دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
جمعه ۶ اسفند‌ماه ۱۳۸۹

۳۰ ثانیه!

قشنگ می‌شمرد. یک، دو، سه ... تا ۳۰. بعد ازم می‌گرفت و دوباره می‌گذاشت تو جعبه‌اش و می‌بردش. داغ یک دل سیر بازی کردن رو دلم موند ...

لبخند تلخی می‌زند و به تابلوی روی دیوار خیره می‌شود. می‌گوید:
خیلی هم مهم نیست. دوران جنگ بود دیگه. باید خیلی هم خوشحال باشم که سقفی بالای سرمون بود و نون تو سفره‌مون. دستمون جلوی کسی دراز نبود و چشممون هم به در نبود که نکنه خبر عزیزمون رو بیارن
نگاهش دوباره به سمت تابلو برمی‌گردد.

از دوستای بابام بود. عمو جمشید صداش می‌کردم. از وقتی بچه بودم، برام اسباب‌بازی و لباس و از این جور چیزها کادو می‌آورد. درست یادم نیست. فکر کنم می‌رفت خارج، مأموریت. بعد هر سری یک چیزی هم برای من می‌خرید. ماشین آتش‌نشانی، تانک، ماشین پلیس، هواپیما، مسلسل. از اینایی که باتری می‌خورد و راه می‌رفت و صدا درمی‌آورد.
سرسری از جزئیات می‌گذرد. اما مطمئنم که تک‌تکشان را به دقت به یاد می‌آورد.

هنوز مدرسه نرفته بودم. ولی صبح به صبح بیدار می‌شدم و می‌رفتم مهدکودک تا شب که برگردیم. شش روز هفته. اون موقع‌ها فقط بچه‌پولدارها از این اسباب‌بازی‌ها داشتن. برای بقیه که تعریف می‌کردم، با دهن باز نگاهم می‌کردن. تو مهدکودک جلوی بقیه پز می‌دادم. ولی مامانم که هیچ وقت نمی‌ذاشت ببرمشون مهد. بقیه خرابشون می‌کردن. تازه خود مهد هم اجازه نمی‌داد. سال‌های اول جنگ بود.
چند دقیقه‌ای هست که استکان چای را در دست گرفته و می‌چرخاند. خیلی خوب می‌دانم از چه حرف می‌زند. یادم هست که نمی‌گذاشتند هیچ چیز گران‌قیمت یا شیکی به مهدکودک بیاورد. به استکان چای اشاره می‌کنم و می‌گویم: «این سرد شد؟ بده برم عوضش کنم.» دستی تکان می‌دهد و زیر لب می‌گوید: «نه، لازم نیست.» یک قلپ می‌خورد. چهره‌اش از چای سرد در هم می‌رود و استکان را روی میز می‌گذارد.

این فامیلامون، پسردایی و دخترعمو و پسرعمه و اینا که می‌اومدن خونه‌مون، می‌بردم اسباب‌بازی‌ها رو با ذوق و شوق نشونشون می‌دادم. مامانم چشم‌غره می‌رفت و بعداً دعوا راه می‌انداخت. بعد این‌که پسرعمه‌ام حامد زد اون تانکه رو شکست، برد بقیه رو قایم کرد. فکر کنم چهار سالم بود.

آب می‌گذارم جوش بیاید. دو تا چای کیسه‌ای توی لیوان‌ها می‌اندازم و سراغ یخچال می‌روم تا ببینم چیزی پیدا می‌شود یا نه. «احسان! موز داریم و سیب و گلابی. می‌تونیم بستنی هم بخوریم. می‌دونی که من از این مهمون‌بازی‌ها بلد نیستم. خودت بگو چی می‌خوری؟» و با لیوان چای و شکلات در دست، وارد نشیمن می‌شوم. لبخندی می‌زند و می‌گوید: «دستت درد نکنه. حالا بذار چایی رو بخوریم. بستنی اینا باشه برای بعد»

«خب، داشتی می‌گفتی ...»
آره دیگه. از اون موقع به بعد، هر دو سه هفته یک بار، اگه بچه خوبی بودم و خونه بودیم و مهمون نداشتیم، مامانم اجازه می‌داد ۳۰ ثانیه با یکی از این اسباب‌بازی‌ها بازی کنم. قشنگ می‌شمرد. یک، دو، سه ... تا ۳۰. داغ یک دل سیر بازی کردن رو دلم موند.
صدایش می‌لرزد

می‌گویم: حتماً می‌خواسته حواست مشغول درس و مشقت باشد.
نمی‌دونم. شاید ... ولی هنوز مدرسه نرفته بودم.

دوباره رفته توی نخ تابلوی روی دیوار. فکر کنم دیگر تعداد فلس‌های ماهی توی نقاشی را هم بلد باشد. می‌پرسم چرا؟
خودم هم درست نمی‌دونم. احتمالاً می‌خواست خراب نشه و بمونه برای خواهر کوچیکه. ولی اون هیچ وقت از این اسباب‌بازی‌ها خوشش نیومد.

لیوان چای دست‌نخورده را از روی میز برمی‌دارم و می‌روم و با ظرف بستنی و دو تا کاسه برمی‌گردم. پوزخندی روی لبش مانده است. می‌گوید:
«این سری داشتم توی کارتن‌ها دنبال آلبوم عکس‌های بچگی‌ام می‌گشتم. دیدم همه اون اسباب‌بازی‌ها سالم و دست‌نخورده توی جعبه‌هاشون بودن. به جز اون تانکه که حامد شکوند.»

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۳۰ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

جذامی

یکی، دو تا، سه تا ... یکی هم آن پشت؛ شد چهار تا. دو تا هم سمت راست، شش تا ... به آینه زل زده‌ام و تارهای سفید را می‌شمارم. مجموعاً بیست تایی همین جلو پیدا کردم. می‌خواهم به خودم ثابت کنم که پیر شده‌ام. دارم تلاش می‌کنم به خودم بقبولانم که روزگار سختی داشته‌ام. اگر واقعاً در حقم جفا شده، چه نیازی به شاهد آوردن؟

جوانک سیاهپوست که می‌بیند جای دیگری نمانده، روی صندلی کناری‌ام می‌نشیند و پشتش را به من می‌کند. آخرین صندلی طبقه دوم اتوبوس است که پر می‌شود. آدم‌ها می‌آیند و رد می‌شوند و می‌روند جای دیگر می‌نشینند. شاید سنگینی نگاهم، همه را فراری می‌دهد. شاید هم دچار توهم شده‌ام. سرم را برنمی‌گردانم که بقیه ردیف‌ها را چک کنم. از پشت پنجره، به مغازه‌های آن طرف خیابان زل می‌زنم و مردمی که باز هم عجله دارند.

مرغ بی‌سر دیوانه‌وار و با سرعتی باورنکردنی می‌دوید. شاید در کمتر از ده ثانیه، تا ته باغچه خانه پدربزرگ رفت و برگشت. تمام حیاط را دور می‌زد. صحنه ایستادنش را به یاد نمی‌آورم. شاید کسی دستم را گرفت و به داخل خانه برد. ده سالم نشده بود. «بی‌قرار مثل مرغ سرکنده» از معدود ضرب‌المثل‌هایی است که به چشم خودم، معنی‌اش را درک کردام.

دلهره دارم. هنوز از در ساختمان بیرون نیامده، نگران «فردا» هستم. از بی‌قراری حتی نمی‌توانم بخوابم. همه فکرم مشغول این است که اگر نتوانم، چه؟ دلشوره نگاه‌های شماتت‌باری را دارم که به سویم روانه می‌شود. کاش این قدر بدبین نبودم. کاش می‌توانستم اهمیت ندهم. کاش می‌شد عادت کرد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
جمعه ۲۹ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

پایان‌ناپذیری سراشیب

با یکی خداحافظی می‌کنم، دستی برای باقی تکان می‌دهم و به تنهایی روانه سکوی دیگر می‌شوم. راهم دقیقاً برعکس دیگران است.

روی سکو، پشت دیوار شیشه‌ای حائل بین مسافران منتظر و ریل‌ها می‌ایستم. تا رسیدن اولین قطار، سه دقیقه مانده است. به این اعداد اعتمادی ندارم. همیشه مدت طولانی‌تری طول می‌کشد تا قطار بیاید. صدای نه چندان گنگ آژیر دزدگیر از جایی می‌آید. سری می‌چرخانم. انگار هیچ کدام این آدم‌ها صدا را نمی‌شنوند. شاید هم برایشان عادی شده است. احساس می‌کنم دارند با مته سرم را سوراخ می‌کنند. باز هم چشم می‌گردانم. صورت‌های بی‌حالت نشان از این دارد که در این حس ناخوشایند با کسی شریک نیستم.

گاهی اوقات «فاجعه» جلوی چشمت است؛ اما هیچ‌کس آن را نمی‌بیند. آخر ما آدم‌ها توانایی ویژه‌ای در پنهان کردن تراژدی و زدن صورتکِ «همه جا امن و امان است» داریم. اما اگر به صورت آدم‌ها دقیق‌تر شوی، شاید در عمق نگاهشان، درد را ببینی. در پس آن لبخندها و روی خوش نشان دادن‌ها. می‌دانی؟ هر کداممان شاید قصه‌ای داشته باشیم که شنیدنش، مو بر تن راست کند.

یکی داشت برایم می‌گفت که بدون آسیب دیدن هزاران نفر، مشکلات حل نمی‌شود و راه حلی جز این نیست. می‌گفت از نگاه یک ناظر بیرونی حرف می‌زند. یکی دیگر می‌گفت دو نفر بیشتر نبودند. یاد آن لطیفه‌ای افتادم که پدر به فرزندش می‌گفت «آخر آن وقت‌ها دو نفر، خیلی بود.» با خودم فکر می‌کنم که گاهی چه‌قدر راحت ممکن است فراموش کنی که اگر از نزدیک ببینی، درد یک انسان، چه تراژدی هولناکی است.

واقعاً بعضی وقت‌ها دست کم می‌گیریم. بعضی وقت‌ها می‌گوییم «از این بدتر که نمی‌شود.» اسمش را نه خوشبینی، که خوش‌خیالی می‌گذارم. چه کسی گفته بالاتر از سیاهی، رنگی نیست؟ اتفاقاً هست: «سیاه‌تر» از هر بدی که فکر کنی بدترین است، بدتر هم پیدا می‌شود. می‌دانی؟ آن قدر خوشبین نیستم که بتوانم باور کنم سراشیبی، یک جایی به آخر می‌رسد و دیگر پایین رفتنی در کار نیست. می‌شود سقوط کرد و سقوط کرد و باز هم سقوط کرد. از یک جایی به بعد، زمان متوقف می‌شود و تو باز هم داری سقوط می‌کنی.

آدم‌های این شهر، نگاه‌هایشان را از هم می‌دزدند. انگار که از چشم در چشم شدن واهمه دارند. می‌ترسم از هراس برملا شدن حقیقت‌های تلخ باشد. می‌ترسم نگران باشند که نکند دیگری بفهمد که چه بر آن‌ها رفته است. خودم هم گاهی به آگهی‌ها و دیوارها و دست‌هایم خیره می‌شوم. نمی‌خواهم کسی بفهمد که همین دیشب شکستن دوستی را دیدم و از بغض تا صبح خوابم نبرد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۲۷ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

نقطه، ته خط

دلم می‌خواهد بنویسم
یکی از همین شب‌ها، کوله‌ام را برمی‌دارم و بیرون می‌زنم. یکی از همین شب‌ها ترس‌هایم را کنار می‌گذارم و سر از لاک بیرون می‌آورم. یکی از همین شب‌ها تنبلی را، احتیاط و عاقبت‌اندیشی و خطرگزیری را برای همیشه به فراموشی می‌سپرم و دوباره از اول آغاز می‌کنم. یکی از همین شب‌ها این شهر درندشت و مردمان گرفتارش از جمله خودم را ترک می‌گویم و به جایی می‌روم که آدم‌ها برای همدیگر وقت داشته باشند. یکی از همین شب‌ها دست به کار می‌شوم و بدون احساس دلشوره از ناراحت کردن آدم‌هایی که برایم مهم‌اند، ناگفته‌ها را بازمی‌گویم. یکی از همین شب‌ها «تغییر» را شروع می‌کنم؛ گیرم هم که یک‌شبه تمام نشود، دست کم قطاری است که به راه افتاده و روزی روزگاری به مقصد می‌رسد؛ اگر اصولاً مقصدی باشد.

آری؛ دلم می‌خواست از همه این‌ها بنویسم. دلم می‌خواست از امید بنویسم و شوق. دلم می‌خواست از زندگی کردن به جای زنده ماندن بنویسم. اما چه سود که انگار همان زنده ماندن ما را بس. همان وضع معلق بین ماندن و رفتن، بین صعود و سقوط، بین صداقت و ریا، بین زهد و فساد، بین سکوت و کلام، بین بود و نبود ...

می‌دانی؟ این روزها خشمگینم و ناامید. از یک سو از آن‌چه می‌گذرد، از بی‌عدالتی دنیا و زبونی بعضی اهالی‌اش خشمگینم و از سوی دگر، از نخواستن‌ها و نتوانستن‌های خودم. آخر می‌دانی؟ دیگر قهرمان قصه‌ام نیستم. نه این‌که تا امروز بوده باشم؛ نه. فقط کورسوی امیدی در دلم بود که شاید این نامه ورقی بخورد و صفحه بعد یا که فصل بعد، ورق برگشته باشد. می‌دانی؟ یکی از هزاران، باشد یا نباشد، قصه همین است. وقتی کرور کرور بهتر از تو ریخته باشد، دیگر «تو» محو می‌شوی. می‌دانی؟ وقتی خودم را نتوانم قانع کنم، چه‌طور ممکن است به دیگری بقبولانم؟

می‌دانی؟ انگار پاکت سربسته کارنامه جلویت باشد و جرأت باز کردنش را نداشته باشی. شب و روز کابوس مردودی ببینی و فراتر از آن، ترس اجبار به شروع دوباره، وجودت را فرا گرفته باشد. می‌دانی؟ همیشه از آدم‌های گریزان از قبول واقعیت متنفر بوده‌ام و حالا خودم یکی از آن‌ها شده‌ام. و تو نمی‌دانی نفرت از خود، چه درد هولناکی است ...

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
دوشنبه ۲۵ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

زلف‌آشفته و خوی‌کرده

می‌دانی؟ بعضی وقت‌ها یک قطعه موسیقی، یک صدا یا یک تصویر با خاطره‌ای در ذهن آدم گره می‌خورد و هر بار که آن را می‌شنوی یا می‌بینی، حس آن لحظه یا موقعیت خاص به ذهنت هجوم می‌آورد و تصاویر جلوی چشمانت رژه می‌روند. قبلاً سمفونی شماره پنج بتهوون مرا به دوران قبل از کنکور و اتاقم در آپارتمان پلاک ۱۰۸ می‌بُرد. هر بار هم که آهنگ اول این سریال «نظریه بیگ‌بنگ» را می‌شنوم، ناخودآگاه به یک سال و نیم پیش می‌روم. به صبح‌های پاییز استانبول، به آفتاب سردی که صبح‌ها از پنجره باز رو به تنگه می‌گذشت و خودش را به داخل اتاق پرت می‌کرد، به نان و شکلات و سیب و نوشابه که غذای همه آن روزها و شب‌ها بود، به تنهایی و غربتی که هیچ گاه به آن شدت تجربه‌اش نکرده بودم، به دلهره‌ها و کابوس‌هایی که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد؛ و بیشتر از همه این‌ها، به سوزی که اگرچه چندان سرد نبود، اما مو را به تن سیخ می‌کرد.

شاید جز آشفته و پریشان‌احوال، واژه دیگری نتواند حال و روزم را توصیف کند. همین است که می‌گویم باید از امیدواری پرهیز کنم. به مستی یا نشئگی می‌ماند که خماری بعدش طولانی‌تر و شدیدتر از آن است که ارزشش را داشته باشد. می‌دانستم که نباید دل خوش کرد. می‌دانستم که نباید به خیال و آرزو، بهایی بیش از داستان داد. می‌دانستم؛ اما چه سود که باز هم خود را فریفتم. این پریشان‌حالی و آشفتگی، نتیجه ناگزیر همان شادمانی کودکانه است.

می‌دانی؟ در نشانه‌شناسی و نیت‌خوانی ضعف دارم. حتی بهتر است بگویم از این یک کار ناتوانم. نمی‌دانم این جمله‌ها و عبارت‌هایی که می‌شنوم، دقیقاً چه معنا و مفهومی دارند. کدام را باید مثبت ببینم و کدام یک «نه»ای در خود پنهان کرده‌اند. از ترس آزردن دیگران و آسیب دیدن تصویرم، هیچ‌گاه جرأت نکرده‌ام که بپرسم فلانی! می‌شود صریح‌تر بگویی؟ بدتر از آن، خودم هم از لفافه برون نمی‌آیم که لااقل مطمئن باشم حرفم را زده‌ام. من می‌گویم از ترس مواجهه با حقیقت، تو بگو از سر حجب و حیا

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
شنبه ۲۳ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

یادگاری

Mementoاین جور یادگاری‌ها را خیلی دوست دارم. این یکی برگه‌ای است که نامم بر بالایش نقش بسته و بقیه‌اش پر است از صفت‌ها و جمله‌هایی که با ماژیک به رنگ‌های مختلف نوشته شده است: «صادق، خودرأی، خجالتی، نکته‌سنج، محتاط، سؤال‌های سختی می‌پرسد و ...»

یکی دو بار دیگر هم از این یادگاری‌ها گرفته‌ام. اما این یکی، نظر آدم‌هایی است که پنج شش روز پیش اصولاً همدیگر را نمی‌شناختیم و بعید است بعدها هم چندان سر و کاری با هم داشته باشیم. هموطن هم نیستیم که بشود همه‌اش را به حساب اخلاق شرقی گذاشت.

می‌دانی؟ در اولین برخورد، لیوان نوشابه‌ام را در دست گرفته بودم و نگاهم به یخ‌های شناور در آن خیره مانده بود. گوشه‌ای ایستاده بودم و گاه زیر چشمی، نگاهی هم به دیگران می‌انداختم. اولین گفت‌و‌گویم با دیگران هم با واسطه و اجبار انجام شد.

این‌ها را روز بعد نوشتم:
بعضی وقت‌ها هر چه تلاش کنی، باز هم نمی‌توانی عضوی از گروه باشی. دیوارهای بینمان آن قدر بلند و قطور است که راهی برای عبور از آن نیست. می‌دانی؟ تجربه و زمینه مشترکی که نباشد، همین می‌شود. تو بیرون دایره، محبوس می‌مانی. جالب است؛ نه؟ این بار اولی نیست که خود را در «بیرون» زندانی می‌بینم.

موضوع بحث هیچ جذابیتی برایم ندارد. تلاش می‌کنم خودم را با مسائل ریاضی سرگرم کنم. اما لعنتی هیچ چیز از ریاضیات مهندسی یا معادلات دیفرانسیل یادم نمانده. مسأله‌ای ساده و خطی جلوی خودم گذاشته‌ام؛ اما حتی به خاطر نمی‌آورم که جوابش چه شکلی بود. حالا بماند که که از کدام راه به جواب می‌رسیدیم. در همین اثنا که سرم با مسأله گرم است، گهگاه سؤالی طرح می‌کنم تا خیلی معلوم نباشد که مشغول سیر در جهانی دیگرم. واقعاً دلم برای مسأله حل کردن تنگ شده؟ مطمئن نیستم ...

می‌دانی؟ راستش خودم هم گیج شده‌ام. اگر بخواهم بر اساس نشانه‌ها و نظرها قضاوت کنم، باید بگویم که این دلشوره‌ها و بدبینی‌ها و ترس‌ها، چندان پایه و اساسی ندارد. اما پس چرا حسم چیز دیگری است؟ گفتم که؛ به شک‌های خودم هم شک کرده‌ام.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
یکشنبه ۱۷ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

آخرین قطار شب

می‌دانی؟ فرق قربت و غربت یک حرف است؛ شاید هم کمتر. نقطه‌ای و کمانی. اما فاصله‌شان دنیایی است که تفاوتشان از فرق سپید و سیاه هم بیشتر است. گذاشتن نقطه‌ای روی غربت و وصل کردن دو سر کمان آسان می‌نماید؛ اما گاهی گذشتن از این مرز باریک، سخت‌ترین کار دنیا می‌شود.

می‌دانی؟ هیچ راه آسانی برای گفتن این نمی‌شناسم. بگذار این‌گونه بگویم. هیچ وقت نقشه برای من جواب نداده است. نمی‌دانم مشکل از بی‌اعتمادی‌ام به نقشه‌هاست یا کمبود انگیزه، پشتکار و تعهد. هر چه هست، تا امروز که نشده راهی را نشانم دهند و به پایانش برسم. نمی‌دانم؛ شاید به جای نقشه، راهنمایی نیاز داشته باشم که گام به گام همراهم بیاید و نشان دهد که ممکن است و من هم از پس آن برمی‌آیم.

می‌دانی؟ وقتی می‌گویی «معمولی نیستی» یا که «عادی است» با خودم فکر می‌کنم که این‌ها واژگان خطرناکی است. برچسب‌هایی است که می‌تواند همه اتفاق‌ها و آدم‌ها را با یک چوب براند؛ دایره‌ای بکشد و داخل و بیرونش را ارزش‌گذاری کند. چندان هم به موضوع صحبتمان مربوط نیست؛ اما هر بار که سر کار می‌روم، به خودم یادآوری می‌کنم که مردن، زخمی یا آواره شدن حتی یک انسان، اصلاً معمول نیست. نمی‌دانم؛ شاید غرق شدن یا به بن‌بست رسیدنش هم عادی نباشد. نشاید دل خوش کردن به زمانی که ممکن است خودش زخم‌ها را درمان کند.

می‌دانی؟ دل کندن از خانه و سرزمین و داشته‌ها شاید کار آسانی نباشد؛ اما دل کندن از خواسته‌ها، آرزوها و رؤیاها کاری است بس پرمشقت. مخصوصاً وقتی که رؤیایت چیزی فراتر از یک زندگی آرام و بی‌دغدغه نباشد.

نمی‌دانم. شاید وقتی به دغدغه زنده‌ام، داشتن چنین رؤیایی، حرفی پوچ و توخالی باشد. خیلی خوب می‌دانم که دغدغه و میل مهارنشدنی به دنبال کردن مناقشه‌ها و مواجهه‌ها، تنها نشانه زنده بودنم است. راست می‌گویی. خسته‌ام؛ بسیار خسته. اما دور شدن و مدتی فاصله گرفتن، شاید پاسخش نباشد. چرا که هر لحظه در این اندیشه‌ام که چه می‌گذرد و نکند آخرین قطار شب هم برود و من سوارش نباشم. کاش می‌توانستم به خودم بقبولانم که فردا صبح، قطار دیگری همین مسیر را خواهد رفت. کاش باور می‌کردم که در مقصد، کسی منتظر نیست.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (1) || لينک دائم
 
جمعه ۱۵ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

بی‌تاب و کرخت

- سلام استاد! خوبی؟ چه خبرها؟
ـ سلام! دایی‌ام امروز مُرد. مامانم زنگ زد گفت.

و به کارش ادامه می‌دهد. زیر لب «تسلیت می‌گم. خدا بیامرزدش»ی زمزمه می‌کنم و به اتاقم می‌روم. بعید می‌دانم چندان با این حرف‌ها نسبتی داشته باشد. با خودم فکر می‌کنم: «مُرد!؟ لااقل بگو فوت کرد.» البته دست کم تکلیفش را با خودش روشن کرده و چندان در بند «قواعد» و «آداب» پوچ و بی‌حاصل نیست. بعدتر می‌روم و یکی دو سؤال به رسم احترام می‌کنم تا لااقل نشان دهم که آن‌قدرها هم خودخواه و بی‌احساس نیستم.

«بیگانه» آلبر کامو را که می‌خواندم، هیچ کدام از کارهای مرسو به نظرم غیرمنطقی یا غیرطبیعی نمی‌آمد و از استدلال‌هایی که دادستان می‌آورد، تعجب می‌کردم. احتمالاً بیشترش هنر نویسنده و مترجم بوده که هیچ گونه احساس عجیب بودن در کارهای مرسو نبود. شاید بخشی‌اش هم به کرختی‌ خواننده برگردد. آخر من که تا به امروز سنگدل شکاک بی‌احساسی را ندیده‌ام که عاشقانه بنویسد.

- چند وقته خیلی سر حال نیستم.
به لبخندی اشاره می‌کند که سر تا سر صورتم را پوشانده و می‌گوید خیلی هم ناراحت به نظر نمی‌رسی. پیش خودم فکر می‌کنم «آن‌که گریه می‌کند، یک غم دارد و آن‌که می‌خندد، ده‌ها و صدها.» حوصله ترجمه‌اش به انگلیسی و توضیح دادنش را ندارم. اثری هم نخواهد گذاشت. با خودم فکر می‌کنم شاید لبخندی که در این دیار قاعده است و در سرزمین مادری‌ام استثنا، نشانه‌ای از همین دردهایی باشد که دیگر جایی برای اخم و تلخی هم نمی‌گذارد.

می‌گوید: «ممکن است از نشانه‌های افسردگی باشد.» بعید هم نیست. البته من کی خوشحال و سرزنده بوده‌ام که حالا بخواهی افسرده‌ام بخوانی؟ ولی با این شناختی از ناتوانی‌ها که روز به روز بیشتر می‌شود، با این جرقه‌های امیدی که زودتر از پدیدار شدن، تلخی واقعیت خاموششان می‌کند و با این یقینی که به ناممکن بودن تغییر پیدا کرده‌ام، عجب هم ندارد. زندگی دیگر چه می‌تواند در اختیارم بگذارد که تا کنون نگذاشته؟ و چه راه دیگری برای ناکامی در استفاده از فرصت‌ها مانده که نرفته باشم؟

در فاصله کوتاهی که آسانسور این چند طبقه را طی کند، گپی می‌زنیم. می‌دانی؟ یک زمانی، غولی بود که آرزو داشتم تنها یکی از نوشته‌هایم را بخواند. حالا هم غول است؛ اما نه آن غول دور از دسترسی که آرزویت تنها کم شدن فاصله باشد. می‌دانی؟ خاصیت رسانه است و ذهن غول‌ساز مخاطبانی مثل من. تصویر آدم‌ها را مثل ذره‌بین، بزرگ و بزرگ‌تر می‌کند و نزدیک که می‌شوی، اگرچه ویژگی‌ها یکی است و صفتی را به دروغ وارونه نشان نداده، اما آن غول دیگر نیست. آدم‌ها از آن‌چه می‌بینید، به شما نزدیک‌ترند. وقتی هم به نزدیکش برسی، فکر می‌کنی آن‌ها که هنوز ندیده‌ای، غولند. مگر آن‌قدر ساده‌لوح باشی که خودت را هم از دسته غول‌ها بدانی.

واژه‌ها گاه تاب ماندن ندارند و گاه نای رفتن. نمی‌دانم بی‌تابی این روزهایشان از اشتیاق است یا که از حجم اندوهی که بر پشتشان سنگینی می‌کند؛ اندوه شوق خواستن و علم به نتوانستن.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
چهارشنبه ۱۳ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

چرک‌نویس

«قلم به دست می‌گیرم و انشای خود را آغاز می‌کنم ...»
سال ۱۳۷۰ بود. پنجم دبستان بودم؛ دبستان تازه‌تأسیس اندیشه. تصویرش به وضوح در خاطرم نقش بسته. خانم توسلی، صفدری را برای خواندن انشایش صدا کرده بود و او آمده بود جلوی همه کلاس ایستاده بود؛ دفتر انشایش را باز کرده بود و می‌خواند. واضح بود که از روی یکی از این کتاب‌های انشا، رونویسی کرده. من نداشتم. از خودم می‌پرسیدم آدم اصلاً چه نیازی به کتاب انشا دارد؟ مخصوصاً وقتی که جمله اول انشاهایش، این قدر مسخره است. جدای از آین، برایم سؤال بود که چگونه وسعشان رسیده که یکی از این‌ها بخرند؟ آخر او بچه شر و «لات» مدرسه بود که از «مصطفی خمینی» (شاید هم «شیخ صدوق») آمده بود.

ظرف‌ها را با دقت می‌شویم؛ شاید هم با وسواس. یک بار می‌شویم و آب می‌کشم؛ اما به نظرم هنوز کثیف است. دوباره دست به کار می‌شوم. اما نتیجه تقریباً هیچ وقت راضی‌ام نمی‌کند. وسواسم در شستن ظرف‌ها، دست کمی از کدنویسی یا نوشتن ندارد. هر چه هم تلاش می‌کنم که به دقت انتخاب کنم، دست آخر یک جای کار می‌لنگد. مثلاً برایم سؤال است که همین چند خط بالاتر، چرا از تصورم درباره وضع مالی صفدری و بقیه بچه‌ها نوشتم؟ آن دو سه جمله را نگه دارم یا پاک کنم!؟

می‌دانی؟ زندگی‌ام به حساب و کتاب گذشته است. مثلاً هر شب حساب می‌کنم که چون دوره‌های خواب، یک ساعت و نیم طول می‌کشد، هفت ساعت و نیم، شش ساعت یا چهار ساعت و نیم قبل از موقعی که می‌خواهم بیدار شوم، باید بخوابم. چرا که آن وقت راحت‌تر بیدار می‌شوم. اما مثل همه محاسبات دیگر، این هم همیشه اشتباه از آب درمی‌آید و صبح به ضرب لگد خودم را از خواب بیدار می‌کنم. می‌بینی؟ هر چه محاسبه کنی، باز هم بی‌نتیجه است. اما چه کنم؟ انگار دست خودم نیست.

همان طور که مشغول شستن ظرف‌ها هستم، می‌روم قطعه «زمستان» از «چهار فصل» ویوالدی را می‌گذارم که پخش شود. هر چند درباره موسیقی کلاسیک هم همان قدر نامطلعم که درباره دیگر انواع موسیقی، اما لااقل هیچ وقت از شنیدنش احساس ناراحتی نکرده‌ام. داستانش مفصل است. اما بگذار یک اعتراف بکنم. یکی از خوبی‌های موسیقی کلاسیک این است که کسی نمی‌گوید این آشغال‌ها چیست که گوش می‌دهی؟ نهایتش بگویند پیرمرد، خسته‌کننده یا چیزهایی از این دست. تو هم برای علاقه‌ات نیازی به دلیل و مدرک نداری دیگر. آخر کلاسیک است.

از سر شب، مه شدیدی همه جا را فرا گرفته. از آن مه‌هایی که لندن به داشتنشان معروف است. چراغ‌های آن طرف خیابان را هم نمی‌توانی ببینی. ذهن مغشوش و افکار پراکنده‌ام هم دست کمی از هوای بیرون ندارد. سرد و محو. شیشه بخارگرفته پنجره هم نیست که دستی بکشی و پاک شود و آن‌چه را که پشت بخارها پنهان شده، نمایان کند.

می‌دانی؟ حتی همان انشاهای کتاب‌های انشا با آن جمله‌های آغازین بی‌معنی، جمله‌ای شبیه آن برای پایان نداشتند. دست کم پایان هر کدامشان، مخصوص خودش بود. با این چیدمان، راه به جایی نمی‌برم. فکر کنم باید همه را دوباره از هم جدا کنم و از اول تکه‌ها را کنار هم بگذارم. شاید تصویری بسازد. این همه در فکر بودن و حساب و کتاب کردن، من اعرابی را به ترکستان هم نمی‌رساند. هنوز هم به نظرم یک جای کار این نوشته می‌لنگد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم
 
سه شنبه ۱۲ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

کوتوله قهوه‌ای

می‌توانست به روی خودش نیاورد. می‌توانست نادیده بگیرد و بگذرد. می‌توانست به همین حال رها کند و بگوید خودش درست می‌شود. می‌توانست به قول خودمان «بی‌خیال» شود؛ اما نشد. شاید فرق دوست و رفیق همین باشد. نمی‌دانم کدامشان صمیمی‌تر و «بامعرفت‌تر» است. هر کدام باشد، خود خودش است.

صدایم کرد. سرم را از لای در اتاق بیرون آوردم. می‌دانست که مثل (تقریباً) همیشه می‌خواهم به روشی مؤدبانه، دست به سرش کنم و دوباره درون لانه و لاک خودم بخزم. گفت در را ببند و بیا بیرون؛ کارت دارم. با بی‌میلی و دلهره، از آستانه در، قدمی فاصله گرفتم
- از چیزی ناراحتی؟ چیزی شده؟
ـ نه والا! چیزی نشده. مثل همیشه، از دست خودم شاکی‌ام

می‌دانست که «مثل همیشه» منتظرم که فرار کنم. همین شد که تقریباً به زور مجبورم کرد از اتاق فاصله بگیرم و به نشیمن بروم. روی مبل روبه‌رویی نشستم. از چشم در چشم شدن، پرهیز داشتم. نگاهم یا به زمین دوخته بود یا روی نقاشی‌ها می‌چرخید.

همان‌ها را گفتم که قبلاً هم نوشته بودم. با اندکی وضوح و جزئیات بیشتر. بدون پیچیدن‌هایی که ریشه در هراس از شفافیت دارند. راستش را بگویم، گوش نداد. چه گوش‌هایش پر است از این حرف‌ها. می‌داند چه می‌خواهم بگویم. اگر او هم نمی‌دانست که دیگر الکن بودم.

مثل همیشه با تعریف و تمجید شروع کرد. می‌داند که گونه‌هایم سرخ می‌شود و به جایی دیگر خیره می‌شوم. شاید حتی بداند که برای این‌ها تره هم خرد نمی‌کنم. شاید هم امیدوار باشد. مطمئن نیستم.

مثل همیشه، حریفم است و هر چه بگویم، دو تا رویش می‌گذارد و پس می‌فرستد. برایش از داستانی گفتم که راوی‌اش بالاخره فهمیده که قهرمان داستانش نیست. فهمیده که نمی‌تواند قهرمان باشد. برایش از فسیل شدن گفتم. راستش خود کلمه فسیل را به کار نبردم؛ اما از به تحلیل رفتن زبان و بیان گفتم و دانسته‌هایی که دیگر چندان هم به‌روز نیست؛ چه برسد به عمیق یا وسیع. برایش از نفس لوامه‌ای گفتم که این روزها از همه پیشی گرفته.

می‌گوید بنویس. می‌گوید کوچک یا بزرگ، مهم یا بی‌اهمیت، مؤثر یا بی‌تأثیر، تا این دردها یا که خاطره‌ها به رشته تحریر درنیایند، خاموش نمی‌شوند؛ آرام نمی‌گیرند؛ می‌مانند و فریاد می‌زنند. می‌گویم مردمانی هستیم اهل آبروداری. مخالفت می‌کند؛ مثل همیشه ...

نگذاشت حرف‌هایم را تا آخر بزنم. گاهی فکر می‌کنم اصلاً گوش نمی‌کند. گاهی فکر می‌کنم راه حل‌هایش غیر عملی و خوشبینانه‌اند. حق دارد. آن‌قدر کوچکند و بی‌مقدار که اصلاً ارزش گفتن ندارند. کمال‌گرایی به کنار، نمی‌تواند بپذیرد که تصویرم در آینه همان قدر کوچک و بی‌مقدار شده است. نمی‌دانم. شاید هم باید کوله‌پشتی‌ام را بردارم و بیرون بزنم. شاید آن قدر هم که من فکر می‌کنم، سرد نباشد.

پی‌نوشت: کوتوله‌های قهوه‌ای، اجرام آسمانی با جنسی شبیه اکثر ستاره‌ها هستند که به دلیل جرم اندکشان، فرآیند همجوشی هسته‌ای پایدار در آن‌ها شکل نمی‌گیرد و مانند ستاره‌ها درخشش ندارند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک
يادداشت‌هاي شما (0) || لينک دائم