دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
پنجشنبه ۲۱ آبان‌ماه ۱۳۸۸

در سرزمین ژرمن‌ها

جذاب‌ترین بخش دوره برای من، بازدید از رسانه‌های آلمانی است. از شبکه تلویزیونی ZDF و رادیو NDR گرفته تا مجله اشپیگل و هفته‌نامه دی‌سایت. مقایسه میزان امکانات مادی و منابع انسانی آن‌ها با رسانه‌های غیر دولتی ایرانی، نه فقط حسادت‌برانگیز، که حتی دردآور است. تحریریه سرویس سیاسی یک روزنامه درجه دو آلمانی (برلینر سایتونگ) که روزی چهار صفحه هم بیشتر نباید تولید کند، از کل تحریریه یکی از روزنامه‌های خصوصی مملکت خودمان بزرگ‌تر است. کسی را پیدا نمی‌کنید که شش روز در هفته کار کند و مرخصی هم یک فحش نیست. تازه همه این‌ها بعد از بحران اقتصادی و انواع و اقسام تعدیل‌های بودجه‌ای است که همه از آن شکایت دارند.

از طرف دیگر، وقتی با قوانین رسانه‌ای آلمان آشنا شدم، حسادتم چند برابر شد. رسماً تنها ناظر رسانه‌های آلمان، خودشان هستند و بیشتر از هر قانون و مرجعی، این خود رسانه‌ها هستند که با داشتن یک نظام‌نامه اخلاق حرفه‌ای و رعایت سفت و سختش (آن هم به صورت داوطلبانه) بر کار خودشان نظارت می‌کنند. توقیف که هیچ، فکر شکایت و خسارت گرفتن از رسانه‌های آلمانی را هم باید از سر بیرون کرد.

Berlin Wall Remainingیکی از نکاتی که اولین بار در آلمان نظرم را جلب کرد، علاقه و تکیه عجیب این مردم به تاریخ بود. هنوز هم برایم حل نشده است که چرا باید نیم ساعت از وقت کوتاه بازدید یک عده روزنامه‌نگار از شبکه زی‌دی‌اف به روایت تاریخچه ساختمان این شبکه بگذرد. می‌خواستم بپرسم: «آخر برای من چه اهمیتی ممکن است داشته باشد که در سال ۱۹۰۴ چه کسی ساکن این ساختمان بوده است؟ من آمده‌ام نحوه کار شما را ببینم؛ نه ساختمانتان را»

به هر روی واقعیت این است که در آلمان، گذشته اهمیت ویژه‌ای دارد. انگار که می‌خواهند پیوند بین عصرها، اصل‌ها و نسل‌ها حفظ شود. اگر هم از دوره‌ای از تاریخ و گذشته خرسند و سرافراز نیستند، دست کم کتمانش نمی‌کنند؛ سعی ندارند همه آثار گذشته را محو کنند یا که با انکار همه خوبی‌ها و بدی‌های گذشته، امروزشان را بالا ببرند و والا بنمایانند.

شاید بعضی جاها کمی افراط آمیز جلوه کند؛ اما این شیوه را با کشور خودمان که مقایسه کنید، تفاوت مشخص می‌شود. تا جایی که یادم می‌آید، هر مدیر دون‌پایه‌ای هم که پشت میزی قرار می‌گرفت، پیش از هر چیز تلاش می‌کرد تمام آثار و شواهد حضور شخص دیگری قبل از خودش در این فضا را از بین ببرد. بحث پیشینیان فقط ممکن بود برای طرح نواقص و اشکالاتشان مطرح شود؛ آن هم نه برای آموختن از اشتباهات و تکرار نکردن، که برای تحقیر و خود را برتر نمایاندن.

اما بیشتر از همه تاریخ‌ها و تاریخچه‌ها، این خاطره جنگ جهانی و هولوکاست است که در آلمان به چشم می‌خورد. ساعت صفر همه چیز، پایان جنگ جهانی دوم است. همه چیز را از آن زمان از نو ساخته‌اند. ملتی انگار نسل به نسل عذاب وجدانش را منتقل کرده و می‌کند. به نظرم می‌رسید که حمایت از اسراییل هم به نوعی تلاش برای جبران آن اتفاقی است که در نیمه اول قرن گذشته رخ داده است.

اما روزهای دوره، اوج داغی خبر «ایران» است. «ایران» به تیتر یک همه رسانه‌ها تبدیل شده و طبیعتاً آن‌ها ترجیح می‌دهند به جای گفتن از خودشان، از ما بپرسند که در ایران چه می‌گذرد. این گونه است که در طول این مدت بارها و بارها باید به سؤالات یکسانی پاسخ بدهیم که خیلی‌هایشان جواب روشنی ندارند (پرسش‌هایی مانند «چه خواهد شد؟») به شوخی می‌گویم نه فقط به جای این‌که ما از آن‌ها بیاموزیم، آن‌ها ما را تخلیه اطلاعاتی می‌کنند، بلکه به جای ایران در همین آلمان بازجویی می‌شویم.

۱۰ روزی که در آلمان بودم، به شگفتی و دلتنگی و خوف و رجا گذشت. از یک سو می‌خواهی که در آن فضا باشی و از نزدیک ببینی چه اتفاقی در این بحرانی‌ترین روزهای لااقل دو دهه اخیر کشورت می‌گذرد؛ از سوی دیگر اخبار جان‌باختگان و موج بازداشت‌ها این بیم را پدید می‌آورد که نکند اگر برگردی، تو را هم دستگیر کنند. شاید محتمل نباشد؛ اما ممکن است.

یک شب مانده به ترک آلمان، فردی مطلع می‌گوید که اگر نمی‌خواهی الان در این شرایط برگردی، راهی جز پناهندگی نداری. به فرض محال، حتی اگر بتوانی ویزای توریستی‌ات را هم تمدید کنی و مشکل مالی هم برای زنده ماندن نداشته باشی، باز هم باید در اولین فرصت به دنبال پذیرش گرفتن از دانشگاهی باشی.

وضعیت نامعلوم است. فقط در همین حد مطمئنم که برگشتن در این زمان، تصمیم درستی نیست. اما واقعاً کمترین علاقه‌ای به درس خواندن ندارم. پناهندگی هم که هیچ وقت گزینه من نبوده است. به همین جهت دست آخر تصمیم می‌گیرم مطابق برنامه قبلی، چهار روز آخر سفرم را به هلند بروم تا سری به دوستان و همکاران سابقم در رادیو زمانه بزنم و تصمیم نهایی‌ام را همان جا بگیرم. به این امید که شاید کشور آرام شود و بتوان با اطمینان خاطر برگشت.

بخش‌های پیشین:
بخش نخست
بخش دوم

بخش بعدی:
تا مجبور نباشم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (8) || لينک دائم
 
پنجشنبه ۱۴ آبان‌ماه ۱۳۸۸

اصحاب کهف هزاره سوم

هواپیما که از باند فرودگاه امام بلند می‌شود، فرصت اندکی داری تا از بالا نگاهی به تهران بیندازی. تهران از بالا شهری به رنگ خاکستری است. آسفالت خیابان‌ها، نمای سیمانی یا سنگی ساختمان‌ها و حتی سقف خانه‌ها، همه سایه‌های خاکستری هستند. شهر از بالا آمیزه‌ای است از آسفالت و خاک و سنگ. از نمای بالا کمتر اثری از زندگی و شوری که در رگ‌های این شهر جریان دارد، نمی‌یابی.

تهران تا برلین را باید از طریق استانبول بروم. هواپیما که به زمین نزدیک می‌شود، تصویر شهر شگفت‌زده‌ات می‌کند. شهر در میان دو دریا واقع شده و تنگه بسفور هم از میان شهر می‌گذرد. ابرهایی تنک این‌جا و آن‌جا بر زمین و دریا سایه انداخته‌اند و هواپیما که از آن‌ها پایین‌تر می‌رود، به جای خاکی و خاکستری تهران، سبز و اخرایی جایگزین می‌شود. استانبول از آسمان در یک کلام زیباست.

بین دو پرواز، هفت ساعت فاصله است. در کمال حماقت، تصمیم می‌گیرم این مدت را در سالن ترانزیت فرودگاه آتاتورک بمانم. اینترنت بی‌سیم فرودگاه، از بخت بد، آن روز قطع بود و سالن هم گرم. هفت ساعت به بیکاری و نشستن می‌گذرد تا زمان پرواز به برلین فرا برسد.

هر چه در مورد نمای بالای استانبول گفتم، در مورد برلین و شهرهای اطرافش هم صادق است؛ آن هم با شدتی بیشتر. اگرچه خبری از دریا نیست، اما سبزی حیرت‌انگیز طبیعت چنان با پشت‌بام‌های سفالی خانه‌ها هم‌نشینی دارد که نفست را بند می‌آورد. انگار جنگل و شهر در هم تنیده‌اند و رنگ‌ها خلوصی دارند که فقط بر بوم نقاشی مشابهش را می‌توانی ببینی.

اما رنگ‌ها همه داستان نیستند. تهران ناموزون و نامرتب است. در استانبول خیابان‌های موازی و منحنی‌های تراش‌خورده بسیار است؛ به گونه‌ای که در نمای سیاه و سفید هم تناسب و زیبایی آن به چشم می‌آید. اما برلین چیز دیگری است. انگار که نقشه کامل شهر را از همان ابتدا کشیده‌اند. همه چیز منظم؛ خطوط موازی و بلوک‌هایی متناسب؛ اما نه آن گونه که ماشینی و مصنوعی شود. برای دیدن بی‌نظمی ایرانی تهران و نظم آلمانی برلین، نیازی به پیاده شدن از هواپیما نیست. از همان بالا رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون.

در فرودگاه برلین کلی معطل می‌شوم تا با میزبان چک کنند و در نهایت بابت معطلی پوزش بخواهند. بعد هم نداشتن نشانی هتل دردسر می‌شود باید بگردم و اینترنت پیدا کنم و آدرس را یادداشت کنم تا دست آخر راننده تاکسی یادش بیاید که کافی بود همان اول اسم هتل را به سیستم راهبری ماهواره‌ای (GPS) خودرویش می‌داد. وقتی که دست آخر به هتل می‌رسم، ساعت در برلین حدود هفت بعدازظهر است.

به محض رسیدن به اتاق، سراغ اینترنت می‌روم. در تهران ساعت ۱۰ شب است و نزدیک به ۱۶ ساعت از اخبار دور بوده‌ام. آن‌چه می‌بینم، برایم باورکردنی نیست. راستش انتظار داشتم که فارغ از هر نتیجه‌ای، مثل تمام دوره‌های قبل، فردای انتخابات همه به خانه‌شان بروند و خوشحال یا ناراحت، زندگی روزمره خودشان را از سر بگیرند؛ اما این بار ایران همه را غافلگیر کرده است؛ حتی ایرانیان را.

بخش قبلی
بخش بعدی

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (2) || لينک دائم