جمعه ۱۵ بهمنماه ۱۳۸۹
بیتاب و کرخت
- سلام استاد! خوبی؟ چه خبرها؟
ـ سلام! داییام امروز مُرد. مامانم زنگ زد گفت.
و به کارش ادامه میدهد. زیر لب «تسلیت میگم. خدا بیامرزدش»ی زمزمه میکنم و به اتاقم میروم. بعید میدانم چندان با این حرفها نسبتی داشته باشد. با خودم فکر میکنم: «مُرد!؟ لااقل بگو فوت کرد.» البته دست کم تکلیفش را با خودش روشن کرده و چندان در بند «قواعد» و «آداب» پوچ و بیحاصل نیست. بعدتر میروم و یکی دو سؤال به رسم احترام میکنم تا لااقل نشان دهم که آنقدرها هم خودخواه و بیاحساس نیستم.
«بیگانه» آلبر کامو را که میخواندم، هیچ کدام از کارهای مرسو به نظرم غیرمنطقی یا غیرطبیعی نمیآمد و از استدلالهایی که دادستان میآورد، تعجب میکردم. احتمالاً بیشترش هنر نویسنده و مترجم بوده که هیچ گونه احساس عجیب بودن در کارهای مرسو نبود. شاید بخشیاش هم به کرختی خواننده برگردد. آخر من که تا به امروز سنگدل شکاک بیاحساسی را ندیدهام که عاشقانه بنویسد.
- چند وقته خیلی سر حال نیستم.
به لبخندی اشاره میکند که سر تا سر صورتم را پوشانده و میگوید خیلی هم ناراحت به نظر نمیرسی. پیش خودم فکر میکنم «آنکه گریه میکند، یک غم دارد و آنکه میخندد، دهها و صدها.» حوصله ترجمهاش به انگلیسی و توضیح دادنش را ندارم. اثری هم نخواهد گذاشت. با خودم فکر میکنم شاید لبخندی که در این دیار قاعده است و در سرزمین مادریام استثنا، نشانهای از همین دردهایی باشد که دیگر جایی برای اخم و تلخی هم نمیگذارد.
میگوید: «ممکن است از نشانههای افسردگی باشد.» بعید هم نیست. البته من کی خوشحال و سرزنده بودهام که حالا بخواهی افسردهام بخوانی؟ ولی با این شناختی از ناتوانیها که روز به روز بیشتر میشود، با این جرقههای امیدی که زودتر از پدیدار شدن، تلخی واقعیت خاموششان میکند و با این یقینی که به ناممکن بودن تغییر پیدا کردهام، عجب هم ندارد. زندگی دیگر چه میتواند در اختیارم بگذارد که تا کنون نگذاشته؟ و چه راه دیگری برای ناکامی در استفاده از فرصتها مانده که نرفته باشم؟
در فاصله کوتاهی که آسانسور این چند طبقه را طی کند، گپی میزنیم. میدانی؟ یک زمانی، غولی بود که آرزو داشتم تنها یکی از نوشتههایم را بخواند. حالا هم غول است؛ اما نه آن غول دور از دسترسی که آرزویت تنها کم شدن فاصله باشد. میدانی؟ خاصیت رسانه است و ذهن غولساز مخاطبانی مثل من. تصویر آدمها را مثل ذرهبین، بزرگ و بزرگتر میکند و نزدیک که میشوی، اگرچه ویژگیها یکی است و صفتی را به دروغ وارونه نشان نداده، اما آن غول دیگر نیست. آدمها از آنچه میبینید، به شما نزدیکترند. وقتی هم به نزدیکش برسی، فکر میکنی آنها که هنوز ندیدهای، غولند. مگر آنقدر سادهلوح باشی که خودت را هم از دسته غولها بدانی.
واژهها گاه تاب ماندن ندارند و گاه نای رفتن. نمیدانم بیتابی این روزهایشان از اشتیاق است یا که از حجم اندوهی که بر پشتشان سنگینی میکند؛ اندوه شوق خواستن و علم به نتوانستن.