دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
چهارشنبه ۱۳ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

چرک‌نویس

«قلم به دست می‌گیرم و انشای خود را آغاز می‌کنم ...»
سال ۱۳۷۰ بود. پنجم دبستان بودم؛ دبستان تازه‌تأسیس اندیشه. تصویرش به وضوح در خاطرم نقش بسته. خانم توسلی، صفدری را برای خواندن انشایش صدا کرده بود و او آمده بود جلوی همه کلاس ایستاده بود؛ دفتر انشایش را باز کرده بود و می‌خواند. واضح بود که از روی یکی از این کتاب‌های انشا، رونویسی کرده. من نداشتم. از خودم می‌پرسیدم آدم اصلاً چه نیازی به کتاب انشا دارد؟ مخصوصاً وقتی که جمله اول انشاهایش، این قدر مسخره است. جدای از آین، برایم سؤال بود که چگونه وسعشان رسیده که یکی از این‌ها بخرند؟ آخر او بچه شر و «لات» مدرسه بود که از «مصطفی خمینی» (شاید هم «شیخ صدوق») آمده بود.

ظرف‌ها را با دقت می‌شویم؛ شاید هم با وسواس. یک بار می‌شویم و آب می‌کشم؛ اما به نظرم هنوز کثیف است. دوباره دست به کار می‌شوم. اما نتیجه تقریباً هیچ وقت راضی‌ام نمی‌کند. وسواسم در شستن ظرف‌ها، دست کمی از کدنویسی یا نوشتن ندارد. هر چه هم تلاش می‌کنم که به دقت انتخاب کنم، دست آخر یک جای کار می‌لنگد. مثلاً برایم سؤال است که همین چند خط بالاتر، چرا از تصورم درباره وضع مالی صفدری و بقیه بچه‌ها نوشتم؟ آن دو سه جمله را نگه دارم یا پاک کنم!؟

می‌دانی؟ زندگی‌ام به حساب و کتاب گذشته است. مثلاً هر شب حساب می‌کنم که چون دوره‌های خواب، یک ساعت و نیم طول می‌کشد، هفت ساعت و نیم، شش ساعت یا چهار ساعت و نیم قبل از موقعی که می‌خواهم بیدار شوم، باید بخوابم. چرا که آن وقت راحت‌تر بیدار می‌شوم. اما مثل همه محاسبات دیگر، این هم همیشه اشتباه از آب درمی‌آید و صبح به ضرب لگد خودم را از خواب بیدار می‌کنم. می‌بینی؟ هر چه محاسبه کنی، باز هم بی‌نتیجه است. اما چه کنم؟ انگار دست خودم نیست.

همان طور که مشغول شستن ظرف‌ها هستم، می‌روم قطعه «زمستان» از «چهار فصل» ویوالدی را می‌گذارم که پخش شود. هر چند درباره موسیقی کلاسیک هم همان قدر نامطلعم که درباره دیگر انواع موسیقی، اما لااقل هیچ وقت از شنیدنش احساس ناراحتی نکرده‌ام. داستانش مفصل است. اما بگذار یک اعتراف بکنم. یکی از خوبی‌های موسیقی کلاسیک این است که کسی نمی‌گوید این آشغال‌ها چیست که گوش می‌دهی؟ نهایتش بگویند پیرمرد، خسته‌کننده یا چیزهایی از این دست. تو هم برای علاقه‌ات نیازی به دلیل و مدرک نداری دیگر. آخر کلاسیک است.

از سر شب، مه شدیدی همه جا را فرا گرفته. از آن مه‌هایی که لندن به داشتنشان معروف است. چراغ‌های آن طرف خیابان را هم نمی‌توانی ببینی. ذهن مغشوش و افکار پراکنده‌ام هم دست کمی از هوای بیرون ندارد. سرد و محو. شیشه بخارگرفته پنجره هم نیست که دستی بکشی و پاک شود و آن‌چه را که پشت بخارها پنهان شده، نمایان کند.

می‌دانی؟ حتی همان انشاهای کتاب‌های انشا با آن جمله‌های آغازین بی‌معنی، جمله‌ای شبیه آن برای پایان نداشتند. دست کم پایان هر کدامشان، مخصوص خودش بود. با این چیدمان، راه به جایی نمی‌برم. فکر کنم باید همه را دوباره از هم جدا کنم و از اول تکه‌ها را کنار هم بگذارم. شاید تصویری بسازد. این همه در فکر بودن و حساب و کتاب کردن، من اعرابی را به ترکستان هم نمی‌رساند. هنوز هم به نظرم یک جای کار این نوشته می‌لنگد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: