یکشنبه ۲۷ دیماه ۱۳۸۸
آقا مصطفی
شدهام آقا مصطفی. شوهر زینت خانوم رو میگم. البته من اون موقع بهش میگفتم خاله زینت. یادمه خونهشون نزدیک عباسآباد بود.
یک روز صبح که از خونه زینت خانوم اومده بودیم بیرون و با مامانم تو عباسآباد منتظر تاکسی بودیم، یک پیکان سفید نگه داشت. بدو بدو خودمون رو بهش رسوندیم. مامانم پرسید «فاطمی؟»
آقای روی صندلی جلو یک میکروفون آورد بیرون. گزارشگر برنامه «سلام صبح بهخیر» رادیو بود. اسمش آقای شفقت بود؛ نه!؟ فکر کنم اول دبستان بودم. طبق معمول مامانم تو دلش داشت میگفت «دیر شد؛ دیر شد.» من تو میکروفون آقای شفقت داد زدم: سلام صبح بهخیر.
زینت خانوم از دوستهای مامانم بود. خونهشون یک طبقه بالا داشت. شاید هم بیشتر از یکی. اون راه پلهها رو که تا آخر میرفتی، یک اتاق بچه بود. تو خونهشون همیشه کلی اسباببازی و عروسک و اینها پیدا میکردم. فکر کنم حتی یک بار اونجا یک دونه از این عروسکهای باربی هم دیدم. مطمئن نیستم تقلبی بود یا واقعی.
آخه اون موقعها همه چی تقلبی بود. البته نه به سبک امروز. یک جور دیگه. آخه وقتی یخچال جنرال الکتریک رو با موتور کرهای میسازن و یک مارک دیگه روش میزنن، تقلبی میشه دیگه. اون موقعها کرهای میشد آشغال.
داشتم میگفتم. تو خونه خاله زینت همه نشونههای بچه داشتنش بود. حتی تخت بچه هم داشتن. از اینایی که دو طرفش حفاظ چوبی داره.
ولی هیچ وقت بچه خاله زینت رو من ندیدم. یعنی یادم نمیاد دیده باشم یا باهاش بازی کرده باشم. شاید خیلی از من کوچیکتر بوده. نمیدونم. به هر حال بچه خاله زینت برای من یک افسانه بود.
کوچیکتر که بودم، یکی دو باری از مامانم پرسیدم. حتی اسمش رو هم میگفت. ولی من هر چی فکر میکردم، یادم نمیاومد. بعداً دیگه نپرسیدم.
داشت یادم میرفت. انگار حرف از آقا مصطفی بود. راستی اسم اون گزارشگر برنامه «سلام صبح بهخیر» آقای شفقت نبود. الان یادم اومد. اسمش آقای تفقد بود. راستی، تفقد یعنی چی؟
الان رفتم تو لغتنامه نگاه کردم. نوشته یعنی «جستن.» خب با توجه به اینکه فقدان رو اگر ببری تو باب تفعل میشه تفقد، خیلی هم دور نیست. ولی آقای «جستن» آخه؟
البته جلوترش هم نوشته دلجویی و مهربانی. شاعر میفرماید: «روزی تفقدی کن درویش بینوا را.» خب نمیشه که درویش بینوا رو جست. هر چی فکر میکنم شاعرش کیه، یادم نمیاد. پیر شدهایم دیگه.
خدا پدر مادر این گوگل رو بیامرزه. رفتم نوشتم «روزی تفقدی کن درویش» و از توی همون دو خطی که از متن صفحهها میاره، مصراع قبل و شاعرش رو فهمیدم.
از دیدن سرسری همون نتایج جستجو میفهمم که محسن نامجو هم این شعر رو خونده. حالا یادم اومد. راست میگه. هر چی فکر میکنم، متوجه نمیشم که چرا علاوه بر مولوی و حافظ، پیش خودم فکر میکردم شعر ممکنه مال شهریار هم باشه. اصلاً شهریار این وسط چی کار میکرد؟
داشتم میگفتم. اسم تفقد که اومد، به نظرم اومد با «رحم» همنشینه: رحم و تفقد! فکر کن. آقای تفقد میشه آقای شفقت؛ رحم و شفقت و هم میشه رحم و تفقد. حافظهام بد داره ضعیف میشه.
خب بعد این همه حاشیه رفتن، بهتره برسم به اصل موضوع: آقا مصطفی. آقا یا خانمی که شما باشی، هر موقع اسم این آقا مصطفی میاد، یادم میافته که «آقا مصطفی رو با صد من عسل هم نمیشه خورد.» شاید هم یک من بود. مطمئن نیستم.
بعداً که تو یک کتابی خوندم که یک من یعنی سه کیلو، سؤالم این بود که یعنی چی آقا مصطفی رو با سیصد کیلو عسل هم نمیشه خورد؟ مگه آقا مصطفی با اون سبیل و پیپ و شکم بزرگش خوردنیه؟
البته جز این جمله، یک جمله دیگه هم درباره آقا مصطفی یادمه. «آقا مصطفی امروز خوشاخلاق بود.» جالبه؛ از اون همه دفعهای که رفتیم خونه خاله زینت، فقط یک بار آقا مصطفی خوشاخلاق بود.
عجیب نیست. میگن اگه سگ پای بچه رو گاز بگیره، خبر نیست؛ چون سگها همیشه پای بچهها رو گاز میگیرن. اما اگه بچهای پای سگی رو گاز بگیره، خبره. به قول معلمهای دینی به این میگن خرق عادت.
ولی آتش و گرگی، سگهای خانوم احمدی هیچ وقت پای من رو گاز نگرفتن. صاحبخونه آخرمون تو مهرشهر رو میگم. همون که یک باغی داشتن با موتور برق که وقتی برق میرفت، یخچال فریزر رو خاموش میکردیم و فقط چراغها روشن میموند فکر کنم پنج سالم بود. میشه سال ۶۸
خوشاخلاقی آقا مصطفی واقعاً خبر بود. مامانم بعداً گفت که آقا مصطفی همیشه بداخلاق نبوده. فقط از بابام خوشش نمیاومد و بداخلاق میشد. ولی خب ما همیشه با بابام میرفتیم خونه خاله زینت و آقا مصطفی هم همیشه خدا بداخلاق بود.
گفتم که؛ شدهام آقا مصطفی. تلخ و بداخلاق. با صد من عسل هم نمیشه قورتم داد. اشکال از بابام نیست. یعنی بابام اینجا نیست که بگم تقصیر اونه. البته همه چی تقصیر اونه. بهش گفتم که نمیبخشمش. هنوز هم میگم.