جمعه ۵ تیرماه ۱۳۸۸
ایران، مایکل جکسون و سیانان
سریال «Boston Legal» یکی از مجموعههای تلویزیونی مورد علاقه من است که داستان حاشیه و متن یک مؤسسه حقوقی و وکلای مشغول در آن را روایت میکند.
در یکی از قسمتهای این سریال، دو دانشآموز از مدیر مدرسهشان به دلیل بستن دسترسی به یک کانال تلویزیونی خاص، شکایت کرده بودند.
مدیر مدرسه در دادگاه گفت که این شبکه خبری دست راستی، نفرت و تعصب نژادی را ترویج میدهد و او به همین خاطر دسترسی به این کانال را ناممکن کرده است.
وکیل دو دانشآموز در دفاعیهاش به سادگی اشاره کرد که شبکههای خبری هم یک فعالیت اقتصادی (بیزنس) هستند و چیزی را تولید میکنند که مخاطبانشان میخواهند (نقل به مضمون)
اینکه دو هفته وضعیت ایران پس از انتخابات به موضوع اصلی سیانان و چند شبکه خبری بینالمللی دیگر تبدیل میشود، جای خوشحالی است. اینکه در این مدت هر موقع سیانان را نگاه میکردیم، عکس و تصویر و خبر و بحث راجع به ایران میدیدیم و دیگر مانند قبل نبود که فقط مسائل هستهای و فرمایشهای سران دولت بتواند نام ایران را به سیانان ببرد، مایه خشنودی است.
اما به محض انتشار خبرهایی پیرامون انتقال مایکل جکسون به بیمارستان و سپس مرگ وی، ناگهان این شبکهها با چنان شور و حرارتی به این موضوع پرداختند که تا چند روز یا حتی چند ساعت قبل داشتند مناقشه انتخاباتی ایران را دنبال میکردند. حتی میشود گفت که مایکل جکسون، صحنه را از ایران ربود و چشمها را به سمت خودش منحرف کرد. جالب آنکه انگار مرگ این ستاره پیشین، همان قدر پیچ و خم و زاویههای متفاوت دارد که داستان ایران داشت و وقت برنامهها هم کامل پر میشود!
بگذارید چند روز به عقب برگردیم. حدود یک هفته قبل، ویدیویی ۱۶ ثانیهای در یوتیوب منتشر شد که در آن، یک نماینده مجلس سنای آمریکا به یکی از فرماندهان ارتش این کشور میگفت: «میشود به جای خانم، من را سناتور صدا کنید!؟»
آن وقت در برنامه «اتاق وضعیت» سیانان، به قول خودشان «بهترین گروه تحلیلگران سیاسی در تلویزیون» را جمع کرده بودند و ۱۶ دقیقه داشتند در مورد این یک جمله، بحث و تحلیل میکردند! جای جان استیوارت خالی که کمی این حرکت را تحسین کند.
راستش فکر میکنم حق با همان وکیلی بود که حرفهایش را نقل کردم. اگر خبر داغی نباشد، شبکههای خبری بینندهای نخواهند داشت. آنها مجبورند از هر مورد کوچک و بزرگی، یک موضوع داغ بسازند و بینندگانش را تشویق و تهییج کنند تا به پیگیری آن مسأله بپردازند تا مخاطب فعلیشان را حفظ و تغذیه کنند و به تعداد بینندگان بیفزایند.
من نگاهی سیاه و سفید به این پوشش خبری ندارم و معتقد نیستم که فقط جوسازی برای مقاصد تجاری یا پروپاگاندا است؛ اما دست کم باید اذعان کرد که شبکههای خبری از این داستانها سود هم میبرند.
مایه تأسف است؛ اما این واقعیت را نمیشود انکار کرد که حیات رسانه و روزنامهنگار به مناقشه بند است.
لینک مطلب در بالاترین
دوشنبه ۱ تیرماه ۱۳۸۸
برای او که نامش ندا بود
لعنت بر اینترنت؛ لعنت بر فیسبوک؛ لعنت بر لینک؛ لعنت بر یوتیوب؛ لعنت بر ویدیو؛ لعنت بر ...
لعنت بر منی که میآیم به سراغ اینترنت و وارد فیسبوک میشوم و روی یک لینک کلیک میکنم و به یوتیوب میروم و یکباره فاجعهای را میبینم که جلوی چشمهایم اتفاق نیفتاده؛ اما انگاری که آنجا بودهام و دیدهام.
ندا نترس
ندا نترس
ندا نترس
ندا بمون
ندا بمون
ندا وای ...
فقط شوک نیست؛ تنها دلپیچه نیست؛ به تهوع، به ترس، به بیخوابی، به دلآشوب شدن هم منحصر نمیشود. آن نگاه، آن آخرین نگاه، آن چشمهای باز مانده، آن مردمکهای گشادی که انگاری به تو زل زدهاند، خبر از رخ دادن فاجعهای میدهند که انگار تو هم در آن شریکی.
سنگینی یک نگاه را تا به امروز (یا که دیروز) اینگونه بر گرده خود احساس نکرده بودم. نگاهی که نفست را بند میآورد و با تو تا مرز فروپاشیات همراه میشود. مسأله تنها دلآشفتگی و بیخوابی و سرما و حیرت نیست؛ داستان زندگی یک آدمیزاد، یک انسان، ناغافل جلوی چشمانت به پایان میرسد و میمیرد.
تو میگویی و من مینویسم «میمیرد» اما هیچ کداممان شاید نمیفهمیم که چه حادثهی تلخ، چه ضایعه، چه مصیبت، چه فاجعه و چه بلایی در پشت این واژه پناه گرفته است.
میدانی!؟ میتوانیم اعداد را جمع بزنیم. بگوییم هشت و ده و نوزده و ... سر جمع میشود دهها نفر. میتوانیم این اعداد کشتهها را جمع کنیم تا به گمان خودمان به عمق فاجعه پی ببریم. اما این شیوه، فقط به درد آمار و تاریخنویسی و خبرنگاری میخورد.
حکایت روآن اتکینسون (مستر بین) است که وقتی خوابش نمیبرد، تصمیم گرفت گوسفندهای یک عکس را بشمرد. تعداد گوسفندهای یک سطر و یک ستون را شمرد؛ دو عدد را در هم ضرب کرد و از دیدن نتیجه (و تعداد کل گوسفندهایی که شمرده بود) شگفتزده شد و به خواب رفت.
ما هم اگر فکر کنیم با جمع و تفریق اعداد میتوانیم بفهمیم که چه مصیبتی دارد رخ میدهد، به بیراههای رفتهایم که با انسانیت آدمها در تواتر است.
گاهی واژگان برای توصیف که هیچ، برای خیال و قیاس و گمان و فهم و وهم هم درمیمانند. ای کاش هر کس سلاح به دست میگیرد، چهل ثانیه از عمرش را برای دیدن آن لحظات آخر زندگی آن دختر صرف میکرد؛ دختری که نامش ندا بود.
نمیدانم چندمین بار است که میگویم یا مینویسم: مرگ یک انسان، یک فاجعه است؛ مرگ یک میلیون انسان، یک آمار
اگر هنوز هم باور نمیکنید، ثانیههای پایانی عمر ندا را ببینید.
لینک مطلب در بالاترین
پینوشت: متأسفانه مجبور شدم تعدادی از نظرهای توهینآمیز را حذف یا ویرایش کنم. بابت این مسأله ناخوشایند عذر میخواهم.
پنجشنبه ۲۱ خردادماه ۱۳۸۸
به سوی فرومایگی
فارغ از هر نتیجهای که روز جمعه رقم بخورد، دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری از جهاتی یک گام به جلو در مسیر شکلگیری جامعه مدنی بود. اینکه مردمی در میدانها و خیابانهای شهر جمع شوند و با یکدیگر گفت و گو کنند و به بحث درباره عملکرد گذشته و برنامه آینده کاندیداها بپردازند، صحنهای آشنا و تکراری نبود؛ بلکه پدیده نویی بود که میشود آن را نشانهای از بلوغ یا دست کم رشد جامعه در نظر گرفت. شاید با اندکی خوشبینی بشود گفت که داریم از جامعهای تودهوار فاصله میگیریم و میخواهیم نه بر اساس احساسات، که از روی عقلانیت و محاسبهگری انتخاب کنیم.
اما هر چه به موعد برگزاری انتخابات و ۲۲ خرداد نزدیکتر شدیم، اینگونه بحثها کمرنگ و کمرنگتر شد. گرچه تعداد شهروندانی که تجمع میکردند، بیشتر میشد، اما اجتماع آنها نه برای مباحثه، که به منظور شعار دادن له یا علیه کاندیداها شکل میگرفت. گویی که به مانند طرفداران یک تیم ورزشی، آنها نمیخواستند با دلیل جانب شخصی را بگیرند؛ بلکه طرفداری آنها از یک نامزد، علاقهای قلبی و بیدلیل بود که برایش توجیه میآوردند؛ رقیب را به بدترین شکل ممکن به سخره میگرفتند و رقابت شعاری جایگزین استدلال شده بود.
اگر بخواهیم به همین برهه زمانی کوتاه نگاه کنیم، میشود گفت که از زمان مناظره بین محمود احمدینژاد و میرحسین موسوی، این تغییر رویه سرعت گرفت. اگر هم به دنبال یافتن کسی برای انداختن تقصیرات به گردن او باشیم، میتوانیم احمدینژاد را مقصر قلمداد کنیم. میتوانیم بگوییم که او بود که رقابتهای انتخاباتی را وجههای دراماتیک داد و (از دید خودش) به داستان نبرد خیر و شر تبدیل کرد؛ خودش را در مقام قهرمان خوب داستان نشاند که دست خالی به جنگ «آدم بد»هایی آمده است که عده و عـُدهای به مراتب فزونتر دارند و از هزار و یک جور قدرتهای طبیعی و فرا-طبیعی سود میبرند.
در مقابل، طبیعی بود که هواداران رقبا هم این داستان را به نحو دیگری روایت کنند و او را در نقش منفی داستان ببینند که با برخورداری از انواع و اقسام امکانات، جنگی کاملاً نابرابر راه انداخته است؛ اما باز هم خود را به مظلومیت میزند و «ننه من غریبم»بازی در میآورد.
سوای آنکه کدام یک از این دو دیدگاه درست (یا لااقل درستتر) باشد، مسأله این است که با تغییر نوع رقابت از «انتخاب بهتر» به «جدال حیثیتی طرفداران دو باشگاه» دیگر انتظار ادامه احتجاج و مباحثه عقلانی، انتظاری نابجا و بیهوده بود. طبیعی بود که کار به صورت رقابت دو اردوگاه از طریق شعارهای متعصبانه و بعضاً کودکانه بکشد؛ یکی بگوید شمشیر من تیزتر است و دیگری بگوید گرز من سنگینتر است.
در میان همین شعار دادنها، اینکه محبوبترین شعار «ایول ایوله ایول .... فلانی یله ایول» است، در کنار شنیدن شعارهای تمسخرآمیز، هتاکانه و اصطلاحاً «استادیومی» میتواند نشانی از سمت و سوی حرکت فرهنگ (یا دست کم مُد) یک جامعه باشد.
شاید تا همین چند سال قبل، گرفتن ژست روشنفکری و تلاش برای گفتار و رفتار روشنفکرمآبانه و در یک کلام «روشنفکرنمایی» مُد بود. اما این چند سال، نشانههایی از گرایش به سمت منش رفتار طبقات فرودست (به لحاظ فرهنگی) و در اصطلاح عامیانه آن «لات بودن» بسیار دیده میشود.
میشود اینگونه گفت که مردم جامعه، بویژه طبقه متوسط و جوانان دانشجویی که تا چند سال قبل، «روشنفکری» را «ارزش» میشمردند، اکنون «فرومایگی» (لمپنیسم) را «ارزش» تلقی میکنند و به آن میبالند.
این اتفاق، وقتی قابل تعمقتر میشود که آن را کنار لاغرتر شدن طبقه متوسط جامعه (و نیز طبقه مذهبی سنتی آن) و فربهتر شدن طبقه فرودست شهرنشین بگذاریم.
دلایل چنین گرایشی را بهتر است از جامعهشناسان پرسید؛ اما نمیشود نقش برخی سیاستگزاران و دولتمردان را در گسترش و ترویج این جابهجایی ارزشها نادیده گرفت یا انکار کرد. وقتی مسعود دهنمکی و «اخراجیها» تحسین و تکریم میشوند و ادبیات رییسجمهور کشور با عبارات و جملاتی چون «قدر برغاله هم نمیفهمن» «از کی اومدین؟» «کی خسته است؟» «گوششون رو میپیچونم» و «وزیر رو تو لوله میکنم» شکل میگیرد و در تازهترین نمونه، محمود احمدینژاد پیش چشم دهها میلیون ایرانی از رقیب انتخاباتیاش با آن لحن میپرسد «بگــم؟ ... بگــم!؟» شاید طبیعی باشد که میل به سمت «فرومایگی» و «فرومایگان» بیشتر و بیشتر شود.
دوشنبه ۱۸ خردادماه ۱۳۸۸
دو دو تا، چند تا خواهد شد!؟
«اصلاً سه برابر وقت من به ایشان بدهید؛ بیاید اینجا؛ هر چه دروغ دلش میخواهد، بگوید.»
پنج دقیقه پایانی مناظره میرحسین موسوی و مهدی کروبی، از آن لحظاتی بود که تا مدتها در خاطر خواهد ماند. شاید اگر مجری درباره حق نامزد غایب برای پاسخگویی تذکر نمیداد، چنین لحظهای خلق نمیشد. اما مجری چنین گفت تا موسوی از کوره در برود و صحبتهایش را چنین تمام کند: «ای مردم ... بدانید که این نمودارها را بالا و پایین میکنند تا شما را گول بزنند و نقش مار میکشند تا سعی کنند شما را به بیراهه ببرند» و مانند مناظره با احمدینژاد، در اوج به پایان برسد.
راستش وقتی ایده مناظره مطرح شد، فکر میکردم با تعارفات معمول در سیاست ایرانی، این مناظرهها به گفت و گوهایی معمول و کسلکننده از نوع میزگردهای انتخاباتی سال ۷۶ بدل شوند. مناظره پر از تأیید کروبی و رضایی هم به این گمان دامن زد.
اما ۱۰ دقیقه ابتدایی دومین مناظره و صحبتهای آتشین و غیر منتظره احمدینژاد نشان داد که حداقل وقتی او یک پای بحث باشد، از مذاکره خبری نیست و جنگ به راه میافتد؛ چنانکه در مناظره چهارم و پنجم هم اتفاق افتاد. گرچه احمدینژاد در مناظره پنجم حضور فیزیکی نداشت، اما تقریباً هر چه بود، بحث از احمدینژاد و دولتش بود.
«یکی از مشکلات ما است که با یک پدیده واقعاً شگفتآوری مواجه هستیم که میتواند در برابر مردم به دوربین نگاه کند و بگوید سفید، سیاه است. هزار را بگوید دو هزار؛ دو ضربدر دو را بگوید چهار نمیشود، میشود ۱۰»
مناظره یکشنبهشب برای اکثر منتقدان داخلی محمود احمدینژاد بسیار دلچسب بود. چرا که میرحسین موسوی دست روی نکتهای گذاشت که مهمترین انتقاد آنها به آقای رییسجمهور بوده است؛ انتقادی که هیچ وقت در این چهار سال به این صراحت در رسانههای کشور مطرح نشده بود: «دروغگویی»
صحبتهای موسوی در این مناظره، نعمت و در عین حال معضلی برای روزنامهنگاران است. صحبتهای وی، پر بود از جملاتی که جان میدهند برای تیتر شدن؛ آن قدر که انتخاب یک جمله از بین آنها سخت خواهد بود. اما قطعاً به-یاد-ماندنیترین جمله کروبی، این بود: «ایشان که از کارشناسی ارشد دم میزند، بین روزنامه اعتماد و روزنامه اعتماد ملی فرق نگذاشته است.»
اگر موسوی رییسجمهور شود، بدون شک باید خود را مدیون مهدی کروبی بداند. چرا که کروبی میتوانست با تمرکز بر روی میرحسین موسوی و مشی محافظهکارانه او، بخشی از آرای هواداران اصلاحطلب او را به سوی خود جلب کند؛ چیزی که پیشتر موجبات نگرانی برخی حامیان موسوی را هم فراهم آورده بود. اما هر دو نامزد به خوبی درک کرده بودند که معادله انتخابات، نه دوگانهای از جنس کروبی-موسوی، که تقابلی میان حفظ وضع موجود یا تغییر آن شده است؛ دوگانهای که از قضا خود احمدینژاد هم به آن به شدت دامن زد.
این بود که نه کروبی بازنده این مناظره لقب گرفت و نه موسوی؛ بلکه با دفاعیات این دو از خودشان و انتقادات صریحشان از احمدینژاد، رییس دولت نهم به ناکام مناظره پنجم تبدیل شد.
«خجالت نمیکشد که در مقابل بنده به صورت بازی، مدام عکس خانم بنده را نشان میدهد.»
در این دو سه روز، چند باری این شایعه را شنیده بودم که احمدینژاد در طول مناظرهاش با موسوی، مدام عکس زهرا رهنورد را به وی نشان میداده و به نوعی او را تهدید میکرده است؛ اما باور نمیکردم و ساختگیاش میپنداشتم. اما وقتی مهندس موسوی در آن پنج دقیقه توفانی آخر، این جمله را بر زبان آورد، واقعاً حیرت کردم که چگونه ممکن است رییسجمهور کشور در مناظره انتخاباتی زنده، دست به چنین اعمالی بزند؛ کافی بود لحظهای کارگردان این صحنه را به تصویر بکشد تا دنیا روی سر آقای رییس خراب شود.
اشاره موسوی به تغییر تعرفه واردات شکر در کنار زیر سؤال بردن منبع هزینههای انتخاباتی محمود احمدینژاد، اگرچه برای مخاطب عام چندان معنی خاصی نداشت، اما برای افراد پیگیر، اشارهای کاملاً واضح بود. آخر سالهاست که شایعاتی پیرامون رابطه پدر معنوی دولت نهم و مافیای شکر به گوش میرسد.
«به من تهمت زدند که در زمان بنده کراواتها را میبریدند؛ در حالی که گروههایی که امروز سر کار هستند، باقیمانده همان کسانی هستند که این کارها را میکردند و فرمان هشتمادهای امام صادر شد تا جلوی آنها را بگیرد.»
شاید کروبی و موسوی نمیتوانستند تصور یا توقع مناظرهای بهتر از این را داشته باشند و مخصوصاً هواداران موسوی هم بسیار امیدوار شدند که توانستهاند بار دیگر به بازی برگردند.
اما احمدینژاد در همین چند روز نشان داده که او و مشاوران تبلیغاتیاش (که بعید میدانم کسانی مثل جوانفکر و ثمره هاشمی باشند) کارشان را خیلی خوب بلدند و رقبا نباید بازی را تمامشده فرض کنند؛ چرا که محمود احمدینژاد هنوز یک مناظره با محسن رضایی و نیز مباحثهای یکساعته با کارشناسان در پیش دارد که میتواند بار دیگر کفه ترازو را به سود خودش سنگین کند.
پلیس امشب میدان ولیعصر را بسته بود. نه به مردم، نه به موتورسواران و نه به خودروها اجازه نزدیک شدن به میدان را هم نمیداد. هر چند که خبری از پلیس ضد شورش نبود؛ اما تا کنون این همه افسر نیروی انتظامی را یکجا در سطح شهر ندیده بودم. تاکسیها و مسافرکشها هم با دیدن حضور پررنگ پلیس، درست مانند سرمایه که از ناامنی فرار میکنند، ناپدید شده بودند. زیر باران عجیب، دو ساعت پیادهروی کردم تا به خانه برسم.
بین راه، خانوادهای سوار بر ترک یک موتوسیکلت از کنارم عبور میکردند. پدر خانواده میپرسید: «دو دو تا؟» و همسر و دو فرزندش پاسخ میدادند: «۱۰ تا.»
با خودم فکر کردم هنوز باید دو روز صبر کنیم. احمدینژاد با قیافهای مظلومانه، اگر نگوید «به ملت ایران گفتند دروغ میگویی» حتماً خواهد گفت: «به خادم ملت ایران گفتند دروغگو.» حتی بعید نیست ثابت کند میزان حقیقی دو ضربدر دو همان ۱۰ است.
لینک مطلب در بالاترین
یکشنبه ۱۷ خردادماه ۱۳۸۸
توهم «کارشناسی ارشد» یک رییسجمهور
همان طور که میشد حدس زد، باز هم حریف احمدینژاد در مناظره نتوانست بر او غلبه کند. البته همه بینندگان مناظره مهدی کروبی و محمود احمدینژاد، رأی به برتری احمدینژاد نخواهند داد؛ چنانکه در مورد برنده مناظره احمدینژاد و موسوی هم نظرات متفاوتی وجود داشت. اما دست کم در هر دو این مناظرهها، رقیبان احمدینژاد نتوانستند اکثر مخاطبان از قشرها و گرایشهای مختلف را قانع کنند که بر وی برتری یافتهاند.
در مناظره دوم احمدینژاد، مشخص بود که او به خوبی از مناظره نخستینش با میرحسین موسوی درس گرفته است. او وسط صحبتهای رقیبش نمیپرید و کمک کرد تصویر فردی «قانونشکن» از مهدی کروبی در ذهن مخاطبان شکل بگیرد؛ فردی که به وقت خود قانع نیست و به میان صحبتهای طرف مقابل میپرد.
همچنین احمدینژاد، سرمست از نتایج نظرسنجیها، این بار از عصبانیت به دور بود و آمار و ارقام و نمودار رو میکرد؛ کاری که حریفان میتوانستند، اما نکردند.
تاکتیک آقای احمدینژاد در مصاحبهها به مناظرهها هم کشیده است. او سؤال را با سؤال پاسخ میدهد و عملاً خود را در مقام مستنطق و دادستان مظلوم و معصومی میبیند که به بازجویی طرف مقابلش آمده است. میرحسین موسوی کمتر گرفتار این بازی شد، اما مهدی کروبی (که حتی در خود مناظره هم اشاره کرد مشاورانش این نکته را به او تذکر دادهاند) نتوانست این حربه آقای احمدینژاد را خنثی کند.
به نظرم بزرگترین اشتباه کروبی در این مناظره، مطرح کردن بحث خلیج فارس و شرکت محمود احمدینژاد در اجلاس سران کشورهای عرب بود. مایه تعجب است که مشاوران مهدی کروبی چنین خطایی مرتکب شدند و بین این همه نقطه ضعف، دست روی اتهامی گذاشتند که نادرستی آن اثباتشده است. (معنای آن عبارت، «کشورهای عرب خلیج» است و نه «کشورهای خلیج ...»)
محمود احمدینژاد دائماً دست روی وضع مالی معمولی خود و خانوادهاش میگذارد و به این بهانه به دیگران به جرم «فساد اقتصادی» حمله میکند. شخصاً فکر میکنم مدیری که از ۱۰۰ میلیارد تومان بودجهاش، یک میلیارد تومان را اختلاس کند (به جیب بزند) اما مابقی را درست مدیریت و خرج کند، صدها بار بهتر از مدیری است که ریالی به حساب خودش نمیریزد، اما بودجهاش را هم درست خرج نمیکند.
شاید بهترین مثال برای خوبی و بدی مدیران، مقایسه شهرداری تهران در دو دوره است. بسیاری به غلامحسین کرباسچی و مدیرانش اتهام اختلاس زدند و خود وی حتی به این دلیل به زندان افتاد؛ اما هنوز که هنوز است بسیاری اهالی تهران، از او به نیکی یاد میکنند و معتقدند تهران، فرهنگسراها و بسیاری بزرگراههایش را به او مدیون است.
در مقابل، محمود احمدینژاد ظاهراً ریالی از بودجه تهران را صرف «رفاه خودش» نکرده است. (آن «۳۰۰ میلیارد تومان» هم انگار خرج مبارزات انتخاباتی شده است.) با این همه، استفاده نابجای او از بودجه شهرداری برای کمک به هیأتهای مذهبی و اعطای وام ازدواج، برای خود شهر فایدهای نداشته است.
روش احمدینژاد در شهرداری، با او از بهشت به پاستور هم رفت و نتایجش را هم داریم میبینیم. حتی اگر تمامی اتهامات فساد مالی دولتمردان و نزدیکان آنها بیاساس باشد و کسی از اعضای دولت نهم ریالی اختلاس نکرده باشد، باز هم دلیلی بر درستی کارنامه دولت نیست. آقای احمدینژاد فکر میکند کافی است بودجه کشور را صرف خودت نکنی؛ اما دست در خزانه کشور کردن و پول دادن به مردم شهرها و روستاها یا نامهنویسان یا دانشجویان فلان دانشگاه اشکالی ندارد. از نظر آقای احمدینژاد، مهم این است که دلالان و واسطههای داخلی پورسانت نگیرند؛ اما درآمد میلیارد دلاری سالانه امارات از واسطهگری برای دور زدن تحریمها اشکالی ندارد و نشان از دیپلماسی بیرقیب و کارنامه اقتصادی بینقص دولت دارد. (پیشنهاد میکنم انیمیشنهای آماری ارزیابی عملکرد اقتصادی دولت نهم را ببینید)
اما حرفی که بیش از همه صحبتهای رییس دولت نهم در این مناظره بر من گران آمد، گفتن و تکرار این جمله بود که «رییسجمهور خودش باید کارشناس ارشد باشد» و در همه زمینهها روی نظر کارشناسان، نظر بدهد. (جمله دوم نقل به مضمون)
رییسجمهور کشوری مثل ایران باید در زمینه سیاست داخلی، دیپلماسی، اقتصاد، فرهنگ، آموزش، بهداشت، امنیت، جامعه و ... تصمیم بگیرد. اصلاً تصور وجود فردی که همزمان در همه این زمینهها در حد یک کارشناس معمولی هر یک از آنها متبحر باشد، بسیار سخت است؛ چه برسد به اینکه یک نفر بیاید ادعا کند که در تمامی این حوزهها یک کارشناس زبده و عالیرتبه است.
اتفاقاً مشکل آقای احمدینژاد از همین خودباوری نادرست آغاز میشود. او که با دکترای ترافیک، خود را فیلسوف هم میپندارد، فکر میکند در همه زمینهها از همه کارشناسان بیشتر میداند و میفهمد. ریزش فراوان وزرا و اعضای کابینه دولت نهم در طول این چهار سال هم منبعث از همین نکته است؛ چرا که آقای رییسجمهور، مدیران ارشد را مباشران اوامر و مجریان سیاستهای خود میبیند و نه کارشناسان و سیاستگزاران حوزه فعالیتشان. ثمره آن نگاه هم همین وضعی است که میبینیم.
لینک مطلب در بالاترین
پنجشنبه ۱۴ خردادماه ۱۳۸۸
انقلابی که ۲۷ سال دیر کلید خورد
باید اذعان کرد که محمود احمدینژاد بسیار آمادهتر و بابرنامهتر از میرحسین موسوی به میدان مناظره آمده بود. او استراتژیاش را بر نفی تمامی دولتهای پیشین، قرار دادن موسوی به همراه هاشمی و خاتمی در یک دسته، رحم نکردن به همهی آن به اصطلاح «دانهدرشت»ها، نپذیرفتن هر گونه انتقاد (مخصوصاً به روش معمولش: پاسخ دادن به پرسش با پرسش و به سنگ با کلوخ) و البته مانند همیشه مظلوم نشان دادن خودش در ساختار قدرت بنا کرده بود. الحق والانصاف هم باید گفت که سیاستمدارانه در پیاده کردن استراتژیاش موفق بود؛ اما ...
در برابر احمدینژاد، میرحسین موسوی در مناظره دست خاتمی را در حجب و حیا و فروتنی از پشت بسته بود و حتی مانند اوباما هم رفتار نکرد که در مناظره سومش در برابر حملات مککین، سری به نشان مخالفت تکان میداد و لبخند میزد. او خیلی آرام با چهرهای شاید بیاحساس، سر جایش نشسته بود و گوش میکرد؛ چهرهای که طرفدارانش در آن متانت خواهند دید و مخالفانش انفعال و جواب نداشتن. موسوی اکثر حملات احمدینژاد را هم بیپاسخ گذاشت.
آنچه از این مناظره در خاطر خواهد ماند، حملات بیپرده احمدینژاد به هاشمی رفسنجانی و ناطق نوری و نیز صحنهای است که برگهای با عکس زهرا رهنورد را بیرون آورد و به رخ میرحسین و بینندگان کشید.
در مقابل، نقاط اوج مهندس موسوی به ۱۰ دقیقه آخر برمیگشت. شاید مهمتر از همه، جایی بود که محمود احمدینژاد وسط حرفهای او پرید و میرحسین گفت که همین، نمونهای از قانونگریزی شماست. دفاع موسوی از رهنورد، اشارهاش به شیوه پروندهسازی دولت و نیز غرولندهای احمدینژاد در پایان مناظره که نرسیدن نوبت به او مینالید، از جمله نکاتی است که شاید در ذهن برخی مخاطبان باقی بماند.
بله؛ احمدینژاد ظاهراً بازی مناظره را برد. در برابر هر گلوله، چند موشک پرتاب کرد و از جلوی هر شلیکی هم کنار رفت. اما این کار را به قیمت زیر پا گذاشتن اخلاق و نیز تبر زدن به ریشه و ساقه حکومتی که سه دهه است عنوان مقدس بر خود نهاده، انجام داد. او به سادگی نام برد و نام برد و نام برد؛ اتهام زد و اتهام زد و اتهام زد؛ و پس از همه اینها، پرونده همسر رقیبش را به رخ کشید که چندان با ارزشهای جامعه ایرانی قرابت ندارد.
احمدینژاد برای پیروزی در این «جدال» تقریباً از همه خطوط گذر کرد؛ همه چیز را زیر پا گذاشت و در مایه گذاشتن از هر چه که میتوانست، درنگ نکرد.
شاید همین پردهدریهای احمدینژاد، تنها امید حامیان موسوی باشد که «چیز» گفتنهایش در این مناظره، دست کم مانع شکلگیری تصویر سیاستمداری دارای حضور ذهن کامل میشد.
اپوزیسیون و مخالفان جمهوری اسلامی از این به بعد یک دلیل و سند جدید خواهند داشت: «حتی احمدینژاد هم» میگوید که ۲۷ سال در این کشور «زدند و خوردند و بردند.»
اشتباه میکردیم. یک عمر بود که اشتباه میکردیم. ما فکر میکردیم بهمن سال ۵۷ بود که در این کشور انقلاب شد و نظام جدیدی جایگزین حکومت شاهنشاهی گردید.
اما همگی در اشتباه بودهایم. این تیرماه سال ۸۴ بود که در این کشور انقلاب شد. در ۲۷ سال پیش از آن، عدهای «دزد، رانتخوار و مفسد اقتصادی» کشور را اداره میکردهاند که حتی اختیارات رییسجمهور وقت را از او سلب کرده بودند. حداقل محمود احمدینژاد که چنین میگفت.
احمدینژاد خوب بلد است بازی کند. متهم کردن پیشینیان به رانتخواری، ترفند کارآیی برای حفظ و جلب رأی است. او اگر پیروز شود، میتواند یک تصفیه بزرگ کلید بخورد و جز او و وفادارترین حامیانش، دیگران را از «قطار انقلاب» به بیرون پرت کند. اگر هم شکست بخورد، از او اسطوره خواهند ساخت: افسانه احمدینژاد
سه شنبه ۱۲ خردادماه ۱۳۸۸
انتخاباتی نیست
۱- دو روز است که از میدان ونک رد میشوم و یک صحنه عجیب و نامأنوس میبینم. انگار جای یک چیزی خالی است. بله؛ گشتهای ارشاد غیب شدهاند؛ آن هم درست در آغاز فصل گرما و بدحجابی!
میدان ونک که تا همین چند هفته پیش، در هر چهار سویش ونها و مأموران گشت ارشاد ایستاده بودند، ناگهان از هر گونه امر به معروف و مبارزه با بدحجابی و ... خالی شده است. شرط میبندم هیچ ربطی هم به انتخابات ندارد.
۲- صاحبخانه جوابمان کرد. دیگر توان اجارهنشینی در تهران را نداریم. دوباره باید جل و پلاسمان را جمع کنیم و بعد از ده سال، باز هم به کرج برگردیم. در چهار سال، مساحت آپارتمانی که در آن ساکنیم، دو سوم شده است و رهن و اجارهای که میپردازیم، دو و نیم برابر.
دیگر وسعمان نمیرسد. باید جل و پلاسمان را جمع کنیم و برویم.
۳- سوار تاکسی هستم. گوینده خبر رادیو از ابراز نگرانی درباره گسترش بردهداری در فرانسه خبر میدهد و میگوید که اکثر مهاجران خارجی در این کشور به بردگی گرفته میشوند. پقی زیر خنده میزنم. مسافر جلویی هم برمیگردد و لبخندی معنادار میزند. خدا را شکر میکنم که یک ایرانی ساکن ایرانم؛ نه یک مهاجر ساکن فرانسه.
لینک مطلب در بالاترین