دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۱۰ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

لبه

می‌دانی؟ دیگر به تردیدهایم هم شک دارم. می‌خواهی اسمش را بگذاری گلخانه، می‌خواهی اسمش را بگذاری کاتالیزور، فرقی نمی‌کند. واقعیت این است که این بیرون، دیگر نه خبری از آن گرما هست و نه نشانی از امنیت. انگار که روی شاخه نازک درختی ایستاده‌ای وسط اقیانوس. قامت نحیف شاخه و انبوه چربی‌های تو به کنار، خودت بهتر از هر کسی می‌دانی که وسط اقیانوس، درخت درنمی‌آید؛ و مگر خیال خام تو بتواند جایی را برای گرفتن، وسط آن خروارها آب خلق کند. خودت هم بهتر می‌دانی که نیست.

نه؛ تو نمی‌دانی. بگویم هم باور نمی‌کنی. خودم هم باور نمی‌کنم. خودم هم می‌بینم. مشاهده و تجربه می‌کنم؛ اما یقین دارم که این‌گونه نیست. اصلاً نمی‌تواند باشد. من کجا و ترس کجا؟ خودشیفته‌ای‌ام که دومی ندارد. اما باید کم‌کم این حقیقت تلخ را بپذیریم. هم تو بپذیر و هم من می‌پذیرم. لعنتی در هر تست و چک‌لیستی که بگذاری، از بین همه شرایط، فقط دو تا را دارم. یکی‌اش که ژنتیکی است و ربطی به من ندارد و آن یکی بیشتر از سر شانس بوده و تازه هیچ کدامشان هم نمره‌ای بالاتر از «قابل قبول» نمی‌گیرد. همین جا حاضرم ۲۰ تای دیگر را بشمرم که بلااستثنا رد می‌شوم.


کلافه‌ام این روزها؛ کلافه. فکرم از آن‌چه در کمال حماقت از دست دادم، هنوز درنیامده بود که به خیال این افتادم که به دست آوردنش برایم از محالات است. فکر و خیال، فکر و خیال، فکر و خیال. ترس و نگرانی دارد بیچاره‌ام می‌کند. از خودم بیزارم.

می‌دانی؟ وقتش رسیده که تو هم بیایی بنشینی و دو نفری لعنتم کنیم. یا بالاخره می‌پذیرم و راهی برای رهایی دائم پیدا می‌کنم؛ یا که بالاخره قبول می‌کنم که این جواب نمی‌دهد؛ دست از «من» بودن برمی‌دارم و «دیگری» می‌شوم. شاید هم نشوم ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: