با خونسردی و خوش‌رويی می‌آيند و وارسی می‌کنند و می‌گويند ممکن است شکسته باشد و بايد برود بيمارستان
اين داره درد می‌کشه. از اين اسپری‌ها ندارين که به پای فوتباليست‌ها می‌زنن؟
نه
پمادش رو چی؟
خير
آمپولی، قرص مُسکنی، چيزی؟
نچ! ما هيچی نداريم!

رويش را به طرف من می‌کند و می‌پرسد: «می‌تونی بيای تا آمبولانس؟»
پای چپم را که اندکی، حتی اندکی، تکان می‌دهم يا می‌چرخانم، از درد به خدا می‌رسم. مچ پای چپم را روی مچ پای راستم گذاشته‌ام که ولو نشود. تا در خروجی زمين، ۴۰-۳۰ متری راه است و همان قدر هم ميان خاکی تا آمبولانس. سری به علامت نفی تکان می‌دهم و با اصرار بچه‌ها، به اکراه راضی می‌شوند که برانکار بياورند

۷- آن قدر سنگينم که چهار نفر هم نمی‌توانند بلندم کنند و شش نفری برانکار را حمل می‌کنند. همه راه پر است از دست‌انداز و با هر تکانی، قطره اشکی از گوشه چشمم راه می‌افتد. لکنت زبان هم گرفته‌ام. يکی از بچه‌ها با آمبولانس می‌آيد و دو سه نفر ديگر، می‌روند که وسايلم را جمع کنند و بيايند بيمارستان.
۶:۴۰ به بيمارستان می‌رسيم. اين راه (از زمين چمن دانشکده تا بيمارستان فارابی) را پياده می‌توان در ۱۰ دقيقه رفت!
حتی کف حياط بيمارستان هم صاف نيست و با عبور از هر دست‌اندازی، انگار که چکشی به مچ پايم می‌زنند.

۸- اورژانش بيمارستان، بسيار سريع است. ۲۰ دقيقه‌ای بايد در صف حسابداری بايستی تا پرونده تشکيل بدهند و پول بدهند. بعد از آن، دکتر عمومی بيايد و نگاهی بيندازد و دستور عکس گرفتن بدهد و دوباره صف حسابداری و بعد هم انتظار برای تشريف‌فرمايی مسئول راديولوژی و صبری به اندازه يک عمر تا عکس‌ها ظاهر شود و دکتر ببينيد و بگويد: «شکسته! امشب رو بايد اينجا بخوابی تا فردا صبح، دکتر متخصص پات رو ببينه. شايد عمل بخواد»
و ساعت از ۸:۳۰ هم گذشته که پس از دريافت ۵۰ هزار تومان ناقابل به صورت علی‌الحساب، تو را به اورژانش می‌برند، يک باند کشی دور پايت می‌بندند و می‌فرستندت به بخش تا بستری شوی

اين داستان ادامه دارد...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم