دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۵ شهریور‌ماه ۱۳۸۸

بگذارید اعتراف کنم

وقتی صحنه التماس رقت‌بار سعید شریعتی در دادگاه روز سه‌شنبه را دیدم که از رییس دادگاه تمنا می‌کرد اجازه بدهد اعتراف کند، به یاد جمله پایانی نقل قول پیشینم از رمان ۱۹۸۴ نوشته جورج اوروِل افتادم. جایی که مأمور وزارت عشق درباره یاران وینستون اسمیث می‌گفت:

آن‌ها التماس می‌کردند قبل از این‌که افکارشان مجددأ دچار آلودگی شود، آن‌ها را زودتر اعدام کنیم.

اما اورول در ۱۹۸۴ تصویری از این تقاضاهای عاجزانه ارائه نمی‌کند. به جای آن، در رمان دیگرش، «مزرعه حیوانات» (یا همان «قلعه حیوانات») صحنه‌ای را به تصویر می‌کشد که جا دارد بار دیگر مرورش کنیم:

ناپلئون ایستاد و با ترش‌رویی نظری به حضار انداخت؛ سپس زوزه بلندی کشید. به آن صدا سگ‌ها جلو پریدند و گوش چهار خوک را گرفتند و آن‌ها را که از درد و وحشت می‌نالیدند، جلو پای ناپلئون انداختند. از گوش خوک‌ها خون می‌چکید و سگ‌ها از بوی خون هار شده بودند.

All animals are equal; But some are MORE EQUAL than othersچهار خوک در حالی که از وحشت می‌لرزیدند و از تمام خطوط چهره‌شان آثار گناهکاری خوانده می‌شد، در انتظار بودند. ناپلئون به آنان گفت که به جنایات خود اعتراف کنند. خوک‌ها همان چهار خوکی بودند که وقتی ناپلئون جلسات یکشنبه را موقوف ساخت، اعتراض کردند.

هر چهار خوک اعتراف کردند که از زمان اخراج اسنوبال، مخفیانه با او در تماس بوده‌اند و در تخریب آسیاب بادی به او کمک کرده‌اند و توافق کرده‌اند که مزرعه را تسلیم فردریک کنند. اضافه کردند که اسنوبال به طور خصوصی به آن‌ها اعتراف کرده است که از سال‌ها پیش عامل مخفی جونز بوده است.

وقتی که اعترافات تمام شد، سگ‌ها بی‌درنگ گلوی خوک‌ها را پاره کردند و ناپلئون با صدای وحشتناکی پرسید آیا حیوان دیگری هست که مطلبی برای اعتراف داشته باشد.

سه مرغ اسپانیایی که مسئول طغیان مرغ‌ها در مورد تخم‌مرغ‌ها بودند، جلو آمدند و گفتند که اسنوبال در عالم خواب بر آن‌ها ظاهر شده است و آن‌ها را اغوا کرده که از اوامر ناپلئون سرپیچی کنند. آن‌ها نیز کشته شدند.

بعد غازی جلو آمد و اعتراف کرد که در خرمن‌برداری سال گذشته، مخفیانه شش ساقه گندم دزدیده و شبانه خورده است.

بعد گوسفندی اعتراف کرد که در آب استخر ادرار کرده است. می‌گفت این عمل را با پافشاری اسنوبال کرده است.

سپس دو گوسفند دیگر اقرار کردند که قوچ نری را که از فداییان ناپلئون بوده، موقعی که سرفه می‌کرده، آن قدر دوانده‌اند که مرده است. همه در همان محل به قتل رسیدند.

اعترافات و مجازات آن قدر ادامه یافت تا از کشته پشته‌ای جلو پای ناپلئون ساخته شد و هوا از بوی خون سنگین گشت. از زمان جونز چنین وضعی دیده نشده بود.

سال‌های سال شنیده بودم که این دو داستان، تصویر جامعه ایران است. اما هیچ گاه تصویرها این‌چنین روشن و شفاف از جلوی چشمم رژه نرفته بود. این روزها از خودم می‌پرسم: الملک یبقی مع الظلم؟ برای چه مدت!؟

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (10) || لينک دائم
 
شنبه ۳۱ مرداد‌ماه ۱۳۸۸

تخصصی برای همه سمت‌ها

در دوران دانشگاه، یک زمان همه اعضای هیأت رییسه دانشکده، اساتید گروه عمران بودند. یعنی قضیه به این شکل بود که رییس دانشکده از بین اساتید گروه عمران انتخاب شده بود و به تدریج، همه معاونانش را هم از همان گروه گذاشته بود.

اگر می‌پرسیدی چرا این‌گونه است، می‌گفتند معاون عمرانی کل دانشگاه را هم از گروه عمران انتخاب می‌کنند؛ چه برسد به معاون عمرانی دانشکده مهندسی. در بین همه گروه‌های دانشکده هم هیچ کس به اندازه عمرانی‌ها با پول و شهرداری و مسائل مالی سر و کار ندارد. پس معاون اداری - مالی هم بهتر است از عمران باشد. حالا این معاون آموزشی و معاون پژوهشی را هم از همکاران خودمان گذاشته‌ایم که کار بهتر پیش برود. اشکالی دارد؟

الان با گذشت چند سال، به این نتیجه رسیده‌ام که استدلال کاملاً صحیحی است و با کمی بسط آن، باید عرض کنم که لااقل ۲۰ وزارت از ۲۱ وزارتخانه کشور را باید به مهندسان عمران سپرد. باور ندارید!؟

وزارت آموزش و پرورش:
مهم‌ترین مشکل آموزش و پرورش کشور، مشکل فرسودگی ساختمان مدارس و نیاز آن‌ها به نوسازی است. چه کسی بهتر از یک مهندس عمران می‌تواند بر این مشکل غلبه کند؟

وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات:
در راستای ادغام قریب‌الوقوع این وزارتخانه با وزارت راه و ترابری، بهتر است که فردی با تخصص وزارت راه بر این مسند تکیه بزند.

وزارت اطلاعات:
مشکل وجود بازداشتگاه‌های غیر استاندارد در کشور، نیاز به حضور یک مهندس عمران جهت استانداردسازی بازداشتگاه‌ها را به وجود می‌آورد.

وزارت امور اقتصادی و دارایی:
یکی از بهترین مدیران اقتصادی کشور که هم با احمدی‌نژاد دعوا کرد و هم با خاتمی حرفش شد، کسی نبود جز مهندس طهماسب مظاهری.

وزارت امور خارجه:
با توجه به روابط استراتژیک کشور با منطقه آمریکای لاتین و ساخت مسکن برای فقرای آن منطقه، هیچ‌کس به اندازه یک مهندس عمران نمی‌تواند به چم و خم امور دیپلماتیک وارد باشد.

وزارت بازرگانی:
با توجه به گرانی و ارزانی و نایابی پیاپی میل‌گرد و سیمان و آجر و گچ، به نظرم هیچ‌کس به اندازه مهندسان عمران با مقوله بازار و بازرگانی آشنا نیست. بهتر است کار را به کاردان بسپاریم.

وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی:
مشکل بهداشت کشور، همان مشکل آموزش و پرورش است. چون ما بهترین پزشکان و پرستاران دنیا را داریم؛ فقط بیمارستان کافی نداریم.

وزارت تعاون:
بیشترین تعاونی‌های کشور، تعاونی مسکن هستند. پس بهتر است وزیر تعاون هم نسخه دوم وزیر مسکن باشد.

وزارت جهاد کشاورزی:
شخصاً تضمین می‌کنم که از مهندسان کشاورزی، بخاری بلند نمی‌شود. لااقل یک مهندس عمران می‌تواند طرح تبدیل شالیزارهای شمال به ویلا را به بهترین شکل ممکن به پیش ببرد.

وزارت دادگستری:
فوت مرحوم کریمی‌راد، وزیر پیشین این وزارتخانه در حادثه رانندگی، به خوبی نشان می‌دهد که مشکل دادگستری در راه‌های کشور است و وزیر دادگستری باید به این مقوله توجه و تخصص ویژه‌ای داشته باشد. بهتر است وزیر دادگستری که فقط نامه‌رسان قوه قضاییه به دولت و مجلس است، تخصص راه و ساختمان داشته باشد که لااقل منشأ اثری در کشور باشد.

وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح:
باید کلاً دکترین دفاعی کشور را تغییر بدهیم و با گماردن یک مهندس عمران در رأس این وزارتخانه، با حفر خندقی به دور تا دور کشور، سد محکمی در برابر حملات دشمن ایجاد کنیم.

وزارت راه و ترابری:
بر سردر این وزارتخانه نوشته‌اند: «هر کس عمران نخوانده است، وارد نشود.» البته اخیراً اضافه کرده‌اند: «میهمانان مراسم ختم قربانیان حادثه سقوط هواپیما، لطفاً از در پشتی مراجعه فرمایند.»

وزارت رفاه و تأمین اجتماعی:
اصلاً اسم رفاه که می‌آید، من یاد صاحب‌خانه و اجاره و سرپناه می‌افتم. برای ایجاد رفاه در کشور نیاز شدیدی به عمران داریم.

وزارت صنایع و معادن:
چه کسی گفته که صنایع را باید به مهندسان مکانیک و صنایع و معدن و غیره سپرد؟ مگر همین مخترع اتاق امن وزیر صنایع نبود؟ صنایع با سوله و ساختمان شروع می‌شود و کار را باید به کاردان عمران سپرد.

وزارت علوم، تحقیقات و فناوری:
اگر فقط مهم است که وزیر مربوطه، فردی دانشگاهی باشد، چه اصراری دارید که از رشته‌ای جز عمران انتخاب شود؟ مگر اساتید عمران، دانشگاهی نیستند؟

وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی:
وضع سینماها و سالن‌های تئاتر کشور را دیده‌اید؟ من واقعاً اعتقاد دارم که با تزریق نگاه عمرانی، باید فرهنگ کشور را از این وضع خفت‌بار رقت‌انگیز نجات داد.

وزارت کار و امور اجتماعی:
شما اگر سری به یک ساختمان در دست احداث بزنید، می‌بینید که بهترین روابط کار در این بخش دیده می‌شود؛ بیشترین سود و گردش اقتصادی و اشتغال کشور هم سر ساختمان است. وام‌های زودبازده هم که به درستی همه به همین بخش دلالی (ببخشید صنعت) زمین و مسکن هدایت شدند. به نظرم باید با انتخاب یک وزیر کار عمرانی، این تجربیات را به همه عرصه‌ها تعمیم داد.

وزارت کشور:
یکی از مشغولیت‌های اصلی وزارت کشور، علاوه بر عمران روستایی، در زیرزمین و طبقه‌های منهای چهار به پایین قرار دارد. اصلاً شما خبر داشتید که وزارت کشور چهار طبقه هم زیر زمین دارد؟ فکر کرده‌اید همین جور الکی است؟ جهت گسترش این طبقات زیرزمینی، ما نیاز به وزیر کشوری داریم که عمران خوانده باشد.

وزارت مسکن و شهرسازی:
وزیر مسکنی را تصور کنید که «متره و برآورد» نخوانده باشد و از «تحلیل سازه‌ها» بی‌اطلاع باشد. تصور کنید کسی وزیر مسکن شده باشد که به عمرش یک پنج‌طبقه بالا نبرده باشد .... تصورش هم مرا می‌ترساند.

وزارت نفت:
وزیر نفت باید با رییس‌جمهور شدیداً هماهنگ باشد. نتیجتاً در مورد تخصص وزیر نفت هم باید به تخصص شخص رییس کابینه مراجعه کرد.

وزارت نیرو:
دقت کنید؛ مهم‌ترین وظیفه وزارت نیرو ساخت سد است. مقولات نامربوطی مثل نیروگاه و صنعت برق و این‌ها در درجات بعدی اهمیت هستند. سدسازی و کلاً مهندسی آب هم که از زیرمجموعه‌های مهندسی عمران است.

با این اوصاف، می‌شود دید که برای تشکیل کابینه به یک رییس، ۲۰ نفر مهندس عمران و یک نفر هم‌رشته با رییس نیاز است.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (6) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۶ مرداد‌ماه ۱۳۸۸

هفت سال در وبلاگستان

... و این وبلاگ هفت‌ساله شد.

«دیده‌بان» هم در همه این سال‌ها لااقل در نظم و ترتیب دست کمی از خودم نداشته است. گاهی چند روز پشت سر هم به‌روز شده است و گاه دو ماه گذشته و سراغی از آن نگرفته‌ام. گاه برای مدت‌ها از سیاست نوشته‌ام و گهگاهی هم از این هوای آلوده فاصله گرفته‌ام و به موضوعات دیگر پرداخته‌ام.

راستش نوشتن برای مدت طولانی، هیچ فایده‌ای هم که نداشته باشد، حداقل می‌تواند گوشه‌هایی از گذشته را پیش رویت بگذارد. بعضی وقت‌ها که محض کنجکاوی چند سالی به عقب برمی‌گردم و دغدغه‌ها، ادبیات، زاویه دید و شیوه استدلال خودم را بازمی‌نگرم، متوجه می‌شوم که چه کوچک و کودک بوده‌ام. همین کافی است که مطمئن باشم چند سال دیگر به امروزم به دیده ناپختگی نگاه می‌کنم.

در این هفت سال هیچ وقت این وبلاگ، نه داغ بوده و نه نامش بر سر زبان‌ها (یا به زبان اینترنت: لینکش در همه جا.) خوشبختانه تا امروز هم که مورد عنایت کمیته تعیین مصادیق پایگاه‌های غیر مجاز واقع نشده‌ام. یک گوشه نشسته‌ام و نان و ماست خودم را می‌خورم. همین خودش نعمتی است.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (17) || لينک دائم
 
یکشنبه ۲۵ مرداد‌ماه ۱۳۸۸

آیین‌های زیر چرخ‌دنده

یادداشتی که می‌خوانید، نوشته دوست عزیزی است که می‌خواهد از او با نام «علیش» یاد کنم. بحث سرمایه‌گذاری جریان احمدی‌نژاد روی شکاف‌های اجتماعی (یا اقتصادی) موضوعی است که به نظرم خطر آن را باید بسیار جدی گرفت.

هیچ کس به اندازه احمدی‌نژاد اقتصاد ایران را لیبرالیزه نکرد. کس دیگری نبود که سوبسید بنزین را محدود کند، نیروگاه‌ها را خصوصی کند، دروازه‌های واردات را تا ته باز کند و هزار و یک کلک برای محدود کردن خدمات اجتماعی اختراع کند.

حتی خبرگزاری وابسته به طیف احمدی‌نژاد موسوی را به خاطر اعتقادات سوسیالیستی‌اش تخطئه می‌کند و مهم‌ترین اختلاف موسوی و خامنه‌ای را در اعتقاد موسوی به «اقتصاد بسته دولتی» می‌داند و هنگام خصوصی کردن بانک‌ ملت، کوچک‌ترین صدای اعتراضی از انبوه شیفتگان عدالت و فرهنگ پابرهنه‌پروری به گوش نرسید؛ همان وقتی که بی‌بی‌سی هم این مسأله را زیر سؤال برد. و هم‌زمان هیچ کس دیگری -حداقل در دوران پساانقلابی‌گری جمهوری اسلامی- بیشتر از احمدی‌نژاد بر ضد صاحبان سرمایه صحبت نکرده است، ادای مستضعف‌پروری درنیاورده است و خودش را قاطی رهبران سوسیالیست نکرده است. معمای احمدی‌نژاد حل کردنش سخت است.

چیزی که عجیب‌تر است این است که چرا احمدی‌نژاد هنوز بین توده‌های کارگر و کشاورز و معلم مقدار زیادی طرفدار دارد۱. فشار اقتصادی را آن‌ها بیشتر از ما با گوشت و پوست و استخوان حس کرده‌اند. ما که تمام این چهار سال را در خوابگاه یا پای اینترنت لم داده بودیم، آن‌ها بودند که هر ماه پول کمتری درمی‌آوردند و پول بیشتری خرج می‌کردند. ما که خانه داشتیم، آن‌ها بودند که اجاره خانه‌هایشان بیشتر شد. آن‌ها چرا؟

بخش‌ کوچک -و تقریباً نامربوطی- از مقاله‌ی «اسطوره در زمانه حاضر۲» رولان بارت، به انتقاد از هنرمندان مدرن مربوط است؛ و این‌که آن‌ها هیچ مشکلی با بورژوازی ندارند و تنها چیزی که بین آن‌ها و بورژواها فاصله می‌اندازد، نوعی اختلاف آیینی است؛ نوعی مخالفت در شیوه زندگی کردن و نه چیزی بیشتر، درونی‌تر و یا ذاتی‌تر.

پیوند فعلی کارگزاران وال‌استریت و گالری‌های پیشروی نیویورکی هم تصدیق همین مسأله است؛ که به محض این‌که برخی تفاوت‌ها از بین بروند، این دو به راحتی در هم حل می‌شوند.

حالا چرا این مسأله را به احمدی‌نژاد تعمیم ندهیم و طرفداران طبقه پایینش؟ انبوه افراد طبقات متوسط و پایینی که به دنبال احمدی‌نژاد راه افتاده‌اند، مشکل خاصی با اقتصاد خصوصی‌شده ندارند و برایشان تفاوتی ندارد که چه کسی صاحب وات‌هایی باشد که لامپ خانه‌شان را روشن می‌کند و خبر ندارند که عاقبت خصوصی شدن بانک‌ها برای آن‌ها چیست. مشکل آن‌ها با هاشمی یا خاتمی، مشکلی آیینی است.

احمدی‌نژاد شیوه زندگی مشابه آن‌ها دارد. به تمام «ظواهر» زندگی غربی مشکوک است و از پول‌دارها خوشش نمی‌آید. حال آن‌ها را می‌گیرد. کدام یک از ما می‌تواند ادعا کند که از نوکیسه‌های دوران هاشمی رفسنجانی خوشمان می‌آید؟ حالا یک کسی پیدا شده که می‌خواهد حال آن‌ها را بگیرد.

تازه نوعی صمیمیت و بی‌تکلفی هم در رفتار احمدی‌نژاد وجود دارد که باعث می‌شود صفای گذشته‌ها را به خاطر آدم‌های له‌شده بین چرخ‌دنده‌های زندگی شبه مدرن را به خاطرشان بیاورد و دوباره، حال صاحبان زندگی مدرن را می‌گیرد. احمدی‌نژاد درمان عقده‌های مچاله‌ی طبقه‌ی بیچاره‌ای است که نوکیسه‌های دوران هاشمی آن‌ها را اره اره کرده‌اند.

ولی احمدی‌نژاد قرار نیست پایانی بر تکه تکه شدنشان باشد؛ او فقط یک حالی به آن‌ها خواهد داد و یک لگدی هم حواله نوکیسه‌ها می‌کند. چیزی عوض نمی‌شود. او آیین طبقات له‌شده را پاس می‌دارد و هم‌زمان زیر بار قیمت مسکن آنان را له می‌کند.

گویا برای آن‌ها همین قدر بس است. همین است که احمدی‌نژاد قیمت مسکن را ۱۰ برابر می‌کند و بعد با فحش دادن به هاشمی و «فرزندانش» برای خودش رأی -هر چند اندک- جمع می‌کند.

اما این پایان ماجرا نیست. جامعه از لحظه‌ای که قرار شد به این گونه آیینی شدن تن بدهد، دوشقه شده است. شقه‌ی ضدهاشمی و شقه‌ی ضد احمدی‌نژاد. دو سمتی که هیچ خبری از آن سمت ندارند و شاید اصولاً سمت اشتباهی ایستاده باشند.

خیلی منطقی‌تر است که کارگران طرفدار موسوی با برنامه‌های سوسیال‌دموکراتیکش باشند؛ کارگزاران طرفدار کروبی لیبرال و مطهری محافظه‌کار پشت سر احمدی‌نژاد بایستد. اما اصولاً فرصت این کار نیست. هر کس در شقه خودش گیر افتاده است و باید به حرکت در جهت خودش ادامه بدهد و در کشور خیالی خودش پادشاهی کند.

درست است که شقه‌ی حامیان احمدی‌نژادی خیلی کوچک است و به قول مشایی فقط چهار میلیون است، اما آن‌ها قدرت و زور و عربده‌ی بلندتری از ۳۶ میلیون بی‌صدا دارند. شاید آخر و عاقبت ما آمریکایی باشد که هر روز از وحشت بنیادگرایان مسیحی -که عمری برای مقابله با سوسیالیسم تکریم شدند- مجبور باشد دائماً استانداردهای فرهنگی خودش را کاهش دهد. کشوری بشویم که علاوه بر هزارتکه شدن ناشی از اختلافات مذهبی و فرهنگی، یک بریدگی دیگر هم در خودمان ایجاد کنیم.


۱- حدس عمومی این است که رأی احمدی‌نژاد در مناطق کم‌درآمد‌تر کمتر از مناطق مرفه‌تر بوده است. این حدس به هیچ عنوان قابل تصدیق یا تکذیب نیست و به علاوه انتخابات سال قبل، نتیجه عکس این را نشان می‌دهد. اما اگر این فرض هم غلط باشد، تفاوتی ایجاد نمی‌کند و بالاخره نمی‌توان انکار کرد که احمدی‌نژاد بین طبقات پایین طرفدار دارد.

۲- بارت، رولان، «اسطوره در زمانه حاضر» ترجمه يوسف اباذري، ارغنون (۱۸) ۱۳۸۰، ص ۱۳۷

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (9) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۸ مرداد‌ماه ۱۳۸۸

کیفرخواستی علیه دانایی

روز شنبه دومین جلسه محاکمه متهمان وقایع پس از انتخابات برگزار شد. اگر نخستین بخش کیفرخواست دادستان، «مرغ پخته را هم به خنده می‌انداخت» بخش دوم کیفرخواست، اشک مرغ پخته را هم در می‌آورد. بیایید برخی از اتهامات ذکر شده در این کیفرخواست را مرور کنیم:

  • افشای موارد نقض حقوق بشر
  • ارائه کمک و آموزش به سازمان‌های غیر دولتی و انتشار جزوات فارسی درباره ارزش‌های دموکراتیک و فعالیت‌های مدنی هم‌جهت با آن
  • ایجاد وب‌سایت‌ها و آموزش درباره نحوه برگزاری انتخابات و ارائه اطلاعات کامل از کاندیداهای انتخاباتی سال ‌١٣٨٨
  • جمع‌آوری اطلاعات درباره فضای انتخاباتی دوره دهم ریاست جمهوری
  • برگزاری دوره‌های آموزشی خبرنگاری در هلند و انگلیس
  • قرار دادن نرم‌افزار ترجمه انگلیسی به فارسی و بالعکس برای استفاده عمومی
  • آموزش خبرنگاران برای ایجاد شبکه منابع خبری با هدف جمع‌آوری اطلاعات و تحلیل
  • ارائه نرم‌افزارهای پیشرفته برای دیدن فیلم‌های مربوط به اغتشاشات با اینترنت سرعت پایین
  • سرویس‌دهی از سوی شرکت توییتر برای مخاطبان ایرانی
  • فعال کردن شرکت آمریکایی فیس‌بوک در راستای تسهیل ارتباطات میان کاربران ایرانی و سایر کشورها. این شرکت در مقطع اغتشاشات نسخه آزمایشی فارسی خود را ارائه کرد
  • برگزاری آزمون‌های عمومی و تخصصی زبان انگلیسی
  • مشاوره‌های آموزشی
  • اعطای بورسیه در مقاطع مختلف تحصیلات تکمیلی
  • برگزاری آزمون زبان انگلیسی ILETS IELTS (جالب است که در کیفرخواست حتی این عنوان را هم درست ننوشته‌اند. ممنون از داریوش برای تذکرش)
  • تلویزیون فارسی‌زبان بی‌بی‌سی با تدارکات وسیع در روز انتخابات، برنامه خود را ۲۴ ساعته کرده ... تا اخبار و گزارش‌ها را لحظه به لحظه منتقل کند

1984 slogan: War is Peace; Freedom is Slavery; Ignorance is Strengthمی‌شود چندین و چند مطلب درباره این کیفرخواست نوشت. می‌شود گفت که دادستان انقلاب به وجود موارد نقض حقوق بشر در کشور اذعان کرده؛ «ارزش‌های دموکراتیک» را ضد ارزش دانسته و آموختن زبان را جرم شمرده است. او به جای سرزنش وزارت ارتباطات به دلیل سرعت پایین دسترسی کاربران ایرانی به اینترنت، غرب را سرزنش کرده که چرا کاری کرده‌اید که با آن سرعت پایین هم بشود ویدیو تماشا کرد. اما به نظرم مهم‌ترین نکته و لب کلام نویسنده کیفرخواست این است: تلاش برای گسترش آگاهی‌ها و اطلاع‌رسانی جرم است.

جالب است. در کشوری که بیش از ۹۰ درصد مردم آن (لااقل به گواه شناسنامه‌هایشان) مسلمان هستند و حکومتش با صفت اسلامی توصیف شده، آگاهی‌رسانی و گسترش دانایی، جرم محسوب می‌شود. دینی که پیامبرش می‌گوید: «اطلبوا العلم ولو بالصين، فإن طلب العلم فريضة على كل مسلم» (دانش را بجویید؛ حتی اگر در چین باشد. همانا که جست و جوی دانش، وظیفه هر مسلمانی است) اکنون با حکومتی مواجه است که به نام همین دین، آموزش زبان خارجی و نیز فراهم آوردن امکان تحصیل در مقاطع عالی را جرم و توطئه می‌داند.

باید از آقای دادستان پرسید که آیا ارائه نسخه فارسی برای کمک به کاربران فارسی‌زبان، توطئه است؟ مگر شما فارسی‌زبان نیستید؟ آیا شما و هم‌فکرانتان نمی‌توانید عضو فیس‌بوک شوید یا در توییتر اکانت بسازید؟ آیا باید از افزودن زبانمان به مترجم گوگل ناراحت باشیم؟ آیا مترجم گوگل فقط بلد است از انگلیسی به فارسی ترجمه کند و فقط هم معترضان می‌توانند از آن استفاده کنند؟ شما نمی‌خواهید بدانید دنیا چه می‌گوید؟ این بد است که دنیا آسان‌تر بتواند بفهمد ما فارسی‌زبانان چه می‌گوییم؟

آری؛ آقای دادستان دارد اعتراف می‌کند که دانستن، جرم است؛ که اگر مردمی بدانند، راهی متفاوت از او را می‌پیمایند. آقای دادستان می‌خواهد ما باور کنیم که «آزادی، بردگی است» و ایمان بیاوریم «نادانی، توانایی است.»

لینک مطلب در بالاترین

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (5) || لينک دائم
 
شنبه ۱۷ مرداد‌ماه ۱۳۸۸

باید برای روزنامه‌نگار تسلیتی بفرستیم

هفدهم مرداد را روز خبرنگار نام‌گذاری کرده‌اند. روز پزشک را به پزشکان، روز مهندس را به مهندسان، روز کارگر را به کارگران و روز معلم را به معلمان تبریک می‌گویند؛ اما می‌شود روز خبرنگار را به خبرنگاران و روزنامه‌نگاران کشور تبریک گفت؟

ایران فعلاً بزرگ‌ترین زندان روزنامه‌نگاران در جهان است. روزنامه‌نگاران یکی پس از دیگری بازداشت می‌شوند. اگر آزاد هم شوند، دوباره به زندان بر خواهند گشت. همین الان محمد قوچانی، مهسا امرآبادی، ژیلا بنی‌یعقوب، بهمن احمدی امویی، مسعود باستانی، عبدالرضا تاجیک، سعید لیلاز، رضا نوربخش، کیوان صمیمی، مجید سعیدی، عیسی سحرخیز و بسیاری روزنامه‌نگاران دیگر در بند هستند.

آن‌هایی هم که آزادند، چندان حقی برای اشتغال ندارند. نشریات یکی پس از دیگری توقیف و تعطیل می‌شوند و روزنامه‌نگار ایرانی باید این واقعیت را بپذیرد که کارگری فصلی است که سالی چند ماه بیشتر حق کار کردن ندارد.

از سوی دیگر، همین چند روز پیش، ساختمان انجمن صنفی روزنامه‌نگاران ایران با حکم دادستانی (چه واژه متناقض‌نمایی) لاک و مهر شد تا نکند یک وقت مجمع عمومی آن تشکیل شود و هیأت مدیره جدیدی انتخاب کند.

در کنار این‌ها، فشارهای نهادهای امنیتی، بخش‌نامه‌های تحکم‌آمیز و «بکن؛ نکن» و «بنویس؛ ننویس»ها انگار کم بوده، توقیف‌های دائم و موقت نامحدود انگار افاقه نکرده، حالا دیگر نمایش عمومی روزنامه‌های مستقل هم ممنوع شده است.

روزنامه‌نگار و رسانه قرار بود که چشم بینا، گوش شنوا و زبان گویای جامعه باشد. قرار بود ناظر بی‌طرفی باشد که مردم را آگاه کند. وقایع و واقعیت‌ها را بازگو کند و قضاوت را به مردم بسپارد. «بکن» و «نکن» گفتن، کار روزنامه‌نگار نیست؛ اما ...

اما حاکمیت رسانه را به چشم مارش نظامی و واحد تبلیغات می‌بیند. می‌خواهد که روزنامه‌نگار از بدی‌های دشمن بگوید و ملت (و نه مردم) را تشویق و تهییج به از بین بردن این دشمن خیالی کند. روزنامه‌نگاری که این چنین نباشد، به یقین جاسوس و از عوامل دشمن است؛ و رسانه‌اش هم پایگاه دشمن که باید تعطیلش کرد و درش را گل گرفت.

با این اوصاف آیا می‌شود روز خبرنگار را تبریک گفت؟
به نظرم همان بهتر که برای روزنامه و روزنامه‌نگار تسلیتی بفرستیم.

لینک مطلب در بالاترین

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (8) || لينک دائم
 
دوشنبه ۱۲ مرداد‌ماه ۱۳۸۸

تنها چیزی که در وجودت باقی می‌ماند، عشق به برادر بزرگ است

این روزها باید رمان ۱۹۸۴ جورج اورول را بارها و بارها بخوانیم. بخشی از داستان که به بازگویی نخستین بازجویی اُبراین (مأمور وزارت عشق) از وینستون (شخصیت اصلی و عصیان‌گر رمان) می‌پردازد، به نظرم شاهکار و اوج کار نویسنده است. آن را بخوانید:

اُبراین: فکر می‌کنی ما مردم را به چه دلیل به این‌جا می‌آوریم؟
وینستون: برای این‌که مجبور به اعترافشان کنید.
اُبراین: نه؛ دلیلش این نیست. بیشتر فکر کن.
وینستون: برای این‌که آن‌ها را تنبیه کنید.
اُبراین گفت: «نه!» صدای او فوق‌العاده تغییر کرده بود و چهره‌اش ناگهان جدی شد و به هیجان آمد:

«منظور ما فقط این نیست که از شما اعتراف بگیریم یا شما را مجازات کنیم. می‌خوای دلیل واقعی آوردنت را به این‌جا برایت بگویم؟ دلیلش معالجه تو است! برای این‌که تو را سر عقل بیاوریم! هر کسی را که ما به این‌جا می‌آوریم، تا وقتی معالجه نشده باشد، رها نمی‌کنیم. می‌فهمی وینستون؟ ما به جرایم احمقانه‌ای که تو مرتکب شده‌ای، علاقه‌ای نداریم. حزب به کارهایی که علنأ انجام می‌شود، علاقه ندارد. فقط افکار برای ما مهم هستند. ما به نابودی دشمنان خودمان اکتفا نمی‌کنیم؛ ما آن‌ها را عوض می‌کنیم.»

[...]

اُبراین خنده کمرنگی زد و گفت: «وینستون، تو وصله ناجوری هستی. کلمه‌ای که باید پاک شود. من همین الان به تو نگفتم که ما با مأموران تفتیش عقاید گذشته متفاوت هستیم؟ نه اطاعت کورکورانه و نه حتی سرسپردگی خفت‌بار، ما را راضی نمی‌کند. تو سرانجام آزادانه و به خواست خودت تسلیم ما می‌شوی.

Big Brother is watching youما آدم بدعت‌گذار را نابود نمی‌کنیم؛ چون در مقابل ما مقاومت می‌کند. تا وقتی مقاومت می‌کند، نابودش نمی‌کنیم. تبدیلش می‌کنیم. ذهن او را تسخیر می‌کنیم و دوباره به او شکل می‌دهیم. تمام شرارت‌ها و توهمات را از وجودش بیرون می‌کشیم. ما او را جسماً و روحاً به جبهه خودمان ملحق می‌کنیم. نه فقط در ظاهر؛ بلکه با فکر و قلب و روحش. قبل از این‌که او را بکُشیم، به یکی از افراد خودمان تبدیلش می‌کنیم.

برای ما وجود یک فکر غلط هر جای این دنیا و هر اندازه هم که مخفی و فاقد قدرت باشد، غیر قابل تحمل است. در زمان قدیم، بدعت‌گذار وقتی به پای چوبه مرگ می‌رفت، هم‌چنان یک بدعت‌گذار بود؛ از نوآوری خود دفاع می‌کرد و از آن به وجد می‌آمد. حتی قربانی تصفیه‌های روسیه، هنگامی که به سمت محل تیرباران شدن می‌رفت، ممکن بود هم‌چنان در ذهنش یک عصیان‌گر باقی مانده باشد. ولی ما قبل از نابود کردن افراد، مغز آن‌ها را کامل می‌کنیم.

فرمان حکومت‌های قرون وسطی برای فرمان‌روایی بر انسان‌ها با «تو نباید ...» شکل می‌گرفت و در حکومت‌های استبدادی عصر حاضر، این فرمان با «تو باید ...» خودش را نشان می‌دهد. ولی فرمان ما می‌گوید: «تو هستی.»

هیچ‌کدام از کسانی که ما به این‌جا می‌آوریم، هرگز در مقابل ما قرار نمی‌گیرند. همه کاملأ تطهیر می‌شوند. مخصوصأ آن سه خائن بی‌ارزش، جونز، آرونسن و رادرفورد که زمانی به بی‌گناه بودن آن‌ها اعتقاد داشتی، بالاخره شکستشان دادیم.

من خودم در بازجویی آن‌ها شرکت داشتم. من قدم به قدم شاهد تحلیل رفتن آن‌ها بودم. اول ناله و ضجه، بعد گریه و سرانجام، نه به خاطر ترس یا درد، بلکه فقط به خاطر ندامت از پا افتادند.

هنگامی که کار ما با آن‌ها تمام شد، فقط ظاهر یک انسان برایشان باقی مانده بود. تنها چیزی که در وجودشان باقی مانده بود، تأسف نسبت به اعمالشان و عشق نسبت به برادر بزرگ بود. عشقی که به برادر بزرگ نشان می‌دادند، واقعأ متأثرکننده بود. آن‌ها التماس می‌کردند قبل از این‌که افکارشان مجددأ دچار آلودگی شود، آن‌ها را زودتر اعدام کنیم.»

می‌دانی؟ اگر کسی در دست مأموران وزارت عشق بود و درمان شد، نه جایی برای افسوس است و نه جایی برای ناامیدی و سرخوردگی. هر کدام از ما اگر پایش به وزارت عشق باز شود، درمان خواهد شد. کار وزارت عشق، درمان‌گری است. طبیعی است که وقتی درمان شوی، چیزی جز «عشق نسبت به برادر بزرگ» برایت باقی نماند.

لینک مطلب در بالاترین

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (10) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۱ مرداد‌ماه ۱۳۸۸

دادگاهی برای قوت قلب سرکوب‌گران

MohammadAli Abtahi, before and after detentionخرگوش‌ها و آدم‌ها
بالاخره روس‌ها، آمریکایی‌ها و طالبان با هم وحدت کردند. یک توافقنامه نظامی هم امضاء کردند. و درست یک روز پس از امضای توافقنامه بود که سه خرگوش در منطقه نظامی مورد حفاظت سه دولت گم شد.
نماینده آمریکایی‌ها گفت: «ما حداکثر در ۲۴ ساعت یکی از خرگوش‌ها را پیدا می‌کنیم.» نماینده روس‌ها گفت: «ما حداکثر در دو روز یکی از خرگوش‌ها را پیدا می‌کنیم.» نماینده طالبان در حالی که ریشش را از روی زانویش کنار می‌زد، گفت: «ما حداکثر در سه ساعت خرگوش سوم را پیدا می‌کنیم.»
آمریکایی‌ها با استفاده از ماهواره‌های خودشان در عرض ۱۶ ساعت خرگوش اول را پیدا کردند و در عرض شش ساعت خرگوش مذکور را با استفاده از امواج لیزری دستگیر کرده و به ستاد مر کزی تحویل دادند.
روس‌ها با استفاده از یک سیستم رادار در عرض ۲۴ ساعت خرگوش دوم را پیدا کردند و با استفاده از ۷۰ تانک و سه هزار نیروی پیاده خرگوش دوم را زخمی و مجروح دستگیر کردند.
نیروهای طالبان بعد از دو ساعت خرسی را آورده و به ستاد مرکزی تحویل دادند. مسؤول ستاد با دیدن خرس گفت: «این که خرسه؟» اما خرس مذکور اعتراف کرد: «نه، به خدا من خرگوشم!»
نتیجه اخلاقی: هر کسی همان چیزی است که می‌گوید.
نتیجه تکنولوژیک: تکنولوژی چیز پر خرج و بی فایده‌ای است. وقتی می‌شود با صداقت مسأله‌ای را حل کرد، چرا باید بی خودی خرج کرد.
نتیجه منطقی: تعرف الاشیاء باعترافاتها
نتیجه تاریخی: چماق اولین وسیله‌ای بود که اولین شاکی برای گرفتن از اولین متهم استفاده کرد.
نتیجه مدنی: اگر یک کمی بیشتر با خرس مذکور بر خورد می‌شد، حتماً به دست داشتن در اختلاس شهرداری تهران هم اعتراف می‌کرد.
نتیجه سیاسی: همه خرگوشند؛ حتی اگر عکس آن ثابت شود.

بعضی نوشته‌ها تاریخ مصرف ندارند و این مطلب سید ابراهیم نبوی هم یکی از آن‌هاست. او بیش از یک دهه پیش، این یادداشت را در روزنامه جامعه (یا توس) نوشته بود.
همان گونه که واضح و مبرهن است، بحث از حکومت طالبان، القاعده و ملا محمد عمر است. اعتقاد راسخ نیروهای طالبان به گفته‌های پیشوایشان وقتی با توانایی‌های عجیب لوازم اعتراف‌گیری همراه می‌شود، می‌تواند دو ساعته به خرس مزبور بباوراند که او خرگوشی بیش نیست؛ چه برسد به اذعان به این مسأله (چه به زور چماق، چه از ترس چماق)

«دادگاه» دیروز، نخستین محاکمه فعالان سیاسی و روزنامه‌نگاران منتقد در سال‌های اخیر نیست. می‌شود فهرست بلندبالایی از محاکمات سال‌های اخیر و متهمان آن‌ها را برشمرد. غلامحسین کرباسچی، محسن کدیور، عبدالله نوری، حمیدرضا جلایی‌پور، محسن میردامادی، محمد موسوی خویینی‌ها، عباس عبدی، ابراهیم نبوی، مسعود بهنود، اکبر گنجی و بسیاری دیگر در این ۱۲ سال در جایگاه متهم قرار گرفته‌اند و در نهایت محکوم هم شده‌اند. اما نتیجه این همه محکومیت چه بود؟ آیا از محبوبیت و مقبولیت این چهره‌ها در بین مردم کاسته شد!؟
اگر آن دادگاه‌ها نتیجه‌ای داشت، این یکی هم خواهد داشت. دست کم کسی از حامیان و هواداران این شخصیت‌ها، نه دادگاه را باور خواهد کرد و نه اعترافات را.

پس سؤالی که مطرح می‌شود، این است: مخاطب این محاکمه چه کسانی هستند؟
به باور من، مخاطب کیفرخواست دادستان، اعترافات متهمان و حکم این «دادگاه» کسانی هستند که در خیابان‌ها روبه‌روی معترضان می‌ایستند؛ مردم را ضرب و شتم می‌کنند و در برابرشان دست به اسلحه می‌برند. این را هم از برای این راه انداخته‌اند که به آن‌ها قوت قلب دهند و این باور را به آن افراد بقبولانند که دارند «در راه حق» می‌زنند.

اما پرسش شاید مهم‌تر این است که وقتی دستگاه اطلاعاتی و قضایی کشور می‌تواند در ۴۵ روز چنین «طرح» پیچیده‌ای را کشف کند و متهمانش را پای میز بنشاند، چه طور تا امروز نتوانسته قاتلان ندا آقاسلطان، سهراب اعرابی، کیانوش آسا، محسن ایمانی، مسعود هاشم‌زاده، یعقوب بروایه، اشکان سهرابی، محسن روح‌الامینی و همه دیگر کشته‌شدگان وقایع اخیر را شناسایی کند و به دادگاه بکشاند؟ مگر این همان دستگاهی نیست که کمتر از ۴۸ ساعت بعد از انفجار مسجدی در زاهدان، عاملان قتل عام را به دار آویخت!؟

به نظر من در میان متهمان جای یک نفر بسیار خالی است: سعید حجاریان. او را هم که جز مغز، ارگان سالمی در بدن ندارد، باید به صحنه آورد و در ردیف نخست، در مقام متهم اول پرونده نشاند. عکس او در «دادگاه» خود گویای همه چیز خواهد بود؛ بارها و بارها گویاتر از عکس محمدعلی ابطحی.

در همین باره:
وقتی کیفرخواست دادستان، وبلاگ‌نوشته‌های حسین درخشان است (مسیح علی‌نژاد)
خلاصه‌ی ۴۵ روز حبس: تقلب نشده است [يا شده است؟] (داریوش محمدپور)
آقای ابطحی عزیز؛ برایمان عزیزتر شده‌ای! (محمود فرجامی)
دکترین شوک به سبک ایرانی - ولایی (مهدی جامی)

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (4) || لينک دائم