دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۱۳ تیر‌ماه ۱۳۸۶

آموخته‌ايم که دل نبنديم

۱- از اين مسخره‌تر ممکن نبود. اين حتی از توقيف «روز نو» به دليل شباهت نامش به «نوروز» هم مسخره‌تر بود.

۲- يک بار ديگر بخوانيم: «مدير مسئول در جلسه محاكمه حاضر نشده و عذر موجهی نيز اعلام نكرده و عليرغم اين موضوع دادگاه به جای مدير مسئول كه متهم پرونده است، وكيل وی را محاكمه و از وی بدون حضور متهم آخرين دفاع نيز اخذ و پس از اعلام نظر هيات محترم منصفه مبادرت به محكوميت متهم به جزاي نقدي نموده است كه مراتب محاكمه و صدور راي بنحوي كه در اعتراضيه اين دادستاني خطاب به دادگاه محترم تجديد نظر استان تهران آمده خلاف موازين آمره قانون آيين دادرسي كيفري اقدام گرديده است لذا محاكمه به نحو مذكور فاقد رسميت قانوني و راي صادره نيز نافذ نيست.»
يعنی چون خود متهم در جلسه محاکمه حضور نداشته، تبرئه شده و اگر حضور می‌داشت، تبرئه نمی‌شد.
حالا يک عدد لبخند تلخ لطفاً

۳- نمی‌دانم مشکل از پرونده پوپوليسم بود يا سؤال از رابطه مستحکم و استراتژيک دولت جمهوری اسلامی با سوسياليست‌های انقلابی آمريکای لاتين

۴- هم‌ميهن رفت. به طور «موقت» هم رفت.
اما تجربه نشان داده که «موقت» از «دائمی» هم سفت و سخت‌تر است. چنان که ازدواج موقت نيز طلاق ندارد و بايد تا ۹۹ سال بايستی تا دوره‌اش به سر آيد و هيچ محکمه‌ای هم نمی‌تواند، خاتمه‌اش دهد.
آن‌ها که «موقتاً» می‌روند، برنمی‌گردند (مثل همه آن‌هايی که از هفت سال و دو ماه است که رفته‌اند و بازنگشته‌اند)
اگر هم برگردند، ديگر آنی نيستند که روزی رفته بود. چنان که «شرق» رفت و برگشت. اما وقتی باز گشت، ديگر «شرق» نبود.

۵- فکر می‌کنم کم‌کم دارم منظور آقای رييس‌جمهور از «آزادی ۳۶۰ درجه‌ای» را می‌فهمم.
هندسه ايشان خوب بود و می‌دانستند که «۳۶۰ درجه» فرقی با «صفر» ندارد. اين ما بوديم که خودمان را گول می‌زديم

۶- می‌گوييم خارج نرويم. می‌گوييم چشم به بيرون نداشته باشيم. می‌گوييم که به بيرونی‌ها گوش نکنيم. پس چه کنيم؟
آخر اين چه کشوری است؟ آخر اين چه زندگی است؟ چرا می‌خواهيم اثبات کنيم که نظام جمهوری اسلامی يعنی احمدی‌نژاد و مرتضوی و جنتی!؟
در هميشه بر همين يک پاشنه می‌چرخد.
زندگی زيباست. لايف ايز بيوتی‌فول! باور کنيد.

۷- امروز به جای هم‌ميهن، شرق گرفتم. اما اين کجا و آن کجا؟

۸- ديروز، بيست و سه ساله شدم.
می‌خواستم به سبک اين چند سال، از تجربه بيست و سومين سال زندگی‌ام بنويسم و از برنامه‌ها، ترس‌ها و آرزوهايم برای سال بيست و چهارم. اما چه سود که از فردايمان هم خبر نداريم.
آموخته‌ايم که وقتی در ايران زندگی می‌کنيم، همه چيز، از بزرگ‌ترين تا کوچک‌ترين، رفتنی هستند. ياد گرفته‌ايم که پيش از آن که عادت کنيم، از ما خواهند گرفتش.
آری؛ آموخته‌ايم که دل نبنديم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (14) || لينک دائم