دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
سه شنبه ۱۰ دی‌ماه ۱۳۸۷

فشنگ‌های عمو سام برای پاپتی‌های ویتنام

۱- شهر قصه، بیژن مفید، پرده دوم:
[خاله سوسکه دارد برای دیگران، از خواستگارانش می‌گوید که یکی‌اش «هم الان حاکم شهر فرنگه»]
میمون: همون حاکم که دارای تفنگه؟ تفنگ‌هاش پرفشنگه؟ فشنگ‌های دویست تن، فشنگ‌های دویست میلیون مگاتن
خر: فشنگ‌های عمو سام، برای پاپتی‌های ویتنام
خرس: همون حاکم که اخلاقش سلیمه؟
سگ: همون حاکم که حالاتش حلیمه؟
روباه: که از اقوام شیطان رجیمه؟

۲- دوره و زمانه‌ی سختی است. دفاع کردن از خیلی چیزها در محیط غیررسمی، مخصوصاً در فضای مجازی بسیار دشوار شده است. سخت است که بخواهی هم از اسلام و مسلمانی دفاع کنی و هم از حقوق انسان‌ها حرف بزنی. سخت است که بگویی این همه شعار، دفاع، هزینه کردن و سینه چاک دادن حکومت کشورت برای لبنان و فلسطین را نمی‌پسندی؛ و در کنار آن، از نسل‌کشی و جنایت ضد انسانی اسراییل در سرزمین‌های فلسطینی بنویسی.

۳- اما سکوت این‌جا مجاز نیست. برایم مهم نیست که صدا و سیما و دولت و نهادهای تبلیغاتی رسمی چه می‌گویند. مهم نیست که کشورم چه قدر خرج فلسطین و لبنان کرده است. مهم نیست که حماس، آتش‌بس را شکسته است و شروع به راکت‌پرانی کرده است. مهم نیست که حماس از این کار هدف انتخاباتی داشته است.
حتی این‌ هم مهم نیست که مقامات اسراییلی نیز مانند همتایان فلسطینی‌شان به دنبال بهره‌برداری سیاسی از این جریانات هستند. مسأله اصلی حتی نامتناسب بودن موشک‌پرانی حماس با بمباران هوایی اسراییل هم نیست (که اگر بخواهیم مقایسه‌شان کنیم، راکت‌های حماس، نارنجک‌های دست‌ساز خطرناک چهارشنبه‌سوری هستند و بمب‌های اسراییل، گلوله تانک واقعی.)

۴- آری؛ مسأله اصلی، هیچ یک از این‌ها نیست. مسأله این است که با هیچ دلیلی نمی‌شود قتل عام، نسل‌کشی و کشتار غیرنظامیان را توجیه کرد؛ با هیچ دلیلی. حالا این انسان‌ها از هر قوم و نژاد و مذهب و منطقه‌ای از دنیا که می‌خواهند، باشند و هر ارتباطی که می‌خواهند با کشور ما داشته باشند. این توجیهات به هیچ وجه پذیرفتنی نیست. حال دولت اسراییل، حامیان آمریکایی و اروپایی و آسیایی و آفریقایی و عرب و عجمش هر چه دلشان می‌خواهد، بگویند؛ ناظران و تحلیل‌گران سیاسی این طرفی و آن طرفی و بین طرفی هم.

۵- باور دارم که قتل عام، قتل عام است.
اگر رسانه‌ای - به هر دلیل - به خود این اجازه را بدهد که نفس بمباران هوایی مناطق مسکونی را مجاز بداند و بخواهد آن را توجیه کند و دلیل برایش بتراشد، باید گفت شرم بر آن رسانه.
بالاتر از آن، اگر کسی این اقدام را توجیه کرد، به او می‌گویم آهای فلانی! یک عده انسان را دارند می‌کشند. وجدانت رفت بالای درخت؟

پی‌نوشت اول: رادیو زمانه امروز عکسی از فاجعه انسانی غزه گذاشته است که هولناک است. اما شرح عکس از خود عکس هولناک‌تر:
«اجساد پنج خواهر، جواهر چهار ساله، دینا هشت ساله، ثمر دوازده ساله، اکرام چهارده ساله و تحریر هفده ساله در سردخانه بیمارستان کنار هم گذاشته شده‌اند. به گفته امدادگران، این پنج خواهر، در حمله نیروی هوایی اسراییل به یک مسجد نزدیک خانه‌شان در اردوگاه آوارگان «جبلیه» در شمال نوار غزه کشته شده‌اند.»

پی‌نوشت دوم: برای این‌که متهم به «رفتار هيجان‌زده و تبعيض‌آميز» نشوم، باید بگویم که به جز فجایع غزه، در همین مملکت هم یک گروه تروریست به اسم جندالله دارند دست به کشت و کشتار می‌زنند و نباید از جنایات این تروریست‌ها، آسان گذشت. جنایت‌پیشگان بی‌شرمی که دست به عملیات انتحاری می‌زنند و با افتخار، از کشتن ۱۵۰ انسان سخن می‌گویند. (هر چند که انگار دو نفر را بیشتر نتوانسته‌اند قربانی کنند.)
شرم بر تروریست، شرم بر جندالله، شرم بر مجاهدین خلق، شرم بر القاعده ایرانی و شرم بر رسانه‌هایی که تریبون به دست تروریست‌ها می‌دادند، داده‌اند و می‌دهند.

لینک در بالاترین

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
یکشنبه ۸ دی‌ماه ۱۳۸۷

خاطرات یک مشمول: از معاینه تا نوبت کمیسیون پزشکی

‌یکشنبه هفته پیش: دفعه قبل گفتم که برای یکشنبه این هفته در بیمارستان لبافی‌نژاد نوبت گرفته بودم که جدای از نظام‌وظیفه، خودم هم بروم این دو چشم کور را نشان دکتر بدهم تا ببینیم چه خاکی می‌شود به سرشان ریخت.

‌البته واضح و مبرهن است که نوبت گرفتن به این معنی نیست که بروی و بنشینی تا نوبتت شود. بلکه باید هشت بار پله‌ها را بالا و پایین بروی، در شش صف بایستی و دست آخر سه ساعت بنشینی تا نوبتت شود. شماره پرونده‌ات را هم همان اول به مسئولش بدهی تا قبل از این‌که نوبتت بشود، پرونده‌ات را پیدا کنند و بیاورند.

‌ساعت از ۱۲ گذشته بود و داشت نوبتم می‌شد؛ اما این پرونده عهد دقیانوس (یا به قول مسئولش: عهد شاه سلطان بوق) من پیدا نشد که نشد که نشد. خیلی راحت می‌گویند که نمی‌توانیم پرونده‌ات را پیدا کنیم. دکتر مربوطه هم می‌گوید: «بدون پرونده، جواب سلامت را هم نمی‌دهم؛ چه برسد به معاینه. برو از اول پرونده تشکیل بده.»
به دکتر می‌گویم که پرونده‌ام شامل پنج تا عمل و هزار و یک برگه است. آخرین بار، خودم پنج سال قبل تحویلتان دادم. فقط شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌رود.

‌یک نفر برای معاینه نظام‌وظیفه آمده است و می‌گوید ۱۰ روز است دارد می‌آید و می‌رود تا فقط راهش بدهند. آخر در این بیمارستان لبافی‌نژاد برای تشکیل پرونده باید «نوبت بار اول» بگیری. این گرفتن نوبت بار اول هم با کلی صف و «لیستمان برای امروز تکمیل شده» و غیره همراه است و دو هفته دوندگی دارد.

‌از سر ناچاری، دوباره برای یک هفته بعد نوبت می‌گیرم. خانم مهربان مسئول امور عمومی هم اسم و شماره پرونده‌ام را می‌گیرد و می‌گوید یک روز قبل زنگ بزن تا بسپرم بگردند پرونده‌ات را پیدا کنند. من را یاد آقای خورشاهی، مسئول امور عمومی دانشکده (مهندسی دانشگاه فردوسی) می‌اندازد که واقعاً مرد شریفی بود.

‌دوشنبه هفته پیش: ساعت ۱۱ صبح، پستچی نامه‌ی نظام‌وظیفه را می‌آورد که معرفی‌نامه من به بیمارستان برای معاینه است؛ البته بیمارستان لقمان و نه لبافی‌نژاد. پیش خودم می‌گویم بدبخت شدم. حالا باید واقعاً دو هفته بدوم که در بیمارستان لقمان پرونده تشکیل بدهم و تازه ممکن است پرونده‌ام در لبافی‌نژاد را هم بخواهند.

‌ظهر شده و به زودی بخش‌های اصلی بیمارستان تعطیل می‌شوند. اما محض اطلاع پیدا کردن از فرآیند پذیرش گرفتن در بیمارستان، شال و کلاه می‌کنم و به سمت بیمارستان راه می‌افتم. نمی‌خواهم فردا بروم و بفهمم که فلان مدرک را هم باید بیاورم یا فلان ساعت باید می‌آمدم و نوبت می‌گرفتم.

‌باز پاییز و زمستان است. وارونگی اتفاق افتاده و هوای تهران به طرز وحشتناکی کثیف است. وقتی از خانه بیرون می‌آیی، فکر می‌کنی داری دم لوله اگزوز یک کامیون نفس می‌کشی. تازه این‌جا که خوب است. بیمارستان لقمان درست مرکز شهر است. خدا رحم کند.

‌ساعت نزدیک یک بعدازظهر است که به بیمارستان لقمان می‌رسم. معلوم می‌شود این‌جا برای معاینه شدن، نیازی به پرونده و دنگ و فنگ‌های لبافی‌نژاد نیست. پرسان پرسان می‌روم تا پذیرش می‌گوید که نوبت‌های معاینه چشم‌پزشک برای امروز پر شده است. برو ببین حاضر است امروز ویزیتت کند یا برای فردا نوبت بدهم.

‌به نسبت لبافی‌نژاد، لقمان خیلی محقر است و انگار همین یک متخصص چشم را هم دارد. از دبدبه و کبکبه و صف‌های آن‌جا هم خبری نیست. در اتاق باز است. دکتر دارد آخرین مریض را می‌بیند. داخل می‌روم و به منشی دکتر می‌گویم: نظام‌وظیفه برای معاینه به این بیمارستان معرفی‌ام کرده است. می‌خواهم ببینم آقای دکتر می‌تواند امروز مرا ببیند یا نه.
دکتر از پشت پرده می‌پرسد: ساعت یک است. تازه الان آمده‌ای؟
- نامه دو ساعت پیش رسید. تا راه افتادم و رسیدم، ساعت یک شد.
- برای امروز که نمی‌شود. باید قطره بریزم و طول می‌کشد. برو فردا بیا
- مورد من فرق می‌کند. آب‌مروارید عمل‌شده است. قطره نمی‌خواهد.

از پشت پرده بیرون می‌آید و می‌گوید: «تو که می‌دانی قطره نمی‌خواهد، خودت هم فرم را پر کن.»
البته قصد جسارت نداشتم. شما بهتر می‌دانید. ولی دکتر می‌گفت چون آب‌مروارید عمل‌شده است، نیازی به قطره ریختن نیست.
لبخندی می‌زند و به منشی‌اش می‌گوید که بنویسد. کاغذ نوبت را به من می‌دهد و می‌گوید: «بدو برو پذیرش و صندوق و زود برگرد.»

‌به سرعت برق و باد تا پذیرش و صندوق می‌روم و برمی‌گردم. مثل دکتر قبلی، ۱۰ ثانیه به هر چشمم نگاه می‌کند و باز هم یادآوری می‌کند که چشم چپ، لیزر شده و چشم راست نه. از دهانم در می‌رود که این چشم چپ لیزر دیده از چشم راست لیزر ندیده هم کورتر است. دکتر می‌گوید: «انگار قطره لازم داری.» دستم را بالا می‌برم و می‌گویم حرفم را پس می‌گیرم و اصلاً منظوری نداشتم.
یک دقیقه بعد، دکتر نتیجه معاینات را می‌نویسد و می‌گوید ببر دفتر رییس بیمارستان.

‌رییس بیمارستان امضا می‌کند؛ دبیرخانه هم شماره می‌زند؛ داخل پاکت می‌گذارد؛ پلمپ می‌کند و نامه را به دستم می‌دهد. تقریباً باورم نمی‌شود. معرفی‌نامه‌ی بیمارستان که قرار بود ۲۰ روزه بیاید، یک‌هفته‌ای آمد و کل فرآیند معاینه در بیمارستان به جای ۲۰ روز، در عرض سه چهار ساعت انجام شد.
حالا با داشتن این نامه، ایستگاه بعدی معاونت وظیفه عمومی در میان سپاه است.

‌سه‌شنبه هفته پیش: هوا از دیروز هم بدتر است. نمی‌دانم ما چه شکلی داریم این دود را به جای هوا تنفس می‌کنیم. به میدان سپاه که می‌رسم، مرا به سالن سه، اتاق پنج ارجاع می‌دهند. خودم هم نمی‌دانم آن‌جا چه خبر است یا چه خبر باید باشد.
وقتی پرسان پرسان به صف طولانی پشت در اتاق پنج سالن سه می‌رسم، تازه می‌فهمم این‌جا یک نفر نشسته که مشخصات شما را در کامپیوتر وارد می‌کند و سابقه خدمتی شما (در مورد من: معافیت تحصیلی دوران دانشگاه) را در فرم شماره یک دفترچه آماده به خدمت ثبت می‌کند و برای مهر و امضا به اتاق دیگری ارجاع می‌دهد که آن‌جا یک درجه‌دار وظیفه نشسته است که فقط مهر بزند. (تا حالا چیزی در مورد شغل کاذب شنیده‌اید؟ درباره بروکراسی خنده‌دار چه؟)

‌نکته: عزیزان من
شما اشتباه اکثر افراد حاضر در آن صف را نکنید و تا وقتی لازم نشده، برای پر کردن این فرم شماره یک راه نیفتید بروید میدان سپاه. بدون پر کردن این فرم هم می‌توانید مدارکتان را تحویل پلیس+۱۰ بدهید. این کار را می‌توانید بگذارید در آخرین مرحله انجام بدهید.

‌این معاونت عریض و طویل وظیفه عمومی، مصداق بارز یک ساختار با پیچیدگی معماگونه برای ارباب رجوع و البته یک سیستم ناکارآمد است. رسماً باید حدس بزنید که کجا باید بروید و کدام کار را انجام بدهید و ترتیب انجام کارها کدام است و مرحله بعدی چیست.
جالب‌ترش این‌جاست که نه تنها کسی برای راهنمایی نیست، بلکه انگار کلاً کسی نمی‌داند این‌جا چه خبر است.

‌تقریباً بر اساس تصادف و حدس و گمان می‌فهمم که ایستگاه بعدی، ساختمان شورای پزشکی است. یک سرباز دم در آن ایستاده که مردم را راه ندهد. آخر هم نفهمیدم چرا. اما کلی طول کشید تا به او بقبولانم که من را باید راه بدهد. چون من کار دارم و کارم را آن داخل انجام می‌دهند.
بماند که همان داخل هم باید کلی دور خودم بچرخم تا بفهمم باید مدارکم را تحویل بدهم تا نوبت کمیسیون پزشکی بگیرم. یک بار هم مجبور می‌شوم برای خریدن یک عدد پوشه، از ساختمان خارج بشوم و موقع برگشتن، دوباره باید فرآیند اقناع نگهبان دم در را طی کرد.

‌در صف می‌ایستم و تا نوبتم شود، با بقیه حرف می‌زنم. از قرار معلوم، حتی اگر کمیسیون هم تأیید کند، راهی طولانی تا گرفتن کارت معافیت هست. تازه اگر تأیید کند.
نوبتم می‌شود. همه مدارکم، از کپی شناسنامه گرفته تا فیش واریز هزینه کمیسیون را تحویل می‌دهم. اکثرش را برمی‌گرداند و برای ساعت هشت صبح دوشنبه ۲۳ دی نوبت می‌دهد که برای جلسه کمیسیون بروم.
صبح آمده‌ام و تا این نوبت را بگیرم، ظهر شده است. نم‌نم باران شروع شده و هوای شهر دارد قابل تنفس می‌شود.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (3) || لينک دائم
 
یکشنبه ۸ دی‌ماه ۱۳۸۷

شیوه‌نامه فارسی‌پسند گوگل‌خوان، نسخه ۰.۱.۱

‌دو سه هفته پیش که شیوه‌نامه فارسی‌پسند گوگل‌خوان را آماده و معرفی کردم، انواع و اقسام اشکالات و کمبودها را داشت که تلاش کردم در این دو سه هفته، تعدادی از آن‌ها را برطرف کنم. اگر نمی‌دانید داستان از چه قرار است، مطلب قبلی را بخوانید

‌اصلی‌ترین اشکالات برطرف‌شده عبارتند از:
• مشکل به هم ریختن نام پوشه‌ها و خوراک‌هایی که اسم انگلیسی دارند
• مشکل به هم ریختن نام دوستان با تعداد مواردی که به اشتراک گذاشته‌اند
• مشکل ناپدید شدن علامت + کنار «Your stuff»

‌مهم‌ترین مواردی که هم که به نسخه جدید اضافه شده‌اند، عبارتند از:
• دکمه‌های پایین مطالب به سمت راست آمده‌اند.
• در حالت نمایش فهرست‌وار (List View) ترتیب قرار گرفتن علامت ستاره، نام منبع، تیتر مطلب، خلاصه مطلب، تاریخ و دکمه پیوند به صفحه مطلب که قبلاً از چپ به راست بود، اکنون از راست به چپ شده است.
• دستخط (فونت) نام منبع، تیتر و خلاصه مطلب در حالت نمایش فهرست‌وار به تاهوما تغییر یافته است.
• اعداد نشان‌دهنده تعداد موارد ناخوانده جلوی نام دوستان، پوشه‌ها و منابع جدا شده تا راحت‌تر دیده شوند.

‌با این بهبودها، وقت آن است که نسخه‌ی این شیوه‌نامه را از 0.1 به 0.1.1 ارتقا بدهم. در زیر می‌توانید تصویر گوگل‌خوان در حالت پیش‌فرض و گوگل‌خوان با اعمال شیوه‌نامه فارسی‌پسند نسخه 0.1.1 را ببینید (برای دیدن تصویر بزرگ‌تر، روی عکس‌ها کلیک کنید):
تصویر نسخه پیش‌فرض گوگل‌خوان

تصویر نسخه فارسی‌پسند گوگل‌خوان

هم‌چنین برای کسانی هم که علاقه‌ای به تعویض محل دو ستون با یکدیگر ندارد، نسخه‌ی دیگری آماده کرده‌ام که تصویر آن را هم می‌توانید ببینید (برای دیدن تصویر بزرگ‌تر، روی عکس کلیک کنید):
تصویر نسخه پیش‌فرض گوگل‌خوان

مواد لازم برای فارسی‌پسند کردن گوگل‌خوان:
فایرفاکس، یک عدد
افزونه گریس‌مانکی یا استایلیش، یک عدد

روش نصب:
اگر فایرفاکس ندارید، یک عدد دانلود و نصب کنید.
اگر گریس‌مانکی یا استایلیش ندارید، یکی را نصب کنید و فایرفاکستان را ری‌استارت (راه‌اندازی مجدد) کنید.
اگر علاقه‌مندید جای دو ستون با هم عوض شود، به صفحه شیوه‌نامه فارسی‌پسند گوگل‌خوان با تعویض جای دو ستون بروید. اگر هم دوست دارید ستون‌ها سر جای قبلی‌شان بمانند، به صفحه شیوه‌نامه فارسی‌پسند ساده گوگل‌خوان بروید.
اگر گریس‌مانکی دارید، روی دکمه «Load as User Script» کلیک کنید. اگر هم از استایلیش استفاده می‌کنید، روی «Load as User Style» کلیک کنید.
گوگل‌خوان را باز کنید و از تغییرات انجام‌شده لذت ببرید.

‌البته هنوز مشکلاتی هست که تا این لحظه من نتوانسته‌ام چاره‌ای برایشان بیندیشم و اگر کسی پیدا شود و در راه خدا به من برای حل این مشکلات کمک کند، ممنون می‌شوم. مهم‌ترین این مشکلات عبارتند از:
• در نسخه‌ای که جای دو ستون با هم عوض شده‌اند، وقتی نوار راهبری (Navigation Bar) را پنهان می‌کنیم، ستون اصلی تمام صفحه را نمی‌گیرد. (تقریباً مطمئن شده‌ام حل این مشکل با سی‌اس‌اس ممکن نیست.)
• در حالت نمایش بسط یافته (Expanded View) دکمه ستاره را که به سمت آورده‌ام، به جای ابتدای هر مطلب، در انتهای آن قرار می‌گیرد.
• در فهرست دوستان، به ناچار دکمه «Hide» را بین نام دوست و تعداد مطالب به اشتراک‌گذاشته‌اش گذاشته‌ام.

‌طبیعتاً این نسخه هم هم‌چنان پر از نقص و کمبود است.هنوز سراغ صفحه تنظیمات (Settings) و نیز قسمت یادداشت گذاشتن نرفته‌ام. اما تلاش می‌کنم به تدریج نواقص را برطرف کنم. به همین دلیل هم هست که هنوز به نسخه ۱.۰ نرسیده و فعلاً نسخه‌های آزمایشی (Beta) است. اما سعی می‌کنم به تدریج نواقص را برطرف کنم.
همین جا لازم است از سید یوسف منیری عزیز هم که اشکالات ریز و درشت نسخه قبلی را متذکر شده بود، تشکر کنم.

لینک در بالاترین

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۵ آذر‌ماه ۱۳۸۷

خاطرات یک مشمول: در تعقیب جو

‌داستان من و سربازی به آن‌جا رسیده بود که یک دفترچه دستم بود و یک خروار پرسش ‌بی‌پاسخ داشتم.

‌دوستی محبت کرده بود و پای نوشته قبلی، نشانی یک درمانگاه در خیابان دولت را داده بود. خودم هم هر چه پرس و جو کردم، جز «نمی‌دانم» و همان درمانگاه، جواب دیگری نشنیدم.
در مورد داستان پزشک و معاینه اولیه هم آن قدر حرف‌های مختلف شنیدم که انگار هیچ چیز نشنیده باشم.

‌این شد که با اتخاذ یک «تصمیم کبری» گفتم که صبح راه می‌افتم و تا وقتی این دو مورد حل نشده باشند، برنمی‌گردم.

‌پشت دفترچه آماده به خدمت، دو شماره دفتر اطلاع‌رسانی و ارتباطات مردمی سازمان نظام وظیفه نوشته شده است. این دو «تلفن گویا» قرار است پاسخگوی سؤالات مشمولان و خانواده‌های «محترم» آنان باشد. حالا این‌که «تلفن گویا» چه شکلی قرار است جواب سؤال بدهد، بر بنده معلوم نیست.

‌وقتی در اینترنت، چیزی از نشانی مراکز واکسیناسیون پیدا نشد، تصمیم گرفتم که با این شماره‌ها تماس بگیرم.
در ساعات غیر اداری که تنها پاسخش، «این صندوق پیام پر است» بود؛ آن هم به زبان انگلیسی.
یکشنبه از ساعت هشت تا هشت و نیم صبح هم هر چه دو شماره را گرفتم، یا بوق اشغال شنیدم یا زنگ می‌خورد و کسی برنمی‌داشت.
خیلی ممنون!

‌شال و کلاه کردم و دوباره راهی نزدیک‌ترین دفتر پلیس+۱۰ شدم که اول گیشا است. با جواب‌هایی شامل «نمی‌دانم» و «احتمالاً درمانگاه‌های دولتی» به دو سؤالم («پیش چه پزشکی برای معاینه اولیه باید رفت؟ حتماً باید متخصص یا معتمد باشد؟» و «کجا می‌شود واکسن زد؟») من را به دفتر پلیس+۱۰ خیابان ستارخان، روبه‌روی باقرخان پاس دادند.

‌پاسخ دفتر ستارخان به سؤال اول «فرقی نمی‌کند؛ هر پزشکی» بود و برای سؤال دوم، به برگه روی تابلوی اعلانات اشاره کرد که نام و آدرس درمانگاه‌هایی که واکسیناسیون مشمولان را انجام می‌دهند، رویش نوشته شده بود.

‌جالب است. حدود ۱۰ درمانگاه در کل این ابرشهر، واکسیناسیون سربازان را انجام می‌دهند که اکثراً هم در مناطق جنوبی و شرقی شهر مثل پیروزی و افسریه و امام حسین و سی‌متری جی قرار دارند.
البته خوشبختانه یک درمانگاه هم در مرکز شهر هست. (نشانی برای مشمولین آینده: بلوار کشاورز، بین خیابان حجاب و بیمارستان پارس، انتهای خیابان عبدالله‌زاده، پشت ساختمان روزنامه خورشید، پلی‌کلینیک فاضل)

‌از ستارخان تا بلوار کشاورز که راهی نیست. نهایتش نیم‌ساعت پیاده‌روی است. بعد از زدن یک واکسن در هر بازو، از خانم واکسیناتور می‌پرسم که آیا می‌داند برای معاینه اولیه، پیش چه دکتری باید بروم. می‌گوید دکتر همین جا هم برگه‌ات را پر می‌کند. این از مکالمه من و آقای دکتر:
من: می‌خوام معافیت پزشکی بگیرم. من بچگی هر دو چشمم آب‌مروارید داشته. عمل شده. قانوناً معافم.
دکتر: من نمی‌تونم بنویسم.
من: چرا؟
دکتر: چون پرونده‌ات باید باشه.
من: پرونده نمی‌خواد. یک چراغ‌قوه هم بندازین، می‌بینید که تو هر چشمم یک عدسی گذاشتن.
دکتر: متأسفم. برو پرونده‌ات رو بگیر بیار تا بنویسم.

حالا پرونده کجاست؟ بیمارستان لبافی‌نژاد، پاسداران.

‌راه می‌افتم و می‌روم پاسداران. پنج سالی است این طرف نیامده‌ام. اطلاعات بیمارستان، به کلینیک پاسم می‌دهد که به تازگی (یعنی از آخرین بار که آمده بودم) به یک ساختمان دیگر در خارج از بیمارستان منتقل شده است. اطلاعات کلینیک پاسم می‌دهد به بایگانی در ساختمان بیمارستان و بایگانی هم با پرسیدن زمان عملم (سال ۷۰ و ۷۱) می‌گوید که اصلاً پرونده‌ای به این نام نداریم!

‌معلوم می‌شود که آقای بایگانی، دفترچه بیمه مرا گرفته و به جای «تاج‌دین» نوشته «تاج‌الدین» (طبق معمول) و داده دست خانم بایگانی.
دست آخر پرونده پیدا می‌شود؛ اما از من اصرار و از آن‌ها انکار که سرمان برود، پرونده‌ات را نمی‌دهیم ببری. ولی بیا این شماره‌اش؛ شاید به دردت بخورد.

‌از بایگانی بیمارستان به کلینیک برمی‌گردم و می‌گویم حالا که تا این‌جا آمده‌ام، بگذار یک وقت بگیرم. هم چشم‌های کورم را نشان دکتر می‌دهم و هم اگر هیچ پزشکی بدون پرونده نتواند عمل شدن چشم‌های مرا تأیید کند، راهی جز این نیست که یکی از دکترهای همین بیمارستان، برگه‌ام را پر کند. با کمال خوش‌شانسی، وقت می‌گیرم برای یک هفته دیگر. (باید لبافی‌نژاد رفته باشید تا بدانید یک هفته دیگر، چه بخت بزرگی است.)

‌اما یک هفته دیگر که خیلی دیر است. یادم می‌افتد که توی این دفاتر پلیس+۱۰، یک فهرست از پزشکان معتمد نیروی انتظامی برای معاینه چشم رانندگی زده‌اند. بد نیست سری به یکی از این پزشکان بزنم.
دوست مجهز به اینترنت، نشانی دو دفتر پلیس+۱۰ در پاسداران و شریعتی را می‌گیرم که بروم نشانی این پزشکان را پیدا کنم. او آدرس میرداماد را هم می‌خواهد بدهد (که با کمال حماقت نمی‌گیرم) و نشانی دفتر میدان ونک را هم او پیدا نمی‌کند. دفتر پاسداران که آخر پاسداران است؛ پس بهتر است بروم شریعتی، دوراهی قلهک.

‌‌خلاصه‌اش کنم. نشانی چند نفر از این پزشکان معتمد در ونک، امیرآباد، گیشا و یوسف‌آباد را که عصر یکشنبه هستند، به خاطر می‌سپرم و می‌روم ونک. آدرس این بود: «۳۰ متر بالاتر از میدان ونک، کوچه شریفی، پلاک ۳، درمانگاه آریانا، دکتر فلانی»

‌اسم کوچه را که یادم رفته بود. نام کوچه شریفی به نظرم آشنا بود؛ اما آقایی که کنار خیابان ایستاده بود، گفت: «اصلاً و ابداً در این کوچه درمانگاه نداریم. نگرد. کوچه بالا، کنار بیمارستان هاشمی‌نژاد چند تا درمانگاه هست.»
سه چهار تا کوچه را بالا و پایین می‌کنم و خبری از درمانگاه آریانا یا تابلویی به اسم همان دکتر فلانی نیست.

‌وسط این جست و جوها، دفتر پلیس+۱۰ میدان ونک را پیدا می‌کنم. سری می‌زنم و دوباره اسم و آدرس را چک می‌کنم. به همان کوچه شریفی برمی‌گردم. پلاک‌های اول کوچه، حدود ۵۰ و ۶۰ هستند.
می‌روم تا آخر کوچه که می‌رسد به آفریقا (جردن) و بالاخره پلاک ۳ را پیدا می‌کنم. اما با کمال تعجب، پلاک ۳ به جای درمانگاه آریانا، یک پاساژ لباس‌فروشی است!

‌کنار پلاک ۳، یک کاغذ چسبانده‌اند که نوشته: «فاقد پلاک قدیم.» چه فیلمی شد!؟ پلاک‌ها را عوض کرده‌اند! انگار درمانگاه آریانا، همان ساختمان پزشکان اول کوچه است. حدسم درست است.
‌هر چند خبری از تابلوی دکتر فلانی نیست، اما یک کاغذ زده‌اند که آن‌هایی که برای معاینه چشم گواهینامه آمده‌اند، بروند فلان طبقه.

‌دردسرتان ندهم. طرف، پزشک نبود. یک اپتومتریست بود با یکی از این تابلوهای سنجش دید. گفت باید بروی پیش چشم‌پزشک.
دوباره رسیدیم سر خانه اول.

‌واضح و مبرهن است که ساعت دو بعدازظهر، هیچ چشم‌پزشک سالمی در مطبش پیدا نمی‌شود. البته دیروز ظهر، این موضوع برای من واضح نبود. تصمیم گرفته بودم که تا یک چشم‌پزشک پیدا نکنم و برگه معاینه اولیه‌ام پر نشود، به خانه نروم.
این بود که قفل در تک‌تک چشم‌پزشکان ونک و حومه را بازدید کردم و بعد از خوردن به همه درهای بسته، سری هم به درمانگاه دانشگاه تهران در امیرآباد زدم (که آن هم در فهرست مراکز معاینه بود) و وقتی آن‌جا هم خبری از چشم‌پزشک نبود، نوبت سرکشی از قفل در مطب چشم‌پزشکان امیرآباد رسید و اکثراً روزهای یکشنبه تعطیل بودند.

‌دردسرتان ندهم. بالاخره ساعت سه بعدازظهر، یک چشم‌پزشک پیدا شد که قرار بود ساعت پنج بیاید. بعد از یک ساعت و نیم سگ‌لرز زدن در پارک لاله، به مطبش برگشتم. وقتی منشی‌اش گفت که ساعت شش می‌آید، دیگر وا رفتم.

‌برگشتم خانه. یک کمی پاهای دردمندم را دراز کردم. شش و نیم به مطب آقای دکتر برگشتم. نیم ساعت صبر کردم و بالاخره نوبتم شد.

‌کل فرآیند معاینه و پر کردن برگه مربوطه، دو دقیقه طول کشید. دکتر با دستگاهش، ۱۰ ثانیه چشم چپ را نگاه کرد: «خب این‌که آب‌مروارید داشته. عمل شده و عدسی گذاشتن. لیزر هم که شده» و ۱۰ ثانیه هم چشم راست را: «خب این هم که آب‌مروارید داشته. عمل شده و عدسی گذاشتن. لیزر هم نشده» به سرعت، سه چهار جای مربوطه را پر کرد و مهر زد و گفت معافی؛ به سلامت.

‌به خانه که رسیدم، ساعت یک ربع به هشت بود. یک ربع بعد، از خستگی پای تلویزیون خوابم برد. ساعت دو صبح از خواب بیدار شدم. پاهایم از بس راه رفته‌ام، درد می‌کنند. یک جفت جوراب به چه کلفتی را هم پاره کردم. ترکیب سرمای هوا و واکسن، یک تب مختصری هم شده است.

‌الان که دارم این را می‌نویسم، ساعت هشت و نیم صبح است و می‌خواهم بروم مدارکم را بدهم. امیدوارم که دیگر کم و کسری نباشد. اگر به عکس گیر ندهند و جز نامه دانشگاه، کپی مدرک را (که توی دفترچه نوشته است) نخواهند، دو ساعت دیگر خانه‌ام و با خیال راحت در خواب.

‌پی‌نوشت: رفتم مدارکم را دادم و یک برگه رسید کامپیوتری گرفتم. دعوت‌نامه برای رفتن پیش پزشک نظام‌وظیفه را باید دو تا سه هفته دیگر پست بیاورد.

لینک مطلب در بالاترین

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (10) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۰ آذر‌ماه ۱۳۸۷

گوگل‌خوان را فارسی‌پسند کنید

توجه توجه:
این شیوه‌نامه ارتقا پیا کرده و نسخه جدیدتری از آن آماده کرده‌ام. برای آشنایی با تغییرات نسخه جدید، به این صفحه بروید.


واضح و مبرهن است که گوگل‌خوان (گوگل ریدر، گودر، جی‌ریدر، گریدر یا هر اسم دیگری که دوست دارید رویش بگذارید) فعلاً از محبوب‌ترین سرویس‌های گوگل در بین فارسی‌زبانان است.

‌اما این گوگل‌خوان عزیز، چند اشکال کوچک دارد که لذت خوراک‌خوانی را برای من (و شاید شما) کم می‌کند:
الف- دستخط (فونت) متن مطالب، تاهوما نیست.
ب- فهرست پوشه‌ها (فولدرها) و اشتراکات، چپ به راست است و برای اسم‌های فارسی، به هم می‌ریزد.
پ- پیوندها (لینک‌ها) زیرخط دارند (که من از آن متنفرم؛ در فارسی هم خواندن را سخت می‌کنند) و وقتی موس روی آن‌ها قرار می‌گیرد (اصطلاحاً hover) هیچ تغییری نمی‌کنند؛ نه زیرخطی ناپدید یا اضافه می‌شود و نه رنگ متن تغییر می‌کند.
ت- منوی راهبری (Navigation Bar) سمت چپ صفحه است و فهرست مطالبی که دارید می‌خوانید (Reading List) سمت راست است. در صورتی که برای فارسی، کاربرپسندتر است که منوی راهبری، سمت راست باشد و فهرست خواندنی‌ها، سمت چپ آن قرار بگیرد.

‌اما وقتی فایرفاکس عزیز هست و یک کمی هم سی‌اس‌اس بلد باشی، این مشکلات، موارد غیر قابل رفعی نیست. در نتیجه من هم دست به کار شدم و برای بار دوم، یک شیوه‌نامه مختصر برای نسخه جدید گوگل‌خوان نوشتم که این مشکلات را برطرف کند. این دو عکس را ببینید: (برای دیدن نسخه بزرگ‌تر، روی عکس‌ها کلیک کنید)

تصویر نسخه پیش‌فرض گوگل‌خوان

تصویر نسخه فارسی‌پسند گوگل‌خوان

عکس اول، گوگل‌خوان را در حالت استاندارد نشان می‌دهد و دومی، گوگل‌خوان پس از اعمال شیوه‌نامه من است.

مواد لازم برای فارسی‌پسند کردن گوگل‌خوان:
فایرفاکس، یک عدد
افزونه گریس‌مانکی یا استایلیش، یک عدد

روش نصب:
اگر فایرفاکس ندارید، یک عدد دانلود و نصب کنید.
اگر گریس‌مانکی یا استایلیش ندارید، یکی را نصب کنید و فایرفاکستان را ری‌استارت (راه‌اندازی مجدد) کنید.
به صفحه شیوه‌نامه فارسی‌پسند گوگل‌خوان بروید.
اگر گریس‌مانکی دارید، روی دکمه «Load as User Script» کلیک کنید. اگر هم از استایلیش استفاده می‌کنید، روی «Load as User Style» کلیک کنید.
گوگل‌خوان را باز کنید و از تغییرات انجام‌شده لذت ببرید.

سؤالات متداول:
اگر بخواهم جای دو ستون با هم عوض نشود، چه کسی را ببینم؟
کسی را نبین. از این یکی شیوه‌نامه استفاده کن. اگر نه، شیوه‌نامه سید یوسف منیری پابرهنه برخط و شیوه‌نامه گناهکار هم هست. (شیوه‌نامه پندار هم هست؛ ولی آن هم جای دو ستون را عوض می‌کند.)

آیا بدون فایرفاکس هم می‌شود این تغییرات را در گوگل‌خوان اعمال کرد؟
بله. اگر از مرورگر اوپرا استفاده می‌کنید، می‌توانید این شیوه‌نامه را به عنوان یک «user script» نصب کنید. گریس‌مانکی بر روی اینترنت اکسپلورر هفت و گوگل کروم هم قابل نصب است.

تو کار و زندگی نداری؟
خیر

لینک مطلب در بالاترین

‌پ.ن: یک مشکل کوچک در شیوه‌نامه بود که با تغییراتی که دادم، احتمالاً باید برطرف شده باشد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۷ آذر‌ماه ۱۳۸۷

خاطرات یک مشمول: در به در دنبال دفترچه

۱- یک سال و اندی پیش: یک شب وسط وب‌گردی‌هایم به آیین‌نامه معافیت‌های پزشکی رسیدم و متوجه شدم که مطابق بند فلان از ماده بهمان، معاف می‌شوم. تبصره و استثنا و شرایطی هم ندارد که ندارد که ندارد.

۲- روز ۲۶ شهریورماه امسال، آخرین امتحانم در دانشگاه را می‌دهم. دو ماه طول می‌کشد تا دانشگاه معزز و معظم فردوسی مشهد (دامت جراحاته) تصمیم می‌گیرد این نمره من را ثبت کند. بعد از ثبت آخرین نمره هم که باید ۶۰-۵۰ تا امضا بگیری و چه و چه.
حالا از داستان تکراری گیر دادن به مدرک دیپلم و پیش‌دانشگاهی که بگذریم، اداره محترم آموزش کل هم یک هفته طول می‌دهد تا یک نامه خطاب به اداره نظام وظیفه بنویسد که «فلانی در فلان تاریخ فارغ‌التحصیل شد» تا بعداً قاطی بقیه مدارک، تحویل نظام معزز وظیفه بدهی.
(جالبش این‌جاست که قبلاً که دستی بود، می‌گفتند رییس نیست و نامه نرفته و طول می‌کشد و چه و چه. حالا که کامپیوتری شده، بهانه‌شان این است که «خط قطع است.»)

۳- دوستی لطف کرده بود و بخش آخر این ماراتن فارغ‌التحصیلی را به عهده گرفته بود. نامه مربوطه را با پست برایم فرستاد. البته به دلیل پیشتاز بودن پست، رسیدن یک پاکت از مشهد تا تهران، «فقط سه روز» طول کشید. مطمئن نیستم که با پست عادی دو روز طول می‌کشید یا دو ماه دیگر می‌رسید. ولی بدین وسیله از پیشتازی این پستتان سپاس‌گزاری می‌کنم.

۴- وقتی فرآیند فارغ‌التحصیلی و تسویه حساب با دانشگاه (که کاری ندارد) سه ماه طول می‌کشد، گرفتن معافیت پزشکی سال‌ها طول خواهد کشید. دیگر حساب کار دستم آمده بود. همین شد که به محض رسیدن نامه، درنگ را جایز ندانستم و فوری شال و کلاه کردم که بروم دنبال دفترچه. تا باجه پستی امیرآباد فقط ۲۰ دقیقه پیاده راه است.

۵- خیلی خوب. اگر شما هم از آن دسته انسان‌های بی‌خبری هستید که فکر می‌کنید دفترچه نظام وظیفه را باید از پست گرفت، باید به عرضتان برسانم که اشتباه می‌کنید. آن قدیم‌ها بود. الان باید به این مراکز «پلیس+۱۰» مراجعه کنید که دیگران برای گذرنامه و گواهینامه و خلافی و این‌ها به سراغشان می‌روند. البته این را خانم پست با چنان نگاه عاقل اندر سفیهی به من گفت که مگو و نپرس.

۶- خوشبختانه دنیا (و حتی اینترنت فارسی) پیشرفت کرده است و آدرس مراکز پلیس+۱۰ را لازم نیست حدس بزنید. کافی است به یک انسان شریف مجهز به اینترنت زنگ بزنید تا بگردد و یکی دو دقیقه بعد، نشانی نزدیک‌ترین دفتر را به شما بدهد که در مورد من، می‌شد اول گیشا. فقط ۲۰ دقیقه پیاده‌روی لازم است تا به آن‌جا برسم.

۷- «دفترچه نظام وظیفه ما تمام شده است. بروید یک دفتر دیگر؛ هر دفتری.» لازم به گفتن نیست که گوینده جمله فوق، خانم پلیس+۱۰ بود.
دفتر نزدیک بعدی، میدان فاطمی است. چند دقیقه پیاده‌روی تا روبه‌روی دانشگاه تربیت مدرس، یک تاکسی تا تقاطع فاطمی و کارگر و یک ربع پیاده‌روی تا روبه‌روی وزارت کشور، شما و من را به دومین دفتر پلیس+۱۰ نزدیک و یک قدمی دستیابی به دفترچه می‌رساند.

۸- پانصد تومان لطف کنید
می‌خواهم معافیت پزشکی بگیرم. دفترچه‌اش همین است دیگر؟

گفتن همین جمله کافی است که آقای پلیس+۱۰ دفترچه را از توی دست‌هایم در بیاورد و با لحنی سرشار از تأسف بگوید: «دفترچه معافیت پزشکی فرق می‌کند و ما نداریم. فقط باجه پلیس+۱۰ خود نظام وظیفه دارد.» چشم‌هایش را می‌چرخاند و اضافه می‌کند: «میدان سپاه»

۹- پنج دقیقه پیاده‌روی تا آن سوی میدان فاطمی، یک تاکسی تا میدان فلسطین و یکی دیگر تا میدان سپاه، باید شما را به دفتر معهود و دفترچه مقصود برساند.
اما با عرض تأسف، نه تنها کسبه دور میدان سپاه، چیزی از این دفتر نشنیده‌اند، که دژبان معاونت وظیفه عمومی نیروی انتظامی نیز می‌گوید نزدیک‌ترین دفتر پلیس+۱۰ به آن‌جا، میدان امام حسین است!
درست متوجه شدید. «دفتر پلیس+۱۰ میدان سپاه» وجود خارجی ندارد! دوست اینترنت‌مند من هم از آن سوی خط، عدم وجود این دفتر را تأیید می‌کند. تعداد چشمان و محل فک پایین من را هم خودتان حدس بزنید.

۱۰- کمتر از نیم ساعت بعد که به میدان امام حسین می‌رسید، دوست سابقاً مجهز به اینترنت شما دیگر مجهز به اینترنت نیست تا آدرس دقیق دفتر میدان امام حسین را به شما بگوید. در نتیجه، باید دست به دامن یک آبمیوه‌فروش شد تا بگوید: «آن ساختمان شیروانی آن طرف میدان را می‌بینی؟ کنارش، یک خیابان کج هست. توی آن خیابان که بروی، روبه‌روی سینما، دفتر پلیس+۱۰ است»
ضلع جنوب شرقی میدان امام حسین، کنار یک ساختمان قدیمی با سقف شیروانی، یک کوچه تنگ و باریک هست که دو طرفش را میوه‌فروشی و ماهی‌فروشی و این جور مغازه‌ها پر کرده‌اند و بیشتر شبیه یک بازار روز است. یک سینمای تعطیل به نام رنگین‌کمان، اواسط کوچه است و روبه‌رویش دفتر پلیس+۱۰ میدان امام حسین.

۱۱- پانصد تومان لطف کنید.
می‌خواهم معافیت پزشکی بگیرم. همین دفترچه است؟ مسئول دفتر فاطمی به من گفت که دفترچه‌اش فرق می‌کند.
نه! اشتباه کرده. دفترچه همین است.

(مجدداً تعداد چشمان و محل فک پایین من را خودتان حدس بزنید.)
داستان را برای خانم‌های پلیس+۱۰ امام حسین گفتم. سری به تأسف تکان دادند و گفتند: «بقیه بلد نیستند با سیستم کار کنند؛ همه را به این دفتر می‌فرستند.»
پول را دادم؛ دفترچه را گرفتم و بعد از زدن یک دور کوچک در این شهر بزرگ، قصد خانه کردم. دست‌آورد این سفر پنج‌ساعته، یک دفترچه نظام وظیفه بود؛ ۲۵ عدد نان لواش و دو عدد نان شیرمال.

۱۲- تازه مطابق مندرجات این دفترچه، از ابتدای سال ۱۳۸۷، کلیه مشمولان معافیت پزشکی (که به تشخیص شورای پزشکی نظام وظیفه، توانایی گذراندن دوره آموزشی را دارند) باید دوره آموزشی را طی کنند و بعد برایشان معافیت صادر می‌شود. یکی نیست بگوید عزیز من! قسمت سختش که همان آموزشی‌اش است. کسی بتواند آموزشی را بگذراند، بقیه‌اش را هم می‌تواند.

۱۳- البته تازه اول ماجراست. الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم باید بروم واکسن بزنم (خبر دارید بیمارستان شریعتی هم می‌شود زد یا نه؟) و پیش یک پزشک هم برای معاینه بروم. (هر دکتری؟ لازم نیست متخصص یا معتمد باشد؟)
راستی، من هنوز یک پلاتین ۱۳ سانتیمتری توی پای چپم هم دارم. می‌شود دو تا بیماری هم نوشت؟

۱۴- یک ضرب‌المثل قدیمی هست که می‌گوید: «عجب ماجرایی داشتی کل‌علی»
این که فقط داستان گرفتن یک فقره دفترچه بود. خدا آخر و عاقبت باقی‌اش را به خیر کند.

لینک این مطلب در بالاترین

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (7) || لينک دائم
 
شنبه ۱۶ آذر‌ماه ۱۳۸۷

این سکوت نیست؛ خودسانسوری است

‌نمی‌دانی چه قدر سخت است که بدانی و نتوانی بگویی. نمی‌دانی که چه قدر سخت است زجر بکشی و نتوانی دم برآوری. آن هم تو. تویی که سال‌های سال است آن زبان تیز و نیش‌دارت خیلی‌ها را زخمی کرده و صراحت لهجه و دوری جستن از بازی‌های کلامی و رفتاری و نیز خودداری از پیشه کردن مشی سیاستمدارانه و دیپلماتیک را از نقاط بارز شخصیت خودت دانسته‌ای و قرار داده‌ای.

‌می‌دانی؟ این حقیقت محض است که تو یک ابله بازنده‌ی تمام‌عیاری. نه؛ نترس! با تو نیستم. آن احمق بغل‌دستی را می‌گویم! نگفتم ساده‌لوحی!؟ آخر کجا را نگاه می‌کنی؟ مگر جز تو کسی این‌جاست؟ مثل کبک، سرت را در برف فرو برده‌ای و دلت را خوش می‌کنی که با تو نیستم و منظورم شخصی دیگر است؟ تو دیگر واقعاً نوبری؛ نوبر!

‌می‌دانی؟ همان موقعی که از آن فیلم مزخرف، (اسمش چه بود؟ آها! «متولد ماه مهر») همان زمان که از آن فیلم مزخرف خوشت آمد، همان هنگام که محمدرضا فروتن پای آن اعلامیه ایستاد و دستش را بالا برد، همان اعلامیه که خودش امضا نکرده بود و دیگران امضایش را پایش نشانده بودند، همان که دیگران پایش نایستادند و او مثل احمق‌ها دستش را بالا برد و پای چیزی که قبول نداشت، ایستاد، همان وقت فهمیدم که تو یک احمق تمام‌عیاری. احمقی که فکر می‌کند عجب انسان والا و بالایی. حتی احمدرضا درویش هم آن قدر احمق نیست. برادر من! آن فیلم بود. پترس فداکار افسانه است. گری کوپر مرد. خداحافظ گری کوپر!

‌چی!؟ باز که داری توجیه می‌آوری و سفسطه می‌کنی. به جهنم که تو قبول داری. چرا حالی‌ات نمی‌شود؟ مسأله، قبول داشتن یا قبول نداشتن نیست. مسأله، درستی و نادرستی یک عمل است. آخر برادر من، از کی تا حالا سوراخ سد را می‌شود با انگشت پر کرد؟ ببینم؛ تو مگر به عمرت سد ندیده‌ای؟ چیزی که چهل پنجاه متر بتون را سوراخ کند، تو را با خاک یکسان می‌کند. فهمیدی؟

‌راست می‌گوید. حکایت تلخی است. داستان خرس و کلاغ، لطیفه نیست. تو که جربزه و بال پریدن نداشتی، غلط کردی که از پریدن حرف زدی. داستان آن کلاغی که داشت در سیبری پرواز می‌کرد، یادت هست؟ نتیجه اخلاقی سوم چی؟ آها!

‌خیلی خوب! سرکوفت‌هایت را زدی!؟ دق دلی‌ات تمام شد؟ حالا بگذار من هم بگویم. اصلاً همه‌اش حماقت و تقصیر من. قصور هم نه؛ تقصیر. اما بگذار بگویم. بگذار حرف بزنم. از تحقیر بگویم. از رؤیایی که بدل به عذاب شده است. از دوره و زمانه‌ای که زمانی از زیبایی به خواب می‌مانست و اکنون از شدت عذاب، به واقعیت شبیه نیست؛ کابوس شده است. بگذار بگویم که به جرم فاش‌گویی در یک دادگاه نظامی صحرایی، غیاباً محاکمه‌ام کرده‌اند و به اعدام با اعمال شاقه محکوم شده‌ام. ای لعنت به هر چه نان شب و خرج و مخارج زندگی است. ای لعنت به هر چه عشق و دلدادگی است. ای لعنت به تو که دلی را نمی‌توانی بشکنی.

‌آقای پیچیده! آقای سخت! آقای سنگ! مغرور از-خود-راضی! دیدی که چه آسان دل می‌شکستی و تحقیر می‌کردی و دور می‌انداختی؟ این هم از هم‌آوردت! بفرما! می‌بینی؟ بگذار حقیقتی را فاش کنم.
می‌دانی چرا این قدر راحت طولش می‌دادی؟ چون از بازگشتن می‌ترسیدی.
می‌دانی چرا از بازگشتن می‌ترسیدی؟ چون می‌دانستی که تاب آن نگاه و لحن و رفتار ملامت‌بار را نداری.
می‌دانی چرا آن موقع برگشتی؟ چون می‌دانستی با آن وضع تأسف‌بار، می‌توانی مظلوم‌نمایی کنی و از ملامت در امان باشی.
می‌دانی چرا اکنون برای فرار بی‌تابی می‌کنی؟ چون تیرهای ترکشت به پایان رسیده و دیگر حقه‌ای به آستین نداری.
می‌دانم. تو برای ملامت شدن هم به جای خودت، لوّام را ملامت می‌کنی. فکر می‌کنی که تو تمام سعی‌ات را کرده‌ای و نوزده، دیگر ملامت و تأسف ندارد. اما شرمنده‌ام جناب پروفسور کمال‌گرا. یکی هست که از تو هم کمال‌گراتر است و خودت خوب می‌دانی. از معیارهای دوگانه هم حرف نزن. تو را اگر یکی ملامت می‌کند، دیگری را دو نفر دارند ملامت می‌کنند؛ اولی‌اش خود حضرت عالی.

‌آری! می‌دانم. این خطوط بالا را جز خودم، حتی یک نفر دیگر در این دنیا نیست که بتواند بخواند و رمزگشایی کند. چه کنم؟ خودسانسوری است دیگر. من هم دارم به پایان می‌رسم. روی اسب مرده‌ای (که خودم می‌دانستم شانس پیروزی ندارد) شرط بستم و بعد، نتوانستم کنار بکشم. حالا هم افتاده‌ام گوشه رینگ و از چپ و راست دارم مشت می‌خورم. حالا باید سکوت کنم و مشت بخورم. نه سرافرازی فاش‌گویان برایم مانده است و نه مزایای سازش‌کاران. این داستان هم به زودی به خنده‌دارترین وضع ممکن به پایان می‌رسد و کسی حتی برایم دل هم نخواهد سوزاند. شایسته چیزی بیش از این هم نیستم.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم