پنجشنبه ۲۶ اسفندماه ۱۳۸۹
فوتبالیستها
«زلزله اومد»
احتمالاً خندهدارترین دروغی است که به عمرم گفتهام. مادرم با عصبانیت به شیشه شکسته ساعت دیواری اشاره میکرد و من داشتم از ترس، قالب تهی میکردم. متأسفانه از دروغ من هم خندهاش نگرفت و حسابی دعوایم کرد.
راستش نمیخواستم بگویم زلزله آمد. دیگر این قدر میفهمیدم. چند ساعت قبل یکی از این ماشینهای آسفالتشکن، در کوچه ما کار میکرد و روبهروی خانه ما که رسید، چند دقیقهای همه چیز میلرزید؛ بس که خانه را خوب ساخته بودند. نمیدانم چه شد که در آن لحظه، به جای انداختن تقصیر به گردن شهرداری، اسم زلزله را آوردم و همه چیز را خراب کردم. از سر ترس و دستپاچگی بود.
آن آپارتمان دوخوابه ۶۰ متری، آخرین خانهمان در هفت سال اولی بود که در تهران بودیم؛ از هفت تا
۱۴ سالگیام. بعدش دیگر وسعمان نرسید و مجبور شدیم به کرج برگردیم. اما کوچکی خانه هم نتوانسته بود جلوی فوتبال بازی کردن من با توپ والیبالم در خانه را بگیرد.
میز تلویزیون و مبل تکی بغلش را میکردم دروازه و برادرم را که پنج شش سال بیشتر نداشت، به هزار و یک دوز کلک راضی میکردم که دروازهبان باشد. بیچاره اصلاً از فوتبال بدش میآمد. توپ را دم در آشپزخانه میگذاشتم و سعی میکردم با کات بیرون پا، توپ را از کنار مبل بزرگ رد کنم و گل بزنم. همهاش حواسم بود که محکم نزنم و توپ بلند نشود. اما آن دفعه اصلاً کات برنداشت؛ بلکه مستقیم به هوا رفت و خورد وسط شیشه ساعت دیواری.
شیشه ساعتمان تنها چیزی نبود که در آن خانه شکستم. شیشه محافظ تلویزیون رنگی ۲۱ اینچ پیاممان هم وقت پنالتی زدن شکست. اگر برادرم آبتین سر جایش ایستاده بود، توپ درست میرفت توی بغلش. اما فرار کرد و شیشه تلویزیون خرد شد. این یکی از بیخ گوشم در رفت. مادرم بیچاره باور کرد که با آبتین دعوایم شده، او دمپایی به طرف من پرتاب کرده و من جاخالی دادهام و خورده به شیشه تلویزیون.
خدا میداند در همه این سالها چند گلدان و لیوان و شیشه میز را در خانه شکستهام. آخریاش فکر کنم همین دو سال پیش بود. این اواخر دیگر مادرم به نگاههای سرزنشآمیز قناعت میکرد. انگار پذیرفته بود که آدم نمیشوم.