دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
شنبه ۲۲ خرداد‌ماه ۱۳۸۹

آخرین شعاع آفتاب

Solar Eclipse - Diamond Ring«انگشتری الماس» لحظه‌ای در کسوف کامل است که آخرین شعاع آفتاب از کنار ماه خودش را به زمین می‌رساند. لحظه‌ای بعد، زمین در تاریکی فرو می‌رود؛ تا اندی بعد که دوباره خورشید از پشت ماه بیرون می‌آید و روز دوباره آغاز می‌شود. انگشتری الماس اگرچه نماد آغاز تاریکی مطلق است؛ اما نویدی است از نزدیکی طلوع دوباره آفتاب.

سایت سفارت بریتانیا نوشته بود باید مدارکم را در ابوظبی تحویل یک شرکت همکار «اداره مرزهای بریتانیا» بدهم و حدود سه هفته هم طول می‌کشد تا ویزا بدهند. با احتساب پول بلیت و هزینه ویزای امارات و بریتانیا، آن قدر پول داشتم که فقط ۱۵ روز بمانم. در امارات دیگر نمی‌توانستم کار کنم (چون دسترسی ثابت به اینترنت نداشتم.) پس دیگر این آخر کار بود.

شنبه‌شب به فرودگاه دبی رسیدم. قرارم را عوض کرده بودم و به جای دوشنبه، باید یکشنبه مدارکم را تحویل می‌دادم. تا ابوظبی که رفتم و برگشتم، این را برای دوستی نوشتم:

وارد فرودگاه دبی که می‌شوی، اولین احساسی که از محیط به تو منتقل می‌شود، تجمل و زرق و برق است. بحثم فقط مقایسه فرودگاه‌های ایران (حتی از نوع امامش) با فرودگاه دبی نیست؛ بحث فرودگاه‌های برلین و آمستردام و استانبول است. آن فرودگاه‌ها هم مرتب هستند و تر و تمیز. لااقل دو تای اول از فرودگاه دبی هم شلوغ‌ترند. اما این همه آذین ندارند و تزیین نشده‌اند.

می‌دانی مزخرف یعنی چه؟ ظاهراً اعراب به آن چیزهایی که برای تزیین حیوانات بارکش نظیر اسب و شتر و خر و الاغ به کار می‌برده‌اند، زخرف (به ضم ز و ر) می‌گویند و مزخرف یعنی حیوان تزیین‌شده. خر همان است؛ پالانش عوض (خوشگل، مزخرف) شده است.

نمی‌دانم؛ این فقط احساس و برداشت شخصی من است. اما به طرز عجیبی به نظرم این فرودگاه «مزخرف» می‌رسید. تازه‌ساز، مصنوعی، بنا شده بر پایه دستورالعمل «چگونه یک فرودگاه شیک بسازیم؟» و فاقد هر گونه هویت یا اصالتی.

می‌دانم کمی عجیب و شاید اغراق‌شده به نظر می‌رسد، اما دیشب و امروز که کمی دبی و کمی هم ابوظبی را دیدم، این احساس نه تنها به شهرها تعمیم پیدا کرد، که شدت هم گرفت. فکر می‌کنی یکی از آن داستان‌های هالیوودی است که می‌گویند هالیوود می‌تواند همه چیز را جعل کند و یک جای خیالی را بسازد. همه چیز شیک و کامل؛ ایرادی نمی‌توانی پیدا کنی؛ اما مشکلی هست.

می‌دانی مشکل چیست؟
وقتی یک کیلو سیب واقعی می‌خری، نه فقط بعضی‌هایشان بزرگ‌تر و بعضی‌هایشان کوچک‌تر هستند، بلکه شکل هندسی چند تایشان هم ممکن است کمی فرق کند. در سیب‌های طبیعی ممکن است لکه یا تورفتگی هم پیدا شود.

اما اگر یک جعبه سیب مصنوعی هم بخری، ممکن است حتی یکی هم پیدا نشود که بزرگ‌تر از حد استاندارد یا کوچک‌تر از آن باشد. اگر هم باشد، روی ماکت پلاستیکی سیب هیچ وقت رد نوک زدن پرنده‌ای را نمی‌بینی. سیب مصنوعی لکه ندارد.

دبی هم انگار یک سبد سیب مصنوعی است. بله؛ ممکن است یک سیب طبیعی را پیدا کنید که به زیبایی این‌ها باشد؛ اما در یک سبد سیب واقعی، درشت و ریز، کامل و ناقص، زیبا و زشت، همه را کنار هم پیدا می‌کنی.

راستش اگر کسی این‌ها را برای من می‌نوشت، می‌گفتم احساسات اولترا ناسیونالیستی‌اش قلنبه شده و دارد شعار می‌دهد. اما حس می‌کنم پشت این ظاهر زیبا (و صد البته فاقد هویت و اصالت) حقیقتی تلخ و آزاردهنده پنهان است. تنها اماراتی‌هایی که تا کنون با آن‌ها سر و کار داشته‌ام، پرسنل امنیتی (و فقط پرسنل امنیتی) فرودگاه دبی بوده‌اند. از راننده تاکسی و کارکنان هتل و فروشندگان مغازه‌ها گرفته تا حتی کارکنان VFS (که وظیفه جمع‌آوری مدارک برای ویزای بریتانیا را بر عهده دارد) همه اهل جنوب شرق آسیا یا شبه قاره هند بودند. مانده‌ام که پس خود اماراتی‌ها کجایند و چه می‌کنند.

در آلمان و هلند به شدت از این تاریخ‌گویی و تاریخ‌گرایی آن مردم بدم می‌آمد. می‌دانی!؟ وقتی می‌روی ZDF که با کارشان آشنا شوی و چیزی یاد بگیری، و اولین چیزی که برایت تعریف می‌کنند این است که این ساختمان کی ساخته شده و در سال ۱۹۰۴ این‌جا چه خبر بوده، حرصت درمی‌آید. ترجیح می‌دادم آن مدت را در تحریریه‌شان بگذرانم و ببینم که چه می‌کنند.

اما الان به نظرم بامعنا می‌رسد. آن شهرها و کشورها (و جوامع انسانی) هویتی داشتند و اصالتی. حتی استانبول هم (که دو صاحبخانه ترکم به شدت از اصلاحات کمالیستی در کشورشان شاکی بودند و با این‌که اسلام‌گرا نبودند، می‌گفتند جامعه‌شان را بی‌هویت کرده است) شهری بود که روح داشت.

اما دبی برای من مثل یک فیلم تجاری (هالیوودی و ایرانی‌اش تفاوتی ندارد) می‌ماند. یک بار که می‌بینی، کلی از پایان خوش داستان خوشت می‌آید؛ اما حاضر نیستی حتی یک بار دیگر بنشینی و نگاهش کنی. تمام آن مدت قهر و به هم خوردن رابطه زوج (در پایان فیلم) خوشبخت داستان، حرصت را درمی‌آورد.

دبی شیک، مدرن و منظم است؛ اما نظمش از نوع نظم آلمانی نیست؛ به تقلیدی ناشیانه می‌ماند. مطمئنم اگر شیعه بودند، امام‌زاده هم می‌ساختند؛ همان طور که بابت هر چیزی دیگری خرج کرده‌اند و به دستش آورده‌اند.

یادم است می‌گفتند حماسه‌ها بر دو نوع‌اند: حماسه طبیعی و حماسه مصنوع. حماسه طبیعی فقط داستان‌های واقعی نیستند؛ بلکه قصه‌هایی هم که نسل به نسل و سینه به سینه منقل شده‌اند تا کسی مثل فردوسی مکتوبشان کند، حماسه طبیعی به حساب می‌آیند. اما وقتی یک نفر می‌نشیند و اسطوره‌ای در تخیلش درباره یک فرد حقیقی می‌سازد، حاصل کارش یک حماسه مصنوع است.

باز هم اشتباه نشود. از نظر اقتصادی به شدت دبی را تحسین می‌کنم. از جهنم، از مشتی خاک خشک و آفتاب سوزان پول درآورده‌اند و درمی‌آورند. اما تا این‌جا نشانه‌ای از روح، هویت و یک جامعه زنده در این شهر ندیده‌ام. جامعه‌ای که فرهنگ و هنر و ادبیات تولید می‌کند، خبرهای امروزش، افسانه‌ها و داستان‌های شنیدنی فردا هستند.

دلم برای برلین، آمستردام، استانبول و صد البته تهران تنگ خواهد شد. چشم‌هایم را باز نگه می‌دارم؛ اما بعید می‌دانم دلم برای دبی تنگ شود (و آب و هوای نامطبوعش کمترین نقشی در این میان ندارد.)

سه‌شنبه عصر اس‌ام‌اس آمد به این مضمون:
Your Application is ready for collection; Please visit the centre where you submitted your visa application to collect the same
یکشنبه عصر مدارکم را تحویل داده بودم و قاعدتاً دوشنبه به دست سفارت رسیده بود. وقتی سه‌شنبه برگشته بود، یعنی کار به سرعت انجام شده بود؛ خواه رد شده بود (و گفته بودند باید بروی ایران) خواه تأیید. آن شب خوابم نبرد.
صبح اول وقت، دوباره از دبی راهی ابوظبی شدم. پاکتی حاوی مدارک و گذرنامه‌ام تحویل دادند. گذرنامه‌ای که روادید هم در آن بود.

از توصیف آن لحظه ناتوانم. نفسی عمیق و پایان پنج ماه آزگار در به دری. سفری که از تهران شروع شد و با گذر آلمان و هلند و ترکیه و امارات، دست آخر در لندن به پایان رسید. مسیری که طولش معادل نیمی از محیط زمین بود و زمانش طولانی‌ترین پنج ماه عمرم. کابوس‌های آن شب‌ها هنوز هر از گاهی به سراغم می‌آیند و هر روز به خودم یادآوری می‌کنم که باید قدر آن‌چه را که دارم، بدانم. سفری که از شروعش اولین‌ها شمرده‌ام و امروز، آخرین اولین باشد: اولین سالگرد دوری از ایران.

سه سال پیش، دوستی گلایه کرده بود که من ساز رفتن سر داده‌ام. یک ماه بعد، نوشتار نیمه‌تمامی را برایش فرستادم که پاسخی بود به گفته‌اش. در آن متن از سنت هجرت نوشته بودم و حق انسان برای مهاجرت به جایی که زندگی برایش آسوده‌تر است و خودش هم مفیدتر. با این جمله نیمه‌کاره مانده بود: «جایی نخواهم رفت و همين جا خواهم ماند. اگر روزی هم به جای ديگری بروم، ...»
آن روز آمد و حرف دندان‌گیری برای جایگزینی آن سه نقطه به ذهنم نمی‌رسد.

امروز سیصد و شصت و پنجمین روزی است که از خانه‌ام، خانواده‌ام، شهرم و کشورم ایران دورم. جای گلایه نیست. بین همه آن‌هایی که رانده شدند یا رفتن را به ماندن ارجح دیدند، قصه من از همه آسان‌تر بود و کم‌دغدغه‌تر. البته از آن‌چه نوشتم، سخت‌تر بود و تلخ‌تر. اما آموخته‌ام که بتراشم و تلخی را بگیرم که داستان‌های سیاه‌تر بسیاری هست که باید نوشته شود و بازگو. حکایت انسان‌هایی که از برای هیچ مجبور شدند ترک خانه و کاشانه کنند؛ مردمانی که بدون مقصد، نه به امید بهتر، که برای رهایی از بدتر، گفتند هر جا بروم، به از این خاک سیاه.

امروز همان هستم که یک سال پیش بودم. شاید کمی از بی‌تجربگی‌ام کاسته شده باشد، اما همان بهرنگی هستم که یک سال پیش بودم. با همه بدی‌ها و خوبی‌ها. خاطره این سفر را هرگز فراموش نخواهم کرد، اما هر چه باشد، روزهای بی‌خاطره بهتر از شب‌های کابوس‌وار

بخش‌های پیشین:
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
بخش ششم
بخش هفتم
بخش هشتم

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: