دوشنبه ۲۵ بهمنماه ۱۳۸۹
زلفآشفته و خویکرده
میدانی؟ بعضی وقتها یک قطعه موسیقی، یک صدا یا یک تصویر با خاطرهای در ذهن آدم گره میخورد و هر بار که آن را میشنوی یا میبینی، حس آن لحظه یا موقعیت خاص به ذهنت هجوم میآورد و تصاویر جلوی چشمانت رژه میروند. قبلاً سمفونی شماره پنج بتهوون مرا به دوران قبل از کنکور و اتاقم در آپارتمان پلاک ۱۰۸ میبُرد. هر بار هم که آهنگ اول این سریال «نظریه بیگبنگ» را میشنوم، ناخودآگاه به یک سال و نیم پیش میروم. به صبحهای پاییز استانبول، به آفتاب سردی که صبحها از پنجره باز رو به تنگه میگذشت و خودش را به داخل اتاق پرت میکرد، به نان و شکلات و سیب و نوشابه که غذای همه آن روزها و شبها بود، به تنهایی و غربتی که هیچ گاه به آن شدت تجربهاش نکرده بودم، به دلهرهها و کابوسهایی که لحظهای رهایم نمیکرد؛ و بیشتر از همه اینها، به سوزی که اگرچه چندان سرد نبود، اما مو را به تن سیخ میکرد.
شاید جز آشفته و پریشاناحوال، واژه دیگری نتواند حال و روزم را توصیف کند. همین است که میگویم باید از امیدواری پرهیز کنم. به مستی یا نشئگی میماند که خماری بعدش طولانیتر و شدیدتر از آن است که ارزشش را داشته باشد. میدانستم که نباید دل خوش کرد. میدانستم که نباید به خیال و آرزو، بهایی بیش از داستان داد. میدانستم؛ اما چه سود که باز هم خود را فریفتم. این پریشانحالی و آشفتگی، نتیجه ناگزیر همان شادمانی کودکانه است.
میدانی؟ در نشانهشناسی و نیتخوانی ضعف دارم. حتی بهتر است بگویم از این یک کار ناتوانم. نمیدانم این جملهها و عبارتهایی که میشنوم، دقیقاً چه معنا و مفهومی دارند. کدام را باید مثبت ببینم و کدام یک «نه»ای در خود پنهان کردهاند. از ترس آزردن دیگران و آسیب دیدن تصویرم، هیچگاه جرأت نکردهام که بپرسم فلانی! میشود صریحتر بگویی؟ بدتر از آن، خودم هم از لفافه برون نمیآیم که لااقل مطمئن باشم حرفم را زدهام. من میگویم از ترس مواجهه با حقیقت، تو بگو از سر حجب و حیا