سه شنبه ۲۴ اسفندماه ۱۳۸۹
الکن
لبهایم را ورمیچینم و هقهقکنان رو به مادربزرگم میگویم: «Onion bothers me»
مادربزرگم هاج و واج به مادرم نگاه میکند که این بچه چه میگوید؟ تازه به اصطلاح زبان باز کردهام. میوهفروش دورهگرد همچنان از پشت بلندگوی وانتش داد میزد: «خیار قلمی، گوجهفرنگی، سیبزمینی، پیاز.» مادرم با لبخند توضیح میدهد که اسم پیاز هم که میآید، بچه گریهاش میگیرد. سه سالهام و تنها زبانی که بلدم، انگلیسی است.
مهدکودک بخشی اجتنابناپذیر از زندگی کارمندی است. از نوزادی تا آخر دبستان، مهدکودک میرفتم. کمکم که همه بچهها شروع به حرف زدن میکنند، مسخره کردنها شروع میشود. مربیهای مهدکودک هم با بچهها همراه میشوند. انگلیسی حرف زدن میشود یک خاطره بد. چیزی که باید از آن دوری کرد.
برادرم به دنیا آمده و مادرم تصمیم گرفته یک بار دیگر تلاش کند؛ شاید این یکی پسرش انگلیسی یاد بگیرد. در خانه انگلیسی حرف میزنند. با کولیبازی هر چه تمامتر داد و فریاد میکنم، در اتاقم را قفل میکنم. روی یک کاغذ مینویسم تا وقتی انگلیسی حرف میزنید، من بیرون نمیآیم. با لجاجت و کلهشقی مختص خودم، حرفم را به پیش میبرم.
کلاس اول راهنمایی، علامه حلی ۱ تهران: اکثر قریب به اتفاق هممدرسهایهایم چند سالی کلاس زبان رفتهاند و تا حدی انگلیسی بلدند. وضعشان هم از ما بهتر است. وسعمان به این تجملات نمیرسید. برای ما بیسوادها کلاسهای اضافه میگذارند. اما کلاس انگلیسی مدرسه با آن کتابهای «Look, Listen, Learn» برایم به کابوس تبدیل میشود و آقای تهرانی، معلم سختگیر زبانمان هم به شکنجهگر زندان. به انواع و اقسام روشها از جمله خود را از نیمه روز به مریضی زدن، از کلاس فرار میکنم. ثلث اول، نمره زبانم میشود ۱۰ و معدل کلم چیزی کمتر از ۱۷. میگویند با همین وضع پیش بروی، اخراجت میکنیم. بلوف نمیزنند. یکی از بچهها آخر سال اخراج شد.
خوشبختانه ماههای آخر سال، معلم زبانمان عوض میشود و کمی ترسم میریزد. انگلیسی هم میشود چیزی مثل تاریخ و جغرافی. جان سالم به در میبرم. اما همچنان از کلاس زبان اجباری مدرسه بیزارم، چه برسد به اختیاری بیرون مدرسه.
سال سوم دانشگاه هم تمام شده و درس دادن در کالج دانشگاه را شروع کردهام. دوستان و هماتاقیهای ناباب و «خوره فیلم» از یک طرف و سر و کله زدنهای خستگیناپذیر با کامپیوتر و اینترنت از طرف دیگر، اوضاع را کمی بهتر کرده؛ اما فقط این قدر که بفهمم باید یک فکری به حال زبانم بکنم. بفهمم که آن قدر بزرگ شدهام که این ترس از انگلیسی را کنار بگذارم و سر کلاس زبان، کنار شاگرد کلاس کامپیوترم بنشینم و انگلیسی یاد بگیرم.
سیب زندگی چند دوری میچرخد و یکدفعه میبینم دارم در لندن زندگی میکنم. بعد از یک سال و نیم، هنوز موقع حرف زدن، تته پته میکنم و باید هر جمله را یک دور بجوم و باز هزار جور ایراد دستوری و معنایی دارد؛ ولی بالاخره مفهوم را منتقل میکنم. از نامههایم هم هر بچه کلاس دومی میتواند غلط بگیرد. ولی دیگر از تلفن را برداشتن و به شرکت آب و برق و گاز و ... زنگ زدن، نمیترسم. فیلم و سریال که هیچ، برنامههای کمدی را هم میتوانم بدون نیاز به زیرنویس ببینم و خیلی از شوخیها را بفهمم. اما هنوز اوضاع زبانم چیزی بین افتضاح و فاجعه است.
یادداشتهای شما:
داشتم فکر میکردم که شاید این آقای تهرانی برای من هم نقش مهمی بازی کرد. آنچنان از زبان مرا ترساند که وارد ینگه دنیا نشدم تاب هیچ کلاس زبانی را نیاوردم.
حالا تو بعد از یک سال مینالی از بد بودن زبان . من که بعد از 4 سال زندگی در اینجا به 2 جمله بی غلط بگوییم اما دریغ!!!!!