یکشنبه ۸ دیماه ۱۳۸۷
خاطرات یک مشمول: از معاینه تا نوبت کمیسیون پزشکی
یکشنبه هفته پیش: دفعه قبل گفتم که برای یکشنبه این هفته در بیمارستان لبافینژاد نوبت گرفته بودم که جدای از نظاموظیفه، خودم هم بروم این دو چشم کور را نشان دکتر بدهم تا ببینیم چه خاکی میشود به سرشان ریخت.
البته واضح و مبرهن است که نوبت گرفتن به این معنی نیست که بروی و بنشینی تا نوبتت شود. بلکه باید هشت بار پلهها را بالا و پایین بروی، در شش صف بایستی و دست آخر سه ساعت بنشینی تا نوبتت شود. شماره پروندهات را هم همان اول به مسئولش بدهی تا قبل از اینکه نوبتت بشود، پروندهات را پیدا کنند و بیاورند.
ساعت از ۱۲ گذشته بود و داشت نوبتم میشد؛ اما این پرونده عهد دقیانوس (یا به قول مسئولش: عهد شاه سلطان بوق) من پیدا نشد که نشد که نشد. خیلی راحت میگویند که نمیتوانیم پروندهات را پیدا کنیم. دکتر مربوطه هم میگوید: «بدون پرونده، جواب سلامت را هم نمیدهم؛ چه برسد به معاینه. برو از اول پرونده تشکیل بده.»
به دکتر میگویم که پروندهام شامل پنج تا عمل و هزار و یک برگه است. آخرین بار، خودم پنج سال قبل تحویلتان دادم. فقط شانهای بالا میاندازد و میرود.
یک نفر برای معاینه نظاموظیفه آمده است و میگوید ۱۰ روز است دارد میآید و میرود تا فقط راهش بدهند. آخر در این بیمارستان لبافینژاد برای تشکیل پرونده باید «نوبت بار اول» بگیری. این گرفتن نوبت بار اول هم با کلی صف و «لیستمان برای امروز تکمیل شده» و غیره همراه است و دو هفته دوندگی دارد.
از سر ناچاری، دوباره برای یک هفته بعد نوبت میگیرم. خانم مهربان مسئول امور عمومی هم اسم و شماره پروندهام را میگیرد و میگوید یک روز قبل زنگ بزن تا بسپرم بگردند پروندهات را پیدا کنند. من را یاد آقای خورشاهی، مسئول امور عمومی دانشکده (مهندسی دانشگاه فردوسی) میاندازد که واقعاً مرد شریفی بود.
دوشنبه هفته پیش: ساعت ۱۱ صبح، پستچی نامهی نظاموظیفه را میآورد که معرفینامه من به بیمارستان برای معاینه است؛ البته بیمارستان لقمان و نه لبافینژاد. پیش خودم میگویم بدبخت شدم. حالا باید واقعاً دو هفته بدوم که در بیمارستان لقمان پرونده تشکیل بدهم و تازه ممکن است پروندهام در لبافینژاد را هم بخواهند.
ظهر شده و به زودی بخشهای اصلی بیمارستان تعطیل میشوند. اما محض اطلاع پیدا کردن از فرآیند پذیرش گرفتن در بیمارستان، شال و کلاه میکنم و به سمت بیمارستان راه میافتم. نمیخواهم فردا بروم و بفهمم که فلان مدرک را هم باید بیاورم یا فلان ساعت باید میآمدم و نوبت میگرفتم.
باز پاییز و زمستان است. وارونگی اتفاق افتاده و هوای تهران به طرز وحشتناکی کثیف است. وقتی از خانه بیرون میآیی، فکر میکنی داری دم لوله اگزوز یک کامیون نفس میکشی. تازه اینجا که خوب است. بیمارستان لقمان درست مرکز شهر است. خدا رحم کند.
ساعت نزدیک یک بعدازظهر است که به بیمارستان لقمان میرسم. معلوم میشود اینجا برای معاینه شدن، نیازی به پرونده و دنگ و فنگهای لبافینژاد نیست. پرسان پرسان میروم تا پذیرش میگوید که نوبتهای معاینه چشمپزشک برای امروز پر شده است. برو ببین حاضر است امروز ویزیتت کند یا برای فردا نوبت بدهم.
به نسبت لبافینژاد، لقمان خیلی محقر است و انگار همین یک متخصص چشم را هم دارد. از دبدبه و کبکبه و صفهای آنجا هم خبری نیست. در اتاق باز است. دکتر دارد آخرین مریض را میبیند. داخل میروم و به منشی دکتر میگویم: نظاموظیفه برای معاینه به این بیمارستان معرفیام کرده است. میخواهم ببینم آقای دکتر میتواند امروز مرا ببیند یا نه.
دکتر از پشت پرده میپرسد: ساعت یک است. تازه الان آمدهای؟
- نامه دو ساعت پیش رسید. تا راه افتادم و رسیدم، ساعت یک شد.
- برای امروز که نمیشود. باید قطره بریزم و طول میکشد. برو فردا بیا
- مورد من فرق میکند. آبمروارید عملشده است. قطره نمیخواهد.
از پشت پرده بیرون میآید و میگوید: «تو که میدانی قطره نمیخواهد، خودت هم فرم را پر کن.»
البته قصد جسارت نداشتم. شما بهتر میدانید. ولی دکتر میگفت چون آبمروارید عملشده است، نیازی به قطره ریختن نیست.
لبخندی میزند و به منشیاش میگوید که بنویسد. کاغذ نوبت را به من میدهد و میگوید: «بدو برو پذیرش و صندوق و زود برگرد.»
به سرعت برق و باد تا پذیرش و صندوق میروم و برمیگردم. مثل دکتر قبلی، ۱۰ ثانیه به هر چشمم نگاه میکند و باز هم یادآوری میکند که چشم چپ، لیزر شده و چشم راست نه. از دهانم در میرود که این چشم چپ لیزر دیده از چشم راست لیزر ندیده هم کورتر است. دکتر میگوید: «انگار قطره لازم داری.» دستم را بالا میبرم و میگویم حرفم را پس میگیرم و اصلاً منظوری نداشتم.
یک دقیقه بعد، دکتر نتیجه معاینات را مینویسد و میگوید ببر دفتر رییس بیمارستان.
رییس بیمارستان امضا میکند؛ دبیرخانه هم شماره میزند؛ داخل پاکت میگذارد؛ پلمپ میکند و نامه را به دستم میدهد. تقریباً باورم نمیشود. معرفینامهی بیمارستان که قرار بود ۲۰ روزه بیاید، یکهفتهای آمد و کل فرآیند معاینه در بیمارستان به جای ۲۰ روز، در عرض سه چهار ساعت انجام شد.
حالا با داشتن این نامه، ایستگاه بعدی معاونت وظیفه عمومی در میان سپاه است.
سهشنبه هفته پیش: هوا از دیروز هم بدتر است. نمیدانم ما چه شکلی داریم این دود را به جای هوا تنفس میکنیم. به میدان سپاه که میرسم، مرا به سالن سه، اتاق پنج ارجاع میدهند. خودم هم نمیدانم آنجا چه خبر است یا چه خبر باید باشد.
وقتی پرسان پرسان به صف طولانی پشت در اتاق پنج سالن سه میرسم، تازه میفهمم اینجا یک نفر نشسته که مشخصات شما را در کامپیوتر وارد میکند و سابقه خدمتی شما (در مورد من: معافیت تحصیلی دوران دانشگاه) را در فرم شماره یک دفترچه آماده به خدمت ثبت میکند و برای مهر و امضا به اتاق دیگری ارجاع میدهد که آنجا یک درجهدار وظیفه نشسته است که فقط مهر بزند. (تا حالا چیزی در مورد شغل کاذب شنیدهاید؟ درباره بروکراسی خندهدار چه؟)
نکته: عزیزان من
شما اشتباه اکثر افراد حاضر در آن صف را نکنید و تا وقتی لازم نشده، برای پر کردن این فرم شماره یک راه نیفتید بروید میدان سپاه. بدون پر کردن این فرم هم میتوانید مدارکتان را تحویل پلیس+۱۰ بدهید. این کار را میتوانید بگذارید در آخرین مرحله انجام بدهید.
این معاونت عریض و طویل وظیفه عمومی، مصداق بارز یک ساختار با پیچیدگی معماگونه برای ارباب رجوع و البته یک سیستم ناکارآمد است. رسماً باید حدس بزنید که کجا باید بروید و کدام کار را انجام بدهید و ترتیب انجام کارها کدام است و مرحله بعدی چیست.
جالبترش اینجاست که نه تنها کسی برای راهنمایی نیست، بلکه انگار کلاً کسی نمیداند اینجا چه خبر است.
تقریباً بر اساس تصادف و حدس و گمان میفهمم که ایستگاه بعدی، ساختمان شورای پزشکی است. یک سرباز دم در آن ایستاده که مردم را راه ندهد. آخر هم نفهمیدم چرا. اما کلی طول کشید تا به او بقبولانم که من را باید راه بدهد. چون من کار دارم و کارم را آن داخل انجام میدهند.
بماند که همان داخل هم باید کلی دور خودم بچرخم تا بفهمم باید مدارکم را تحویل بدهم تا نوبت کمیسیون پزشکی بگیرم. یک بار هم مجبور میشوم برای خریدن یک عدد پوشه، از ساختمان خارج بشوم و موقع برگشتن، دوباره باید فرآیند اقناع نگهبان دم در را طی کرد.
در صف میایستم و تا نوبتم شود، با بقیه حرف میزنم. از قرار معلوم، حتی اگر کمیسیون هم تأیید کند، راهی طولانی تا گرفتن کارت معافیت هست. تازه اگر تأیید کند.
نوبتم میشود. همه مدارکم، از کپی شناسنامه گرفته تا فیش واریز هزینه کمیسیون را تحویل میدهم. اکثرش را برمیگرداند و برای ساعت هشت صبح دوشنبه ۲۳ دی نوبت میدهد که برای جلسه کمیسیون بروم.
صبح آمدهام و تا این نوبت را بگیرم، ظهر شده است. نمنم باران شروع شده و هوای شهر دارد قابل تنفس میشود.
یادداشتهای شما:
امیدوارم معافی رو هرچی زودتر بگیری و از این بساط خلاص شی. مواظب چشم هات هم باش. :)
[ خورشيد ] | [یکشنبه، ۸ دیماه ۱۳۸۷، ۱۱:۰۳ بعدازظهر ]اگر برای این کارت معافیت یک سال هم دوندگی کنی و به دستش بیاری باز یک سال جلویی. چون ملت قریب دو سال می رن سربازی. به این می گن دیدن نیمه پر لیوان :)
[ میم نون ] | [دوشنبه، ۹ دیماه ۱۳۸۷، ۰:۱۳ صبح ]وااااای منم یه جورایی بهات همدردم . منم برای معاوفیت چشم اقدام کردم . نصف این بدبختیها رو هم تا حالا کشیدم . پدرم در اومد از بس که رفتم نیذون سپاه و برگشتم . الانم تازه بعد از کلی دوندگی یه نامه معرفی به بیمارستان رسول اکرم به من دادن . چند روز پیش رفتم بیمارستان رسول اکرم اونجا هم به من نوبت معاینه 1 ماه دیگه رو دادن و نمیدونی وقتی اینو گفت بهم چه حالی شدم . فقط همینو بگم که اون لحظه قابلیت اینو داشتم که برم کل نظام وظیفه میدان سپاه رو به آتیش بکشم . دیگه نا نداشتم حتی برم با دکتر یا کس دیگه ای تو اون بیمارستان خراب شده چونه بزنم که نوبتم رو بندازن جلوتر . خلاصه الان در انتظارم تا 15 بهمن بشه و دکتر تشریف بیارن و من برن معاینه . تا زه بعدش باید برم کمیسیون و ... . جدا این نظام وظیفه آشغال ترین و مزخرف ترین سازمانی هست که تا حالا دیدم . دقیقا همینجوری هست که گفتی ، اونجا هیچ کس اصلا نمیدونه که چه خبره .
الانم با خودم نشستم حساب کردم دیدم تو این مدت که این عوضیها من و سر کار گزاشتن بهترش اینه که برم دنبال کار بگردم و مشغول بشم . لعنت به این سربازی مزخرف . هنوز مثل 1000 سال پیش باید سربازی اجباری باشه اونم به این شیوه مزخرف .
راستی خبر نداری که برای معافیت یه فوق لیسانس شماره چشمها باید چند باشه ؟ :-(
میترسم اینهمه دوندگی کنم آخرش هم معافم نکنن . :-(