دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۲۰ دی‌ماه ۱۳۸۸

مستخدم

سرم را که بالا آوردم، چهره‌ای را دیدم که برایم ناآشنا نبود. انگار سال‌هاست به دیدن این قیافه عادت کرده‌ام. موهای بلند و شکسته، ته‌ریشی که یک هفته‌ای است اصلاح نشده، تارهای سفیدی که دیگر نمی‌توان انکارشان کرد، چشمانی ریز که پایشان گود افتاده و صورتی پر از چین و چروک و شکستگی که کمتر اثری از شادابی و جوانی در خود ندارد. با این قیافه می‌شود همیشه شِکوه کرد. ظاهر و رفتار، مراعات‌النظیر بی‌نظیری دارند.

- شام می‌خوری؟
«حالم خوب نیست. ندیده‌ام بگیر. فکر کن من نیستم.»

می‌گویم و سرم را به خواندن مزخرفات گرم می‌کنم. مزخرف نیستند؛ من چیزی نمی‌فهمم. کارمندی در خونم است. اما وقتی سر کارم، منتظرم روز تعطیلی برسد و روز تعطیلی هم از پوچی ممکن است هر لحظه فرو بریزد و از بین برود. بروم راه بروم. همیشه راه رفتن حالم را بهتر می‌کند.

لعنتی این گوشی در گوش چپم بند نمی‌شود و همه‌اش می‌افتد. می‌خواهم وقتی از عمیق‌تر کندن، وقتی از بی‌معنی بودن نصف کلمات، وقتی از «می‌دانم که راضی نخواهم شد» می‌گوید، بشنوم. لعنتی این هدفون‌ها را نمی‌دانم برای کدام گوش‌ها طراحی می‌کنند.

هوا آن قدر سرد است که سنگ‌فرش پیاده‌روها هم یخ زده است. این‌جا وقتی این‌گونه‌اند، آن قدر می‌نوشند که از زمان و مکان خارج شوند. پوچی از بین نمی‌رود؛ اما دست کم دیگر نمی‌فهمند. اما این گزینه در فهرست من نیست.

الشکلات و الشکلات و ما ادراک ما شکلات! وقتی می‌خوری، دنیا قشنگ می‌شود. به چیزی جز شکلات نمی‌توانم فکر کنم. سبد خرید را که برمی‌دارم، آب‌میوه و موز هم برمی‌دارم؛ اما فقط آمده بودم براونی بخرم. نوشته فعلاً نخرید که از فهرست قیمت‌ها خارج شده. فحششان می‌دهم و برمی‌دارم. دروغ گفته بودند. صندوق‌دار حساب کرد و داخل کیسه گذاشت.

برایم سؤال است. اصلاً فرض کن بشود (که می‌دانی نمی‌شود و فقط آبرو و احترام نداشته‌ات را به باد می‌دهی) بعدش چه؟ می‌خواهی چه کارش کنی؟ روزهای کاری‌ات که صبح بدو بدو چیزی می‌خوری که از گرسنگی نمیری و لباس می‌پوشی و باز هم دیر می‌رسی. آخر شب هم که آن قدر خسته‌ای که توی مترو خوابت می‌برد. روزهای تعطیلی‌ات را هم که به خواب و انجام کارهای عقب‌مانده می‌گذرانی. خط زندگی‌ات را هم که نمی‌خواهی\نمی‌توانی\می‌ترسی عوض کنی. پس اگر هم بشود، کجای این تصویر می‌خواهی بگذاری‌اش؟ خودت را دست می‌اندازی؟

به هر طرف که می‌چرخم، یکی می‌گوید رژیم بگیر. آخر پدرِ من (خدا بیامرزدت آقای ایوبی) در این زنده ماندن نکبت‌بار دلم به همین خوردن خوش است. آن را هم بگیری، دلخوشی و لذتی باقی نمی‌ماند. نه چیزی می‌نویسم، نه کار مثبتی می‌کنم و نه اثری دارم. بود و نبودم یا دست کم جایگزینی‌ام با یکی دیگر، چیزی را عوض نمی‌کند.

بغض کرده‌ام. دوست دارم فرض کنم از سوز استخوان‌سوز این شب‌های لندن است. دلم می‌خواهد از شنیدن این خبرهای فوت یکی پس از دیگری باشد. دلم می‌خواهد برای دوری دلتنگ باشم. اما راستش وقتی مشکلی نیست، کسی هم لازم نیست حلش کند. زندگی به توالی بی‌پایان کار و استراحت تبدیل می‌شود. استراحت خواب می‌شود؛ کار، تکرار؛ و دغدغه، خرید آب‌چکان برای ظرف‌شویی. باید بروم این نامه بیمه بازنشستگی را بخوانم. وقتش است به فکر ۴۰ سال دیگرم باشم.

پی‌نوشت: برادرم چپ می‌رفت، راست می‌آمد، می‌گفت: «You're sad brother»
اگر ببینمش، باید با همان لحن و لهجه‌اش بگویم: «I'm sad bro»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: