شنبه ۳۰ بهمنماه ۱۳۸۹
جذامی
یکی، دو تا، سه تا ... یکی هم آن پشت؛ شد چهار تا. دو تا هم سمت راست، شش تا ... به آینه زل زدهام و تارهای سفید را میشمارم. مجموعاً بیست تایی همین جلو پیدا کردم. میخواهم به خودم ثابت کنم که پیر شدهام. دارم تلاش میکنم به خودم بقبولانم که روزگار سختی داشتهام. اگر واقعاً در حقم جفا شده، چه نیازی به شاهد آوردن؟
جوانک سیاهپوست که میبیند جای دیگری نمانده، روی صندلی کناریام مینشیند و پشتش را به من میکند. آخرین صندلی طبقه دوم اتوبوس است که پر میشود. آدمها میآیند و رد میشوند و میروند جای دیگر مینشینند. شاید سنگینی نگاهم، همه را فراری میدهد. شاید هم دچار توهم شدهام. سرم را برنمیگردانم که بقیه ردیفها را چک کنم. از پشت پنجره، به مغازههای آن طرف خیابان زل میزنم و مردمی که باز هم عجله دارند.
مرغ بیسر دیوانهوار و با سرعتی باورنکردنی میدوید. شاید در کمتر از ده ثانیه، تا ته باغچه خانه پدربزرگ رفت و برگشت. تمام حیاط را دور میزد. صحنه ایستادنش را به یاد نمیآورم. شاید کسی دستم را گرفت و به داخل خانه برد. ده سالم نشده بود. «بیقرار مثل مرغ سرکنده» از معدود ضربالمثلهایی است که به چشم خودم، معنیاش را درک کردام.
دلهره دارم. هنوز از در ساختمان بیرون نیامده، نگران «فردا» هستم. از بیقراری حتی نمیتوانم بخوابم. همه فکرم مشغول این است که اگر نتوانم، چه؟ دلشوره نگاههای شماتتباری را دارم که به سویم روانه میشود. کاش این قدر بدبین نبودم. کاش میتوانستم اهمیت ندهم. کاش میشد عادت کرد.
یادداشتهای شما:
طاقتِ کوچک خود را
حبس می کنیم
و در سردابه های مقدّر
پژمرده می شویم
و به آوازِ غمبارِ خنیاگری
عمر می بازیم
و صراحی ترس را
دست به دست می گردانیم
بی دل و بی رویا
-با ملاطی از شرم-
پنجه بینوای خود را
برای غیبگویان می گشاییم.
-- اقبال معتضدی، از گهواره کهن
tanha nisti behrang ! kheili hamoon hamin hessa ro har rooz rooie shoonehamoon mikeshim invaro unvar