سه شنبه ۲۸ اردیبهشتماه ۱۳۸۹
قفس دیوانه
مکمورفی نفهمید. مهم نیست که نمیخواست یا نمیتوانست؛ مسأله این است که نفهمید.
بعد از ۱۰ ساعت کار، کتم را برمیدارم و راهی خانه میشوم. ساعت از هشت و نیم گذشته و خوشحالم که یک ساعت دیگر خانه خواهم بود. دو نفر دیگر هم در آسانسور دارند از خانه رفتن حرف میرنند. یکی میگوید اگر همه چیز درست پیش برود، تا دو ساعت دیگر به خانه میرسد. آن یکی ۹ صبح آمده و فردا هم ۹ صبح باید سر کار باشد؛ اما میگوید بعد از ۱۱ شب به خانه خواهد رسید. رسماً وقت برای چیزی جز خوابیدن نمیماند. نمیتوانم بفهمم زندگی در حومه شهر چه دارد که حاضرند این همه در راه باشند.
دیوانه را در قفس نمیکنند. خودش به قفس میرود. درست است که گاه و بیگاه و چه بسا یکبند هم از قفس مینالد یا که از آرزویش برای رهایی داد سخن میراند. اما در اعماق وجودش، خودش به خوبی واقف است که این را خودش خواسته است.
از این راه رفتنهای آخر شب به سمت خانه متنفرم. لعنتی همهاش باد میآید؛ باد سرد. عینک هم که به چشم داشته باشی، باز هم باد چشمت را اذیت میکند و غدد اشکی به کار میافتند. همهاش تقصیر این باد سرد است.
در قفس که باشی، نگاهت به آن سوی میلههاست. گاهی در را باز میکنند و غذایی برایت میآورند. گاهی هم ملاقاتکنندگانت از آن طرف میلهها چیزی برایت میاندازند. بعضی وقتها هم اذیتت میکنند. دیوانه به همه اینها آگاه است؛ خیلی خوب هم خبر دارد. اما خودش میداند که آن سوی این میلهها، زندگی خطرناکتری در انتظارش است. چیزی فراتر از آزارهای کودکانه ... بعید نیست که به زانو درآید و دیگر نتواند بلند شود. دیوانه از سر دانستن است که قفس را انتخاب میکند.
مرد سیاهپوست است و قدبلند. بعید میدانم بیشتر از ۳۰ سال داشته باشد. نزدیک میشود و با ادب هر چه تمامتر میپرسد «ممکن است یکی دو پوند به من بدهی؟» میگویم «نه متأسفانه» و قدمهایم را تند میکنم. به گدا نباید پول داد؛ باادب و بیادب هم ندارد. میدانم که در این شهر، کسی شب بیسرپناه نمیماند.
رئیس تنها در خیال مکمورفی بود که آبخوری را برداشت و شیشه را شکست و فرار کرد. کجا برود؟ چرا برود؟ با کدام امید برود؟ اصلاً آشیانه فاخته کجاست؟