دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
جمعه ۲۹ بهمن‌ماه ۱۳۸۹

پایان‌ناپذیری سراشیب

با یکی خداحافظی می‌کنم، دستی برای باقی تکان می‌دهم و به تنهایی روانه سکوی دیگر می‌شوم. راهم دقیقاً برعکس دیگران است.

روی سکو، پشت دیوار شیشه‌ای حائل بین مسافران منتظر و ریل‌ها می‌ایستم. تا رسیدن اولین قطار، سه دقیقه مانده است. به این اعداد اعتمادی ندارم. همیشه مدت طولانی‌تری طول می‌کشد تا قطار بیاید. صدای نه چندان گنگ آژیر دزدگیر از جایی می‌آید. سری می‌چرخانم. انگار هیچ کدام این آدم‌ها صدا را نمی‌شنوند. شاید هم برایشان عادی شده است. احساس می‌کنم دارند با مته سرم را سوراخ می‌کنند. باز هم چشم می‌گردانم. صورت‌های بی‌حالت نشان از این دارد که در این حس ناخوشایند با کسی شریک نیستم.

گاهی اوقات «فاجعه» جلوی چشمت است؛ اما هیچ‌کس آن را نمی‌بیند. آخر ما آدم‌ها توانایی ویژه‌ای در پنهان کردن تراژدی و زدن صورتکِ «همه جا امن و امان است» داریم. اما اگر به صورت آدم‌ها دقیق‌تر شوی، شاید در عمق نگاهشان، درد را ببینی. در پس آن لبخندها و روی خوش نشان دادن‌ها. می‌دانی؟ هر کداممان شاید قصه‌ای داشته باشیم که شنیدنش، مو بر تن راست کند.

یکی داشت برایم می‌گفت که بدون آسیب دیدن هزاران نفر، مشکلات حل نمی‌شود و راه حلی جز این نیست. می‌گفت از نگاه یک ناظر بیرونی حرف می‌زند. یکی دیگر می‌گفت دو نفر بیشتر نبودند. یاد آن لطیفه‌ای افتادم که پدر به فرزندش می‌گفت «آخر آن وقت‌ها دو نفر، خیلی بود.» با خودم فکر می‌کنم که گاهی چه‌قدر راحت ممکن است فراموش کنی که اگر از نزدیک ببینی، درد یک انسان، چه تراژدی هولناکی است.

واقعاً بعضی وقت‌ها دست کم می‌گیریم. بعضی وقت‌ها می‌گوییم «از این بدتر که نمی‌شود.» اسمش را نه خوشبینی، که خوش‌خیالی می‌گذارم. چه کسی گفته بالاتر از سیاهی، رنگی نیست؟ اتفاقاً هست: «سیاه‌تر» از هر بدی که فکر کنی بدترین است، بدتر هم پیدا می‌شود. می‌دانی؟ آن قدر خوشبین نیستم که بتوانم باور کنم سراشیبی، یک جایی به آخر می‌رسد و دیگر پایین رفتنی در کار نیست. می‌شود سقوط کرد و سقوط کرد و باز هم سقوط کرد. از یک جایی به بعد، زمان متوقف می‌شود و تو باز هم داری سقوط می‌کنی.

آدم‌های این شهر، نگاه‌هایشان را از هم می‌دزدند. انگار که از چشم در چشم شدن واهمه دارند. می‌ترسم از هراس برملا شدن حقیقت‌های تلخ باشد. می‌ترسم نگران باشند که نکند دیگری بفهمد که چه بر آن‌ها رفته است. خودم هم گاهی به آگهی‌ها و دیوارها و دست‌هایم خیره می‌شوم. نمی‌خواهم کسی بفهمد که همین دیشب شکستن دوستی را دیدم و از بغض تا صبح خوابم نبرد.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: