چهارشنبه ۱۲ خردادماه ۱۳۸۹
آغاز یک پایان
یک ماه و نیمی از خروجم از ایران که گذشت، تقریباً مطمئن شده بودم که وضعیت در کوتاهمدت تغییر خاصی نخواهد کرد و اگر بخواهم برگردم، امروز و هفته دیگر فرق چندانی نخواهد داشت. با آغاز دادگاهها و مراسم تنفیذ و تحلیف، دیگر شکی نمانده بود.
«بلاتکلیفی» واژه مناسبی برای توصیف وضعیت آن روزها نخواهد بود. سرگردانی در سرزمینی غریب با وقتی محدود، راه نه چندان قابل اعتمادی برای بازگشت و راهی در پیش رو که ممکن است باز نشود. شب و روزم به کابوس میگذشت. (اما در مقایسه با داستان خیلیهای دیگر، شاید بهتر باشد از آه و ناله و وصف حال و روز بگذرم و طرح کلی قصه را بگویم.)
همان روزها بود که بالاخره نتیجه امتحان کتبیام آمد و حالا نوبت مصاحبه بود. قبولی نهاییام تنها گزینه پیش رو بود. ویزایم تنها تا دهم سپتامبر (نوزدهم شهریور) معتبر بود و فرصت زیادی نداشتم. با پیگیریهای بسیار، بالاخره نزدیک به یک ماه بعد مصاحبه دادم و دو هفته پیش از تاریخ انقضای روادید، پیشنهاد کار را گرفتم. این میتوانست به معنی پایان دو ماه و نیم سرگردانی و تردید باشد.
اما این پایان ماجرا نبود. اولاً برای گرفتن ویزای کار بریتانیا باید یک مدرک معتبر زبان مانند تافل یا آیلتس داشته باشید. در ثانی، در کشوری میتوانید درخواست بدهید که در آنجا اقامت دارید. یعنی با ویزای توریستی هلند نمیشد به سفارت بریتانیا در این کشور رفت و درخواست ویزا کرد.
مورد دوم یعنی در حالت عادی باید برای گرفتن ویزا به ایران برمیگشتم. اما آن روزها سفارت بریتانیا در تهران تعطیل بود و همه ایرانیان باید به ابوظبی میرفتند. اما مسأله اصلی، گرفتن مدرک زبان بود. کاری که دست کم دو ماه وقت میگرفت.
درخواستم برای تمدید ویزا پذیرفته نشد. تنها گزینهای که شامل بازگشت به ایران نشود، این بود که به ترکیه بروم؛ آنجا مدرک زبان بگیرم و بعد راهی ابوظبی شوم. یعنی برنامهام این شد. اما نه در ترکیه کسی را میشناختم و نه پول چندانی داشتم و نه هیچ چیز دیگر. اما چارهای هم نبود.
بخشهای پیشین:
● بخش نخست
● بخش دوم
● بخش سوم
● بخش چهارم
● بخش پنجم
بخش بعدی:
● گمشده در ترجمه