دیده‌بان گاه‌نگاری‌های بهرنگ تاج‌دین
خوراک وبلاگ
یکشنبه ۲۲ اسفند‌ماه ۱۳۸۹

اروئیکا

انگار یک بطری اسید را یک‌نفس سر کشیده باشم. احساس می‌کنم معده‌ام دارد سوراخ می‌شود. ساعت نزدیک دو صبح شنبه است و توی اتوبوس نشسته‌ام. بندهای اول و دوم انگشت اشاره‌ام را گاز می‌گیرم و تلاش می‌کنم خودم را آرام نشان بدهم. نگاهم بین تابلویی الکترونیکی که نام ایستگاه بعدی را نشان می‌دهد و مغازه‌های تعطیل آن طرف خیابان می‌رود و برمی‌گردد. خون به صورتم می‌دود و بخار می‌شود. حالت تهوع گرفته‌ام. پس این اتوبوس لعنتی کی می‌رسد. به هوای آزاد و تازه نیاز دارم. کدام آزادی؟ کدام تازگی!؟ دو سه ایستگاه قبل از مقصد دیگر دوام نمی‌آورم و زنگ را می‌زنم. این لعنتی پس کی می‌ایستد؟ معده‌ام می‌سوزد و می‌سوزد و می‌سوزد.

گفتم که نباید امید بست. نمی‌گویم آرزو نباید داشت. اما رؤیاپردازی درباره چیزی که اتفاق افتادن یا نیفتادنش فقط به اراده و میل کس دیگری بستگی دارد، مثل این است که پیاده‌روهای شهر را به امید پیدا کردن پول، گز کنی و هم‌زمان به این فکر کنی که با این پول، چه کارها نمی‌شود کرد. بیشتر از همه، از دست خودم عصبانی‌ام که بی‌احتیاطی کردم و اسب خیال را به حال خود واگذاشتم؛ بدون فکر کردن به این‌که پوچی رؤیا و واهی بودن امید، چه دردناک است.

فکر نمی‌کردم «تولدت مبارک» بتواند گوش‌خراش و آزاردهنده باشد. اما این بار هر خطش مانند ناخنی که روی گچ کشیده شود، پلک‌هایم را به هم می‌فشارد. یک مشت جوان مست اتوبوس را پر کرده‌اند. حدس می‌زنم لهستانی باشند. اما دست کم یکی دو نفرشان فرانسوی‌اند. نمی‌دانم. الان تشخیص ملیتشان برایم نه ممکن است و نه مهم. بر خلاف همیشه که اتوبوس شب خلوت است و سریع، این بار جای سوزن انداختن پیدا نمی‌شود. انگار که اول صبح شنبه در تهران، سوار بی‌آرتی شده باشی. یکی دو بار پیام «ایستادن در راه‌پله و طبقه دوم اتوبوس ممنوع است» از بلندگو پخش می‌شود؛ اما راننده که می‌بیند کسی گوشش بدهکار نیست، از پخش مجددش دست می‌کشد و فقط آرام‌تر می‌رود. هر لحظه ممکن است بالا بیاورم.

صدایش توی گوشم می‌پیچد که ما آدم‌ها، حیوانات اجتماعی هستیم. بیشتر البته شبیه لانه پرنده است. حتی اگر غذا به اندازه کافی باشد، باز هم جوجه‌ها باید جیغ و داد کنند. آرامش، سربه‌زیری و پرهیز از خودنمایی، آدم را به هیچ جا نمی‌رساند. من می‌گویم گستاخی، تو بگو جسارت و شهامت است. فرقی ندارد. به هر حال بدون آن، انسان راه به جایی نمی‌برد. نمی‌شود گوشه‌ای بنشینی و ماستت را بخوری و فیل سربلندی باشی.

می‌گویند بهار است و انگار همه خوشحالند. اما من آفتاب زمستانی کمرنگی را می‌بینم که گرچه از زیر ابر بیرون آمده، اما همچنان سرد است. اما این بار انگار تنم از هوای بیرون هم سردتر باشد. معده‌ام همچنان می‌سوزد. به ایستگاه مترو که می‌رسم، می‌بینم تعطیل است. لعنتی! هیچ وقت نفهمیدم این «آخر هفته» که مردم حرفش را می‌زنند، چیست. باید با اتوبوس بروم. دختر و پسری که دو ردیف جلوتر نشسته‌اند، اول صبح با لهجه نیوکاسلی، دل می‌دهند و قلوه می‌گیرند. تنم یخ کرده و لب‌هایم خشک شده. هر لحظه ممکن است از حال بروم.

بتهوون بیچاره! می‌خواست نام سمفونی شماره سه را «بناپارات» بگذارد. اما ناپلئون تاج پادشاهی فرانسه را که به گفته خودش بر زمین افتاده بود، برداشت و به سر گذاشت و امپراتور شد. آقای آهنگساز هم نام امپراتور را خط زد و به به یاد امید ناامیدشده‌اش نوشت «اروئیکا»

اتوبوس خیلی خوب است؛ مخصوصاً طبقه دوم، ردیف‌های وسط، سمت پنجره. اگر طرف راننده هم نشسته باشی که چه بهتر. هم می‌شود خیابان‌ها و مردمش را تماشا کرد و هم می‌شود کلاه کاپشن را روی سر بکشی و سرت را روی شانه سرد پنجره بگذاری و چشم روی هم بگذاری و خودت را از همه دنیای بیرون، جدا کنی. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند، می‌نشینند و بلند می‌شوند، و تو در همه این مدت به سوزش معده‌ات فکر می‌کنی و به سرزنش همه آن‌ها که می‌خواهند واقع‌بینی را کنار بگذاری؛ چرا که ترجیح می‌دهند رؤیا بخرند.

بالاترین  دلیشس  توییتر  فرندفید  فیس‌بوک


یادداشت‌های شما: