جمعه ۹ مردادماه ۱۳۸۸
اشتراک منافع یا عشق چشم و ابرو؟
بازخوانی وقایع اخیر در کابینه محمود احمدینژاد، عزل و نصبها و واکنشها به آن، میتواند شفافیت بیشتری به مناسبات حاکم در سطح محافظهکاران و کل مجموعه حاکمیت بدهد. اما برداشت نادرست از این وقایع، به شدت گمراهکننده خواهد بود.
روی کار آمدن محمود احمدینژاد در سال ۱۳۸۴، آنگونه که سردار ذوالقدر، جانشین سابق فرمانده کل سپاه پاسداران توصیف کرده، «حاصل یک طراحی پیچیده و چندلایه» بود. در واقع از بین سه راه حل موجود برای کنار گذاشتن اصلاحطلبان، طرح نومحافظهکاران بنیادگرا (احمدینژاد) در چند روز آخر به طرح محافظهکاران در لباس اصلاحطلبی (قالیباف) و نیز محافظهکاران سنتی (لاریجانی) ترجیح داده شد و کمک شد که این طرح اجرا شود. طرحی که علاوه بر کنار گذاشتن اصلاحطلبان، یک وعده مهم دیگر هم با خود داشت: حاشیهنشین کردن چهرهها، جریانات و نهادهای قدیمی پرنفوذ نظیر هاشمی رفسنجانی، روحانیت سنتی و بیت بینانگذار جمهوری اسلامی.
واقعیت این است که اگرچه بین احمدینژاد، بخشهای انتصابی حاکمیت و جریانات محافظهکار، همسانی ایدئولوژیک و همبستگی منافع وجود دارد، اما کمتر نشانی از علقه و علاقه شخصی میتوان بین این دو پیدا کرد. در نتیجه تعامل بین دو طرف بر اساس همین اشتراک منافع است و نه لزوماً اشتراک کامل دیدگاهها.
احمدینژاد خود را برآمده از هیچ جریان رسمی سیاسی نمیداند؛ معتقد است پیروزیهایش را وامدار اصولگرایان نیست و همه ناشی از عملکرد همفکران اصلیاش و کاریزمای شخصی خود اوست؛ چه انتخابات ۸۴ را با استراتژی مورد اشاره سردار ذوالقدر برده است و ۲۴ میلیون انتخابات اخیر را هم وزارت کشور صادق محصولی و کامران دانشجو، و شورای نگهبان جنتی و یزدی و الهام برایش شمردهاند.
همینهاست که موجب میشود او در انتخاب همکارانش، بیش از عملکرد و اعتقاداتشان، به اعتماد شخصی و وفاداری آنان به خودش اهمیت بدهد. او از وجود افرادی درکابینهاش که خود را مطرحتر از وی بدانند، بیزار است. چرا که دوست دارد همکارانی گوش به فرمان و مطیع اوامر خود داشته باشد که نه تنها با او مخالفت نکنند، بلکه خود را پاسخگوی مرجعی جز شخص احمدینژاد هم ندانند. تغییر نیمی از اعضای کابینه در چهار سال و کنار گذاشتن فرهاد رهبر، پورمحمدی، دانشجعفری، محسنی اژهای و صفار هرندی را باید از همین منظر دید.
با این تفاصیل، باید گفت که این برکناریها نه به دلیل عملکرد و دیدگاه، که به خاطر روابط شخصی این وزیران یا اصطلاحاً «ذوب نبودن آنها در احمدینژاد» بوده است؛ نه کارنامه و اعتقاداتشان. وزرای برکنارشده و به طور خاص صفار هرندی و محسنی اژهای نقطه و کارنامه مثبتی نداشتهاند و عملکرد جانشینانشان هم تفاوت معناداری با آنها نخواهند داشت. فقط این دو خود را وزیر کابینه جمهوری اسلامی میدیدهاند و نه کارگزار و مباشر شخص محمود احمدینژاد.
نامهنگاری اخیر میان رهبری و احمدینژاد را هم میشود به همین ترتیب تفسیر کرد. رهبری خود را ملزم نمیبیند که حامی هر معتمد احمدینژاد (در اینجا اسفندیار رحیممشایی) باشد؛ از همین رو است که «جناب» را بعداً به نامه اضافه میکند. احمدینژاد هم سرمست از آنچه «پیروزی چشمگیر» خود میداند، به اصل ۵۷ و اختیارات قانوناً فراقانونی رهبری اشاره میکند و با «ایام عزت مستدام» (یا به زبان عامیانه «زت زیاد») نامهاش را به پایان میرساند تا نشان دهد اگرچه به این حمایت نیاز دارد، اما از این برخورد ناراضی است.
کوتاه سخن اینکه هر چند دو طرف این بدهبستانهای سیاسی لزوماً همسان نیستند، اما به خوبی میدانند که این تعامل، حمایت از یک سو و عمل از سوی دیگر، به نفع هر دوی آنهاست. اگر روزی یکی از دو طرف، احمدینژاد و جریانات مذهبی و نظامی حامیاش از یک سو و بخش انتصابی حاکمیت از سوی دیگر به این نتیجه برسند که طرف دیگر منافعشان را تأمین نمیکند یا میتوانند بدون آن هم راه را ادامه بدهند، این رابطه قطع خواهد شد. اما تا آن روز این همگرایی ادامه خواهد داشت.
سه شنبه ۶ مردادماه ۱۳۸۸
برای سمیه توحیدلو دعا کنیم
مرد که گریه نمیکند ... چرا! بعضی وقتها مرد هم بغضش میشکند و به گریه میافتد. آخر مرد هم آدم است دیگر.
روایت همسر دکتر محسن میردامادی از آنچه بر زندانیان میگذرد، هولناک است. «هولناک» هم برای توصیفش کافی نیست. شاید نشود با یک کلمه وصفش کرد. چه خود کلمات هم در حکایت آن کم میآورند.
به گفته همسر سعید حجاریان، انگار کبد او از کار افتاده است. انگار تا این شهید زنده را نکشند، رهایش نمیکنند. وضع زندانیان و نحوه بازجویی و برخورد با آنها به گونهای است که راوی میگوید: «آدم اصلاً باورش نمیشود ممکن است در این مملکت چنین کارهایی انجام شود.»
تازه این اوضاع زندانیان سرشناس است. یکی از اعضای کمیته دفاع از حقوق زندانیان میگفت که آزادشدگان از بازداشتگاه کهریزک میگفتهاند روزی یکی دو نفر از زندانیان آنجا کشته میشدهاند. این همان بازداشتگاهی است که نیروی انتظامی برای نگهداری «اراذل و اوباش» دستگیرشده در طرح امنیت اجتماعی راه انداخته بود. الان بهتر میتوانیم معنای «اراذل و اوباش» و «امنیت اجتماعی» را درک کنیم.
میدانی چرا موقع بازجویی، چشمبند میزنند و متهم را رو به دیوار مینشانند؟
مسأله فقط ترساندن و تحقیر متهم و تلاش برای شکستن شخصیت و مقاومت او نیست. بازجو نگران است که نکند چشم در چشم تو بدوزد و نگاهش به نگاهت گره بخورد و نتواند بر نگاه تو غلبه کند.
مادر خانم سمیه توحیدلو میگفتند که مرتب گفته است: «برای من دعا کنید.»
میدانی!؟ شاید ظاهر این جمله نتواند واقعیت تلخ پشت آن را عریان و نمایان کند. باید روزی در این جایگاه قرار بگیری تا بفهمی چگونه است که فقط از دیگران میخواهی برایت دعا کنند.
لینک مصاحبه را برای دوستی فرستادهام که بخواند. برایم نوشت: «فقط خدا به سمیه رحم کنه.» یک لحظه میترسم نکند خدا هم جواب قوه قضاییه، دادستانی و دیگر مراجع را تکرار کند و بگوید: «به ما ربطی ندارد.»
سمیه توحیدلو از مادرش خواسته است برایش دعا کند. بیایید ما هم برایش دعا کنیم؛ هم برای او و هم برای همه آنان که این روزها فریادرسی جز خدا ندارند. دعا کنیم سمیه و دیگران به ساحل سلامت بازگردند.
شنبه ۳ مردادماه ۱۳۸۸
در بند رفتهاند اما از یاد نرفتهاند
فکر میکنم روز بعد از مراسم سالگرد دوم خرداد بود که همراه دوستی، سری به ستاد مرکزی اصلاحطلبان در قیطریه زدم. خیلی دوست داشتم که سمیه توحیدلوی عزیز را هم ببینم؛ اما خستگی مراسمی که بر عهدهاش بود، نگذاشته بود که آن روز به ستاد برود. اصطلاحاً قسمت نبود.
صادق عزیز فراخوانی داده و گفته که لااقل ساکنان همین وبلاگستان را فراموش نکنیم؛ محمدعلی ابطحی، سمیه توحیدلو و وحید آنلاین را. فکر میکنم این کمترین کاری است که میشود انجام داد. میشود گفت که اگرچه در بند هستید و بازداشت شدهاید؛ اما هنوز فراموش نشدهاید.
فهرست ساکنان زندان اوین و دیگر بازداشتگاهها، قربانش بروم طویل است و هر روز هم بلندتر میشود. آن قدر هم کیفیت بالایی دارد که اگر زندانبانان میخواستند روزنامهای راه بیندازند، حزبی تشکیل بدهند، کابینهای معرفی کنند یا حتی دست به تأسیس دانشگاهی بزنند، نیروی انسانی آن مهیا بود. بیایید فقط بخشی از این فهرست را مرور کنیم:
- محمدعلی ابطحی
- بهمن احمدی امویی
- مهسا امرآبادی
- محسن امینزاده
- مسعود باستانی
- ژیلا بنییعقوب
- علی تاجرنیا
- مصطفی تاجزاده
- عبدالرضا تاجیک
- سمیه توحیدلو
- محمد توسلی
- محمدرضا جلاییپور
- سعید حجاریان
- عبدالله رمضانزاده
- احمد زیدآبادی
- عیسی سحرخیز
- مجید سعیدی
- عبدالفتاح سلطانی
- داوود سلیمانی
- هنگامه شهیدی
- سعید شیرکوند
- شادی صدر
- محسن صفایی فراهانی
- کیوان صمیمی
- شهابالدین طباطبایی
- علیرضا عاشوری
- فیضالله عربسرخی
- محمد عطریانفر
- محمدعلی دادخواه
- محمد قوچانی
- یحیی کیان تاجبخش
- سعید لیلاز
- امیرحسین مهدوی
- عبدالله مومنی
- محسن میردامادی
- بهزاد نبوی
البته اینها بخش کوچکی از مهمانان مشهورتر این روزهای زندان هستند. بعید میدانم حتی وزیر اطلاعات هم تعداد دقیق زندانیان وقایع اخیر را بداند.
بهترین نماد این بازداشتشدگان سعید حجاریان است. او که هر لحظه از زندگیاش معجزه است و جز مغزش، هیچ ارگان سالمی در بدنش باقی نمانده است. نه میتواند راه برود؛ نه میتواند درست حرف بزند و نه میتواند بنویسد. بازداشت حجاریان، در بند کردن ذهن و اندیشه اوست. آرزو کنیم همه اندیشههای در بند، آزاد شوند.
لینک مطلب در بالاترین
جمعه ۲ مردادماه ۱۳۸۸
پیش به سوی ایجاد یک جامعه جهانی واقعی
دیشب لینک ویدیوی سخنرانی گوردون براون در کنفرانس جهانی TED در شهر آکسفورد را دیدم که متن انگلیسی آن هم در سایت رسمی نخستوزیر بریتانیا منتشر شده است. راستش فکر میکردم آقای براون یکی از خستهکنندهترین سیاستمداران جهان باشد. اما لااقل این سخنرانیاش تحسینبرانگیز بود؛ هر چند بسیار ایدهآلیستی و از جنس رؤیاهای باراک اوباما است. چند جایی هم در سخنرانیاش به ایران اشاره میکند.
فارغ از اینکه چه کسی اینها را گفته، حرفها و ایدههایی قابل احترام هستند. به همین خاطر تصمیم گرفتم این متن را به فارسی برگردانم و مطمئناً پر از نقص و اشکال است. لطف میکنید اگر تذکر بدهید.
ممکن است بگویم چه قدر از دوری از سکون محیط وستمینیستر خوشحالم؟
این کیم است. دختر ۹ ساله ویتنامی که پشتش را ناپالم از بین برد و وجدان ملت آمریکا را بیدار کرد تا پایان بخشیدن به جنگ ویتنام را آغاز کنند.
این بیرهان است؛ دختری اتیوپیایی که در دهه ۸۰ میلادی موجب آغاز کنسرتهای «Live Aid» شد. او ۱۵ دقیقه تا مرگ فاصله داشت که نجات یافت و عکس او که داشت نجات مییافت، دور دنیا چرخید.
این میدان تیانآنمن است. تصویر مردی که جلوی تانک ایستاده است به سمبلی برای همه جهان مقاومت بدل شد.
این بعدی یک دختر سودانی است که لحظاتی با مرگ بیشتر فاصله ندارد و در پسزمینه عکس، لاشخوری منتظر ایستاده است. تصویری که دور دنیا را گشت و مردم جهان را تکان داد تا به مقابله با فقر بپردازند.
این یکی هم ندا است. دختر ایرانی که همین چند هفته پیش وقتی با پدرش در تظاهراتی در ایران شرکت کرده بود، تیر خورد و اکنون او به درستی به مرکز توجه نسل یوتیوب تبدیل شده است.
و همه این تصاویر و رویدادها چه نقطه مشترکی دارند؟ نقطه مشترک همه آنها، چیزی است که ما بیپرده (گشوده) میبینیم و چیزی که ما نمیتوانیم ببینیم.
چیزی که ما بیپرده میبینیم، پیوندهای نامرئی و رشتههای همذاتپنداری است که ما را گرد هم میآورد تا جامعهای انسانی را شکل دهیم.
چیزی که این تصاویر نمایان میکنند این است که ما هر چه هم از هم دور باشیم، درد همدیگر را احساس میکنیم. چیزی که من فکر میکنم این تصاویر نمایان میکنند این است که ما به چیزی بزرگتر از خودمان ایمان داریم.
چیزی که این عکسها نشانگر آن هستند، این است که یک وجدان انسانی در میان همه مذهب، همه اعتقادات و همه سرزمینها مشترک است. وجدانی انسانی که نه تنها موجب میشود ما با دیگران احساس همدردی کنیم و به چیزی بزرگتر از خودمان ایمان داشته باشیم، بلکه ما را موظف میکند وقتی چیزهایی را میبینیم که ناصحیحاند و باید تصحیح شوند، وقتی مشکلاتی را میبینیم که باید برطرف شوند، دست به کار شویم.
داستانی درباره اولاف پالمه، نخستوزیر سوسیال دموکرات سوئد بازگو میشود که میخواست در دهه ۸۰ میلادی به دیدار رونالد ریگان در آمریکا برود. قبل از رسیدن آقای نخستوزیر، ریگان پرسید که «این سوسیال دموکرات بودن آقای پالمه به این معنی است که او یک کمونیست است؟» به او پاسخ دادند: «خیر؛ او یک پادکمونیست (ضد کمونیسم) است.» ریگان هم گفت: «برایم مهم نیست او چه جور کمونیستی است.»
ریگان در ملاقات با اولاف پالمه، نخستوزیر سوسیالدموکرات سوئد از او پرسید: «خیلی خوب؛ تو به چه چیزی معتقدی؟ آیا میخواهی ثروتمندان را از بین ببری؟» آقای پالمه پاسخ داد: «خیر؛ من میخواهم فقر را از میان بردارم.»
مسئولیت ما این است که این امکان را برای همه فراهم کنیم که بفهمند حداکثر ظرفیتشان چیست.
من فکر میکنم یک وجدان انسانی و یک اخلاق جهانی هست که به همه انسانها از هر دین و ایمان، و حتی به انسانهای ناباور هم فرمان میدهد. ولی فکر میکنم نکته تازه این است که اکنون ما این امکان ارتباط آنی بین همه جبههها در سراسر جهان را داریم.
ما اکنون میتوانیم زمینه مشترکی با اشخاصی پیدا کنیم که هیچ وقت از نزدیک نخواهیم دید؛ اما از طریق اینترنت و تمامی شیوههای نوین ارتباط ملاقاتشان میکنیم. اکنون ما میتوانیم برای دسته و پنجه نرم کردن با بیعدالتی یا مشکلی که میخواهیم حلش کنیم، سازماندهی کنیم و دست به عمل جمعی بزنیم؛ و من باور دارم که این، عصر حاضر را به دورهای یگانه در تاریخ بشر تبدیل میکند و آغاز چیزی است که من آن را «یک جامعه جهانی واقعی» مینامم.
۲۰۰ سال به عقب برگردیم؛ به دورهای که تجارت برده از سوی ویلیام ویلبرفرس و دیگر معترضان، تحت فشار بود. آنها در سراسر بریتانیا اعتراض کردند و پس از مدت زمانی طولانی، نظر عموم مردم را به خود جلب کردند؛ اما این مبارزه ۲۴ سال به طول انجامید تا به پیروزی رسید. اگر آنها میتوانستند عکسهایی را نشان بدهند یا از راههای نوین ارتباطی برای به دست آوردن قلب و مغز مردم استفاده کنند، چهها که نمیتوانستند بکنند.
یا «اگلانتاین جب» را در نظر بگیرید؛ زنی را که ۹۰ سال پیش سازمان «کودکان را نجات بدهید» را بنیان نهاد. او چنان از آنچه در اتریش در نتیجه جنگ جهانی اول میگذشت، از آنچه بر سر کودکان خانوادههای شکستخورده اتریشی آمده بود، ترسیده بود که تصمیم گرفت که در بریتانیا دست به کار شود. ولی او مجبور بود خانه به خانه برود و تکتک جزوهها را به دست مردم بدهد تا آنها را به تجمع در «رویال آلبرت هال» بکشاند؛ تجمعی که باعث تولد «کودکان را نجات بدهید» شد؛ سازمانی بینالمللی که اکنون در این سرزمین و سرتاسر دنیا به عنوان یک نهاد بزرگ شناخته میشود.
ولی اگر او راههای نوین ارتباطی را در اختیار داشت، چه کارهای بیشتری که برای به وجود آوردن این احساس میتوانست انجام دهد که مردم باید بلافاصله جلوی این ظلم بایستند؟
حالا به آنچه در ۱۰ سال گذشته رخ داده، نگاه کنید. سال ۲۰۰۱ در فیلیپین، پس از آنکه یک میلیون نفر به همدیگر درباره فساد آن رژیم اساماس زدند، رییسجمهور استرادا بلافاصله از تخت به پایین کشیده شد و این طبیعتاً «کودتای اساماس» خوانده شد.
بعد شما نخستین انتخابات در زیمباوه تحت امر رابرت موگابه را دارید که سال گذشته انجام شد. به این خاطر که مردم میتوانستند با گوشیهای موبایلشان از آنچه در حوزههای رأیگیری اتفاق میافتاد، تصویربرداری کنند، هدایت انتخابات به نحو مطلوب آقای رییس ناممکن شد.
یا برمه را در نظر بگیرید که راهبانش وبلاگ مینوشتند. کشوری که هیچ کس نمیدانست در آنجا چه خبر است؛ تا که این وبلاگها به دنیا گفتند که سرکوبی در جریان است و جانها گرفته میشوند و مردم آزار میبینند و باید صدای «آنگ سان سو کی» یکی از بزرگترین زندانیان عقیدتی جهان شنیده میشد.
حالا خود ایران را در نظر بگیرید و آنچه مردم امروز پس از مرگ ندا انجام میدهند. مردمی را ببینید که برای جلوگیری از اینکه نهادهای اطلاعاتی بفهمند چه کسی دارد از ایران وبلاگ مینویسد، نشانیشان را به «تهران، ایران» تغییر میدهند تا کار را برای سرویسهای اطلاعاتی سخت کنند.
حالا ببینید فناوری نوین چه تواناییهایی دارد: اتحاد وجدان انسانی ما با نیروی ارتباطات و توانمان برای سازماندهی جهانی.
به نظر من، این به ما برای نخستین بار این فرصت را میدهد که تغییری بنیادین در جهان به وجود آوریم. سیاست خارجی دیگر هرگز مثل قبل نخواهد بود. دیگر نمیتواند به دست نخبگان اداره شود؛ بلکه بایستی با گوش دادن به مردمی که وبلاگ مینویسند، مردمی که با یکدیگر در سراسر جهان ارتباط برقرار میکنند، شکل بگیرد.
مشکلی که ۲۰۰ سال پیش باید حل میشد، بردهداری بود. ۱۵۰ سال پیش مشکلی در کشوری مانند بریتانیا باید برطرف میشد، حق جوانان و کودکان برای برخورداری از آموزش بود. ۱۰۰ سال پیش مسأله در اکثر کشورهای اروپایی، حق رأی بود. ۵۰ سال پیش بحث اصلی، حق برخورداری از امنیت و رفاه اجتماعی بود.
در این ۶۰-۵۰ سال اخیر ما فاشیسم را دیدهایم؛ سامیستیزی (یهودیستیزی،) نژادپرستی، آپارتاید، تبعیض بر پایه جنسیت و گرایش جنسی را دیدهایم. همه اینها را مبارزات مردم برای تغییر جهان تحت فشار گذاشت و به کنار نهاد.
من یک سال پیش، وقتی نلسون ماندلا در لندن بود، همراهش بودم. در کنسرتی که به مناسبت تولد او و برای کمک جمع کردن برای بنیادش برگزار شده بود، شرکت داشتم. وقتی ایمی واینهاوس به صحنه آمد، من کنار نلسون ماندلا نشسته بودم (و این افتخاری برای من بود.) ماندلا تقریباً از ظاهر این خواننده شگفتزده بود و من داشتم در همان زمان برای او توضیح میدادم که این خانم کیست.
ایمی واینهاوس گفت: «نلسون ماندلا و شوهر من در خیلی مسائل شباهت دارند. شوهر من هم مدت زمان زیادی را در زندان سپری کرده است.»
ماندلا سپس به صحنه رفت و چالش پیش روی همه ما را بازگو کرد. او گفت در طول زندگیاش، قلهای بلند را فتح کرده است؛ قله به چالش کشیدن و غلبه بر آپارتاید. او گفت چالشی بزرگتر پیش رو است؛ چالش فقر، چالش گرمایش زمین، چالشهایی جهانی که راه حلهایی جهانی و شکلگیری یک جامعه جهانی را میطلبند.
ما نخستین نسلی هستیم که در جایگاهی قرار داریم که میتوانیم چنین کنیم؛ میتوانیم قدرت یک اخلاق جهانی را با تواناییمان برای ارتباط و سازماندهی جهانی ترکیب کنیم تا با چالشهایی روبهرو شویم که امروز در برابر ما قرار گرفتهاند؛ چالشهایی که اکثراً ماهیتی جهانی دارند.
تغییرات آب و هوایی و گرمایش زمین نمیتواند در یک کشور حل شود؛ بلکه لازم است با همکاری همه جهان به مقابله با آن برویم.
بحران اقتصادی، همان طور که دیدیم، نمیتوانست به دست آمریکا به تنهایی یا اروپا به تنهایی برطرف شود؛ نیاز بود همه دنیا دست به دست هم بدهند.
مشکلات امنیتی و تروریسم، به همان میزان حقوق بشر و توسعه را در نظر بگیرید. این مشکلات را نمیتواند آفریقا به تنهایی حل کند؛ همان طور که اروپا یا آمریکا هم. ما نمیتوانیم این مسائل را حل کنیم؛ مگر اینکه با یکدیگر همکاری کنیم.
به همین خاطر، مأموریت بزرگ نسل ما، لااقل به نظر من، این است که برای اولین بار از اخلاق جهانی و تواناییمان برای ارتباطات و سازماندهی جهانی بهره بگیریم تا یک جامعه جهانی واقعی را بنیان نهیم. جامعهای بر پایه اخلاق جهانی، اما دارای نهادهایی که بتوانند به جامعه جهانی خدمت کنند و آیندهای متفاوت را شکل دهند. ما اکنون نخستین نسلی هستیم که این توانایی را داریم.
گرمایش زمین را در نظر بگیرد. این واقعاً مایه شرمساری نیست که ما در وضعیتی هستیم که میدانیم با مشکل تغییرات آب و هوایی روبهروییم و همچنین میدانیم که باید منابع بیشتری را در اختیار فقیرترین کشورها قرار بدهیم تا با آن مقابله کنند، وقتی میخواهیم یک بازار جهانی کربن ایجاد کنیم، اما یک پیمان جهانی وجود ندارد تا همه بتوانیم بر سر آن توافق کنیم تا با این مشکل مقابله کنیم؟
یکی از نتایجی که قرار است از نشست کپنهاگ در چند ماه آینده قرار است بیرون بیاید، شکلگیری یک سازمان زیستمحیطی جهانی است که بتواند همه دنیا را تشویق کند تا در راه مبارزه با گرمایش زمین گام بردارند.
یکی از دلایلی که که چنین نهادی به تنهایی نمیتواند کافی باشد، این است که ما باید مردم سراسر دنیا را قانع کنیم که رفتار خودشان را هم تغییر دهند؛ به همین دلیل، شما آن اخلاق جهانی، آن عدالت و مسئولیتپذیری در همه نسلها را نیاز دارید.
بحران اقتصادی را در نظر بگیرید. اگر مردم کشورهای فقیرتر ممکن است بر اثر بحرانی که در نیویورک یا در یک بازار فرعی آمریکا آغاز شده صدمه بخورند، اگر مردم بفهمند که فروریختن آن بازار فرعی آن قدر بین کشورها گشته تا به بانکهای ایسلند و بریتانیا یا پساندازهای مردم عادی از آن آسیب دیدهاند، آنگاه شما نمیتوانید به یک سیستم نظارت ملی اتکا کنید.
شما در طولانیمدت برای ثبات، برای رشد اقتصادی و برای اشتغال نیز مانند ثبات اقتصادی نیاز به مؤسسات اقتصادی جهانی دارید که رشد برای پایداری نیاز به مشترک بودن دارد و باید بر این پایه بنا شود که سعادت این جهان قابل تقسیم و منحصر کردن نیست.
بنابراین چالش دیگر نسل ما، ایجاد نهادهایی جهانی است که برداشتهای ما درباره عدالت و مسئولیتپذیری را نمایش دهند؛ نه انگارههایی که پایه توسعه مالی چند سال اخیر بودند.
سپس توسعه و شراکتی را در نظر بگیرید که لازم داریم بین ما و بقیه دنیا، ما و فقیرترین بخش جهان باید شکل بگیرد. ما پایهای برای یک شراکت مناسب برای آینده در اختیار نداریم؛ و بر اساس خواست مردم برای یک اخلاق جهانی و یک جامعه جهانی، این امر امکانپذیر است.
من همین الان داشتم با رییسجمهور سیرالئون حرف میزدم. کشوری با شش و نیم میلیون نفر جمعیت که فقط ۸۰ پزشک، ۲۰۰ پرستار و ۱۲۰ قابله دارد. شما با چنین منابع محدودی نمیتوانید یک شبکه بهداشتی برای شش میلیون نفر بسازید.
دختری را در نظر بگیرید که من در تانزانیا ملاقات کردم؛ دختری به نام مریم. او ۱۱ سال سن داشت. والدینش هر دو بر اثر ایدز جان سپرده بودند. او یک یتیم ایدز بود که بین خانوادههای مختلف برای نگهداری دست به دست میشد. او خودش HIV داشت و از بیماری سل رنج میبرد.
من او را در یک مزرعه ملاقات کردم. لباسهایش ژنده بود و کفش هم به پا نداشت. نگاه هر دختر ۱۱ سالهای به آینده است؛ اما وقتی من به چشمان مریم نگاه کردم، غمی دسترسناپذیر در چشمهایش موج میزد. اگر من میتوانستم آن غم را برای بقیه دنیا بازگو کنم، فکر میکنم همه تلاشهای انجامگرفته برای بنیاد جهانی اچآیوی\ایدز با اعانههای مردم آمادهی کمک، تقدیر میشد.
ما سپس موظفیم که رابطهای مناسب بین ثروتمندترین و فقیرترین کشورها برقرار کنیم؛ بر مبنای این باور ما که آنان میتوانند با سرمایهگذاریهای که در کشاورزیشان لازم است انجام شود، روی پای خودشان بایستند؛ که آفریقا نباید واردکننده خالص مواد غذایی، بلکه باید صادرکننده آن باشد.
مسائل حقوق بشر و امنیت در بسیاری کشورها را در نظر بگیرید. برمه در زنجیر است. زیمباوه یک فاجعه انسانی است. در سودان هزاران نفر بیدلیل در جنگی که میشد جلویش را گرفت، کشته شدند.
موزه کودکان روآندا، یاد انسانهایی را زنده نگه میدارد که یک میلیون نفر از آنها قربانی قتل عام شدند. در این موزه، عکس پسربچهای ۱۰ ساله به نام دیوید هست. در کنار عکس، اطلاعاتی درباره زندگی این پسربچه نوشته شده است: این دیوید ۱۰ ساله است. او میخواست دکتر شود. ورزش مورد علاقهاش فوتبال بود. از چه چیزی بیش از همه لذت میبرد؟ خنداندن مردم. چگونه کشته شد؟ آن قدر شکنجه شد تا بمیرد.
آخرین گفتههای دیوید به مادرش که او هم تا مرگ، شکنجه شد، این بود: «نگران نباش. سازمان ملل متحد دارد میآید.» و ما هیچ وقت نرسیدیم و آن مرد جوان، به وعدههای ما که گفته بودیم «به مردمی که در روآندا رنج میبرند، کمک خواهیم کرد» ایمان داشت.
بنابراین ما در این جهان باید سازمانهایی برای صلحبانی و کمکرسانی و همچنین برای بازسازی و ایجاد امنیت در کشورهای رسته از بحران ایجاد کنیم.
پس بحث من امروز این است. ما ابزارهایی در اختیار داریم که میتوانیم یک جامعه جهانی واقعی را ایجاد کنیم. نهادهای این جامعه جهانی میتوانند با تلاش ما ایجاد شوند. اخلاق جهانی میتواند عدالت و مسئولیتپذیری لازم برای کارکرد این نهادها را فراهم کند. ولی با حضور آقای اوباما در آمریکا و دیگرانی که در اقصی نقاط جهان با ما همکاری میکنند، ما نباید بخت خود در این نسل و به طور خاص این دهه برای شکل دادن به سازمانهایی جهانی برای محیط زیست، اقتصاد، امنیت و توسعه را از دست بدهیم.
این مسئولیتپذیری ما را به دیگران نشان میدهد. خواست ما را برای گرد هم آوردن جهان و نیاز ما را به مقابله جمعی با مشکلاتی که همه میدانند وجود دارد، نمایان میکند.
در روم باستان میگفتند وقتی سیسرون (خطیب زبردست یونانی) سخنرانی میکرد، مردم رو به هم میکردند و میگفتند: «چه سخنرانی خوبی.» اما میگویند در یونان باستان، وقتی دموستن سخنرانی میکرد، حاضران رو به هم نمیکردند تا بگویند: «چه سخنرانی خوبی» بلکه به هم میگفتند: «بیایید راه بیفتیم.» ما باید به سوی یک جامعه جهانی راه بیفتیم.
چهارشنبه ۳۱ تیرماه ۱۳۸۸
اروپا و آمریکا در راه چین و روسیه؟
یک سال از آخرین باری که ایران و غرب پای میز مذاکره نشستند و بر سر برنامه هستهای ایران، گفت و گو کردند، میگذرد. از آخرین روزهای تیرماه سال ۱۳۸۷ که سعید جلیلی، خاویر سولانا و نمایندگان ۱+۵ در ژنو با هم دیدار کردند، دیگر مذاکرهای حضوری بین نمایندگان دو طرف انجام نشد. تازهترین تماس تلفنی مذاکرهکننده ارشد ایران با مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا نیز مربوط به سه ماه پیش است و از آن زمان، مذاکرات به حالت تعلیق در آمده است. این در حالی است که دو هفته پیش، گروه هشت اعلام کرد که ایران تا ماه سپتامبر فرصت دارد به سر میز مذاکره برگردد.
غرب بارها اعلام کرده که مهمترین مسألهاش در مذاکره با ایران، پرونده هستهای است و مباحثی نظیر حمایت جمهوری اسلامی از گروههایی مانند حزبالله لبنان و حماس، و نیز بحث امنیت در عراق و افغانستان در مرتبههای بعدی اهمیت قرار دارند. در مقایسه با این موضوعات، مواردی نظیر دموکراسی، حقوق بشر و حتی مناقشه داخلی بر سر انتخابات از اهمیت و اولویت بالایی برخوردار نیستند.
غرب و به طور مشخص ایالات متحده، بارها ثابت کرده که تا وقتی منافع جهانی و منطقهایاش را تأمین کنند، مشکلی با غیبت دموکراسی یا نقض حقوق بشر در کشورهای خاورمیانه ندارد. شاید بهترین شاهد این ادعا، عربستان سعودی باشد که در مقایسه با آن، ایران نماد دموکراسی و احترام به حقوق انسانی است.
از دیگر سو میرحسین موسوی، رهبر اصلی معترضان به نتایج انتخابات ریاست جمهوری ایران، بارها اعلام کرده که در اصول کلی سیاست هستهای، تفاوت چندانی با محمود احمدینژاد ندارد و تنها اعتقاد دارد باید روشها و زبانی هوشمندانهتر را به کار گرفت تا هزینههای کمتری به کشور تحمیل شود.
علاوه بر این، اگر تحت هر شرایطی معترضان بتوانند زمام امور را در ایران به دست بگیرند و نمایندگانشان را به سر میز مذاکره با ۱+۵ بفرستند، این افراد با اتکا به پشتوانه مردمی داخلی و محبوبیت جهانی، طرفهای سرسختتری در چانهزنی خواهند بود؛ در مقایسه با دولت فعلی که تعداد نقطه ضعفهایش از شماره خارج است.
همچنین باید این نکته را هم به خاطر سپرد که غرب و به طور مشخص ایالات متحده آمریکا برای از سر گیری مذاکرات عجله دارد و رخ دادن هر حالتی به جز تثبیت بدون پیششرط محمود احمدینژاد در مقام ریاست جمهوری، روندی بسیار طولانی، وقتگیر و همراه با بیثباتی خواهد بود.
بعید نیست دولت فعلی ایران یا دو متحد بزرگ شرقیاش این پیشنهاد را به آمریکا و اتحادیه اروپا بدهند که راه چین و روسیه را طی کنند؛ دولت احمدینژاد را (همانند حکومت بشار اسد در سوریه) به رسمیت بشناسند؛ اجازه بدهند حکومت با مخالفان داخلیاش به هر شیوهای که دوست دارد، برخورد کند، و در مقابل، مذاکرات آغاز شود. سؤال اینجاست: آیا ممکن است اروپا و آمریکا هم راه سریع، کمدردسر، کمهزینه و پرفایده چین و روسیه را برگزینند؟
لینک مطلب در بالاترین
دوشنبه ۲۹ تیرماه ۱۳۸۸
حقانیت قدسی یا حقانیت عرفی
خطبههای نماز جمعه علیاکبر هاشمی رفسنجانی و پاسخهای مستقیم محمد یزدی و غیر مستقیم محمدتقی مصباح یزدی، در کنار مباحث سیاسی، بحث نظری حکومت در دوران غیبت را هم دوباره مطرح کرده است؛ موضوعی که سالها و چه بسا دهههاست گفت و گو درباره آن ادامه دارد. این موضوع که مشروعیت حکومت از جانب خداست یا ناشی از رأی و خواسته مردم است.
بهتر است در ابتدا نگاهی به واژه مشروعیت بیندازیم. ظاهراً این واژه در میان فارسیزبانان معادل «شرعی بودن» (دینی بودن) است. اما شرع در عربی قانون معنا میدهد و نه الزاماً قوانین دین. به بیان دیگر، «مشروعیت» را میتوان با «حقانیت» (legitimacy) مترادف دانست و بحث بر سر این است که آیا این حقانیت حکومت، کاملاً الهی و قدسی (مشروعیت) است؛ کاملاً مردمی و عرفی (مقبولیت) است یا که ترکیبی از این دو؟
بهتر است نظریه ولایت فقیه و به طور خاص «ولایت مطلقه انتصابی کشفی فقیه» را (که آقای یزدی و آقای مصباح به آن معتقدند) مرور کنیم. این نظریه از آیه پنجاه و نهم سوره نساء شروع میشود که میفرماید: «اى كسانى كه ايمان آوردهايد! خدا را اطاعت كنيد و از پيامبر و «أُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ» فرمان بريد. پس هرگاه در چيزى اختلاف كرديد، آن را به خدا و پيامبر ارجاع دهيد؛ اگر به خدا و روز واپسين ايمان داريد؛ كه اين بهتر و نيكوفرجامتر است»
در اکثر تفاسیر، از آنجا که «أُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ» در ردیف خدا و پیامبر آمده است، بایستی معصوم باشد و در نتیجه این اطلاق را معطوف به ائمه میدانند. قائلان به نظریه «ولایت مطلقه انتصابی کشفی فقیه» معتقدند که در زمان غیبت، یکی از فقیهان را امام زمان برای جانشینی خود (و به طور خاص برای حکمرانی) «نصب میکند» و وظیفه مردم (یا نخبگان) «کشف» اوست. این فرد که نایب امام زمان است، بر تمام امور دینی، سیاسی، قضایی، جانی و مالی مردم ولایت دارد؛ به این معنی که هر تصمیمی بگیرد، مردم موظف به اطاعت از وی هستند.
ورود به بحث دقیق درباره این نظریه از عهده من خارج است. اما دو ابهام دارم که هیچ وقت برطرف نشدهاند. یکی بحث «أُوْلِيالأَمْرِ مِنكُمْ» است و دیگری بحث ساز و کار اجرایی کشف ولی مطلقه فقیه منصوب امام زمان.
«أُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ» را اگر لفظ به لفظ ترجمه کنیم، معادل «صاحبان حکم از خودتان» معنی میدهد؛ مانند خلافت حضرت علی که حکمش را از خود مردم گرفت (و بر خلاف خلفای پیشین، منتخب خود مردم بود؛ یا به زبان امروز، پای حکمش را مردم امضا کردند.)
تا کنون ترجمه و تفسیرهایی که از این آیه دیدهام، همه آن را ایجابی دیدهاند. نمیدانم آیا میشود آن را سلبی هم خواند و به این معنا گرفت که «جز خدا و پیامبر و آنها که خودتان انتخاب میکنید، از کس دیگری (مثلاً حاکمانی که با زور بر سر کار آمدهاند) اطاعت نکنید» یا که خیر. به نظرم میرسد که در این حالت، با توجه به این موضوع که حاکمی که عادل نباشد، رأی مردم را هم ندارد (دیگر «اولو الامر» نیست) لزومی به عصمت او هم نیست.
از سوی دیگر، نمیدانم چرا اگر مراد، ائمه بودهاند که منصوبان خدا و پیغمبر هستند، چرا از عبارت «أُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ» استفاده شده است (تأکید بر روی «منکم» یا «از خودتان»)
درباره ساز و کار «کشف» ولی فقیه منصوب امام زمان هم این سؤال مطرح است که روش انتخاب اعضای مجلس خبرگان و ساز و کار داخلی آن (که مبتنی بر رأیگیری و نه اجماع است) چگونه میتواند صحت این «کشف» را تضمین کند؟
نکته مهم: آنچه آمد، فقط به تحریر درآوردن یک سری سؤالات بود که مدتهاست در ذهنم میچرخند؛ وگرنه اصلاً در صحت همه مباحث مطرحشده، خودم هم تردید دارم. ای کاش دوستان متخصص مثل داریوش و یاسر در این زمینه (به یک زبانی که من هم بفهمم) بنویسند که خیر دنیا و آخرت در برطرف کردن ابهامات است.
پینوشت: یک ابهام برطرف شد. از قرار معلوم، «منکم» در «اولیالامر منکم» مثل بسیاری آیات دیگر قرآن، اشاره به بشر بودن و انسانیت «اولوالامر» دارد و نمیتواند به منشأ «امر» اشاره داشته باشد.
شنبه ۲۷ تیرماه ۱۳۸۸
پس گرفتن پرچمهای مسروقه
وقتی که دو طرف یک مباحثه و استدلال، پایهها و زمینههای متفاوتی دارند، عملاً بیهوده است. فرض کنید دو نفر میخواهند درباره منشأ پیدایش انسان بحث کنند. یکی بر اساس روایات مذهبی معتقد به آفرینش جداگانه آدم است و دیگری بر پایه شواهد علمی، اعتقاد دارد که بشر در اثر تکامل سایر جانداران به وجود آمده است. اگر هر دو بخواهند تنها بر پایه و اساس استدلال خودشان پیش بروند و حاضر نباشند وارد زمین و پایگاه نظر طرف مقابل نشوند، این مباحثه، اگر تا ابد هم ادامه یابد، بینتیجه خواهد بود. نه کسی از اعتقادش دست میکشد و نه کسی قانع میشود.
اما روش دیگر (و شاید بهتر) مباحثه، تلاش برای اثبات یک گزاره بر مبنای پایه و چهارچوب استدلال و اعتقاد طرف مقابل است. برای نمونه در مثال بالا، فرد دانشمحور میتواند به زبان تمثیلی روایات مذهبی اشاره کند و سازگاری نظرش با آنها را نشان دهد. بالعکس طرف معتقد به آفرینش هم میتواند به ابهامها و اشکالهای نظریه تکامل انسان از دیگر جانداران بپردازد.
در این صورت است که یک مباحثه شکل میگیرد و ممکن است کسی بتواند قانع شود یا دیگری را قانع کند.
این روش استدلال بر مبنای پایه و اساس طرف مقابل (یا احتجاج) سنتی اسلامی نیز هست. چنانکه روایات بسیاری درباره مباحثه حضرت محمد، امام علی و امام صادق با علمای مسیحی و یهودی درباره موضوعات مختلف نقل شده است.
در طول بیش از یک دهه گذشته، محافظهکاران افراطی خود را به عنوان «تمام حقیقت» و «تنها حق» معرفی کردهاند و به مخالفان و رقبای خود، اتهام ضدیت با اسلام و انقلاب را زدهاند و بویژه آنان را به ارتباط با بیگانگان و غرب متهم کردهاند. اصلاحطلبان در مقابل این اتهامات، در بیشتر موارد ناچار به عقبنشینی از خواستهها و مواضع خود شدهاند.
در جریان مبارزات انتخاباتی دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری، میرحسین موسوی و حامیان او هوشمندانه روش احتجاج و مقابله با اقدامات و اتهامات احتمالی طرف مقابل به روش و با ابزار خودشان را برگزینند. انتخاب رنگ سبز (که قرنها رنگ اسلام بوده است) به عنوان رنگ کمپین، انتخاب شعارهایی اسلامی، و نیز تأکید دوباره و چندباره بر حمایت رهبر فقید و بنیانگزار جمهوری اسلامی از موسوی (در برابر تأکید حامیان محمود احمدینژاد بر حمایت رهبر فعلی از وی) نمونههایی از این رویکرد بوده است.
در طول اعتراضات پس از برگزاری انتخابات هم این شیوه ادامه پیدا کرد و حتی پررنگتر شد. بازگشت به روشهای اعتراض مردم در جریان انقلاب نظیر الله اکبر گفتنهای شبانه بر بامها یکی از نمونههای این استراتژی معترضان است که در نماز جمعه بیست و ششم تیر به سطح تازهای رسید.
نماز جمعه و دیگر اجتماعات حکومتی، سالهای سال است که با هدایت نهادهایی مانند شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی، حیاط خلوت و حریم امن محافظهکاران افراطی به شمار میرود. این اجتماعات که تصویر ثابت و پیشفرض ایران در رسانههای جهان محسوب میشود، این فرصت را در اختیار آنان قرار میداد که همیشه تصویر دلخواه خودشان از کشور را بسازند و به مردم ایران و جهان عرضه کنند؛ با شعارها، شعائر و ظواهری مورد تأیید خودشان.
حضور پررنگ مردم معترض در نماز جمعه دیروز به امامت علیاکبر هاشمی رفسنجانی به خوبی نشان داد که رویکرد احتجاج، راه مؤثرتری برای مقابله با طرف مقابل است. وقتی به جای تکرار شعار «مرگ بر آمریکا»ی وزیر شعار حکومتی، مردم شعار «مرگ بر روسیه» میدهند؛ نیروهای امنیتی رسمی و غیر رسمی ناچار میشوند به نمازگزاران یورش ببرند و گاز اشکآور به میان صفهای آنان بیندازند؛ و خبرگزاری نیمهرسمی افراطی حامی اصولگرایان افراطی با کمال افتخار به جای «صفوف به هم فشرده و دشمنشکن امت حزبالله در نماز عبادی-سیاسی جمعه» از تیتر «نماز جمعه معمولی» استفاده میکند، یعنی این روش کارآمد بوده است.
بسیاری از مردم، روحانیان و سیاستمداران اصلاحطلب یا معترض به آنچه در کشور میگذرد، به شدت معتقدند که نه قرائتی که حکومت از اسلام عرضه میکند، اسلام حقیقی است و نه حکومت امروز، حکومتی است که جمهوری اسلامی قرار بوده باشد یا میتوانست باشد. اما آنها به جای تغییر نامها، عنوانها و موقعیتهایی که مورد سوء استفاده قرار گرفتهاند و تحریف شدهاند، ترجیح میدهند که روشها، نگاهها و افراد را تغییر دهند.
معترضان میگویند که ما انقلاب نکردیم که به نام اسلام، به نمازگزاران حمله شود؛ آزادی رسانهها به حداقل برسد؛ به اعتراض مسالمتآمیز با خشونت پاسخ داده شود؛ و رسانههای رسمی در برابر کشتار مسلمانان در سودان و چین و حتی کشور خودمان به دست نیروهای امنیتی رسمی و غیر رسمی سکوت کنند و به جای آن، قتل یک زن مصری به دست یک شهروند آلمانی «پیراهن عثمان» شود.
در پوشش اتفاقات یک ماه اخیر کشور در رسانههای خارجی، یک پرسش دائم مطرح میشود. آنها میفهمند که معترضان میخواهند رأی خود را پس بگیرند؛ اما دائم میپرسند که این معترضان چرا شعار «الله اکبر» میدهند؟ آنها هنوز متوجه نشدهاند که معترضان علاوه بر «آرای به سرقت رفته»شان، میخواهند که پرچمشان را هم پس بگیرند؛ پرچم اسلام، پرچم انقلابی را که برای استقلال و آزادی صورت گرفت و پرچم ایران را
لینک در بالاترین
جمعه ۲۶ تیرماه ۱۳۸۸
رسم سهرابکشی
«سهرابکشی» پدیدهای تازه نیست؛ که رسمی کهن در این سرزمین است. شاهنامه را که باز میکنی و به ابتدای این تراژدی میرسی، میبینی که حکیم توس پس از «یکی داستان است پر آب چشم» آورده: «دل نازک آید ز رستم به خشم» و این «دل نازک» نه از آن رستم، که از آن من و توی خواننده است که باید سنگدل باشیم اگر بر رستم خشم نگیریم.
سهراب را که کشت؟
آری؛ میشود گناه مرگ سهراب را به گردن افراسیاب انداخت که آگاهانه او را به جنگ پدر فرستاد تا مگر دست کم یکی از ایشان کشته شود. میتوان هجیر را ملامت کرد که نام راستین آن «پهلوان چینی» را بر سهراب آشکار نکرد تا که به جای گرز برآوردن، با آغوش باز به سوی پدر رود. حتی ممکن است بر کیکاووس خرده بگیریم که چرا نوشدارو را دریغ کرد تا با دیر رساندنش، تا ابد به نمادی از حاکم بیتدبیر بدل شود و ایرانیان با بازگفتن «نوشداروی پس از مرگ سهراب» تا ابد به نکوهش او بنشینند.
اما خود را گول نزنیم. مرگ سهراب، محصول غرور، تکبر، خودبینی و خیرهسری رستم بود که در اردوگاه خودی، همه را دوست میپنداشت و باور داشت هر که در اردوگاه او نیست، دشمن است و سزاوار مرگ.
این رستم بود که خود را «همهی نیکی» میدید و دیگران را «همهی بدی» و چنان قاطعانه به این باور داشت که نتوانست چشم باز کند و ببیند به روی چه کسی شمشیر کشیده و که را میکشد.
اما انگاری ما ایرانیان تلاش میکنیم همه را شریک جرم مرگ سهراب کنیم به جز رستم؛ چرا که پذیرش این حقیقت تلخ که «هر که از روبهرو آمد، دشمن نیست» و «هر که با من بود، خوب نیست» سخت و دشوار است. ترجیح میدهیم عقاید و تعصبات محکم خود را حفظ کنیم تا بیاموزیم که این دوقطبی سیاه و سفید، چه «ایرانی - خارجی» نامش باشد و چه «اسلام - کفر» وجود خارجی ندارد.
من درک میکنم که کسی به نام اسلام، چماق بر تن فرزندان این کشور فرود آورد. شاید تقصیر او هم نباشد. او چنان به این گمان خطا که «ما در جبهه حقایم» ایمان آورده است که نمیتواند ببیند که منش و روش او هیچ شباهتی به حق ندارد. شاید نه تنها در ذیل، که چه بسا برخی در صدر هم در این توهم غرق شدهاند که بر حقاند؛ فقط آنان بر حقاند و جز آنان، همه در مسیر باطل قدم میزنند.
عجب ندارد توسل جستن چنین گمراهانی به هر راه و وسیلهای برای منکوب کردن «همهی کفر.» مگر نه این است که آنکه هواپیمایش را به برج تجارت جهانی میکوبد، چنان اعتقاد راسخی دارد که حاضر است جانش را برای کشتن «کفار» و فروریختن «نظام کفر» فدا کند!؟
اگر همین تلقیهای خشک، متعصبانه و کوتهفکرانه از حق و ناحق نبود، هیچ وجدان بیداری نمیتوانست چشم بر قتل عام انسانهایی (که از قضا مسلمان هم هستند) چشم ببندد و چین و سودان را به این گمان خام که در جبهه دشمن نیستند، دوست بپندارد و «هر چه رسد ز دوست، نکوست» بگوید.
آری؛ شاید نه فقط در این خاک، که در همه دنیا، تا هنگامی که ایمان به درستی یک راه، نه از روی حقیقت و عقل، که از باب باور و اعتقاد باشد و معتقدان پس از یقین یافتن، چشم به روی حقیقت ببندند و کورکورانه به هر فرمانی عمل کنند، سهرابها کشته میشوند؛ چرا که به ظاهر از سمت توران میآیند.
جمعه ۱۲ تیرماه ۱۳۸۸
بیست و پنج
ربع قرن گذشت. بیست و پنج ساله شدم.
نمیدانم دو سال است، سه سال، چهار سال یا حتی بیشتر. واقعاً یادم نمیآید از چه زمانی شروع شد؛ اما مدتهاست که در جست و جوی ثباتم. زندگیام هر سال، هر ماه، هر هفته و هر روز به یک سو پیش میرود. نه فقط از یک سال دیگر و یک ماه دیگر و یک هفته دیگرم بیخبرم، که حتی حدس محکمی در مورد فردای خودم هم نمیتوانم بزنم.
بعضی وقتها آن قدر اتفاقات به سرعت رخ میدهند که از حد تصورت هم فراتر است. اگر یک ماه پیش به من میگفتی که یک ماه دیگر اوضاعم چنین است که امروز، قاه قاه میخندیدم و به تخیلت آفرین میگفتم.
آری؛ میدانم که این پیشبینیناپذیری ار میتوان به هیجان و شیرینی زندگی تعبیر کرد؛ اما نه این طور که به بلاتکلیفی و بیخبری از فردا و فرداها برسد.
نه اینکه خیلی اهل برنامهریزی باشم، اما این ناممکن شدن کسب اطلاع درباره آینده و امتناع برنامهریزی به روزمرگی مطلق، به سکون و سکوت منتهی شده است. به هیچ سویی نمیروم؛ نه به این خاطر که نمیدانم کدام بهتر و کدام بدتر است؛ بلکه از این رو که نمیدانم اصلاً به کدام سو میشود رفت. انگار که به درون چاهی تاریک سقوط کردهام که تا به انتهایش نرسی، نمیدانی به کجا میرود و عمقش چه قدر است. ایستادهام به انتظار کشیدن.
هر چه نگاه میکنم، این نوشته کمترین شباهتی به یادداشتی در یک روز تولد ندارد. شاید تا همین چند هفته قبل اگر وقت نوشتنش میشد، سرشار از امید و آرزو میبود؛ اما این روزها ... تنها و تیره و تار، بیکار و بیخانمان و بلاتکلیف، بیش از هر جملهای میگویم: نمیدانم.