سه شنبه ۱۵ خردادماه ۱۳۸۶
اگر سالم و متوسط نيستيد، برويد بميريد
۱- شکستن پا، تجربهای است که اميدوارم هيچ کس طعمش را مزمزه نکند. اما در همين چند روز، به خوبی متوجه شدهام که زندگی بدون داشتن دو پای سالم، چه کار سخت و مشقتباری است. در طراحی فضاها و امکانات شهری در کشور ما، معلولان و حق آنان برای زندگی کاملاً مغفول مانده است. همه چيز آن گونه ساخته و پرداخته شده که گويی هيچ انسان معلولی وجود نداشته و نخواهد داشت. يا که اگر وجود هم دارند، نبايد از جايشان تکان بخورند
۲- بگذاريد مصداقیتر سخن بگويم. وقتی عصا زير پايتان هست يا بر روی ويلچر نشستهايد، نمیتوانيد همان گونه حرکت کنيد که انسانهای سالم راه میروند.
برای کسی که از داشتن دو پای سالم معلول است، «پله» و «جوب» کابوس است. بالا رفتن يا پايين آمدن از اولی بسيار سخت و طاقتفرساست و رد شدن از روی جوب، بدون کمک ديگران، تقريباً غيرممکن است.
۳- حالا نگاه کنيد به خانهها، ساختمانهای ادارات و نهادهای دولتی و حتی خيابانها و پيادهروها. آيا واقعاً به اين همه پله و ناهمواری نياز هست؟ آيا تا حالا ۵۰ متر، فقط ۵۰ متر پيادهروی صاف و هموار ديدهايد؟
به ياد کوچههای دور و بر خانهمان که میافتم، تنم میلرزد. پيادهروها، پر است از پلههای بلند و انواع و اقسام سراشيبیها، سربالايیها و ارتفاعات ديگر. يکی به خاطر پارکينگ خانهاش، دو متر پيادهرو را پايين برده و ديگری، سه چهار پله بالا آورده است. ۵۰ متر!؟ اصلاً ۲۰ هم پيادهرو صاف و هموار پيدا نمیشود و اين يعنی «معلولان بروند توی خيابان» که دردسرهای آن هم گفتن ندارد.
۴- حالا تهران که شهری کوهپايهای و با شيب زياد است. اما اين مشهد صاف و هموار چه؟ چرا بايد هر چند قدم، فرورفتگی و برآمدگی در خيابان و پيادهرو باشد؟ حتی توی دانشگاه و خوابگاه هم، گُله به گُله، جدول گذاشتهاند و پله درست کردهاند.
«توالت فرنگی» که مصداق بارز «تهاجم فرهنگی» است. آسانسور هم که قربانش بروم. تشريفاتی است و نيازی به آن نيست. برای رسيدن به طبقه مورد نظرتان، بايد با عصا يا ويلچر، از پله بالا برويد
۵- از آن جالبتر «جوب» است. جوبهايی که با يک بلوک سيمانی ناقابل، میشد يک پل بر رویشان ساخت. اما سازنده، انگار به پاهای خودش نگاه کرده که به راحتی، اين طرف و آن طرفش میتواند بگذارد و عبور کند. خوب است ديگر!
جاهايی هم محبت کردهاند و برای رفاه حال معلولين، بر روی جوب، پل ساختهاند. يک نرده فلزی روی جوب گذاشتهاند و خيالشان راحت شده که آدم سالم، دوچرخهسوار و موتورسوار گرامی و معلول ويلچرسوار غيور، همه میتوانند از آن بگذرند و مشکلی نيست. اگر بدانيد چقدر دلم میخواهد که اين عصاها را به دستشان بدهم و بگويم: «اگر مَردی، با اين دو تا از روی اين پل رد شو»
اصلاً اين به اصطلاح پلها را که میبينم، احساس میکنم که دارند به من فحش میدهند.
۶- حمل و نقل عمومی را هم که قربانش بروم. اگر تنی سالم و سلامت نداريد، خيال خامش را از سرتان بيرون کنيد. تاکسیها که شما را سوار نمیکنند. حتی اگر پول دو نفر را هم بدهيد، باز هم کسی حوصله سوار کردن شما را ندارد.
اتوبوسها نيز آن قدر شلوغ هستند که آدم سالم نمیتواند سر پا ايستادنش را تضمين کند. چه برسد به شمايی که دو عصا زير بغلتان داريد و نمیتوانيد ميلهها را دو دستی بچسبيد. در اين دوره و زمانه، کسی جايش را به پدربزرگش هم نمیدهد، به شما بدهد؟
۷- فرض کنيم که اول خط باشد و اتوبوس خلوت، باز هم نمیشود سوارش شد. آری، منظورم ارتفاع جالب توجه پلهها و همين طور ارتفاع بلند پله اول تا زمين است. تا آن جايی که شنيدهام و بعضاً ديدهام، در خيلی از کشورهای دنيا، ارتفاع پله اول اتوبوسها را تا حد امکان پايين آوردهاند و پلهای هم در کار نيست. حتی ارتفاع سکو در همه ايستگاهها طوری تنظيم شده که وقتی اتوبوس کنارش میايستد، تقريباً همسطح میشوند.
۸- آن «صندلی ويژه جانبازان و معلولان» را يادتان هست؟ همان که چندی بعد، برچسبهايش را از اتوبوسها کندند و رسماً بیخيالش شدند.
اگر با عصا بشود سوار اتوبوسها شد، با ويلچر قطعاً نمیشود. صاف نبودن کف و پله داشتن به کنار، آن ميلههای عزيزی که در جلو، کابين راننده را مجزا کردهاند و در عقب، از اختلاط غيرشرعی آقايان و خانمها جلوگيری میکنند، جلوی ورود هر گونه ويلچری را میگيرند. حتی اگر چند رستم، آن را بلند کرده باشند و از پلهها بالا آورده باشند.
۹- میخواستم بنويسم که «انسان، استاندارد ندارد»
میخواستم بنويسم که «هيچ معلولی، دلش نمیخواسته که معلول بشود»
میخواستم بنويسم که «معلوليت و ناتوانی جسمی، نبايد حق زندگی و کار را از انسان سلب کند»
اما شايد سخن گفتن از نامهربانی شهرها و فضاهای شهری ما با معلولان، اندکی بیجا باشد. در اين کشور، حتی داشتن قدی بيش از ۱۷۵ سانتیمتر، وزنی بيش از ۷۵ کيلو و شماره پايی بزرگتر از ۴۴ نيز جرم و مايه پشيمانی است. همه چيز برای «متوسطها» طراحی و ساخته میشوند و بقيه کلاْ فراموش شدهاند و بايد خودشان را سازگار کنند.
در اين کشور، اگر اندازهتان هم از حدود «استاندارد» خارج است، بايد به صف معلولان بپيونديد و برويد بميريد!
یادداشتهای شما:
با عرض سلام خدمت شما
کاملا با آنچه نوشتهاید موافق هستم. دوستی داشتم در دوران نوجوانی که بصورت مادرزادی پاهایش مشکل داشتند و وی ناچار بود از عصا برای این طرف و آن طرف رفتن استفاده کند. هر وقت که با وی بیرون میرفتم عین همین مشکلات را داشتیم.
آنقدر آدم توی کشورما ریخته که هزارتا کم یا زیاد مشکلی را بوجود نمیآورند. جان آدم بلانسبت مثل ... میماند. جان که ارزشی ندارد دیگر هیچ چیز ارزشی ندارد. آنکه معلول است و یا بقول شما از اندازه متوسط خارج است که دیگر -با عرض معذرت- آدم به حساب نمیآید در این مملکت ما. گمان کنم اکثر ما دچار معلولیت ذهنی شدید هستیم با این نحوه زندگی.
با تشکر و تقدیم احترام
ققنوس
امیدوارم هرچه زودتر پات بهتر بشه.اگه کمکی از من بر میاد بگو انجام بدم.باعث خوشحالیم میشه اگه کمکی بتونم انجام بدم بهرنگ گرامی.
[ یونس ] | [سه شنبه، ۱۵ خردادماه ۱۳۸۶، ۸:۰۳ بعدازظهر ]